۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

بهاریه ۹۴

در آستانه
بهار از سیم های خار دار گذشت. این را تو میگویی و من تو را پیروی میکنم.
اینجا بهار نیامده. هر روز مه آلود و بارانی است. من هم قدم هایم مورچه ای و آرام است اما راه برگشت ندارم. باید ادامه بدهم.
سبزه ها را امروز انداختم دور. برای همکاران بیمارستان شکلات خریدم تا سال نویی که برایم نمیرسد را به آنها تبریک بگویم.
من؟ من فردا دامن قرمز میپوشم و میروم سرکار. لبخند میزنم و به بیمارانم تولدشان را تبریک میگویم.
اما من اینجا بس دلم تنگ است. فردا سال فارسی عوض می شود و سال من نه. سال من با تقویم سرزمین ها عوض می شود.در ساختمان را که باز میکنم بوی گند غذای رستوران طبقه ی پایین دلم را بهم میزند. اما میگویم با خودم که اردی بهشت با خود بهشت بهمراه دارد. دیگر دستم به بهاریه نمیرود چون هر روز دستکش های پوستی دستم میکنم و کلاه می پوشم. از هفت سین هم سایه را انتخاب میکنم که بر حیات من گسترده.

۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

چراییِ نوشتن

یک بازی راه افتاده است در باب چرا وبلاگ نویسی؟ چرا وبلاگ مینویسیم؟

وبلاگی از طلبه ای خواندم که عاشق شده بود و با مرارت های تکنولوژی آشنا تا بنویسد تا اینکه خوانده شود. معشوق بخواند و باز بنویسد.
از بخش وبلاگ های پراکنده ی ناقص سالهای قبل تر از آن شبیه یاهو سیصد و شصت عبور میکنم و میرسم به روزی که عاشق بودم.
عاشقش شدم و رفت. می نوشتم انگار که با او حرف بزنم. از راه رفتن هایم در شهر. از روزهای بیمارستان مینوشتم و از فیلم و تئاتر و موسیقی و کافه هایی بدون او رفته بودم...به عبث. خوانده میشدم گاهی با یک نظر روی یادداشت دلم می لرزید و چشمم تر میشد....به عبث. کسی که قصد رفتن کرده بود و من هر لحظه منتظر بودم پشت درب بیمارستان با یک شیشه آب معدنی و شکلات منتظر من باشد...به عبث.
با سال ها عبور کردم. دیگر شعری نمیخواندم و نمی نوشتم تا خوانده شوم. هویتم نوشتن شده بود تا بنویسم و از تشویش و آشوب سرم بگریزم. نوشتن عادت من شد. تمام روزهای سخت و سیاه اسپانیا می نوشتم دیگر حتا یادم نبود که خوانده می شوم یا نه. باید می نوشتم. از کثافتی که تا خرخره در آن فرو رفته بودم از ابتذالی که تحمیل شده بود و سختی راهی که میرفتم. می دانستم روزی به سر می آییم. می دانستم تمام می شویم. از زنهایم مینوشتم. زن آبی چشمم و زن مجعد مویم. از نفرت هایم از زن دیگری می نوشتم که تمام تنش تا ریشه های مو، عقده های فروخورده ی کودکی بود و با تمام وجود بیماریش را پخش میکرد. باید می رفتم و این رفتن را می نوشتم.
دیگر عاشق شدن هایم را نمی نوشتم جز در نامه ها. می دانستم جایم امن است و بدون نوشتن هم خوانده می شوم هرچند خوشبختی دوامی نداشت و باز هجرت را انتخاب کردم و غربت را. غربت من را فرو میدهد. بهار را به آتش می کشد و آفتاب را پنهان میکند از چشمهایم. من چه میکنم؟ حسرت میخورم. خاطره بازی میکنم. تنهاییم را پشتم گرفته ام از این کوه بالا می روم.
چشمهایش .... صدایش نرم. حسرت میخورم...
زرمان، بنویس
رامک بنویس