۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

Quiero olvidar el aroma de tu cuerpo*

گفت می روم و رفت. دستهایم را کاش جا گذاشته بودم در دستها و چشمها را به یادگار می آوردم.
حالا که رفته است نقص عضو دارم. جای نداشتنش درد میکند. حالا که رفته است چله می نشینم.
گفت نمیخواهد و می رود و رفت و من شمع ها را خاموش کردم و در تاریکی به انتظار هیچ.

me voy*

۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

دیدی داری دیدی

سینا حجازی خیلی خوب و کامل به مسئله ی "شما داشتین ما نداشتیم" پرداخته است. ما هم این موزیک را گوش دادیم و گاهی هم خندیدیم. بله بله درست! اینها نداشته اند ما داشته ایم اینها نمی رفته اند شمشک ما رفته ایم اما سینا حجازی جان! پدر آمرزیده بیایید و برسید به آنها که نداشته اند و یهو دارا شدند؟ کی؟ ظرف همان هشت سال کذا. یک هو محله عوض کردند. یک هو باغچه ی نزدیک شهر زندگی شان شد باغ ما و استخر و سگ. اینها کی بودند کجا بودند که یک شبه داشتند ما نداشتیم در سی و چند سالگی تصدیق گرفتند ماشین دار شدند خارج رفتند پستان های شان را میخواهند جراحی زیبایی کنند. اینها که نداشتند و تو عروسی ها با روسری از شر قر کمرشان خلاص می شدند همین پریروزها بود که دیدیم بچه محل شدند. حالا ما چی؟ ما دارا تر شدیم؟ دیدی ریدی دیدی. حالا جا دارد تشکر مبسوطی از اینستاگرم کنم، دیده شده همین ها که نداشته اند حالا دارند تا برچسب شورت و هشت تگ مارک شلوار جین را در معرض نمایش عمومی گذاشته اند تا یادمان بیفتد ما که هیچی اینا که نداشتن بجاش حالا دارند. تکلیف اینها چیست؟ اصلن مسئلتن! حکم اینها چیست؟ چه بهش میگویید؟ تازه به دوران رسیده؟ خرده بورژوا؟ ضربه ای که خرده بورژوا با عمل بالا کشیدن پستان به ما کارمند صفتان متوسط زد هیچ کس نزد. حالا هی عکس جوراب خال خال هیلفیگر را با دامن و کفش منگو ـ خداییش منگو واقعن گفتن ندارد ـ بگذارید و قربان هم بروید. گمانم کاپیتالیسم فرتوت سرش را از صفحه های آیفون شیش ورژن آخر اینستاگرم بیرون می آورد و انگشت وسطش را به من و پدرم و پدر جدم هربار نشان میدهد. دیدی داری دیدی داری دام دام دام

۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

احساس میکنم سرم درد میکند برای درد کردن. میدانی چه میگویم؟ درد میکنم. یاس از من دور نمی شود حتا در بهترین روزها. از خودم هر روز میپرسم کِی قرار است تمام شوم؟ تو میدانی کِی قرار است تمام شوم؟ چرا خسته ام؟ چرا شادی را فراموش کردم. روزی که دامنم را باد تکان میداد با دستم گرفته بودمش آن روز بود، آن روز شادی ترکم کرد. دروغ چرا؟ من هم راه نمی دهم به او. دوست ندارم بخندم از ته دل گو اینکه اخیرن بارها از ته دل خندیده ام. خلاصه اینکه آب گرم سوییس و شرجی بندر و سرمای پروس من را عوض نمیکند.
دلم تنگ شده است و دیدار نزدیک است
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

قبل تر هم اعلام کرده بودم در این مکان که

ریم عزیز وجود خارجی ندارد و مخاطب خاص هم ندارد یا اگر دارد مقطعی در تغییر است.
نامه هایی با شروع ریم عزیز مخاطب خاصی ندارند.

۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

عزیزم اولگا ایوانویچ عزیز

درست است که اوضاع پیچیده ایست اما من با خودم در صلحم. صلح خوب است.

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

قصه است این

عزیز من اولگا ایوانویچ

دلم برای خانم سین تنگ شده است. ما همسایه بودیم. ای کاش دنیا طوری بگردد که باز همدیگر را ببینیم و به او بگویم که دونفر ما باید عذرخواهی کنیم و عبور کنیم و از کنار خاطراتمان با نفرت عبور نکنیم. نمیخواهم بازش بیاورم در زندگی شلوغم. فقط میخواهم صلح باشد.
خسته ام. توان نفرت و کینه و استرس بدنبال آن را ندارم. توان مبارزه کردن برای بدست آوردن یا به زور نگه داشتن آدمهایم را ندارم. شاید بهتر بگویم که به رفتن شان و رفتنم راضیم زیرا ضعیف تر از آنم که به جنگ مشکلات بروم. مشکلات باید خودشان محو بشوند. من خسته ام.

۱۳۹۳ مهر ۲۴, پنجشنبه

A las cinco en Punto de la tarde.

در ساعت پنج عصر
la muerte puso huevos en la herida
لورکا
عزیز من
من در ساعت پنج عصر در بیمارستان امام خمینی روز بیست و پنجم مهرماه سال هزاروسیصد و شصت و یک پا به جبر به عرصه جهان گذاشتم و هیچ زمان بعد از دوران دبیرستان به اندازه ی این تولد پا در هوا اما خوشبخت و آرام نبودم. 
شادیتان فزود باد که شادی من هستید

۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

Wettbewerb

از این بازی که همیشه کسی جلوتر از من باشد در زبان خارجی و من تعجیل کنم در آموختن خوشم می آید. از رقابت خوشم نمی آید اما از اینکه به کسی که جلوتر از من بدود برسم، چرا|؛ خوشم می آید.

۱۳۹۳ مهر ۱۵, سه‌شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
شنیده ام مهمان عزیز کرده تان رسیده است. چشمتان روشن. ما که در همسایگی ایشان از دیدارشان محروم شده ایم.
سه روز دیگر یک ماه می شود. عزیز من! اینجا را دوست دارم. مردم خودم را. همین چند نفر را که انگشتان یک دست نمی شوند و همین مردمی که می گویند سرد و بد اخلاقند را بیشتر دوست دارم. انگاری که همان آدمی که در من عصایی قورت داده است اینجا خلاصی پیدا کرده. همین بی حرفی و کم حرفی من را راحت میکند. همین که من حوصله ندارم و آنها هم، یعنی زندگی خوب است. خوبی آن شب های بوخوم است. جمعه شب های خانم نون است.
عزیز من تار و پود من از هم گسسته می شد اگر می ماندم. اگر هم برگردم همین می شود. این است که می مانم. تمام از دست رفتن هایم ارزش ماندن را دارند. تجسم یک تصمیم هستم که چشمم را به روی خشونت و سختی هایش بسته ام. چشمهایم را محروم کردم از دیدن هایی دلم به دیدارشان خوش بود اما عیبی ندارد. من می مانم و برنمیگردم این بار. این بار شهر زیبا و زنده ام و تونل صدر را گذاشته ام لای کتاب و گاهی تماشایش میکنم. خودم پناه خودم شده ام.
برای من آرزوهای خوب کنید
دوستدار شما
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

ریم عزیز

ریم عزیزم

بیایید باز نمانیم از  قصدمان

بی خواب در دورتموند

واقعیت اینست که بی خوابیم درمان نشده چرا که اگر شده بود بعد از راهپیمایی محله ی کقویتز دیگر رمقی نمی ماند با مهمان بازی بعدش. اما ذره ای خواب در من راه ندارد. میتوانم دست به قرص ها بزنم و زیاد کنم اما نمیکنم قرار است دوام بیاورم. اما امشب چرا؟ امشب که فردایش بیمارستان دارم باید بی خواب شوم. اضطراب ندارم صرفن خواب بر من غلبه نمیکند. حتم دارم سر ساعت یک و نیم خوابم میگیرد و هفت سگ زوزه کشی خواهم بود سگ لرز زنان در راه بیمارستان.
در محله ی کقویتز چه خبر؟ ما پنج نفر رفته بودیم فستیوال محله. این رسم را نسبتن میشناسم در بندر هم که میزیستم این رسم را که هرکس غذایش را بیاورد و میز بگیرد و رقص و موزیک دارد را دیده بودم. یک غرفه هم غذای اسپانیایی داشت اما نام غذا را به آلمانی و به غلط نوشته بود. من حوصله داشتم بروم غلط بگیرم؟ حاشا
به پلیس رفتیم با نون. نون زن پنجاه ساله ای است که سی سال است اینجا زندگی میکند و یک پسر سی ساله دارد. نون یا مغز ندارد یا قلبش اندازه ی دریاست زیرا که یک انسان باید یا دیوانه باشد که انقدر با گشاده دستی رفاقت بورزد یا دریا دل. از سوابق زندگیش پیداست که مغز دارد خوبش را هم دارد. بنظرم میرسد دریا دل باشد. باری، به پلیس رفتیم و شکایتی ثبت کردیم برای کیف گم شده و محتویات آن. خنده ام آمد پلیس پرسید قیمت کیف چقدر بود. کیف سکه هایم بود گفتم یک یورو یا دو یورو. القصه نون را یک ساعتی آنجا معطل کردیم بعد قصد غذا کردیم چه غذایی؟ ترک. فدوی ابدا از دونر دل خوشی ندارد لذا نمیدانم چی اسفناج خورد. بعد به خانه ی نون رفتیم برای قهوه و چای. بعد به خانه ی ما برای ماکارونی و رام. در بین این همه رفت و آمد و آبجو نمیدانم کجای کار لنگیده که چشم من هنوز تار نشده و وقت خوابم نرسیده است.

۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

من مریضم.
مریض ترس. وقتی بچه تر بودم. میترسیدم. من را در خوابگاه مهدکودک میگذاشتند و ترس بی مادر شدن رهایم نمیکرد. وقتی نوجوان شده بودم پدرم که دیر میکرد رو به پنجره ی نزدیک پارکینگ می ایستادم که  نکند پدرم نرسد. وقتی نوجوانی را تمام میکردم میرفتم شب ها به صدای نفس مادر و خواهرم گوش میدادم ببینم مرده اند یا نه ـ که بالاخره خواهرم از نفس کشیدن افتاد ـ اوایل جوانی میترسیدم ترک بشوم. همیشه ترس از تَرک شدن داشتم.
من مریضم
دیگر نمیترسم. دیگر از هیچ ترسی نمیترسم. هرهرکس قرار است بمیرد بگذار بمیرد و هرکس قرار است ترک کند بگذار ترک کند.
من مریضم
می ترسم اما ترس مثل لباس تنم است. اصلن مثل دست و پا چشم من است. از من جدا نمی شود. اگر ترسم را بگیرند کور می شودم کر می شوم. ناقص می شوم.
من مریضم
از ترس غمگین می شوم از شدت غم منفعل. وقتی انفعال تا خرخره ام می ایستد من دیگر از ترس نمی ترسم اما گوشه ای جمع می شوم تا ببینم چه میشود
الگا ایوانویچ عزی
همه چیز به جان به لب رسیدگی کمک میکند. هیچ چیز دست گیر و یاری دهنده نیست. وقتی قرصهایم تمام شد میخوابم دیگر هم بیدار نمی شوم. جان به لب رسیده ام

۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

سر قصه ی آغابالاخان و سر موسیقی مبتذل زار زدن تا صبح، یک مریض است مریض

زنانه

ساعت ده صبح است. بیدار باش. ساعت دوازده و نیم منزلش قرار ما. ساعت ده و نیم قطار. ساعت دوازده و نیم آواره ی کوچه ها. عینک دودی یعنی گریه. رفتم نشستم روی پله ی اول تا برسد. رسید با دامن آبی چشمهای آبی و کک و مک های قهوه ای و صندل آبی. گفت برویم اول مِی. رفتیم اول مي گساری. اشکهای درشتی از چشمهایش روان بود دست بردم اشکش را پاک کنم که اشکم ریخت. آنقدر اشک ریختیم که حقیقتن اشک نداشتیم. بعد رفتیم ناهار. بعد کافه.
باری روی دلم گذاشته اند و هر از چندی برش میدارند و اشک میریزم.
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من؟

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

me voy*

نگاه کن که از روحم خون میچکد
Quiero olvidar el aroma de tu cuerpo
Quiero olvidar el sabor de tus labios
Quiero tener, por una vez,
una vida feliz
Por eso, me voy...
Gracias por todo lo que me diste
Gracias por amarme
Pero no tengo ilusión
Que tú eres mi razón
Por eso, me voy...
Dime qué es lo que tienes
Que yo no puedo olvidarte
Mira, mírame, mi niña
Mira que mi alma sangra

* Yasmin Levy

۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

اورفه

یک نوع پرنده هست که پا ندارد و بهمین خاطر هیچ جا نمی تواند فرود بیاید، برای همین هم مجبور است تمام عمرش را در آسمان بال بزند و پرواز کند. میتوانی تصورش را بکنی؟ در آسمان ابری انقدر بالا میروند که بازها و شاهین های لعنتی سرگیجه میگیرند. اما این پرندگان کوچک بی پا تمام عمر مجبورند پرواز کنند، شب هنگام که وقت خواب می رسد بالهایشان را میگسترند و روی باد میخوابند آنها با بالهای گسترده روی بستر  باد میخوابند همانطور که پرندگان دیگر با بال های تا شده روی درختان  میخوابند
نزول اورفئوس
تنسی ویلیامز

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

در خدمت و خیانت مهاجرت برایتان این را بگویم که آدمیزاد از هم پاشیده می شود. همه چیز معنایش در بستر مکان دیگر تغییر میکند. آن خود ِ انسان دستخوش دگرگونی های متناقضی میشود.
برای تو مثالی بیاورم از تجارب شخص خودم. حتمن بخاطر داری وقت عزیمت به بندر چگونه بودم اگر بخاطر نداری به خاطرت میاورم که سعی میکردم زندگیی بسازم که نشد. از همه چیز بدتر در آن هجرت و به گمانم هجرت های آینده یافتن هم دم است. آنقدر انسان دچار استیصال می شود که با هر آشغالی ـ حتا به ضرورت خانوادگی ـ می بنوشد. من که مرامم نوشیدن با هرکس نبوده است بارها با کراهت کرده ام آن را. اگر هم مانند من خوشوقت باشی دوستانی از جامعه ی مقصد پیدا میکنی اما تو چگونه می توانی برایشان بخوانی که نجات دهنده در گور خفته است؟ بله به همین دم دستی و آسانی. تو می دانی که زبان، کار من است. از تنها چیزی که نمیترسم زبان است و از بیشترین چیزی که ناتوانم در هجرت حرف از خودِ از هم پاشیده ی عزیمت کرده ام است. اما وقت رفتن است...تجربه ی من ثابت کرده است که هرگز تن به حقارت با هم نشینی با پَست ها ندهی حتا به قیمت باختن زبان جانت. از تو میخواهم به جان آن درخت چناری که بریده اند برایم گردنبندی بیاوری که بر آن وردی یا دعایی یا شعری از زبانت بخوانی و برگردنم بیندازی و آرزو کنی این بار جان سالم در ببرم و موفق شوم. مادرم را که دیده ای. چشمش به راه موفقیت من است. خسته ام از دست به تلاش بی حاصل زدن. عجولم و جانم فلج است.
از تو چه پنهان در مهاجرت اول من بر زبان خود افزودم و در تنهایی بسیاری اشعار و کتاب خواندم و بسیار آموختم.
ماریا اسکلودوسکا یا ماری کوری وقتی به سوربون رفت در پاریس از شدت فقر جز یک عدد توت فرنگی نداشت بخورد و از حال می رود و خواهرش پیدایش میکند. میخواهم به تو بگویم در ذهن کودک آسیب پذیر من همه چیز ممکن است و این خطرناک است و مرا به کارهایی می راند که نباید یا نشاید. اولگا ایوانویچ عزیز از جهان وطنی و از دلتنگی برای وطن هردو خسته شده ام. دلم تنگ نیست فقط خسته ام. خسته ام کرده اند؛ شکنجه و آزارم داده اند و نیمه جانم را رها کرده اند به حال خودم کنار جاده. منم و آن چمدانی که گفتم و مرد مسلح درون چمدان. از مرگ حرف نزنیم؟ مرگ تنها چیزیست که حقیقی است.
باید بروم. می روم اما حواسم به بادی که زیر شال زیبای شما در موهایتان میپیچید در هوای دربند و صبحانه ی دونفره ی مان است.  حواسم به روز اولی در گالری دیدمتان است. حواسم هست که شما و من تاریخ پیچیده ای داشته ایم که رفیقانه ساخته ایم و تو دخترک پدرت، خانه ی شمعدانی را رها نمیکنی و دیگر نمیخواهم بخواهم که رها کنی. میخواهم بمانی چشم به راه من که وقتی شمع دانی هایت گل داد بیایم. یا وقت بهار با هم زیر پشه بند شما بخوابیم.
هیچ حسرتی ندارم جز بردن شما چند نفر. حسرتی ندارم جز دور بودن راه شما در این مدت و بهره نبردن از حضور نوازشگرتان
برایم بنویسید
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

برای دیدن شما روزشماری میکنم. این روزها بیماری بی خوابی ام عود کرده است و شما با آن آشنا هستید. دلم به رفتن نیست اما پایم من را می کشاند. باید بروم. دلم برای دو زن در بندر تنگ شده است. دلم میخواهد در آغوششان بگیرم انگار که این آخرین بار باشد. اولگا ایوانویچ عزیزم دلم میخواهد این بار همه چیز آخرین بار باشد. میدانید چه می گویم؟ میخواهم بعد از این بار دیگر هیچ باری نباشد برای سعی کردن و بلند شدن. به زور خودم را بلند کرده ام. برای خودم چیزی دست و پا کرده ام در غرب حتا آدمهایی هم این بار نمیخواهم مثل هجرت قبلی پر از درد باشم. هیچ کس حق ندارد درد را به من تزریق کند. دیگر اجازه نمیدهم من را بکشند. یک بار کشتند. از من که کشتن بر نمی آید دست کم میتوانم نگذارم بکشندم. آنها را می گویم. آنها که زندگیشان را با رندی برده بودند و من همان ابله میانشان بودم. ابلهی با موهای بلند و خنده های تسلیم. تسلیم شدن یک بیماریست عزیز من. شما که جوان تر هستید تسلیم نشوید. نگذارید زندگی بر گُرده ی شما بنشیند. شما میدانید چرا من احساس میکنم لورا هستم؟ لورای باغ وحش شیشه ای را میگویم. با هیچ مختصاتی از من جور نیست اما امروز لورا هستم. بیایید و به من قول بدهید که روزی یک گوشه ی این دنیا به ما می پیوندید و همانجا من خرمن موهایتان را که جو گندمی شده میبافم و بی حرف زندگی میکنیم
برایم بنویسید
نینوچکا مرغ در سفر

به سر شد به جدمان قسم که به سر آمد

عزیز من
ده سال گذشته است از آن روزی که من در حیاط بیمارستان دی مبهوت رو به خیابان بودم. کجا بودی؟
از آن ده سال هر سال یک بار جانم گداخت و از خیابان ولیعصر توانیر عبور کردم و زهراب فرو دادم. کجا بودی؟
دور چرا برویم؟ از انحطاط من پرسیدی آن روزهای بندر؟ نپرسیدی از آن روزی که روی پله ای نشستم و سرم روی کیفم های های میکردم. عمر آن دوستی از نه سالگی تا سی و یک سالگی نیست. من تو را از اولین سالگرد مرگ بچه دیگر نمیشناسم. تلفن های گاه و بیگاهت هم دیگر تحت تاثیرم قرار نمیدهد و از بی پاسخ گذاشتنشان نه ابایی دارم و نه وجدانی که درد بگیرد. دوست ندارم جایی تکرار کنی که ما بیست و یک سال دوست بوده ایم چرا که من بیست و یک سال دوست نبوده ام با تو. نه سال است که از تو برای من یک تولد بیست و هشت آبان مانده است و از تولد من بیست و پنجم مهرماه. میگویی کینه ام؟ درست میگویی. من برنمیگردم. نه به تو و نه به دیگرانی که رها کرده ام. صدای گریه ی من را تو نشنیدی صدای همدردی تصنعی تو حالم را دگرگون میکند. کاش از تلفن های گاه به گاهت دست برداری و بگذاری زندگیم را بکنم. هجرتم را دوباره از سر بگیرم و دیگر تلفنی رد و بدل نکنیم.
کلیشه های تکراری را نوشتن خسته کننده است. روابط عمرشان را میکنند. یا یک احمقی در این میان پیشگام می شود و به زبان می آورد یا یک باهوش تری ماهرانه صرفن با سکوت عبور میکند. من گاهی حماقت کرده ام گاهی مهارت ورزیده ام در هر رو بازگشتی ندارم. تمام شده ای. به زندگی حقیر روزمره ات فکر کن به کلاس هایی که می روی و موهایت که بوی پیاز داغ میگیرند و با چای داغ خدمت همسرت میرسی. من حتا عکس های آن سفر را گم کرده ام. نه به عمد بلکه سهل انگاری. می بینی؟ شامل مرور زمان و سهل انگاری شده ای. کجا بودی؟ دست از تماس بردار و دست صادقانه ای بده و خداحافظی شرافتمندانه ای بکن.

۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

Herاین یک نقد نیست

چرا این فیلم را خوش نداشتم؟
فیلم هِر فیلم خوش ساختی بود با میزانسن های مناسب حال من و رنگ های مناسب حال سناریو و موسیقی هم. اما این فیلم به شدت مرا پس زد. علتش هم بعد ها فهمیدم چقدر این علت شخصی است.حقیقتن چون انسان فیلم شناسی نیستم و از آن دسته پزشکانی هم نیستم که به صحرای کربلا زده باشم و خود را منتقد بخوانم ایده ای ندارم که چرا اسپایک جونز این فیلم را ساخته و کاری هم به نقد و این حرف ها ندارم.
این فیلم نه، اما ثیودور (تئودور) ـ خواکین فونیکس ـ شخصیت اول مرد ـ انسان تنها و نمونه ی یک بازنده ی تمام عیار است برای من که از رابطه ای شکست خورده بیرون آمده و جز با بازی های جدیدی که شاید عمر ما هم به آن قد بدهد و سیستم عاملش و کامپیوترش چیزی ندارد. مرد رقت انگیزی که حتا وارد شدن به رابطه ای حقیقی را هم گند میزند و باز میگردد به سمنتا معشوقی که وجود ندارد سیستم عاملی که صدایش زن زیبایی را به ما القا میکند (اسکارلت جوهانسون). صبح هایش را با او شروع میکند در راه با او صحبت میکند و ایمیل هایش را با او میخواند/نمیخواند و در نهایت حتا او را با خود به جمع دوستانه ای میبرد. آدمی که از یک رابطه ی حقیقی باخته و وارد یک دِیت حقیقی شده و آن را نیز خراب کرده و به منزل رفته به آغوش معشوق هیچش.
از این فیلم بیزار شدم چرا که از تیودور و زندگی رقت بارش که تمام مدت آن پشت کامپیوتر یا آن گجت کوچکی که صدای سمانتا از درون آن بیرون می آید خلاصه میشود. با صدای او خودارضایی میکند و با صدای او میخوابد. حتا به تلاش مذبوحانه ی سمنتا برای جسمانی شدن رابطه هم تن نمیدهد. انسان زندگی مجازی. انسان دور از عمل، انسان کوچک، حقیر و ضعیفی که نفرت مرا بر می انگیزد وقتی آنگونه که صدای سمنتا را روزی نمی شنود حالش بهم میریزد و در خیابان، ایستگاه، اسانسور (اگر خاطرم باشد) دیوانه وار بدنبال سمنتا است و در نهایت هم شاهدیم که سمنتا جایش را به سیستم عامل دیگری ارتقا میدهد و محو میشود.
شاید اسپایک جونز هم قصد داشته تنهایی رقت بار انسانی که از  جمع های انسانی و زندگی اجتماعی با همه ی سختی هایش، پر است از انسانیت ملموس، را نشان دهد. هرچه که بود مرا به یاد این انداخت که چقدر از انسانهای بی عمل، انسانهای پشت کامپیوتر و انسانهای دور از مردم گریزان بودم. وقتی برگشتم ایران فهمیدم، و وقتی از تونل صدر (نیایش) یا هر اسم دیگری که دارد عبور میکردم میدیدم من میرانم و در کنارم انسانهای دیگری هم هستند که می رانند و گاهی تفی هم می اندازند کف خیابان یا متلکی روانه ی من می کنند. حداقل از آن وضعیت تیودور جدا شده بودم. دیگر به آن لپ تاپ نازک وظریفم نچسبیده بودم به انتظار یک چراغ سبز روشن و یک سلام. چراغ های شهر را نگاه میکردم و تمام محله ها خاطراتم بودند و دیگر خاطرات بدی را مغزم بخاطر نمی آورد. حتا از یوسف آباد هم نفرت نداشتم. در عوض مدام با خودم تکرار میکردم دیگر برنمیگردم تیودور باشم و در انتظار صبح بخیر سمنتا یا شب بخیر او پشت میز، گجت در دست و زندگی در میان ابزار و ادوات مجازی.
از آن طرف از تمام تیودورهای بیچاره ی بند به سمنتاهای نامریی، یا در مقیاس زندگی ما بند به کامنت ها و عکس ها، اینستاگرام ها و وایبرها و آغوشهایی که از علایم کی بورد و بوسه هایی که در ستاره ها خلاصه میشوند بیزارم. در آخر این یادداشت بر این عقیده ام که این فیلم نبود که من را منزجر کرد چه بسا که فیل آنقدر خوش ساخت بود که بخاطرم آورد این گونه تیودورها چقدر من را خسته و مشمئز میکنند و بازی های خوب، میزانسن خوب، رنگ و نور عالی همه ی آنها من را به یاد کسی انداختند که نمیخواستم باشم و نمیخواستمش داشته باشم.

۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

سنگرهای بی سرباز

چیزی شکست بدون کلمه ای و صمیمیت محو شد  در میان دود و غبار شهر محبوبم



قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

پیام چند خطی شما به شدت تحت تاثیر قرارم داده است. از سر شب فکر میکنم چه شد آن شناها که با هم میخواستیم برویم؟ چه شد آن پیر شدن ها که برای من و شما بود. شما شعر میخواندید من هم دایم الخمر و فرتوت بودم و از هم مراقبت میکردیم تا مرگ. دیدم شما که شاهد بودید من چاره ای ندارم از گریز. باید فرار کنم و برای آخرین بار خودم را آزمایش کنم این بار آخر است. بار دیگری وجود ندارد. این یک بار را که بروم و خطر دور شدن بیشتر از شما را به جان بخرم، دیگر نمی روم. پروردگار میداند که همین لحظه که برای شما می نویسم صدای گرم شما به وقت شعر سرم را گرم میکند. یاد دارید که قول داده بودید میایید؟ پس کی؟
همه چیز آزارم می دهد. از صدای هورت کشیدن چای پدرم تا نوازش های بی دریغ مادرم. با من مثل یک داغدیده رفتار میکنند. از شما میخواهم که رفتن من را رفتن حساب نکنید و من را فراموش نکنید گاهی وقتی شعر میخوانید بغض کنید و یاد من بیفتید یا وقتی سرتان گرم شراب های پدرتان است.
یک بار گفته بودم باز هم میگویم. من کسی را در یک چمدان سفید مخفی کرده ام و به پول داده ام تا هرگاه آخرین ضربه را خوردم با هفت تیر پرش، هفت عدد تیر به من شلیک کند. آن روز وظیفه دارید من را بسوزانید و کمی از خاکسترم را نگاه دارید و باقی را پرت کنید توی صورت تمام آنهایی که نه فقط این روزهای سخت که روزهای سخت زندگی در بندر مشغول روزمره و روزمره نگاری هایشان بودند.
جانم فدایتان
نینوچکا مرغ در سفر

--

۱۳۹۳ مرداد ۲۷, دوشنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

من میترسم. دیگر فقط شرایط نیست که من را می ترساند، آدم ها هم میترسانندم. دیگر توان نزدیک شدن و نزدیک کردن دیگران را ندارم. دلم میخواهد نترسم. اما امشب از او هم ترسیدم. هیچ کس دیگر سرپناهی نیست و این حقیقت تلخ است که سرپناه بودن رسمی است که از انسانها سلب شده. شاید هم روزگاری مثل کلاه پهلوی منسوخ شود. پس جانم را به کجا ببرم؟ اولگا ایوانویچ عزیز اعتراف میکنم تمام تنم را دو چیز تسخیر کرده؛ ترس و تنفر. باید تنفرم را به زودی بزدایم. راهش را می دانم. چند روز بیشتر نمانده تا خلاص شوم. ترسم را چه؟ جایی خواندم که محبوب کسی به او گفته بود که از حال ناخوشش خسته است. این را عاقبت خوشی نمی یابم. عاقبت آن جداییست. که چون روز بر من روشن است. اولگا ایوانویچ عزیز من بیمارم و طبیبی ندارم. طبابت را در مدرسه تمام کرده ام و راهی ادامه ی آن هستم ولی آنقدر دور و برم بیهوده حواشی جمع کرده ام که مجبورم مسوول و جوابگوی آن حواشی هم باشم. محبوب انسان تنها دارایی انسانست که بدون ترس از رندی و زرنگی با حضورش گرما میبخشد اما بعد از اختراع برق این رسم نیز بر افتاد یا خواهد افتاد.  امیدوارم این سفر من را به شما نزدیک کند. کاغذتان به دستم رسید. دست خط شما مایه ی آرامش شد دقایقی اما ترس رهایم نمیکند. دلم میخواد در این اتاق تا روز سفر تنها باشم چراغ را خاموش کنم و چندین روز بخوابم.
ارادتمند همیشگی
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

بارسلون را سراسر مه (گه) گرفته ست


عزیزم اولگا ایوانویچ

وجدان را فراموش کنید وجدان و قول زندگیتان را جهنم میکند. همین من مدتی ست دلم میخواهد برایتان نامه ای اینجا بنویسم و هرچه که بر سرم آورده اند را سر و کوی برزن جار بزنم اما ظاهرن این لباس انسان پایبند به قول و اخلاق و به همه بدهکار به تن من بسیار برازنده است و همیشه احساس گناه سایه ی هم قد من حتا بلندتر از من است.
شاید هم روزی بخت از آنها روی بگرداند و من دست از نام رفیق با معرفت و انسان مورد وثوق بشویم و از روی توالی زمانی تمامی حوادث را با حواشی و آن دفتر نحس که عکس پرنده و گل و میوه داشت بنویسم. شاید تر که نفرت از گریبان من دست کشید و من زندگیم را بدون آنها ادامه دادم. در هردو صورت همچنان من با ورود به آن زندگی مطلقن هیچ چیز بدست نیاوردم که هیچ همه ی داشته هایم را و اتکا بنفسم را باختم و این بازی که همیشه یک سر برد و یک سر باخت دارد برای من باخت مطلق بود. احساس باخت و خسران شبها که میخوابم در کسوت کابوس به سراغم میایند یا روزها در کسوت دل دردهای بی دلیل در جانم میپیچند. هیچ وقت نفرت اینطور زندگیم را فلج نکرده بود. دو حالت حداقل متصور هستم برای خاتمه ش. یا رضایتم جلب شود که نمی شود یا دندان های زهرآگینم را فرو کنم که تا نکنم آرامش پیدا نخواهم کرد.
پ.ن: زن ها نامه داده اند و گفته اند آن چند روزی را که به بندر می روم در بندر هستم. می روم و پنج روزم را با آنها میگذرانم تا چشمم از هرچه از آن متنفرم آسوده باشد
 برایم بنویسید
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

Captain oh Captain

چه بسیار آدم و سلبریتی که می میرن و یا کشته میشن یا خودکشی می کنن. اما رابین ویلیامز نماد افسردگی و خودکشی بود. نگارنده برای ثبت در تاریخ این را مینویسد.

به گریه مگر غم رود زمیان/من که چاره ندارم

۱) مادرم با هم دوره ای های دانشکده ی حقوقش دوره های قانون مدنی خوانی دارند. هر هفته که میرسد خانه میپرسم کلاست چطور بود؟
۲) اگر پزشکی خوانده باشی باید نافت را با امتحان و درس و استرس چهارم دبستان بسته باشند. از مادرم میپرسم که حالا که اینها را میخوانید آیا دوره هم میکنید؟
۳) من در دوران تحصیل اکادمیک مدرسه ی پزشکی دانشجوی ساعی و درسخوانی نبوده ام اما تجربه ی دوران و زندگی اکادمیک دوم به من یک مرض جدید تحمیل کرد. آیا دوره میکنید؟
۴) در تصمیم گیری زندگی فلج شده ام. در دوران دبیرستان استرس با من بیگانه بود و من هم با او. از دوران انترنی به بعد یک مار زشت زهرناک در جانم خانه کرد آن هم اضطراب و وسواس فکری بود.
۵) زندگی لعنتی این چند سال اخیر هم چیزی جز اضطراب به بار نیاورد. نه آنکه قصد تخریب آن را داشته باشم. این هم تجربه ای بود که برای من تلخ و پرهزینه بود. برای دیگران حتمن نه.
۶) همان زندگی بالایی من را بدبخت بی تصمیمی کرد. این روزها مدام فکر میکنم آیا شهر درستی را انتخاب کرده ام؟ کشور درستی؟ چقدر من قابل هستم برای این رشته؟ اصلن موفق میشوم؟ به ریسک رفتنش می ارزد؟ ماندن من را مستهلک میکند یا سیاه نمایی میکنم؟
*** سعی میکنم مقصر یابی نکنم. سعی میکنم خودم مقصر تمام داستان باشم اگر مقصری هم باشد مغز مدام آنالیزگر من باشد.
القصه عزیزان من! اگر خبطی کردید آمادگی آن را داشته باشید که آن خبط تمام تصمیم گیری های آینده ی شما را و حتا یک خرید سر کوچه ی شما را تحت تاثیر وسواس قرار میدهد و از خواب و خوراک میفتید. تا کی برسد که شما تصمیم درست و محکم بگیرید که برای آن هم ضمانتی نیست تویش زرد از آب در آید برای ما که قهوه ای شد.
ای کاش من این دوره ی پر تنش را بگذرانم آن وقت در همین وبلاگ تمام راهها و موفقیت های بالقوه ی خودم را شرح میدهم یک به یک وگرنه بازهم اینجا تاریک خانه ی نمور یک پزشک است که دست از وبلاگش برنمیدارد

۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

نفرین به من، که تاب می آورم


 
آنقدر در برابر باد ایستاده ام که از نسج هایم
بوی ز هم گسستن  خاک و گیاه می آید
روحم مغاک صاعقه های نهفته است
و اژدهایی از آتش فشرده
در خویش خفته دارد
کز یک نفس زدن
صد استوا به دور زمان می تواند گسترد
 
* محمد مختاری

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

تراوش

برمیگردم. برمیگردم؟ به سختی و تیزی این روزها نگاه میکنم و نمیخندم. مگر به هشتاد و سه خندیدم. که مادرم بگوید الاهی بمیرم برایت. الاهی بمیرم برایم
عین گربه ی کتک خورده ی کف کوچه افتادم حتا دلم نمیخواد بلند شم. تمام تنم درد و نفرت و کینه و لجه. کاش انتقام اصلی رو از خودم بگیرم و خلاص

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

مطرب مهتاب گو

ریم عزیز
امروز صبح آمد به سراغم. آن حال وحشتناک و عذاب آلود هراس در خواب. بیدار شدن بدترش کرد. بلند که شم و یک سیگار که کشیدم، مردم. یعنی با خودم گفتم مردن اینجوری است. بعد که دیدم این هراس و عرق سرد از جان من دست بر نمیدارد و این مردن نیست این شاید شروع مردن باشد. پس دراز کشیدم و شروع کردن به مردن. دلم میخواست بی درد تر باشد مردن. بعد تر دیدم که باید زاناکس لعنتی را بخورم اگر نخورم این مقدمه ی مرگ تمام روز من را میکشد نه نمیکشد به احتضار میگذاردم. 
تمام روز سر درد بود و هراس و بعد دردهای شکمی. 
پدرم غمگین شد و بر باعثش لعنت. پدر جان! باعثی ندارد....باعثش اینهمه میانجی عصبی. بر باعث غم من لعنت؟
حاشا که من غمی در دل ندارم تا در دنیا هنوز کسی هست که میترسد زنگ بزند صبحها از ترس درد چشمهایم. 

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

مرگ تیمور یا مرثیه ای که برای هیچ

تیمور مرده است. تیمور نسبت خیلی نزدیکی با من ندارد. پسردایی مادرم است، اما من چه؟ من در مراسم ختمش آنقدر گریه کردم که همه به دست و پای من افتاده بودند که گریه نکنم و شرحش در یادداشت های دیگر آمده است.
دیگر تحمل بی مهری و بی حرمتی را ندارم. چه پیر شده ام مردم را مثل آب خوردن میگذارم گوشه ی رف و دیگر حتا نگاهشان هم نمیکنم. حتا احساس خسران و کمبود هم نمیکنم. آن وقت ها که در بندر بودم جانم در می آمد برای نبودنشان، آدم احمقی بودم زیرا که آنها به هیچ یک از اعضای تناسلی شان هم نبود که من در بندر چقدر دلم میخواست بمیرم ولی یک شب با آنها بنشینم و سحر بلند شویم، یک شب تا صبح میگساری کنیم. آنها چه؟ آنها هیچ چه. آنها در دلشان لابد ابراز دلتنگی میکرده اند زیرا که هیچ وقت نشنیده بودم احوالی از من بپرسند یعنی من اینطور تربیت شده ام که حواسم نیست که کسی که حالت را نمیپرسد یعنی صلاح نبوده یا اصلن موظف نبوده است. از این آدمهایی ذله شده ام که بعدها بهانه گرفته اند که رفتن من همه چیز را برایشان چه و چه کرده است. دروغ محضی بیش نیست. آدمی که کوچ میکند فقط از خانه اش نیست که کوچ میکند از آدمهایش هم کوچ میکند هیچ کس این طرف دنیا دیگر به او نمی اندیشد. نمیدانم چرا فکر میکردم زندگی در آنجایی که من رفته ام متوقف شده است. شاید چون خانوم لام و زن و چند نفر دیگر روز و شب برایم مینوشتند و برایشان مینوشتم، فکر میکردم اینجا همه از آمدن من خوشحال میشوند و زندگی از سر گرفته میشود. درست است که از وقتی برگشته ام چه بسیار سفرها و چه بسیار مهمانی های پشت سر هم رفته ایم اما حتم دارم به همین زودی که باز عازمم همه چیز طوری میگذرد انگار که من هرگز نبوده ام. متنفرم از اینکه خودم را به آدمها یاد آوری کنم. کسی که یادآوری لازم دارد بهتر است نباشد. 
عازمم. به خیلی زودی.

۱۳۹۳ مرداد ۱۱, شنبه

به همسایه

همسایه ی عزیزم

اندکی پیش تولد شما بود. دیشب آخر وقت رفتم از بالکن مورد علاقه ی مان به تراس خانه ای که دیگر خانه ی شما نیست نگاهی کردم. میدانم که میدانید این نگاه کردن چقدر برای من تصویر با خود داشت. من و تو. تو و بچه. همسایه ی عزیز
یادت می آید گفتم ماندن بهتر است؟ اشتباه کردم بنابرین باز هم عازمم. نمیدانم طلسم چه بوده است که وقتی هستم شما را انقدر کم میبینم اما انگار که شما را هر روز میبینم و با شما حرف میزنم. به شما توصیه میکنم که هجرت پیشه نکنید چون هجرت مانند حلقه ای آهنین به دور پای شما است با زنجیری کوتاه. هر جا بروید باز برمیگردید به هجرت. این است که از شما خواهش میکنم هجرت را رقم نزنید اصلن شروع نکنید چرا که اگر شروع کنید دیگر نمی توانید دست از رفتن بردارید. احوال مادر و پدر و برادرها چطور است؟ مدتی است به فکر شما هستم. بعد از آنکه پیام تولد را فرستادم باز به کتابخانه ام سر زدم و کتاب ها شما را به یادم آورد. ای کاش شما همسایه ی ما می ماندید و زمان همانجا متوقف میشد زیرا حالا که زمان میگذرد من همه ی آرزویم این است که زودتر بگذرد اما آن روزگار نباید میرفتند. ای کاش انسان از احوالش هم میتوانست عکس بسازد.
همسایه ی عزیزم! این نامه را به نیت تولد شما شروع کردم اما لب و دستم به آوازهای شاد نمیرود. خسته ام از تجربه کردن و اندوختن. ای کاش شما از سرتان سفر بیفتد و این همه ی آرزوی من برای زادروز شماست و بقیه اش هم درد دل.
خسته و بازنده ام به طوری که هیچ انسانی اندازه ی من نبوده است یا من سراغ ندارم کسی را به بازندگی و خستگی من، حتا مادرم. دلم میخواهد راهم را برگردانم و روزهای انترنی یا روزهای دبیرستان ایران را بروم و جور دیگری بازی کنم و بازی رو زودتر تمام کنم.
یک موزیک قدیمی بود به نام رولت روسی. رولت روسی ظاهرن نوعی قمار است و نوعی قمارست که یک عدد فشنگ در هفت تیر میگذاری و روی شقیقه ات قرار میدهی و ماشه . اگر خوش شانس باشی یکی از هفت تیر داخل اسلحه آن یکی نیست که تو شلیک میکنی و اگر بدشانس شلیک میکنی و تمام میشود. من حتم دارم در این بازی اگر شرکت میکردم آن قدر بدشانس بودم که گلوله ی من خالی شلیک میشد اینطور که زندگی من است تمام زندگیم را در اضطراب آن تیر میگذرانم و آخر هم شلیک و تمام نمیشوم.
باقی بقای شما
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ مرداد ۷, سه‌شنبه

اردی بهشت از دست رفته است
و
زن شمال افسانه هاش را ارغوان میخواند
.......
اردی بهشتی نیست اما هنوز
نی لبکش فرسنگ های بسیار را
تصنیف میکند

شاپور بنیاد
از وبلاک آوازهای رهایی

۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

My dearest

عزیز من
از حسرت های زندگی من این است که شما فارسی نمیدانید و من هم نمیدانم چگونه حالم را در زبان شما جا بدهم. از طرف دیگر اقتدار شما اجازه نمیدهد از فکرهایی که در سرم خانه کرده ام بنویسم. اگر من هم نویسنده ی بنامی بودم شاید کتابی مینوشتم: یادداشت های یک دیوانه و تمام نقشه هایم را شرح میدادم بعد هم همه ی ما از حضور نحس من خلاص می شدیم. راه های بسیاری در سر دارم. یک به یک را تا آخر رفته ام و دیگر نگران مادرم نیستم. مادرم یک بار تحمل کرده است بار دوم درک میکند. ایکاش در زبان شما میشد نوشت که زندگیی که من میکنم یک بار است بر دوشم و بالاخره خودم با دست های خودم زمین میگذارمش.
ای کاش پیش از هر اتفاقی که میفتد شما را میدیدم و با هم از ته دل میخندیدیم به کک و مک های زیبای صورت شما و موهای بلند من در باد.
نینوچکا آخر سفر

خانه ات بر جا نیست

گالیا هرچه بود اهل وفا نبود.....

به نقل از سایه از کتاب پیرپرنیان اندیش

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

کارم از خنده رد کرده است کلن

مگر میشوند نخندگریید؟ بارها گفته بودم متنفرم از اینکه از من زودتر بخوابند. دوست ندارم تنها بمانم وقتی میخوابید.
مادرم امشب تا ساعت سه بیدار مانده بود که به اتاق من شیبخون بزند که به خیالش من احساس امنیت کنم. وقتی میخواست بخوابد گفت خوشم میاید وقتی میخوابم صدای نفس کشیدن بیدارت می آید.
انگار همه بسیج شده اند چهار پنج است که من را میانه ی راه خواب رها کنند.

۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
تو آنجا آن طرف خط بودی من زار میزدم من از تنهایی میترسم من تنها خواهم ماند تو آنجا بودی آنطرف خط من در میان بازوانت نمیترسیدم

۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

loathe

نفرت درختیست سخت جان. پا که گرفت قد میکشد. قد که کشید به خورشید میرسد و میسوزد و وای به سوختن که دنیا را میسوزاند سوختنش

۱۳۹۳ تیر ۱۹, پنجشنبه

white coat

سکرابز
کت سفید.
بیمارستان دوباره و این بار برای همیشه.
مصاحبه
قبول
رضایت و بازهم سفر این بار برای همیشه

۱۳۹۳ تیر ۱۳, جمعه

سمفونی مردگان

بچه جان
تو مرده ای. ده سال است که هر روز می میری. این را به تو میگویم مردن را تجربه کرده ای وگرنه گفتن ندارد تو می دانی که خودت من ده سال است می میرم با مردنت. این را به تو می گویم که امروز دست نحس روز باز هم کشانیدمان به مسجد مرگت. تو نبودی عکس تو هم نبود کنار شمع ها. من صاحب عزا بودم باز. ده سال است من صاحب عزاگی میکنم. ده سال پیش من در میان که نه ته مسجد نشسته بودم و کسی به آذری حیدربابا میخواند. ده سال پیش بود که من نشنیدم اما برای شادی روح تو اذان خواندند همان که خودت نام می بردی موذن زاده ی اردبیلی. امسال میگفتند آخ اگر برادر برادر را نبیند من میشنیدم: آخ که ده سال است من تو را نمیبینم. مردنت را هم ندیدم. صاحب عزا من بودم که امسال جلوی عکس تو ننشسته بودم به عکسی نگاه میکردم که تو نبودی و روی الرحمن ضجه میزدم که برای تو نبود. تو الرحمن نبودی تو یا ایها المزمل عاشقانه ی من بودی که آنجا هم نبودی. دورم زنها نشستند و قربان صدقه ی سنگ دانه های اشکم میرفتند. کسی عذرخواست که مسجدشان را جبرن مسجد تو انتخاب کرده بودند انگار تو آنجا بوده باشی. من حتا پله ها را به یاد نمی آوردم. پایین پله ها بوی گلاب میامد گفتم به مادرم که تو گلاب دوست نداری مادرم گفت هیس! اینجا مجلس ما نیست قرص بخور آرام بگیری نخوردم که آرام نگیرم. ویدا را که میشناسی. به او گفتم (به آذری) تو ندیدی برادرت را داشت می مرد. من هم ندیدم خواهرم را داشت می مرد. در گوشش گفتم اگر بلند میگفتم میگفتند دیوانه است.
این ها را به تو میگویم که میدانی دیوانه ام وبارها هم بهم گفته ایم دیوانه و خندیده ایم و پایمان را در جوی خنک فرو کرده ایم. چرا زن ها امروز شانه های من را می مالیدند؟ مگر تو ده سال پیش نمرده بودی؟ چرا از گلویم ضجه خون بار میکرد؟ این ها را به تو میگویم که صدای مادرت را یادت هست بر سرگور. من بر سر گور نیامدم. تو بودی شنیدی اما لجبازی کردی از گور بلند نشدی برگردی خانه تا لباس مدرسه ی سبزت را که در باد زمستانی تراس تکان میخورد بپوشی و بروی. در این ده سال که مرده ای برایم یاشار مانده است و کسی که ایکاش می دیدی اش.
بگذریم ...امشب به عزاداری تو آدم و زنها از من تشکر کردند از اشکهایم و از حال خرابم و شانه هایم را مالیدند چون تو ده سال پیش عکست را در کنار شمعها رها کرده بودی و رفته بودی در خاکت بخوابی و من باز ضجه بزنم.

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
 مگر از آن شب چقدر میگذرد؟ تو مانده ای و من. تو استوار و با ایمان مانده ای و من سست و بیمار. خنده های خسته ام را به تو هدیه میکنم و روی دست هایمان حساب میکنم با هم.
ریم عزیز کاش بدانی خنده های دردناک امشبم از تو چقدر واقعی بودند. دردهایی که به دردش می ارزیدند.
باش

قصه است این

طبیبم قصد جان ناتوان کرد.

واسیلی واسیلیچ عزیز
هوای آنجا شنیدم مطلوب شما نیست. مطلوب که هست؟ اما خبر خوب آنکه قصد رفتن کرده ام باز.  بلیط ها را یک به یک با دقت نگاه میکنم و نگران اقامتگاهم که آن هم به لطف دیف سرگی عزیز قابل حل است.
چه شد که قصد رفتن کردم؟
چند روزیست که روزگارم را طوری میگذرانم که یا خواب باشم یا خودم را بخواب میزنم. این یعنی بقول اطبا  افسردگی شدید. از آن نمیترسم. روزگاری که خواهرم را از دست دادم را بخاطر دارید؟ شبیه همانم. پس لابد نجات پیدا میکنم.
در حقم بی انصافی شدیدی شده است این روزها و خاطرم را آزرده اند بطوری که آن شب که ترک میکردم گفتم دیگر نامی نمیبرم از آنها. سر حرفم هستم. تا زمانیکه معذرتخواهی در خور را دریافت نکنم نامی نخواهم برد. اما تلخ بود. دردناک بود. تمام حرفهای درون سرم که قرار بود گفته شود ناگفته خواهد ماند. تو میدانی که در کشانیدن موشها از سوراخشان بیرون چه اعتبار و نامی برهم زده ام. حتا مار ها را از سوراخشان. اما این بار قصدم این نیست. این بار که آزرده خاطر شدم دریافتم هیچ کس به درون خسته ات نگاه نمیکند به تکه شیشه های شکسته ی جانت. هرکس در پی بازی برد و باخت است در مباحثات. این است که جانم را جمع کرده ام و اندک سرمایه ام را و می روم.
منتظر دیمف هستیم که کارهایش را انجام رساند و به ما بپیوندد. اگر او نباشد خرده جان و تلخ خند هایم هم محو می شوند. ایکاش میتوانستم به وقت رفتن نامه ای برای همگی مینوشتم و خداحافظی آخر را مکتوب میکردم. اما حقیقت این است که دستهایم و زبانم دیگر طاقت ندارند. خودم هم. تقویم جلویم است امروز سوم ژوییه است و چیزی نمانده. روزشماری میکنم. دیگر هیچ کس و هیچ چیز مطلقن برای باختن ندارم.
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ تیر ۷, شنبه

در ستایش پس وورد

اینهمه در مدح و ثنای همه چیز نوشتید در ثنای پس وورد ننوشتید.
پس وورد نزدیکترین، عزیزترین، و محرم ترین چیزی است که در تاریخ وارد شده است. آنها که شعور لازم را ندارند کنار بگذاریم، پس وورد همان چیزی است که نه برایش توضیح میدهیم و نه از آن حرف میزنیم. مال ماست. مال خصوصی ترین لحظه های ماست هیچ کس حق ندارد از آن بپرسد و اگر بپرسد خط قرمز رد شده است و تمام.
پس چه کسی از پس وورد به انسان آشناتر، دلدارتر و رازدارتر؟ بی آنکه پرسشی کند و پرسیده شود

۱۳۹۳ تیر ۵, پنجشنبه

منی که دست ندارم *

آن پل بلند محتوم است و سقوط محتوم. زمین پذیرنده نگران ساقط خسته است. زمین از آنجا دیگر دندان خشم به رخ ساقط نمیکشد. آن پل بلند و آن تیغ بُرَنده محتوم اند و ساقط نزدیک.

* براهنی

۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

بوی نسترن از جلگه های شوش*

زیر پایم کوچه گریه می کند. دریا پاهایم را التماس.
لبهایم سرخ اند چروک های مدوَر چشمهایم میخندند جانم اما زنی ست که خانه اش را گم کرده.  یاکریم های حیاط خلوت، خلوتم را برهم میزنند. خانه ام گم شده است. زیر پایم کوچه گریه می کند و زنان و مردان به والس شبانه می گردند. ثمره ی من از خون آن شب شرقی تکه ای از تنم بود که در زباله دان مویه می کرد.
لیلی جان! جشن سرخ رویان زرد جان است. از من هیچ به یادگار نگاه ندار. من با آخرین گرداب شط به گِل خواهم نشست.
خانه ام را باد برده است، تنم را سیلاب
* از پرویز اسلامپور

۱۳۹۳ خرداد ۲۶, دوشنبه

دنیا اتاق من است

 با قلبی دیگر بیا
ای پشیمان
ای پشیمان
تا زخم هایم را به تو باز نمایم
من که اینک
از شیارهای تازیانه ی قوم تو پیراهنی کبود به تن دارم

هوشنگ چالنگی

۱۳۹۳ خرداد ۲۴, شنبه

۱۳۹۳ خرداد ۲۱, چهارشنبه

قصه ی آدمی که می رود سیگار بخرد برنمیگردد، قصه ی آدمی است که می رود به قصد هشت روز تعطیلات. نه به تعطیلات می رود و نه از رفتن باز میگردد
نهنگی که در ساحل تقلا میکند برای دیدن هیچ کس نیامده است.*
* گروس
مغروق از ترس جانش از قید هر آنچه فرو رفتنش را تسهیل میکند میگریزد. 

۱۳۹۳ خرداد ۱۹, دوشنبه

قصه است این

به مادرتان بگویید دیگر تمام شد.
من در پنجاه و هفت سالگی از سرطان خواهم مرد. این بهترین سناریوی مرگ برای من است. اگرچه شاید دومین بهترین باشد چرا که اولین بهترین سقوط یک هواپیمای فوکر حامل من در راه است که اتفاق نخواهد افتاد.
اولگا ایوانویچ عزیزم
یار دیرینه
اگر نامه ای نمی نویسم از آن است که تسلیم بازی پلشت زندگی شده ام. به آرامی سیگار را ترک کرده ام و داروها را. داروها که تمام شوند من به وزن همیشگی برمیگردم. اما من و شما هیچ وقت نباید فراموش کنیم که چطور و چه زمان شروع کردیم به سکوت. چرایش را میگویم. زیرا که وقتی سکوت میکنم بهتر میبینم. از وقتی سکوت کرده ام، قلمی در دستم گرفته ام و مدام غلط ها را با دقت میگیرم و در ذهنم ثبت میکنم. احساس خداوندگاری میکنم که نکیر و منکر و جبراییل و اصرافیلش خودش است و نامه ی اعمال را میسازم تا روز قیامتم وقت رفتن نامه های اعمال را بگذارم روی میز و بروم.
عزیز من
دیوانه نشده ام. توهم خود خداوندپنداری ندارم. غلط گیر شده ام. به برنامه های شدید و فشرده ی این هفته دچار شده ام. بزودی عازمم. در سفر برایتان کاغذ خواهم نوشت.
دوست نازنین
از سلامت خود مراقبت کنید. مراقب وضعیت مشکوک قلبی خود باشید. قهوه ی زیادی ننوشید و در الکل زیاده روی نکنید مخصوصن اگر به مجالس رقص می روید و من حضور ندارم حسادت من را با خود بهمراه دارید.
در آغوش میکشم تان
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

قصه است این

اواگا ایوانویچ عزیز
احوالتان چطور است؟ بیماریتان رو بهبود است؟
ته دلِ تنگ بی قرارم، قراری نشسته است. قرار میانسال و جا افتاده ای که روی صندلی گهواره ایش برای بار چندم صدسال تنهایی میخواند از خیر دستورهای غذایی سخت  گذشته و با تنش در صلح است. گاهی که از زیر پنجره ای اکاردیون نواز مترو می گذرد و میخواند: دیدی ای تنها امیدم! آنچه که گفتی شنیدم، با خیال خاطر تو از همه کس دل بریدم…کتاب زبانم را بغل میکنم و بو میکشم. بوی قرار و آرام میدهد. آنچه که تمام زندگیم در پی اش تمام زندگیم را باختم شور بود. همان شور که ندارم همان آنی که جایش را قرار گرفته است. آن است که من هنوز مسافرم اما دیگر حتا چمدانی هم ندارم. راستش هفته ی پیش مهمان عزیزی بودیم، همان که شما در مجلس رقص سال نو ملاقات کرده بودید، آن زن زیبا و تو دل برو. موهایش و چشمهای قهوه ای زیبا بود کنارش احساس پیری میکردم درست هنگامی که برایش از زندگیم میگفتم و او با چشمانش حرفهایم را ثبت میکرد تا دلایل من را برای عبور حفظ کند و دل ناآرامش را قرار دهد. حقیقت این است که اولگای عزیز! من دلم میخواست بیشتر از اینها برایش صحبت میکردم اما زن، جوان است و می ترسم که از اندرزهای من بگریزد و از این پیری و قرار میانسالگی من. 
دوست من! دوری از شما سخت شده و من نگران بیماریتان هستم از شما خواهش میکنم قدری برایم بیشتر بنویسید عزیزم
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

در وبلاگ را باز نکرده بودم چیزی بنویسم. باز کرده بودم چیزی بخوانم.
خشمم بیشتر از آن است که بخواهم بنویسم دیگر

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

comme d'habitude

قطعن وقت رفتن رسیده است

آخر لب خامشی ما هم سوال داشت

نقب روانی زدن به روابط گذشته نشان دهنده ی چیزی نیست جز نقصان و عیب در روابط فعلی. این یک اصل خدشه ناپذیر در
قاموس نویسنده است. قابل بحث و مجادله هم نیست بارها بر نویسنده اثبات شده.         عنوان از بیدل                                                     
                                        

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

تبسم ازلب او خط کشید آخر به خون من


مهم نیست. باد اردیبهشتی ناز و تیغ دارد. تیغش به ما اصابت میکند و نازش از ما میگذرد. ما که اهل ناز نبودیم. به مشتاقی هم محتاجیم. مهم نیست در عوض تیغ باد اردی بهشت بهشتی برما فرو می رود. باشد! از تیغ ناز مردمان بهتر است که. میگویند ناز کشی نداری پایت را دراز کن. دراز کردم سوی پدرم. باد اردی بهشتی بوی گلنار میدهد تیغ هایش بیشتر...به دستانم به چشمهایم فرو میرود. اشک؟ من گریه نکردم. اشک از کجا؟ صدای مویه ام را در میان باد اردیبهشت و نار گل ها...دست خودم را گرفتم و بردم میان زندگی بوها  و گل ها را فراموش میکنم

همسایه ی عزیز

همسایه ی عزیز
خاطرتان هست که از بالکن منزل ما به شما راهی بود و شما با خواهر من سلام و علیکی داشتی؟
باری! امشب وارد تونل نیایش شدم به سمت صدر. دلم میخواست تونل تمام نشود. این تونل اگر تمام نمیشد من تمام آن را میراندم.
حالم چطور است؟ در دلم خون از انار های نارسیده میچکد. اما غمگین نیستم دیگر. یک چاق خوشحالم که تمام تونل را رانندگی میکند و میخواهد تمام نشود. کار خوبی دارد. از حاشیه ها فرار کرده. پدرش نازش را میکشد و مادرش و قرص ها چاقش میکنند.
میدانم انارها نرسیدند. اما کاری برایش نمیکنم. از دستم کاری برایش بر نمیاید دیگر. میدانم بعضی رویاها خاکستر میشوند و سرد میشوند شاید هم شده باشند ولی من دیگر تلاشی نمیکنم. فوق فوقش سرکار بروم. پروژه ببندم و کارم را دوست داشته باشم. کارم....دوستش دارم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

بفرما تو

یک چیزی هست به نام نزاکت. متاسفانه با تعارف اشتباه میشود
از بُر خوردن میون آدمایی که تربیت رو از تعارف تمیز نمیدن خوشم نمیاد
بی نزاکتی و هوچی گری و بی تعارفی؟
اصلن من تعارفی اما اونا بی ادبن در هر صورت

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ نازنین

مدتهاست شما را ندیده ام. میدانید؟ بنظر من فاصله درد های بسیاری و عوارض  دارد. اینکه کسی را دیر به دیر میبینید، مغز شروع میکند به انکار کردن او، بشکل ناخودآگاهی. فاصله های زمانی و مکانی سم ماجرا است عزیز من. اول فاصله افتادن ـ زمانی یا مکانی ـ آدمیزاد شروع میکند لابد به تحلیل زیادی، بعد از آن انقدر تحلیل میکند تا آن قسمت مغزش رنگ رابطه داشت هم تحلیل برود. در اینجا متاسفانه آدمیزاد وارد بخش فراموش کردن میشود. فلذا بنظرم باید شما را هرچه زودتر ملاقات کنم تا این دوستی مطبوع هدر نرود. زود به زود به ملاقات من بیایید. شب قبل حتا فراموش کرده بودم نام پدربزرگ شما الکساندر بزرگ، چیست. مدتها طول کشید تا بخاطر بیاورم. آرزو میکنم فاصله ی میان من و شما برطرف شود. من این رفاقت را بسیار محترم میدارم؛ خوش ندارم که فاصله ها مصداق از دل برفت و غیره شود. شاید اگر میخواستم بی طرف صحبت کنم میگفتم من هستم که علاقه ای به فاصله ندارم. همین مرد روزنامه فروش را اگر هر روز نبینم فراموشش میکنم. این بد است. خیلی بد است. میدانید چه میگویم؟ من نمیخواهم مشمول زمان و مکان شویم. به عمارت ما بیشتر سر بزنید عزیزم.
دوستدارتان
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

قصه است این

عزیز من
امشب مهمان دوستمان بودیم
داشتیم چه میگفتیم؟ ...داشتیم با پ از تمهید تحریم میگفتیم که پیشه ی ماست. وقتی اتفاقی میفتد دیگر تمام میشود مثلن اگر الکسی الکسیویچ تا روز پنج برای من الکسی الکسیویچ نازنین بوده، و روز پنجم رفتار دوست نداشتنیی کرده. خب از روز پنجم الکسی الکسیویچ نازنین نیست. صرفن الکسی الکسیویچی است که روز پنجم حرفهای آزاردهنده ای زده یا رفتار ناگهانی ناراحت کننده ای کرده. پس از روز پنجم دیگر تمام الکسی الکسیویچ نازنین لباس جدیدی پوشیده که دیگر لباس زیبای قدیمی نیست. پس به روش خود من تحریم میشود. من در ذهنم آن دادگاه را برگزار میکنم و حکم را میدهم و بایکوت میکنم در ذهنم. دیگر روی الکسی الکسیویچ حساب نمیکنم در ذهنم الکسی الکسیویچ کسی است که شبی خوابی را بر من حرام کرده و متاسف هم نیست از رفتارش. هر کس روش خودش را دارد. عزیز من! آدم ها به روش خودشان شروع به کنار گذاشتن شما میکنند. بعضی ها هم اینطور تحریم گونه.
حوصله ندارم. واقعن امید بریده ام از قصه ها  از لیلا ها. بازنشسته شده ام. منتظرم کار و بارم مرتب شود و باز بار سفر ببندم.
یک چیزی هست در من که نباید انگولک شود. وقتی انگولک شد دیگر درست نمیشود. جنس اصل را چرا آدم خراب کند به امید جنس بهتر چینی؟

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

معدوم/ قصه است این

دوست عزیز
هوا بسیار گرم شده است. در سرم کلاغ ها با صدای بلند قارقار میکنند. این نشانه ی شومی ست. نشانه ی شوم تر  هم در سرم است. دیروز از صبح سرم به خودم تعلق نداشت. فکر کردم بخاطر خون زیادی باشد که از من رفته که نبود. بنظرم طوفانی در من مهیا قرار است بشود. رگ های دستم برجسته تر شده اند. مرغ سرکنده ای شده ام به هر دیواری میزنم و سر جدا شده ام، روی زمین؛ خونین من را تماشا میکند هرچند در جان و بیخ سرم غوغا باشد. باید آماده ی طوفان بشویم. همه چیز دارد خراب می شود. شاید خراب شده است. از حوزه ی اختیار من خارج بود. زورم را زده ام حالا دیگر هیچ نمیکنم جز تماشا که آنهم حالم را خراب تر میکند. هربار که بازبینی گذشته میکنم میبینم حال و آینده تکرار شوم و نسخه ی دیگری از گذشته است. فکر میکنم کاری دیگر از دست ما بر نمی آید. باید بنشینیم و خرابی را تماشا کنیم و دم نزنیم. 



۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

Stress haben

میگویند موقع ساختن دیوار یک سرزمینی هر سربازی یا هر چیز دیگری هر غلطی میکرد میگذاشتندش لای جرزهای همان دیوار. گذاشتندم از هشت طرف لای جرز دیوار و از هرطرف دارند من را فشار میدهند. فشار بده عزیزم فشار بده! کافی نیست!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

کوتوله ها در بهشت فرضی می زییند

کوتولگی ابتلا جهان سوم و دوران گذار است. بنظرم عزیزان من دقت کنند که بیش از یک مرتبه با کوتوله ها به اجبار یا خریت در دوستی، هم نشین نشوند. واضح نیست آیا که کوتولگی به قد نیست؟ شما بگو با قد یک متر و هفتاد و چند زنان و هشتاد و چند مردان، الاهی که آدمیزاد قورباغه ی دهان گشاد باشد ولی با کوتوله ها شنبه یک شنبه هایش را مجبور نباشد بگذراند.
آیا لازم است خصوصیات کوتوله ها را نام ببرم؟ کوتوله ها همان ها هستند که وای به حال روزی که چاک دهانشان را بکشند، همه ی عالم را از ترس بخط تسلیم کنند. همان ها که دستمال بدست رییس ها هستند و تخمدان و خایه ها را دستمال میکشند تا جاییکه اعضای مربوطه ی رؤسای مذکور به درد میافتد. از همانهایی که پول های تقلبی به دوران نمیرساندشان اما تازه به دوران میرسند. خلاصه که از منظر شخصی اگر از بنده بپرسید میگویم حتا اگر از بستگان درجه ی دوی شما کوتوله هستند جل و پلاس و فرش و یخچال و فریزر و تابلو و دستک و تمبکتان را همانجا بگذارید و در بروید خر نشوید به هفته ای یک بار و دوهفته ای یک بار.
شما را برحذر میدارم از دو گروه: ترسوی جبون و کوتوله تا که کوتوله نشوید.
 شان خواننده ی بلاگ من از کوتولگان بلندتر است. از من بکشید بیرون همانطور که من از شما کشیدم بیرون از همین خود شما.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
این چند خط را که می نویسم ته دلم دردمند است. امروز به دخترک گفتم. از شمردن هفته ها برمیگردم. عکس نوشت ها میگویند پنجاه و دو هفته و من شکایت دارم. این راز بین ما می ماند که دردم میگیرد از اینکه پنجاه و دو هفته ی پیش من کجا و چه شنیدم. هیچ وقت هم هیچ کجا شکایت نمیبَرم از دیوار بلند حاشا اما این چهل و نه هفته و خنده ی دلبرانه ی دختر جوان و بی خبری آزارم میدهد. یک سال پیش کمی این ور و آن ور بود ما در جاده ای می راندیم دسته جمعی در جنوب فرانسه. من به چه فکر میکردم؟ این راز را به تو هم نمیگویم. شعر میخواندم و گوش می دادم. سرم گیج می رفت از آن ورطه. صبح هایم را با آن گیجی شروع میکردم/ شروع میکردیم. شاید هم شاکر باید باشم برای آن روزها و شور آن اما چیزی در آن میان بود که روا نبود. یعنی هفته ای میگذرد از اینکه شروع کردم به این فکر که روا نبود از آنکه دم از اخلاق می زد. حالا؟ حالا میخندیم رخ به رخ به قهقهه. ولی چشم از آن خنده ی چهل و نه هفتگی بر نمیدارم. میان ما چه کسی باخته است؟ چه کسی از بی کسی سواستفاده کرده؟ چه کسی بازی کثیف را شروع کرده بود. تو می دانی و من که از اعتراف به اشتباه ترس ندارم. اعتراف میکنم که خبط کردم اما چه کسی جواب آن چهل و نه،دو، پنجاه یک هفته که من اینجا بودم یا اینجا بودم را میدهد.
اشتباه نکن. نه دنبال جواب آن هستم و نه در پی یک معذرت خواهی بابت سوتفاهم. اما برای آن هفته ها و خنده های دلبرانه ی دختربچه جوابی باید.
یا این داعیه ی من 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

شب. آنه

۱) همیشه کسی که آخر تر از همه میخوابد من است. دیدی شب شد و من بیدارم و تو خواب؟
۲) آنها  را نادیدن ما غم که نباشد هیچ، منفعت هم دارد، باقی سرکشیدن ها و واکاوای ها روی کنجکاوی و بدخواهی بدگویی است.
۳) اگر من یک ساز قابل حمل داشتم بقیه اش را میگذاشتم دم در و میرفتم آن سوی جهان تنها میخوابیدم. جایی که کسی نباشد که از من زودتر خوابش ببرد.

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

جهت ثبت در تاریخ

هر کاری که تصمیم گرفته ام انجام بدهم داده ام. به هر وسیله. این یکی را هم فراهم میکنم به هر وسیله.

ریم عزیز

بی منی ات، بی تویی ام، هر روز گم کردنت یک طرف، گلدان بفنشه ای که باید با هم آب بدهیم، طرف دیگر

قصه است این

ریمف سرگی ایوانویچ عزیز

باشد که شما کی این نامه را باز کنید. سرماخوردگی و استخوان دردم رفع شده است. اما بی خوابی امانم را بریده چهل و هشت ساعت است که نخوابیده ام. هم اکنون صبح شده است. میدانسته اید در باغ همسایه طوطی و بلبل داریم؟ از خروسخوان شروع کرده اند. نمیدانم دارو بخورم یا درمانم را به امان حضرت مارکس حواله کنم.
دلم بسیار هوای این داشت که با هم به استانبول سفر میکردیم. حقیقت این است که دیگر امیدی ندارم. نه به سفر به آنجا و نه جای دیگری. احساس میکنم بازگشتم محکموممان کرده به ماندگاری و من متنفرم از ماندگاری. میدانید که روزی چندین ساعت کار میکنم اما به جایی راه نمیبرم. به آن جاده های بی بدیل و لذت پیمودن و غروب استانبول حتا وقتی فکر میکنم مایوس تر میشوم. به من وعده ی روزهای بهتر ندهید بگمانم این روزها هورمونهایم آماده اند که مخالفت کنند و درون من همیشه و همواره زنی عجول و ایده آل پرست نشسته است که دیگر طاقت ندارد.
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

ضدخاطرات

بهار که میشد ما را بزور میبرد ساری. خانه ی مادر و برادرش آنجا بود. من که نه، مادرم دوست نداشت. من کیف میکردم. از آپارتمان رها میشدم میرفتم حیاط گل کاغذی ها و بوی بهارنارنج و درختان پرتقالی که هرکدام به اسم یک نوه بود. سر خیابان سینما سپهر بود. یک بار هم نرفتیم سینما. از پسرهای کوچه شان متنفر بودم. عاشق بازی کردن در اتاق مهمان و روی پله ی جلوی در زیر گل کاغذی ها بودم. شیر آبی که قد کشیده بود روی سکو که ظرف میشستند. بوی روغن سرخ کردنی بادمجان خورش در سرم است. روزهای سیاه مادرم بودند. برای من؟ صرفن خاطرات دلتنگی و بدآموزی! آرزو داشتم سر تراس بخوابم اما مادرم من را از خودش جدا نمیکرد. صبحها بوی چای و صدای نعلبکی میامد. بعد با مادرم میرفتم بازار روز بعد خیابان فرهنگ. شاید هم شهرداری بود. جایی اتوبوس کانون پرورشی بود که کتاب های کودک میفروخت میرفتیم برای من و دخترعمو و پسرعمویم هم مادر کتاب میخرید بعد لباس فروشی تپلی. لباسهایش را مادرم میپسندید برای من هرچه میخرید برای دخترعمویم هم میخرید. بعد ناهار در خیابان فرهنگ میخوردیم. این ساری فقط یک خیابان فرهنگ دارد؟ عصر که میشد میرفتیم خانه ی عمو. عمو یعنی عموی پدرم. آنجا را خوش تر داشتیم من و مادرم. مهربان بودند. اگر شانس میاوردیم عیدها کرسی هم بود. باغ هم بود. روبروی درب خانه ی عمو باغ بود. با نوه عموی پدرم هم سال بودیم. میرفتیم باغ بازی میکردیم وانمود میکردیم در جنگل گم شدیم. خانه میساختیم. گزنه پای لاغرویم را میزد. شب شام مفصل در اتاق مهمان پهن میکردند سبزی قرمه. سفره از این سر به آن سر. فخرالدین و مهران هم یالقوز بودند میامدند. شاید هم آن روزها به دخترعموهای مجرد پدرم چشم داشتند. بعد عرق میخوردند و آواز. شب میان عطر بهارنارنج از کوچه های تنگ پیاده برمیگشتیم از کنار کانال میرفتیم منزل مادربزرگم. رختخواب های نمناک و خنک. تنش مادرم و بی خیالی من.

نگه جز زیرپا نبود سر افتادة ما را*

بی حوصلگی دور پاهایم، موهایم میپیچد و طاقتم تمام. هنوز چمدان به دست هستم که تنهایی محتوم تعقیبم میکند. سربرنمیگردانم نگاهش کنم اما آنجاست از پس سرم صدای پایش. نفسش پشت گردنم مور مورم میشود. دلخوشی این روزهایم را زندانی میکند و کلیدش را به گردنش می آویزد و پایان مقدر را به رخم میکشد. انگار که نداسته باشم
* بیدل

۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

آسمان زرد من

گاهی از خودم خالی میشوم.
ایده ی آسمان زرد کم عمق همان ایده ی ویدیوی معروف گروه گانز ِان رزز بود کمابیش (سلام میم عزیز).تمام شدن در جای خوب.
آنقدر از ویران شدن رویاهایم میترسم که میخواهم همان لحظه ی رویا بافتن تمام شوم. رویای جاده، رویای شهرها، کوه...بعد فرمان ماشین را کج کنم بسمت دره و تمام شوم.
خالی شده ام از ترس تمام شدنمان. یک بار ویران شده ام بار دیگری نباید باشد.

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

قصه است

اولگا ایوانویچ عزیز
سرمای سختی خورده ام اما مشکل من خواب است. دوست ندارم تنها بخوابم. در واقع دوست ندارم وقتی میخوابم کسی پیش از من خوابش برده باشد. این با تنهایی خواهی و بیش فعالی شبانه ام تناقض دارد اما همین که کارها و سرگرمی و مطالعه ی شبانه ام ته میکشد ناگهان فرو میروم در تنهایی. کاش کسی زودتر از من نخوابد. این است که من خواب بعد از ظهر روی کاناپه ی بنفش رنگ در میان سروصدای تلویزیون و صحبت را ترجیح میدهم. اعتراف میکنم میانسالی به من رو آورده است. میترسم کسی پیش از من بخوابد و من با حرفهای شبانه ام تک بمانم

۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

حتمی هوای شما سرد است هنوز. اینجا هستم و هوا بگمانم بهاریست. بارانکی میبارد کمی سردتر از معمول است. سفری رفتیم با دوستان. احساس میکنم بیماری از من دور میشود. به کتابها نزدیکم و تصور میکنم قصد دارم هیچ گاه از تحصیل فارغ و فارق نشوم. سخت مشغول شده ام. کارها خوب پیش برود، هدف غایی نزدیک است. سایر هم خوب پیش می رود بسیار آرام و نرم. ترجیح میدهم جزییاتش را حضوری خدمتتان توضیح بدهم. تنها چیزی که موقتی آزار دهنده است زندگی با والدین است. آن نیاز من به فضای آرام و جغدگونه ی شخصیم را میگیرد. خانه است دیگر. کاریش نمیشود کرد، مانند جزیی از تن است، دوریش درد دارد اما وقتی زخم میشود تحملش سختتر. سازم آزار میدهد. عمرش را کرده است و تعمیرپذیر نیست. دلمان نمی آید از شرش خلاص شویم محتضرانه گوشه ی سرسرا نشسته و ما احترامش میکنیم. راستش زده ام فالی و فریادرسی می آید. خودم را آن منشا آن نیروی مطلقی میبینم که نجات بخش است. دست خودم را گرفته ام و مشغولم کرده ام. شنا را بزودی مجددن شروع میکنم. دیگر آنکه از توضیح به مردمان دلزده شده ام. بنا دارم مدتی از کسانی گوشه بگیرم و در روابطی نباشم یا شروع نکنم. شاید شما هم تابستان به ما بپیوندید و هوایتان تازه شود. مایلم دوستی را به شما معرفی کنم.
منتظر شما
نینوچکا مرغ در سفر

سفرنامه

وقتی چرت میزدم کف اتاق، یکی شون لحاف رویم کشید آن یکی چشمبندش را آورد روی چشمم گذاشت.
دوستشان دارم.

۱۳۹۳ فروردین ۷, پنجشنبه

cheek to cheek

به زن دیوانه ای در خیابان گیگان روبروی خانه ی شماره ی ۱۱ خندیدم. داشت با لیدی این رد میرقصید: چیک تو چیک*
 به دختر دیوانه ای که با یک شال قرمز دور شانه دلش میخواست با این موزیک مبتذل یک روز برقصد و نرقصید چیک تو چیک خندیدم
*cheek to cheek

۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه

چی شده که فالگوش نمیرن؟ مردم دارن میمیرن

اولگا ایوانویچ عزیز
اعتراف میکنم در مکانهای شلوغ موجودی هستم مضطرب. از صدای دف بگیر تا صدای قاشق و چنگال.
چه کسی طاقت ترس های مرا دارد؟ دستم هم میلرزد در شلوغی های بی سامان. نجاتم دهید ای ابرهای باران زا!
نینوچکا مرغ در سفر

ریم عزیز

ریم عزیز
همیشه شب، فردایی مبهم و ترسناک دارد. اوصیک به دوری از ترس مورنینگ افتر* آن فردا است که مشوشم کرده است

* مورنینگ افتر یک قرص ضد بارداری نیست درینجا

۱۳۹۳ فروردین ۱, جمعه

یک هزار و سیصد و نود و چهار

از خواب پریده ام امشب:
دوباره خواب دیدم سوار قطار از منهتن به لانگ آیلند می روم. حتا چراغهای خانه ی گتسبی بزرگ را دیدم که روشن بود. گفتم که بقول آن عزیز چیست که از زندگی قدرتمند تر باشد و برتر از همه. دیدم که بهار و زندگی خودشان را به رخم میکشند.
گفتم چه زیبایی تو در چشم من! سکوت...گفتم که من کار کشته ی روزگار نیستم، ماییم و نوای بی نوایی، زیبا!..سکوت...گفتم مگر به صورتست، به همان نوای بی نوای غریزی ست که تو زیبایی....در نظر غریزه ام زیبایی.
کف دستم را نشان دادم: آآ...من همینقدرم همین که می نمایم. دیدم هیچ کس در قطار نیست. قطار روی ریل ها هروله میکرد و بلیطم در مشتم عرق کرده بود. کسی نبود آنجا اما گفتم تو زیبایی در چشم من...بسم الله اگر حریف مایی. قطار خالی میرفت، کسی در ایستگاهی انتظارم را میکشید. انتظار من را میکشت...گفتم زیبایی ای غایب از نظر بیا! دیدم من جا مانده در قطار، ایستگاه در آغوشش کشیده. غبطه خوردم به آن...غبطه خوردم به چهارخانه های پیراهنش...قطار بوق می زد...صدای کسی در باد میامد که انگار زندگیش را آنطرف خط گذاشته بود و روی ریل ها خوابیده بود. قطار پر از سرهای بی صورت بود. پچ پچه های ترس از دیر رسیدن. هیچ کس احوال آنکس که زیر چرخ ها له میشد را نمیخواست...گفتم با تو من همین آینه ام، با من رندی روا نیست...صدای سوت قطار بیدارم کرد. در مشت عرق کرده ام بلیطم مچاله شده بود مثل کسی که زیر چرخهای قطار خوابیده.

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مَه روی تو و اشک چو پروین من است

۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

دامن کشان؟

دیدی چه خزیده بهار آمد و می رود و نیستی؟
ساری گلین هم سر افکنده شد ازین جفایی که بر ما رفت.
در گوشم زبان گرفته: نِی نیم آمان آمان! نِی نیم آمان آمان....

از لحاظ لغوی ساری گلین در آذری یعنی عروس زرد یا عروس موطلایی که در افسانه های آذربایجان اشاره به خورشید است

قصه است این

سرگی بالزاموف عزیز

از ملاقات شما در عمارتمان خوشوقت شدیم و از رفتن هم مکدر خاطر. در این میان نشستید روی صندلی و جمله ای به انگلیسی گفتید:
What went wrong
من وقتی راه گلویم را هورمون ها و میانجی های عصب شیمیایی میگیرند. جوابی ندارم. اما بعد از رفتن شما فکر کردم ببینم چه چیزی اشتباه شده بود در آن معادله (بقول شما دانشمندان) دیدم آنچه که اشتباه بود شروع بود تا آخرش.
از هدایای زیبای شما متشکریم و این باعث میشود یاد شما همیشه باشد در این عمارت و حال ما را تلخ کند و بعضی ها دلتنگ
در مورد کاهش وزنتان هم عزیز من! بهتر است به این تیاتر پایان دهید. شما در غیاب من رژیم سختی داشتید برای لاغری و از آن ببعد دیدید که دارید زیادی وزن از دست میدهید ولی کمی دیر بود بعد تصمیم گرفتید که برای رفع نگرانی خانواده چاق شوید. بنابرین بهتر است احوال رژیمیتان نگذاریم به حساب حال غم خوردن شما و بی انصافی است اگر کسی شما را غمگین بخواند. و این باعث خوشوقتی ماست.
علی الظاهر بزودی مهمان جوانی هم خواهید داشت  از رسته ی خودتان. تبریک من را پیشاپیش قبول کنید.  دیگر برای شما سختی عارض نخواهد شد با این دوستی. و رژیمتان را ادامه دهید زیرا مجبورتان خواهند کرد که برای خوش تیپ ماندن به رژیمتان ادامه دهید.
بنابرین جواب سوالت این است. هیچ چیز اشتباه نبود. تجسد اشتباه من بودم.  شما با مسایل خود در سطح، بسیار خوب روبرو میشوید و رنجی نکشیدید نمیکشید و نخواهید کشید. این خیلی مهم است که شما در سطح شنا میکنید غم میخورید و سالاد در عوض میتوانید خوب نفس بگیرید. در عوض من؛ خیر همیشه در عمق و همیشه در حال غرق شدنم. این است فرق شما شناگر در سطح و من ناشی که نفسم در زیر و عمق تمام میکنم و همانجا تلف میشوم
جمله ی آخر اینکه نیازی به نامه نگاری های شما نیست. این آخرین کاغذیست که اینجا برای شما مینویسم. حرفهای دیگر با شما بماند برای جای دیگر
من میدانم کجا چه میگذرد
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

قصه است این

دوست عزیز

هرچه بی انصافی و بی مروتی جهان است بر فرق سر ما. اصلن ما بی سر و صاحاب و پخمه سر.
اینجا مراسم آتش بازی اجرا کردند مثل هر سال. مثل هر سال هم در سر مردم غوغایی بود در سر ما هم. هیچ وقت نمیفهمم اینهمه بگو مگو و ماجرا بر سر چیست؟ همانقدر که نمی فهمم پایکوبی از چه رو.
برایم کاغذ بنویسید
باقی بقایتان

۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه

قصه است این

ریمف سرگی ایوانویچ عزیز

بسته ی مرحمتی شما رسیده است. حقیقت این است که زبان از تشکر قاصر است. جدا از اینکه هدیه ی شما ناب و گرانبها بود، دریافت آن از جانب شما مطبوع و گرم است. امیدوارم که به شما بد نگذرد این دوران تلخکامی (کم کامی) و بزودی آن نیز برطرف شود و سعادت ملاقات شما زودتر دست دهد.

نینوچکا مرغ بی قرار

۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

حالم شبیه ورتر جوان شده است. شرمنده ی شما هستم که همیشه نامه های آکنده از اندوه و خشمم را دریافت میکنید. دوست داشتم بگویم با اینکه شهر وحشی است و این روزها که به سال نو نزدیک میشویم؛ وحشی تر، از اندوه من کاسته میشود بتدریج. یک علتش شاید مهمانیی باشد که پنج شنبه شب دعوت شده ایم. بله! ما پنج شنبه شب به یک شب نشینی می رویم. مانند ورتر جوان هستم  پر از شور و شوق و دلتنگی همزمان. هنوز هیچ شغلی ندارم. اما مطمئنم پیدا می شود. کافیست این تعطیلات لعنتی بی وقت تمام شوند بال میگشایم.
اولگا ایوانویچ عزیزم
گفته بودم شهر را چقدر شبیه به نیویورک میدانم. همانقدر من را به شور و شوق وا میدارد و همانقدر من را میترساند. مثلن نمونه اش شب قبل است. با زن رفته بودیم برای خرید و غوغایی بود در شهر. ما میرفتیم صحبت میکردیم و زمان را نمیفهمیدیم شاید اگر تنها بودم میترسیدم از آن همه شلوغی. شما که میدانید من مدت طولانیی نیست که از آن شهر کوچک آمده ام.
از شما پنهان نیست که از نو شدن سال همیشه بیزار بوده ام اما ظاهرن امسال برنامه ی جدیدی داریم برای تعطیلات سال نو. این است که از اندوه من کم میشود.
ناسپاسی از طبیعت است اگر بگویم حال اینجایم چقدر خوش ترست از آنجا. هرچند که اینجا هم نخواهم پایید و شما میدانید.
دوستدار شما
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۲ اسفند ۱۹, دوشنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
دلتنگی هویتش را از صاحبش میرباید و محصور میشود در یک دلِ تنگ جدا از انسان. یک مخروط پر خون هوشمند که با بخاطر آوردن، فشرده می شود و می میرد و زنده میشود. آن وقت دیگر فراموش کرده ای که برای چه کسی اما میدانی دلت در سینه نمی گنجد. اینگونه دلتنگی که کنارت بنشیند و دلت تنگ باشد برایش. به بیان دیگر، دل تنگی از جایی ببعد دیگر یک مفهوم نیست، یک فرد است. خسته با شانه های افتاده و دهان خنده و چشمان گریه. راه می رود، می نشیند، میخوابد و یک تصنیف را زمزمه میکند و در دلتنگی از صاحبش پیشی میگیرد. تو؟ دلت تنگ نیست یا اگر باشد نمیدانی زیرا که دلتنگی از تو رفته و هویتش را پیدا کرده سر یک کوچه، به یک صدای مبهم از یاد رفته، به خنده ها...تو از کنارش می روی  خانه اما دلتنگی جا می ماند کنارش و غمگنانه نگاهش میکند. همه چیز رنگ می بازد و محو میشود جز دلتنگی.
برایم بنویس دلم برایت تنگ است
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

بهاریه

بهاریه ی امسال اینکه
امروز که بهار نیست ولی تولد توست. شانزده اسفند. تصمیم دارم امسال بهاریه ننویسم.
اگر تو خواهر مرده ی من جویای احوال من باشی همه چیز گند است. چراغ های رابطه رنگ زنگار گرفته و من طاقت ندارم و نه حوصله پیرم.
بهار جان هم که بیاید می آیم سر گور خالی ات روضه میخوانم گل میگذارم و می روم.
میگویند ابراز عجز و بدبختی نکنید این است که میخواهم ابراز خوشبختی و توانایی کنم. به خودم ببالم از آشنایی با مبتذل ترین آدمهای ممکنه در بارسلون و این ارمغان را با خودم بیاورم به سر گورت ببینی چه احمقی هستم...هنوز...تولدت مبارک
سالی که باهارش با تولد یک بچه ی مرده شروع شود لجنش ما را میگیرد. لا اقل روز زن تو بچه  ی مرده مبارک. من خسته ام. دلم میخواهد بخوابم و بیدار نشوم بلکه هم با هم محشور شیم که ایکاش معتقد بودم.
این را میگویند استیصال

۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

من یک حکیمم



امروز یک مصاحبه ی کاری رفتم با سوابق نسبتن خوبم به یک شرکت دارویی. طرف از من آنقدری خوشش آمد که نتوانست جلوی تحسین خودش را بگیرد. حقوق پیشنهادی خوبی هم داشتند اما میدانی چه چیز حالم را تمام روز خراب کرد که این کار برایم بیزنس بود نه آنی که من میخواستم.
برمیگردم به سال هشتاد و شش. انترن داخلی. شب
اورژانس بیمارستان طرفه. آرامش حتا آشوب بیمارستان در شب حالم را خوب میکند. انترنی بهترین دوران تحصیل من بوده هم در بیمارستان سن پائو در بارسلون و هم در تمام بیمارستانهای دانشگاه پزشکی.
طمع کرده ام در این مدت محدود که ایران هستیم را به کلینیک بازگردم. من آدم کشیک شب هستم. چون آدم شب هستم و آرامش تمرکزم را از شب میدزدم و در کار به بهره میگیرم. حتا اگر حقوقش نصف باشد. من آدم بیزنس و فروختن دارو و محصولات بر مبنای اطلاعات کذب نیستم. من فروشنده نیستم. من طبیبم. عزیز من! من طبیبم!

۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

Queen of rain

به چشمهای آبی سبز آفتابی ت که نمیخوانی م. به دسته ی گندم موهایت که پیشانی زیبایت از ما می ربود.
به روزهای خاکستری من که فرارش دست های چهل ساله ات بود
به زنانگی های خونین مان، به خودت که چشم به راهم نشسته ای و من که رفتنم را روی پله های خانه ات جا گذاشته ام.
به لالایی ها، به دوری، به دوچرخه ی کهنه ات، به تن چند پاره ام که تولدت مبارک.

* To Tamra Lee Gilbertson

از راه رسیدگان مایوس

عزیز من
غافلگیر شدم. باورم نمیشد که مستقبلین من این ارابه های آهنین زرد رنگ با آرم فرودگاه بودند
انسان ها را در ماشین آدم سازی در یک قالب در آورده اند. همه عین هم


۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

از جایی می آیم که هیچ رفتنم نشد. به جایی می روم که سحرگاهش رسیدنم هیچ کس منتظرم نیست

۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

شانه هایت را

جای رد پای من را خاک پر خواهد کرد.

طرفهای ظهر با موبایلم ایمیل چک کردم:
How is my ell
دلم داشت میترکید. مستاصل و بی هدف در خیابان ها پرسه می زدم با خودم صحبت میکردم. حتا رفتم در میدان زیر آفتاب دراز کشیدم مجله خواندم بعد میلم را چک کردم.
دلم پر شد. حتمن وقتی داشته الگو می بریده و با صابون خیاطی خط میکشیده و بچه ها را سایز میزده، دور کمر، قد اندازه میگرفته یاد من افتاده. دلش گفته با هم سفر میکنیم. تمام صورتم خندید. سرظهر سراغم را گرفته بودند درست سرظهری که استیصال یقه ام را چسبیده بود و ول نمیکرد. هیچ کس نبود توی صورتش داد بزنم: نفهم! تو مگر می فهمی من چه صلیبی را بدوش میکشم و دستهایم میخ کرده اند به کدام؟ اما سرظهر یادم افتاده بود و سراغم را گرفته بود.

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
دیگر دلم نمیخواهد خوانده شوم:
زنی دستش را فرو برد در چهار چوب استخوانی سینه اش و خونین صنوبرش را کشید بیرون.
دردم می آید. دادم نمی آید. خنده ام چرا.

مینویسم زیرا که از کودکی جز خواندن و نوشتن چیزی نمیدانسته ام.
نینوچکا مرغ رو به پایان سفر
خوکچه ی کوچک سفید کثیف
وقتی غلبه میکنم بر تو که این بار ماشین آتش بگیرد.

۱۳۹۲ اسفند ۳, شنبه

همین که باران ایستاد

همین که باران ایستاد
سرگذاشتم به بیراهه ها
که سیلاب ردی بجای نهاده بود از آبکند قدیم
قلوه سنگ ها به وعده ی صیقل ماه بر آمده بودند
*****
خاطره ای از گریز من باقی ماند
در پس من
جایی بر شیار
گفتگویی می رفت از اینهمه
با من نه
اگر نه برای من

قاسم هاشمی‌نژاد 
 کتاب را وبلاگ میم دانلود کنید

ریم عزیز

ریم عزیزم
خسته و جان به لب شده ام و این چهارروز و شش ساعت در فرودگاه مثل جهنم خواهد گذشت برای من.
دلم میخواهد حتا برایت یک شعر هم بنویسم. اما نمیدانم چرا ترجیح میدهم جلوی تو همان دلقک خندان یا زن جدی که تزش تمام شده باشم تا این لگوری بی تاب.
اینها را گفتم تا این را به شقیقه ات شلیک کنم و بروم:
دیگر
طاقت ندارم

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه


عزیزِ دلم
نامه‌یی که در کلاسِ زبان برایت نوشته بودم، نمره‌ی کامل گرفته است. حیف که خودت آن را نمی‌خوانی. 
توی کلاس‌مان دخترها موهای قشنگی دارند. موهای نرم و بلند خرمایی و طلایی و زیتونی. آدم دوست دارد بهشان دست بکشد. اما موهای سیاه فرفریِ تو را - حتا وقتی رنگشان می‌کنی - از همه بیش‌تر دوست دارم. ای‌کاش کمی مهربان‌تر بودی. قلبِ من به این مهربانیِ تو نیاز دارد. می‌دانم که خیلی دقیق هستی، اما لازم می‌دانم تاکید کنم که مهربانیِ تو را می‌خواهم و نه هر مهربانی‌یی را. ای‌کاش یک نامه‌ی بلند، یک‌ نامه‌ی طولانی سرشار از جزئیات برایم بنویسی. جزئیاتِ تو را دوست دارم. ای‌کاش به نامه هم نیاز نبود و ای‌کاش می‌شد روبه‌رویم بنشینی و آن داستان را هزارباره برایم بازگو کنی و من چون‌آن به دقت گوش کنم که هر معلمی آرزو دارد شاگردانش آن‌چنان به درس متوجه باشند. ای‌کاش با من می‌ماندی. روزی هزاربار من را به نام می‌خواندی.

۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

مرثیه ای برای شنبه شب ها

سینمای ایکاریا و کباب ترکی
از پی آر بی بی تا مترو. از مترو تا میدان کاتالونیا از میدان کاتولونیا تا قطار. در قرار تا ترسسه شرق. از ایستگاه پیاده تا خانه. کلید از جیب. صندوق پست را نگاه کردن. آسانسور. شام پُتاخه ی گرم روبروی ویدیو پروژکتور. تو خواب من بیدار.
کاکتوس خریدن در گراسیا.
غذا آت و آشغال خوردن و کیف کردن از بی خریدی در آیکیا.
شام فرانکفورتر مرکز شهر
کرپ عسل میخوری
لباسها با هم آویزان می شوند روی چوب لباسی ها. با هم جمع میشوند
نوشابه ی نصفه
پیتزای نصفه
پیاده تا ارک د تریومف
شب تمام شد برایت دوست عزیزم.
روزگارت شاد

چمدان

چند  روز دیگر در هواپیما روی زنی پتوی نازکی میکشند که از زمانی که سوار شد میگریست تا خوابش برد

آی! منی اَزدیرَن یوخ

آدم خودش خودش را یادش می رود چه برسد به دیگران آدم را.
عزیزان من به شما گوشزد میکنم پایتان را از دانشگاه که بیرون...نه! از دبیرستان که بیرون گذاشتید، از تعداد لوس کنندگان شما شمار قابل توجهی کم می شود در آستانه ی  سی و چند سالگی که دیگر برسید میبینید خودتان هستید و خودتان. مدارکش هم موجود است. تمام زندگی آدمیزاد لوس پدر و مادرش است. یک لوس میگویم یک لوس می شنوید. هیچ کس دل درد شما را به تخمش نمیگیرد جز پدر، هیچ کس هم دلش برای یواشکی گریه ها ریش ریش نمی شود جز مادر جانمان. این از همه ی زندگی. هیچ کس هم مثل دوست پسر/دوست دختر، یا پارتنرهای جوانی تان شما را لوس نمیکند و عزیز گرامی نمیشمارد. حالا اگر از آنهایش بوده باشید که از اول فکر مقدس ازدواج داشته اید و برنامه های بلند مدت، از حوزه ی بحث نویسنده خارج هستید چون هدفتان متوجه همان یک نفر بوده و لابد هم داستانتان هپی اندینگ شده. هرچه بزرگتر/مسن تر/ مجرب تر میشوید از تعداد لوس کنندگان شما کاسته می شود پارتنرهای شما بیشتر متوجه خودشان هستند تا لوسِ ننر شما. وای به حال شما اگر مثل نویسنده مدام مرکز لوس شدن و توجه بوده باشید و در سی و یک سالگی یکی نباشد یک پتو روی سرمای شما بکشد یک نیمرو بپزد بگذارد جلوی شما و هرچه بدهانتان برسد بگوید و از سر لوسی و پریود کسی دم نزند. فوق فوقش با مرام ترین هم که باشند کیسه ی آب گرم و تحمل گنده گویی های شما. متوسط المرام ها هم گاهی احوالی میپرسند. به ولاهه دلم برای خودمان لوس های کره ی زمین میسوزد. نویسنده از لوس ترین های جهان است از کوچکترین خاله زاده ی خانواده گرفته تا پیرترین خاله ی خانه، نویسنده را مینوازند نحوی که شما خواننده ی عزیز حتمی اگر حضور داشته باشید بسیار دلزده می شوید از لوسی نویسنده. وسط گذاشته و دورش میگردند. حالا چه؟
همین نویسنده ی لوس سی و یک سال و چند ماه دارد و دیروز همین دیروز در میدان با دوستانش مشغول کفتر پرانی بوده اند که نوئل ناگهان میگوید از سی سالگی ببعد هیچ چیز مثل قدیم نمی شود. نویسنده سر به شانه ی میم عزیز میگذارد حالا عر نزن و کِی بزن و میم عزیز اصرار که نه نه اینطوری ها هم نیست...ولی هست خانوم جان! هست آقا جان! ایکاش لوس کنندگان آدمی مثل بنفشه ها همه جا و هرسال به سال با آدمیزاد می آمدند و بسیار لوسش میکردند. پتویش رویش میکشیدند، نیمرو میپختند، کیسه ی آب گرمش را روی دلش میگذاشتند و به دلش راه می آمدند. کاش دنیا شبیه همان دنیا قشنگ زیر دریا در کارتون پری دریایی بود.
حالا یک نویسنده ای آمده اعتراف میکند خیلی لوس است و از نواخته شدن لوسش انقدر سرخورده شده و تسلیم که میخواهد به ربات ها کم کم پناه ببرد.

به سیلی باد به گوش درختان کوچه

کاش حال من و تو حال آن آکاردیون زن ساحل و زن رقصنده ی کنارش بود. کاش حال ما کدام بود؟ حال حفره های دل چاه کوه بود. کاش حال من شبانه های تنها خراب نبود و تو برای من سازی میزدی یا قصه ات را میخواندی اقلن.

به : هزار بادۀ ناخورده در رگ تاک است

یک پیغام داد گفتم که سالگرد عزاداری مان است. نوشت باشد اما خودت را نخراش. نوشت اما صدایش را می شنیدم و خواندم.
سه سال پیش روی زمین سرد اتاق خانه ی زرگنده نشسته بودم تلفن بدست. گفتم خراشیده ام. صدایش صدایم کرد...دیر شده بود خراشیده بودم. ای کاش همان سه سال پیش همه ام را میخراشیدم اما امروزم، امروز نبود.
پرسیدی زمان باز کردن چمدانهایمان کی میرسد؟
عزیز من!
کسی که با چمدان آمده باشد هیچ وقت زمان چمدان باز کردنش نمیرسد. زن، اگر زن باشد یک تنه، یک جان می آید تمام قد و بی چمدان. حال که با چمدان آمده ایم رفتنمان، رفتن است. این دست است که به چمدان است نه چمدان به دست.
برای تو آرزویم روزیست که دستت همان گلهایی باشد که دست شخصیتهای نقاشی های مورد علاقه مان است، یکی تو باشی و یکی تن تو بی چمدان با دامنت پر از پروانه های یاسی رنگ
علی دفتر، سأجمعُ کلَّ تاریخي (30)

۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

هجدهم فوریه ی دوهزاروچهارده میلادی

رفیق نبود.  دستم را که دراز کردم نفهمیدم. از همان فرودگاه شروع شد رفیق نبودنش. استقبالش رفته بودم تنش از بی رفاقتی داغ بود. دستم را گرفت دست مُرده بود. گفتم بخودم که به شرط رفاقت می روم جز رفاقت هم در سرم نبود اما نبود. حرف میزد میگزید نهیبم زدم که که نمیگَزَد این. زن اما از من نبود، نمی شناخت اما شمشیر آخته بسته بود. گفتم بخودم که رفتن به شرط رفاقت گویا که شرطش رفاقت نبود. میترسید؟ گمان کردم میترسد به کوشش آرام کردنش نشستم اما در آتش بود و گفتند این حسادتست گفتم که نه من رامش میکنم. گفتم که من زن ها را بلدم. من می نوازم دلش را...اما...نوازشم را تملق گرفت و آتش میزد. گفتند تساهل و تسامح. من که نبودم زن تساهل. گفتم یا رفاقت یا هیچ. دیگر دلم نمیخندید به رویش. هجرت کردم دلم میخواست گرم باشد به یکی او. دو زن باشیم هردو خندان و گندم گون. نبود. گفتم پس یا رفاقت یا من نیستم. پندم دادند به تظاهر گفتند بسازم. سازم را شکستم. دروغ گفت. راز فاش گفت. پرخاش کرد. گفتم رفاقت نیست این سگی کردن است. همه میدانند من از حیوانات بیزارم.
هجده فوریه است. حالا که رفیق نبود، رفیق نیستم. رفیق نبود از همان فرودگاه شروع شد رفیق نبودنش. به صورتش که خندیدم در صورتم نقص می جُست. رفیق نبود...اینکاره نبود. اینکاره ی شادباش به نارفیق نیستم.

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

تو را نادیدن ما غم نباشد؟

در جوابش بی ربط گفتم مراقب خودش باشد و گریه ام درآمد. جایی در من نفرین شده است که هرکس می آید روزگار از من میگیردش. در جوابش نگفتم لطفن تو دیگر نمیر! مسخره تر بنظر می آمدم.

شب بود. فردایش مسافر بودیم. من در میانه گیر کرده بودم. هیچ کس قبول نکرد آن همه مو را بزند. گفتند خرمن است. حیف...حیف؟ روزهایی ست که باخته ام. شب بود همان شب که یک قیچی ابرو برداشتم و دست بردم نیمه ی جلویش را زدم. شدم مثل خودم معلق. معلوم نبودم موهای بلندی دارم یا کوتاه. بلندش را بافتم. بقیه اش را گذاشتم و صبحش رفتیم سفر. شبیه خواننده های سطح پایین دهه ی هشتاد و نود شده بودم. شبیه سندی لوپر شده بودم. حال موهایم حال خودم بود چیزی گیر کرده مانند پل های معلق. نه موی بلندی داشتم ونه کوتاهم کوتاه بود. رفتیم سفر و برگشتیم رفتم همه ی موهایم را زدم. بعد هم دوباره بیشتر کوتاهش کردم. حالا یک طرفه و یک تکلیف و حسابم با خودم معلوم. در بارسلون کسی که بنظرم از مبتذل ترین زنانیست که دیده ام گفت که موهایش مدتها شبیه موهای من بوده است. رفتم سرکوچه و به آرایشگر گفتم طوری کوتاهش کن که خودم را نشناسم. شبیه کسی که میشناسم نباشم. خندید. خنده ی آشنا. میگویند آرایشگرها و پزشکان محرمند. گفتم داستان نفرتم را. ماشینش را برداشت و پشت موهایم را ماشین کرد و رنگ های عجیب و غریبی در موهایم کرد. خوشحال و راضی آمدم بیرون. هم یک طرفه بودم و هم به کسی شباهت نداشتم. خودم شدم و رفتم دوش گرفتم.

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

کلیشه های تخمی جنسیتی

در سریال های مبتذل و نازل دبیرستانی شوخی لوسی وجود دارد که من را تا سرحد جنون می برد و کلافه میکند آن هم شوخی مردانه ی کثیفی است در باب لذت بردن از *گِرلز فایت بر سر یک**ماچوی عضلانی نفرت انگیز. تصویری ساخته شده از مبارزه های حیوانات ماده بر سر نر و شوخی های بی مزه از این دست که این گونه منازعه ها جنبه ی سکسی دارد.
در واقع حتا تصور اینکه مردی بنشیند و اینطور تصویری در ذهن مریضش بسازد با آن برانگیخته شود یا اینکه بخودش ببالد که بر سر آلت تناسلی غول آسایش و تن خواستنی اش دو زن نزاع میکنند. نه فقط بالیدن ندارد بلکه باید بر حال آن باید بالا آورد که گروهی انسان آنقدر غیرمتمدن و آنقدر بدبخت شده اند که بر سر خالی کردن و متعادل کردن هورمونهایشان بصورت گروهی به دریدن همدیگر و لذت از این خونریزی روی می آورند.
دلم برای بشر واقعن می سوزد.
از این دست سریال ها متاسفانه کم هم نیست آنها که در زمره ی علاقه ی من بوده اند:
فرندز
بیگ بنگ ثیوری
گرلز
گاسیپ گرل...
از این دست شوربختانه از ماست که بر ماست.
*girls' fight
** macho
(مطابق معمول اما اکیدن؛ این یادداشت هیچ مخاطب خاصی ندارد. نویسنده صرفن در کانسپت گرلز فایت مداقه کرده و نفرتش برانگیخته شده).

یک، دو،سه...نپریدی؟ هه هه هه *

این را خانوم پ و الف ساخته بودند یا نمیدانم جایی خوانده بودند و مدام تکرار میکردند با آه و اوه:

you are good enough for me
من نشسته ام اینجا فکر میکنم نشسته ام روی قایق لعنتیم و با میخ آن را سوراخ میکنم و پایین و پایین و پایین تر میروم.
 چه شد یاد آن جمله افتادم؟ اینکه وزن آدمها را هم پالکی هایش کم و زیاد میکنند. یکهو میبینی وزنت آنقدر آمده پایین و برعکس قایق فقیرانه و رقت بارت آنچنان پر آب و نزدیک به غرق شده که خودت خبر نداری. جایی در علی کوچیکه ی فروغ میگوید
خسته شدم ازین بوی لجن
انقده این پا اون پا نکن که دوتایی
 تا خرخره بریم توی لجن
انقدر این پا آن پا کردم که تا خرخره فرو رفتم توی لجن. همیشه حالم بهم میخورده است از این *رو بند رخت پیرهن زیرا و عرق گیرا دست به تن هم کشیدن و حالی به حالی شدن. چه شد وزنم آنقدر پَر شد تا خرخره...؟
ای علی ای علی دیوونه
نکنه تو جات وول بخوری
نکنه حرفای قمر خانوم
یادت بره گول بخوری؟
خسته شدم از اینهمه گوشزد و یادآوری. بزودی می نشینم مثل موهای سرم یک به یک هم پالکی های زوری و انتخابی کوچکم را و خودم را از دنیایی که وقتی *تو کوچه هاش پا میذاری
یه دسته قداره کش از عقب سرش میاد...
جز در کف خیابان قداره کشی بود که ندیده بودم که دیدم...نشستن و نوشیدن با قداره کش، قایقت را سوراختر میکند و دنیایت را فرو میبرد در گُه.

* از به علی گفت مادرش روزی...
فروغ فرخزاد

۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

شبانه

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی

سعدی

قصه است این

ریمف سرگی ایوانویچ عزیز

برای شما ننوشته بودم از تجربه ی بی هوشی. امروز که حرف از رویا و کابوس شد فراموش کردم برای شما بگویم از تجربه ی خلسه ی شیرین بیهوشی.
از عمل جراحی پیشین برای شما گفته بودم. اما بخاطر ندارم از تجربه ی بیهوشی سخنی رفته باشد. اگر این بیهوشی اتفاق نمیفتاد هیچ گاه به مرگ خودخواسته اینگونه با استقبال فکر نمیکردم. تصور کنید که چند شماره بشمرید و بعد به درون هیچ فرو بروید و این به درون هیچ فرو رفتن بدون رویا شیرین ترین تجربه ی زندگی من است. تجربه ی سکوت هنگامی که ماشین میچرخید و من در ماشین می شماردم تا در آن رویا فرو بروم که نرفتم. باید روزی برای شما بگویم این فرو رفتن در هیچ همان چیزی است که روزی اشاره کرده بودید در آن تصاویر موسیقایی*. که لحظه ای در حال راندن باشی و لحظه ای دیگر در هیچ فرو بروی. همان پیش تر که با هم آن فیلم* را دیدیم که بمذاق شما آنقدر که بمن چسبید، خوش نیامد؛ توقف جهان در لحظه ای ناب و فرو رفتن در هیچ مطلق.
برای من بیشتر از حالتان بنویسید.

نینوچکا مرغ در سفر
*don't cry
*آسمان زرد کم عمق

۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

به بیداری هایم

  به گوشهایم بر گردنم می آویزم تو را با دو گل ناهم ـ قد.
 به روزهایم به نقره های سیاه می دوزم با دو گل نا هم ـ قد.

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

من در تهران زیسته ام و شاهد دارم.
در تهران همه چیز ناقص خواهد ماند همه چیز.
اما در این کشور نه در بارسلون بلکه  ترسه ش نفرت من لعنتش را فراگرفته
من به تهران میروم ناقص میزییم و ایمان دارم بازم ناقص خواهیم ماند

۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

مکرر* شو/ ریم عزیز

ناگهان تمام میشود هربار
ریم عزیز

هربار که ناگهان آن سکوت طولانی به طول روز شروع میشود خالی میشوم. هربار این فیلم زیبا که محوش می مانم از صدا و موسیقی و تصویرش، تمام میشود، من تماشاگر تنهای پایان بندی این اثرم که نمیخواهم تمام شود میخواهم تمام نشود من در این سینمای متروک رها نشوم در این بی تماشاگریی که تماشاگرش ما بودیم و من ماندم. چه پایان بندی تلخ شبانه ای گاه.
* شاملو

۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

خاطراتم همچو باران

*مانیا همسایه ی آپارتمان شماره ی سیزده بود. چرا شماره اش یادم است؟ چون آن زمان ها از این زنگ های دوربین دار بی همه چیز روی کار نبود و توی اتاق سرایدار سی و چهار زنگ وجود داشت با اسم فامیل صاحب خانه. خانه هایی که ساکنین و صاحبینش فقط خانوم بودند مثل مامان مانیا و خودش به لقب خانم مفتخر بودند. مانیا از من چهار سال بزرگتر بود. او الگوی همه ی ما بود بنظر من خیلی خوشگل بود ولی الان فکر میکنم خیلی خوش صدا بود و آرام و زیبا صحبت میکرد وقتی من کلاس چهارم بودم او حتمن کلاس سوم راهنمایی بود. مادرم خوشش نمیامد با او حشر و نشر کنم چون میگفت مادرش از پدرش جدا شده یا توسط او ترک شده و این آپارتمان مهریه ی عقد موقت مرد دیگری است که پدر مانیا نیست. بله ـ همین مادر روشنفکر من. مادر مانیا خیلی خوشگل بود در خانه تاپ های شیک میپوشید و همیشه ورزش میکرد و سرکار هم؟ یادم نیست میرفت یا نه ولی صبح ها مانیا تنها بود و من میرفتم پیشش گاهی و چون خودم تنها بودم در خانه، بدون اجازه ناهارها را پیش او می ماندم. برای آن سن و سال ما او هرچه دوست داشت من هم بخودم دوست می داشتاندم. پوستر های مجله ی آلمانی پاپ کورن را خاله ـ در واقع عکس های مجله ـ را به در و دیوار تنها اتاق خواب آپارتمان لوکسشان زده بود و پوستر بزرگ مجیک جانسون. این شد که من خواستم بسکتبال یاد بگیرم رفتیم به هیئت مدیره ی ساختمان گفتیم روی درخت گردو حلقه نصب کردند و ما بازی میکردیم. مانیا با پسرها بیشتر بازی میکرد. با پسر همسایه ی پایینشان رمزی حرف میزد یک بار مامان پسرهمسایه ی پایینی رفت درب خانه ی مانیا و صدای فریادهای مامان پسره و مامان مانیا هریک از دیگری بلندتر بود. القصه! مانیا میگفت در امریکا متولد شده. چند سال پیش دیدم در فیس بوک که در واشنگتن دی سی زندگی میکند. کمی قبل ترش به دلیلی که بخاطر ندارم با من دوست نبود. از شانزده هفده سالگی حتا یادم نمیاید که خودم هم حرفش شده بودم اما بسیار چیز یاد گرفته بودم. عشوه های شتری برای پسرهای محل و گروه آ.ب.ب.آ و ایس آو بیس و این ها. ادعا میکرد فرانسه صحبت میکند تا اینکه همسایه ی مان پسرش را از بلژیک آورد با هم بسکت بازی کنند یه چیزهایی بهم میگفتند ولی فرانسه نبود. اما انگلیسی خوبی صحبت میکرد. مع الاسف هیچ کدام از ما بچه های با پدرمادر های روشنفکر را خوش نداشتند با او هم بازی و هم حرف شویم. بعدها خانمی امانی * مادر مانیا هم از خانواده ی ما متنفر شد به دلیل نامعلومی.  همچنان که میگذشتند من خودم هم تشریفم زیاد در منزل نبود تا متوجه شدم مانیا، بت ما،الگوی ما، همان که بلوز و شلوار جین میپوشید اما چون چهارسال از ما بزرگتر بود روسری سرش میکرد، رفت امریکا. بخاطر دارم چیزهای در مورد کنکور که میگفت میخواهد شاگرد اول تجربی شود و پزشکی بخواند نمیدانم چطور شد مهندسی کامپیوتر خواند. یک روز هم نامه ای به آدرس ما پست شد که با یک دست خط بچگانه ای نوشته بود که خانوم امانی مادر مانیا زنی است که از راه تن ش درآمد زایی میکند و دخترش هم در یک زیر زمین در خیابان فلان متولد شده نا امریکا...دیگر چیزی بیشتر از این بخاطر ندارم.
این بود خاطره ی ما
* اسامی طبعن عوض شده اند

۱۳۹۲ بهمن ۲۱, دوشنبه

تکراری ترش این است که مدتهاست نخوابیده ام. دلم میخواد یک خواب راحت طولانی. باور کن هرچه تلاش میکنم شیمیایی و فیزیکی، از توانم خارج است. این همه زمان که خوابم خواب نیستم. دلم خواب واقعی میخواهد

La Mugre

آفتاب دل زننده ی ظهر کوهستانی بود زانوهای شبانه ای که طاقت دست های رو و خط های معنا دار کف هایم را نداشت.
 جواب چرا هایم را در زردترین فکاهی های ماهیانه اش نمی یافتم/یابم.

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

چنین که دست تطاول بخود گشاده

Yolum yok yordamım yok
Bir çıkmaz sevdadayım
Çekip vuranım yok
Günüm yok güneşim yok
Uykum yok düşlerim yok
Kın olmuş susuyorum
Bir tek sırdaşım yok

Çektiğim acıların demindeyim bu akşam
Pişman desem değilim
Bir harmanım bu akşam

Her gecenin sabahı
Her kışın bir baharı
Her şeyin bir zamanı
Benim dermanım yok
 
ترجمه ی ترانه با گوگل مقدور است تقریبن. این است که با ترجمه ی خودم خرابش نمیکنم بیش.
نه پرسشی دارم نه پرُسنده ای
راهی برای ادامه ندارم

لینک یوتیوب ترانه در ابتدای یادداشت

...بنفشه بود

بهار میرویم با هم سر گور خواهرم بنفشه افریقایی میگذاریم.
با هم میرویم. بهار
گل نرگس هم می بریم

مرحبا طایر فرخنده پیام


می دانم اگر کفتر جلد بام پدرمان باشیم همه روزی برمیگردیم به خانه، به زرگنده هایمان، زن ها گیس های هم را میبافند مردها از آشپزخانه سر میکشند به گلدان ها و کودکانمان با نام های زیبایشان در حیاط با هم می دوند و ما در خانه می میریم نه در هجرت.
یادداشت کوچکی برای شادباش قدم به خانه رفتگان

۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

کنون چه کنم با خطای دلم؟ (قصه است این)

الگا ایوانویچ عزیز

بار دارم
میگذارم زمین و می آیم.

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
امروز هفتم فوریه
همه چیز سرد است. همه کس. هوا هم. میگویند آفتاب بارسلون و اسپانیا. به تو میگویم سرد است. لباس های پشمی و زیرشلوارهای ضخیم میپوشم اما سرد است.
می گویند در سوییس چشمه های آب گرمی وجود دارد اما حتم دارم با خودت پوزخند میزنی و می گویی برای من زیادی بورژوایی ست. درست است. حتم دارم آنجا هم برای من سرد خواهد بود اما لحظه ای فکر کردم و در دایره المعارف نگاه کردم دیدم نزدیکترین بمن همین چشمه ها هستند اگر نه سفر درازی میکردم به هندوستان. اینجا هم میدانم پوزخند خواهی زد برای نازپروردگی من زیادی هندوستان کثیف است. می دانی که هیچ وقت قصد سفر به هندوستان را نداشته ام/ندارم.
صبح از درد گردن بیدار شدم و فکر کردم از درد تصادف قبلی است که گردنم سنگین شده اما نبود. این بار است. بار یک طرفه بودن من است، من یکه و یک تنه بار همه چیز را می کشم. بار سکوت را و بار سخن را. بار خواستن را هم من می کشم. این است که هرچه ضماد به گردن می مالم دردم ساکت نمی شود. باری هنوز در سفرم همه چیز مهیاست برای تمام شدن سفر. اما نمیدانم بکجا سفر کنم. فوریه بدترین ماه است گفته بودم؟ برای من مارس و آوریل بهترین است. می دانستی از دستکش بیزارم؟
دستکش دست را دور میکند، تنها میکند دست را. این است که من سردم است...
 اگر سفر کردی من را بی خبر نگذار

نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۲ بهمن ۱۷, پنجشنبه

ashes and snow*

همه اینطورند یا فقط من وقتی بوی ندیدن همیشگی به مشامم میرسد؛ چه به مرگ، چه به قهر، شروع میکنم به جمع کردن تکه تکه های مشترکمان و تکه های آن دیگری، صدا، بو، اثر...جمع میکنم و تکه ی تیز شیشه ای میسازم و با آن بر رگم میزنم نیشتر.

*نام یک ویدیو آرت است

۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

به میم های اتریش و اسپانیا

یک روز سر ظهر نرسیده با میم ها رفتیم جهت آبگوشت به کریمخان.
میم اتریش و میم اسپانیا.
از روزهای خوب بود. خورشید بود. گرم بود زود بود برای آبگوشت اما روز خوبی بود.
از آن روز فقط عکس مانده و طعم آبگوشت. دلم تنگ دخترهاست. هرکدام یک جای قاره ی متحد اروپا یکی هم سرزمین اما چه دور.
چقدر دورمان کردند. چه کسی صلیب لعنتی هجرت را بر دوش ما گذاشت؟
دخترها! دلم تنگتان است
 

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

قصه است این

ریمف سرگی عزیز
از شما کاغذی نداشته ام اما اصرار شما بر نوشتن من را ترغیب میکند تا برایتان چند خطی بنویسم.
در گذشته هر روز زندگی یک داستان بود و جذاب این روزها اتفاق جذابی ندارم برایتان بگویم. نشسته ام عکسهای ده سال پیش را مرور میکنم چقدر جوان بودم و چقدر کم حوصله.  از من جوانی رفته اما کم حوصلگی نه. دیروز در قطار سه مرتبه جا عوض کردم تا صدای جوانک های مدرسه ای شاد آزارم ندهد که در حالت عادی این صداها هستند که من را خوش میدارند.
سرگی عزیز
شما من را خوب میشناسید انسان شورمندی هستم، اما تمام دیشب را تنم میلرزید و ترس جانم را تسخیر کرده بود و لعنت میفرستادم بر هرچه شور و آبا و اجداد شورمندم بود. معتقدم آدمی را هرچقدر تجربه لبریز کند آن جوهره ی اصلی عوض نمیشود این است که وقعی نمی نهم بر شورش جانم ضد شورمندی م. میدانم آخر این راه هم خسران از آن من است اما زن راه زاده شده ام و راه را می روم. گفته بودید خسته ام. بله هستم. طاقت ندارم و زودرنج و بهانه گیرم. امیدوارم در این میانه بهانه گیری های من آزاری به شما نرساند اگر هم میرساند میدانم که شما سری دارید پر از درد و طاقتتان بسر میرسد و رها میکنید. این دلم را خوش میکند که در این میان چیزی نیست که شما را به عنف نگاه دارد.
این کاغذ هم بیشتر از چند خط شد.
امید دیدار
نینوچکا مرغ در سفر

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
من
میترسم
امشب از خواب سطحیم چنان پریدم که انگار شیشه ی شکسته ای شکافته سینه ام را. کسی قلبم را کشیده بود بیرون و پایش را...پایش را...
من
می ترسم
 نینوچکا مرغ ترسان

۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

ای علی! ای علی عابدینی

هرکس در زندگانی خویش نیاز به علی عابدینیی دارد که از شر وسواس الخناس به او پناه ببرد.  یک علی عابدینی که از آب بگیردش.
این یادداشت خطر هامون زدگی دارد برای دخترکانی که تز نوشته اند کمی اذیت دارد

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
کاغذی برای شما مینویسم از جنوب اروپا
حال من تعریف چندانی ندارد. من را که میشناسی هر آنچه دارم کف دستم دارم. این است که از من دزدیده میشود براحتی.
 من خودم را مجرم میدانستم و دیگر نمیدانم. دیگر ماندن و رفتنم برای همه علی السویه است.  اما قصد سفر دارم. یعنی قصد ماندن کرده ام. انگار کنید گم شده ام. قصد سفر نیست. قصد ماندگاری ست. از فردا دنبال شغلی هستم همینجا. اولگا ایوانویچ عزیز ترک شده ام و ترک میکنم. تنهایی من را نمیکشد با این که می دانی چه زن ددریی هستم. تمام روز را گریسته ام اگر لازم باشد تمام باقی روزهایم را میگریم تا برخیزم بروم دنبال گم شدنم.
اولگا ایوانیچ عزیز
زندگی کردن برایم سخت شده است. آن روزگاران مردم به سل و سیفیلیس می میردند. آرزو دارم به دردی بمیرم که نگویند زن بیچاره خودش را از بین برد.
زندگی کردن مانند پوشیدن یک روبدوشامبر ابریشمی از نوع ارزان قیمت قرمز رنگ است همانقدر کثافت همانقدر مبتدل. من هم همانقدر که زن ددری مبتذل دستمال خال خال هستم که در هر بازی دست به دست می شوم. عیبی هم ندارد.
خیالم درگیر یک خلیج زیباست در نیس جنوب فرانسه. فکر میکردم سقوط چه دلپذیر است.
اولگای عزیز من بیمارم. یک بیمار مهجور که سل و ذات الریه ندارد اما از فردا یک چوب خط میگذارم تا روزی که چوب خط آخر را دایه بگذارد و من تمام کرده باشم.
سخت در انتظار دیدارت

نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

من ز برت کجا روم؟

سیگار را ـ بسته اش را ـ مچاله کردم انداختم تو خاکروبه.
ایمانم را باخته ام. دیر شده است. چرا نمیروم؟ چرا از رو نمی روم از زندگی؟ ماشین لعنتی!  تو باید آتش میگرفتی. قرار ما این نبود!
Herkes beni terk etti
kimse beni seçti
  Ben mahv oldu

۱۳۹۲ بهمن ۱۲, شنبه

نامه به زن. میم. میم

زن
نمیخواهم نگرانت کنم چون اینجا جای نگرانیم نیست اما دورم. دور خیلی دور است. دستم از کار خالی است دیوانه می شوم. کار هست برای انجام دادن دستم نمیرود. اینجا دورست و من نازپرورده را چه به قطار و زندگی زیرزمینی تا بِکَنَم از این خانه و بروم میان مردم. کجا بروم؟ با که مِی بزنم؟ تو نیستی. دلم هم خوش نیست. میدانی چه چیز من را میخورد؟ اینکه باید کاری بکنم دست به کاری بزنم که سر آید این بلا و دست نمیزنم. همه چیز هست برای شروع کردن اما انگار من را در قفس کرده باشند در قفس باز اما پایم شکسته نمیتوانم حرکت کنم. شبیهم ببین به یک موجود تن لش بی عمل. نمیدانم کدام لنگر سنگین زنگ زده را به پایم بسته اند که دست به هیچ نمیزنم و پایم هیچ کجا نمی رود. فکر میکنی نمیخواهم؟ به جعد موی تو قسم که دلم میخواهد بلند شوم صبح پرده را کنار بزنم صبحانه بسازم پشت میزم درس بخوانم یا کار کنم. سیگار را بریزم در خاکروبه و صدای موسیقی پر کند مرا اما بسته پایم. هیچ کس و هیچ چیز. فکر میکنم بیمار شده ام. بیماری یعنی همین دیگر. درس خوانده ام که میگوید بیماری یعنی وضعیتی ناخوش  ذهنی، فیزیکی یا اجتماعی.*. دیگر این را که میدانم. هر درمانی بلد بوده ام کرده ام اما از کار افتاده ام.
بخودم قول داده ام وقتی بازگردم سالم و خندان خودم بازگردد. کار کند و تو را ببیند و همه چیز مثل یک سریال لوکس روشن مبتذل زیبا شود. به تو هم قول میدهم.
فدایت
زن ت.
* سازمان بهداشت جهانی 

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید*

یک بار هم جایی گفته بودند که فلان کس انتقام جو و کینه ای است. اولی را پذیرفتم دومی را نه. هرچه رفتم و برگشتم دیدم هیچ گاه قصد نکرده ام انتقامی بگیرم برنامه ای هم نریختم که تلافی کنم اما آن چیزی که اسمش را کینه گذاشته بودند را در دلم با خودم سالها کشیده ام، اگر خیلی هم پای رفاقتی وسط بوده باشد همان را مطرح کرده ام و حل شده و  رفته ام اما خودم که نه، تنم طاقت ندارد به چند چیز که مطمئنم هیچ کس ندارد. آنقدر که بی دقتی در امانت راز من را میکشد حتا دروغ گویی هم نمیکُشد. همانقدر که برای خلق خدا حق قضاوت در باره ی خودم را  قایلم و توان بستن در دهان گاله را ندارم همانقدر هم برای قضاوت شدن ظرفیت دارم. اما راز...راز...سخن ما را بی ما کجا می برید لعنتی ها؟
تمام تلاش من در این چندین میلیون سال این بود که نگه دارنده باشم نه از دست دهنده یا حداقل هل دهنده نباشم اما جان من! وا داده ام رفته. وا دادن یعنی اینکه دیگر نمیتوانم راه بروم و حفظ رفاقت کنم و روابط را با سیمان بچسبانم به هم. توی چشم هم نگاه کنیم در حالیکه اگر همان چند جرعه الکل هم نبود تف توی صورت هم نمینداختیم. مگر مجبوریم؟ بخاطر داریم که مدتی پیش بنا بود منزل دوستی بروم و با مصیبت عظمی رفتم از درب منزل زنم قدر سه جرعه گرفتم که بخورم بتوانم چند ساعت شکایت و گلایه و متلک و قضاوت را تحمل کنم. تمام این یک سال سالوس گری و محافظه کاری و رنگ عوض کردن یک طرف، و یک شبی که گذشت یک طرف. از من بپرسی یا بپرسند دلم هم نمیخواهد که توضیح بدهم به چه دلیل ظرف پنج دقیقه رفتم، با یک پیغام روی موبایل رفتم.  بخودم گفتم من می روم تا مدتی نه بشنوم از شما و نه ببینم. حالا هم این چند خط را میگویم که حتم دارم انشالاه خوانده نشوم. قریب یک سال است که بخودم نهیب میزنم چیزی عوض نشده بود میان ما در حالیکه همه چیز عوض شده بود. چیزی از ما نمانده بود. من یک نفر بودم با یک سری خاطرات و بلاهت من. این است که من دیگر نیستم. من همانم که دیگر حوصله ی جمع کردن تکه پاره های روابط را ندارد. خدافظ شما.

*حافظ

پیغامبری که عصایش را در غرب شهر گم کرده بود

صبح بزور خودم را میخوابانم تا وقتم بگذرد. سر ظهر بیدار میشوم و با سرعت یک کلمه در ساعت کار میکنم. کاری هست که تا آخر ماه فوریه باید تمام بشود. مقاله چه شد؟ تمام شد. سمبل واقعی اما تمام شد. دل خوشی های من: جوانک ویولونسل بدست با بوی اودکلن آرمانی چرت میزند در قطار کنار من. چشمهای من بسته استراق سمع میکنم. از سرگرمی های من استراق سمع به زبانهایی ست که میدانم. تازگی ها به کاتالان هم گوش میدهم وقتی چشمانم بسته است کمتر کاتالان میفهمم انگار که بایستی لب خوانی کنم. آلمانی هم اوایل همین بود. برای خودم برنامه ی ملالت ریخته ام. صبح بطالت ورزش و رقص به مثابه ورزش، غذای سالم گند مزه ی رژیمی، سریال مزخرف ترکی جهت تقویت زبان ترکی (طبعن استامبولی)، سیگار، شراب تا عصر...عصر بیرون خرید بیهوده، گردش بیخود سیگار، باران خوردن استراق سمع در جهت تقویت زبان. زندگی در زیر زمین قطار ترسه به بارسلون از سنت اندرئو و مرور خاطرات بیمارستان سنت پائو. این آخری از بهترین خاطرات زندگیم در بارسلون بود. سه ماه از بهترین روزهای عمرم متعلق به این بیمارستان و به آن مردم است و سی درصد از کل دانش من از این علم و پزشکی شواهد نگر از این بیمارستان می آید. هرچند مثل سگ کار کردم به جای ده صبح هشت و نیم میرفتم و بجای دو بعد از ظهر چهارونیم میرفتم تازه، دفتر برای نوشتن تز اما بهترین ها همان ها بودند. عصر میرسیدم دفتر تازه کار تز. کار تز؟ با سرعت یک کامَند در استاتا (نرم افزار تحلیل آماری) در دو ساعت و حاصل غلط...تذکر و دوباره کاری...در این میان بعضی روزها کلاس با دیوانه. استادی داشتیم به نام دیوانه (لُکُ) در اسپانیایی بمعنای دیوانه است. که بعدها فهمیدیم از دست اندرکاران کورس ما در جانز هاپکینز بوده است و بسیار خواستیم از خایه هایش آویزان شویم بهرصورت باز بعدتر ها فهمیدیم مدرسه ای که ما در آن درس خواندیم از تاپ ترین مدارس بهداشت و اپیدمیولوژی دنیا بوده است و همین هفته ی پیش بود کمی بخودمان بالیدیم.
از طرف دیگر یک کاغذی رسیده از وزارت علوم و غیره و فرهنگ اسپانیا که میفرماد این خانوم یعنی بنده مجاز هستم در این مملکت فخیمه دکتر نامیده شوم و مثل یک دکتر با مدرک معادل پزشک در بخش خصوصی مشغول بکار بشوم. کاغذ بسیار شیکی است ظاهرن کار پر دردسری بوده که برای من بی دردسر و امتحان تایید شده است. حالا من مانده ام و خاطرات و کاغذ زیبا و دل شیدا.