‏نمایش پست‌ها با برچسب قصه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب قصه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

احساس میکنم سرم درد میکند برای درد کردن. میدانی چه میگویم؟ درد میکنم. یاس از من دور نمی شود حتا در بهترین روزها. از خودم هر روز میپرسم کِی قرار است تمام شوم؟ تو میدانی کِی قرار است تمام شوم؟ چرا خسته ام؟ چرا شادی را فراموش کردم. روزی که دامنم را باد تکان میداد با دستم گرفته بودمش آن روز بود، آن روز شادی ترکم کرد. دروغ چرا؟ من هم راه نمی دهم به او. دوست ندارم بخندم از ته دل گو اینکه اخیرن بارها از ته دل خندیده ام. خلاصه اینکه آب گرم سوییس و شرجی بندر و سرمای پروس من را عوض نمیکند.
دلم تنگ شده است و دیدار نزدیک است
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

قصه است این

عزیز من اولگا ایوانویچ

دلم برای خانم سین تنگ شده است. ما همسایه بودیم. ای کاش دنیا طوری بگردد که باز همدیگر را ببینیم و به او بگویم که دونفر ما باید عذرخواهی کنیم و عبور کنیم و از کنار خاطراتمان با نفرت عبور نکنیم. نمیخواهم بازش بیاورم در زندگی شلوغم. فقط میخواهم صلح باشد.
خسته ام. توان نفرت و کینه و استرس بدنبال آن را ندارم. توان مبارزه کردن برای بدست آوردن یا به زور نگه داشتن آدمهایم را ندارم. شاید بهتر بگویم که به رفتن شان و رفتنم راضیم زیرا ضعیف تر از آنم که به جنگ مشکلات بروم. مشکلات باید خودشان محو بشوند. من خسته ام.

۱۳۹۳ مهر ۱۵, سه‌شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
شنیده ام مهمان عزیز کرده تان رسیده است. چشمتان روشن. ما که در همسایگی ایشان از دیدارشان محروم شده ایم.
سه روز دیگر یک ماه می شود. عزیز من! اینجا را دوست دارم. مردم خودم را. همین چند نفر را که انگشتان یک دست نمی شوند و همین مردمی که می گویند سرد و بد اخلاقند را بیشتر دوست دارم. انگاری که همان آدمی که در من عصایی قورت داده است اینجا خلاصی پیدا کرده. همین بی حرفی و کم حرفی من را راحت میکند. همین که من حوصله ندارم و آنها هم، یعنی زندگی خوب است. خوبی آن شب های بوخوم است. جمعه شب های خانم نون است.
عزیز من تار و پود من از هم گسسته می شد اگر می ماندم. اگر هم برگردم همین می شود. این است که می مانم. تمام از دست رفتن هایم ارزش ماندن را دارند. تجسم یک تصمیم هستم که چشمم را به روی خشونت و سختی هایش بسته ام. چشمهایم را محروم کردم از دیدن هایی دلم به دیدارشان خوش بود اما عیبی ندارد. من می مانم و برنمیگردم این بار. این بار شهر زیبا و زنده ام و تونل صدر را گذاشته ام لای کتاب و گاهی تماشایش میکنم. خودم پناه خودم شده ام.
برای من آرزوهای خوب کنید
دوستدار شما
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

قصه است این

طبیبم قصد جان ناتوان کرد.

واسیلی واسیلیچ عزیز
هوای آنجا شنیدم مطلوب شما نیست. مطلوب که هست؟ اما خبر خوب آنکه قصد رفتن کرده ام باز.  بلیط ها را یک به یک با دقت نگاه میکنم و نگران اقامتگاهم که آن هم به لطف دیف سرگی عزیز قابل حل است.
چه شد که قصد رفتن کردم؟
چند روزیست که روزگارم را طوری میگذرانم که یا خواب باشم یا خودم را بخواب میزنم. این یعنی بقول اطبا  افسردگی شدید. از آن نمیترسم. روزگاری که خواهرم را از دست دادم را بخاطر دارید؟ شبیه همانم. پس لابد نجات پیدا میکنم.
در حقم بی انصافی شدیدی شده است این روزها و خاطرم را آزرده اند بطوری که آن شب که ترک میکردم گفتم دیگر نامی نمیبرم از آنها. سر حرفم هستم. تا زمانیکه معذرتخواهی در خور را دریافت نکنم نامی نخواهم برد. اما تلخ بود. دردناک بود. تمام حرفهای درون سرم که قرار بود گفته شود ناگفته خواهد ماند. تو میدانی که در کشانیدن موشها از سوراخشان بیرون چه اعتبار و نامی برهم زده ام. حتا مار ها را از سوراخشان. اما این بار قصدم این نیست. این بار که آزرده خاطر شدم دریافتم هیچ کس به درون خسته ات نگاه نمیکند به تکه شیشه های شکسته ی جانت. هرکس در پی بازی برد و باخت است در مباحثات. این است که جانم را جمع کرده ام و اندک سرمایه ام را و می روم.
منتظر دیمف هستیم که کارهایش را انجام رساند و به ما بپیوندد. اگر او نباشد خرده جان و تلخ خند هایم هم محو می شوند. ایکاش میتوانستم به وقت رفتن نامه ای برای همگی مینوشتم و خداحافظی آخر را مکتوب میکردم. اما حقیقت این است که دستهایم و زبانم دیگر طاقت ندارند. خودم هم. تقویم جلویم است امروز سوم ژوییه است و چیزی نمانده. روزشماری میکنم. دیگر هیچ کس و هیچ چیز مطلقن برای باختن ندارم.
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ نازنین

مدتهاست شما را ندیده ام. میدانید؟ بنظر من فاصله درد های بسیاری و عوارض  دارد. اینکه کسی را دیر به دیر میبینید، مغز شروع میکند به انکار کردن او، بشکل ناخودآگاهی. فاصله های زمانی و مکانی سم ماجرا است عزیز من. اول فاصله افتادن ـ زمانی یا مکانی ـ آدمیزاد شروع میکند لابد به تحلیل زیادی، بعد از آن انقدر تحلیل میکند تا آن قسمت مغزش رنگ رابطه داشت هم تحلیل برود. در اینجا متاسفانه آدمیزاد وارد بخش فراموش کردن میشود. فلذا بنظرم باید شما را هرچه زودتر ملاقات کنم تا این دوستی مطبوع هدر نرود. زود به زود به ملاقات من بیایید. شب قبل حتا فراموش کرده بودم نام پدربزرگ شما الکساندر بزرگ، چیست. مدتها طول کشید تا بخاطر بیاورم. آرزو میکنم فاصله ی میان من و شما برطرف شود. من این رفاقت را بسیار محترم میدارم؛ خوش ندارم که فاصله ها مصداق از دل برفت و غیره شود. شاید اگر میخواستم بی طرف صحبت کنم میگفتم من هستم که علاقه ای به فاصله ندارم. همین مرد روزنامه فروش را اگر هر روز نبینم فراموشش میکنم. این بد است. خیلی بد است. میدانید چه میگویم؟ من نمیخواهم مشمول زمان و مکان شویم. به عمارت ما بیشتر سر بزنید عزیزم.
دوستدارتان
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

قصه است این

عزیز من
امشب مهمان دوستمان بودیم
داشتیم چه میگفتیم؟ ...داشتیم با پ از تمهید تحریم میگفتیم که پیشه ی ماست. وقتی اتفاقی میفتد دیگر تمام میشود مثلن اگر الکسی الکسیویچ تا روز پنج برای من الکسی الکسیویچ نازنین بوده، و روز پنجم رفتار دوست نداشتنیی کرده. خب از روز پنجم الکسی الکسیویچ نازنین نیست. صرفن الکسی الکسیویچی است که روز پنجم حرفهای آزاردهنده ای زده یا رفتار ناگهانی ناراحت کننده ای کرده. پس از روز پنجم دیگر تمام الکسی الکسیویچ نازنین لباس جدیدی پوشیده که دیگر لباس زیبای قدیمی نیست. پس به روش خود من تحریم میشود. من در ذهنم آن دادگاه را برگزار میکنم و حکم را میدهم و بایکوت میکنم در ذهنم. دیگر روی الکسی الکسیویچ حساب نمیکنم در ذهنم الکسی الکسیویچ کسی است که شبی خوابی را بر من حرام کرده و متاسف هم نیست از رفتارش. هر کس روش خودش را دارد. عزیز من! آدم ها به روش خودشان شروع به کنار گذاشتن شما میکنند. بعضی ها هم اینطور تحریم گونه.
حوصله ندارم. واقعن امید بریده ام از قصه ها  از لیلا ها. بازنشسته شده ام. منتظرم کار و بارم مرتب شود و باز بار سفر ببندم.
یک چیزی هست در من که نباید انگولک شود. وقتی انگولک شد دیگر درست نمیشود. جنس اصل را چرا آدم خراب کند به امید جنس بهتر چینی؟

۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
این چند خط را که می نویسم ته دلم دردمند است. امروز به دخترک گفتم. از شمردن هفته ها برمیگردم. عکس نوشت ها میگویند پنجاه و دو هفته و من شکایت دارم. این راز بین ما می ماند که دردم میگیرد از اینکه پنجاه و دو هفته ی پیش من کجا و چه شنیدم. هیچ وقت هم هیچ کجا شکایت نمیبَرم از دیوار بلند حاشا اما این چهل و نه هفته و خنده ی دلبرانه ی دختر جوان و بی خبری آزارم میدهد. یک سال پیش کمی این ور و آن ور بود ما در جاده ای می راندیم دسته جمعی در جنوب فرانسه. من به چه فکر میکردم؟ این راز را به تو هم نمیگویم. شعر میخواندم و گوش می دادم. سرم گیج می رفت از آن ورطه. صبح هایم را با آن گیجی شروع میکردم/ شروع میکردیم. شاید هم شاکر باید باشم برای آن روزها و شور آن اما چیزی در آن میان بود که روا نبود. یعنی هفته ای میگذرد از اینکه شروع کردم به این فکر که روا نبود از آنکه دم از اخلاق می زد. حالا؟ حالا میخندیم رخ به رخ به قهقهه. ولی چشم از آن خنده ی چهل و نه هفتگی بر نمیدارم. میان ما چه کسی باخته است؟ چه کسی از بی کسی سواستفاده کرده؟ چه کسی بازی کثیف را شروع کرده بود. تو می دانی و من که از اعتراف به اشتباه ترس ندارم. اعتراف میکنم که خبط کردم اما چه کسی جواب آن چهل و نه،دو، پنجاه یک هفته که من اینجا بودم یا اینجا بودم را میدهد.
اشتباه نکن. نه دنبال جواب آن هستم و نه در پی یک معذرت خواهی بابت سوتفاهم. اما برای آن هفته ها و خنده های دلبرانه ی دختربچه جوابی باید.
یا این داعیه ی من 

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

قصه است این

ریمف سرگی ایوانویچ عزیز

باشد که شما کی این نامه را باز کنید. سرماخوردگی و استخوان دردم رفع شده است. اما بی خوابی امانم را بریده چهل و هشت ساعت است که نخوابیده ام. هم اکنون صبح شده است. میدانسته اید در باغ همسایه طوطی و بلبل داریم؟ از خروسخوان شروع کرده اند. نمیدانم دارو بخورم یا درمانم را به امان حضرت مارکس حواله کنم.
دلم بسیار هوای این داشت که با هم به استانبول سفر میکردیم. حقیقت این است که دیگر امیدی ندارم. نه به سفر به آنجا و نه جای دیگری. احساس میکنم بازگشتم محکموممان کرده به ماندگاری و من متنفرم از ماندگاری. میدانید که روزی چندین ساعت کار میکنم اما به جایی راه نمیبرم. به آن جاده های بی بدیل و لذت پیمودن و غروب استانبول حتا وقتی فکر میکنم مایوس تر میشوم. به من وعده ی روزهای بهتر ندهید بگمانم این روزها هورمونهایم آماده اند که مخالفت کنند و درون من همیشه و همواره زنی عجول و ایده آل پرست نشسته است که دیگر طاقت ندارد.
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

قصه است

اولگا ایوانویچ عزیز
سرمای سختی خورده ام اما مشکل من خواب است. دوست ندارم تنها بخوابم. در واقع دوست ندارم وقتی میخوابم کسی پیش از من خوابش برده باشد. این با تنهایی خواهی و بیش فعالی شبانه ام تناقض دارد اما همین که کارها و سرگرمی و مطالعه ی شبانه ام ته میکشد ناگهان فرو میروم در تنهایی. کاش کسی زودتر از من نخوابد. این است که من خواب بعد از ظهر روی کاناپه ی بنفش رنگ در میان سروصدای تلویزیون و صحبت را ترجیح میدهم. اعتراف میکنم میانسالی به من رو آورده است. میترسم کسی پیش از من بخوابد و من با حرفهای شبانه ام تک بمانم

۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

حتمی هوای شما سرد است هنوز. اینجا هستم و هوا بگمانم بهاریست. بارانکی میبارد کمی سردتر از معمول است. سفری رفتیم با دوستان. احساس میکنم بیماری از من دور میشود. به کتابها نزدیکم و تصور میکنم قصد دارم هیچ گاه از تحصیل فارغ و فارق نشوم. سخت مشغول شده ام. کارها خوب پیش برود، هدف غایی نزدیک است. سایر هم خوب پیش می رود بسیار آرام و نرم. ترجیح میدهم جزییاتش را حضوری خدمتتان توضیح بدهم. تنها چیزی که موقتی آزار دهنده است زندگی با والدین است. آن نیاز من به فضای آرام و جغدگونه ی شخصیم را میگیرد. خانه است دیگر. کاریش نمیشود کرد، مانند جزیی از تن است، دوریش درد دارد اما وقتی زخم میشود تحملش سختتر. سازم آزار میدهد. عمرش را کرده است و تعمیرپذیر نیست. دلمان نمی آید از شرش خلاص شویم محتضرانه گوشه ی سرسرا نشسته و ما احترامش میکنیم. راستش زده ام فالی و فریادرسی می آید. خودم را آن منشا آن نیروی مطلقی میبینم که نجات بخش است. دست خودم را گرفته ام و مشغولم کرده ام. شنا را بزودی مجددن شروع میکنم. دیگر آنکه از توضیح به مردمان دلزده شده ام. بنا دارم مدتی از کسانی گوشه بگیرم و در روابطی نباشم یا شروع نکنم. شاید شما هم تابستان به ما بپیوندید و هوایتان تازه شود. مایلم دوستی را به شما معرفی کنم.
منتظر شما
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

قصه است این

سرگی بالزاموف عزیز

از ملاقات شما در عمارتمان خوشوقت شدیم و از رفتن هم مکدر خاطر. در این میان نشستید روی صندلی و جمله ای به انگلیسی گفتید:
What went wrong
من وقتی راه گلویم را هورمون ها و میانجی های عصب شیمیایی میگیرند. جوابی ندارم. اما بعد از رفتن شما فکر کردم ببینم چه چیزی اشتباه شده بود در آن معادله (بقول شما دانشمندان) دیدم آنچه که اشتباه بود شروع بود تا آخرش.
از هدایای زیبای شما متشکریم و این باعث میشود یاد شما همیشه باشد در این عمارت و حال ما را تلخ کند و بعضی ها دلتنگ
در مورد کاهش وزنتان هم عزیز من! بهتر است به این تیاتر پایان دهید. شما در غیاب من رژیم سختی داشتید برای لاغری و از آن ببعد دیدید که دارید زیادی وزن از دست میدهید ولی کمی دیر بود بعد تصمیم گرفتید که برای رفع نگرانی خانواده چاق شوید. بنابرین بهتر است احوال رژیمیتان نگذاریم به حساب حال غم خوردن شما و بی انصافی است اگر کسی شما را غمگین بخواند. و این باعث خوشوقتی ماست.
علی الظاهر بزودی مهمان جوانی هم خواهید داشت  از رسته ی خودتان. تبریک من را پیشاپیش قبول کنید.  دیگر برای شما سختی عارض نخواهد شد با این دوستی. و رژیمتان را ادامه دهید زیرا مجبورتان خواهند کرد که برای خوش تیپ ماندن به رژیمتان ادامه دهید.
بنابرین جواب سوالت این است. هیچ چیز اشتباه نبود. تجسد اشتباه من بودم.  شما با مسایل خود در سطح، بسیار خوب روبرو میشوید و رنجی نکشیدید نمیکشید و نخواهید کشید. این خیلی مهم است که شما در سطح شنا میکنید غم میخورید و سالاد در عوض میتوانید خوب نفس بگیرید. در عوض من؛ خیر همیشه در عمق و همیشه در حال غرق شدنم. این است فرق شما شناگر در سطح و من ناشی که نفسم در زیر و عمق تمام میکنم و همانجا تلف میشوم
جمله ی آخر اینکه نیازی به نامه نگاری های شما نیست. این آخرین کاغذیست که اینجا برای شما مینویسم. حرفهای دیگر با شما بماند برای جای دیگر
من میدانم کجا چه میگذرد
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه

قصه است این

ریمف سرگی ایوانویچ عزیز

بسته ی مرحمتی شما رسیده است. حقیقت این است که زبان از تشکر قاصر است. جدا از اینکه هدیه ی شما ناب و گرانبها بود، دریافت آن از جانب شما مطبوع و گرم است. امیدوارم که به شما بد نگذرد این دوران تلخکامی (کم کامی) و بزودی آن نیز برطرف شود و سعادت ملاقات شما زودتر دست دهد.

نینوچکا مرغ بی قرار

۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

حالم شبیه ورتر جوان شده است. شرمنده ی شما هستم که همیشه نامه های آکنده از اندوه و خشمم را دریافت میکنید. دوست داشتم بگویم با اینکه شهر وحشی است و این روزها که به سال نو نزدیک میشویم؛ وحشی تر، از اندوه من کاسته میشود بتدریج. یک علتش شاید مهمانیی باشد که پنج شنبه شب دعوت شده ایم. بله! ما پنج شنبه شب به یک شب نشینی می رویم. مانند ورتر جوان هستم  پر از شور و شوق و دلتنگی همزمان. هنوز هیچ شغلی ندارم. اما مطمئنم پیدا می شود. کافیست این تعطیلات لعنتی بی وقت تمام شوند بال میگشایم.
اولگا ایوانویچ عزیزم
گفته بودم شهر را چقدر شبیه به نیویورک میدانم. همانقدر من را به شور و شوق وا میدارد و همانقدر من را میترساند. مثلن نمونه اش شب قبل است. با زن رفته بودیم برای خرید و غوغایی بود در شهر. ما میرفتیم صحبت میکردیم و زمان را نمیفهمیدیم شاید اگر تنها بودم میترسیدم از آن همه شلوغی. شما که میدانید من مدت طولانیی نیست که از آن شهر کوچک آمده ام.
از شما پنهان نیست که از نو شدن سال همیشه بیزار بوده ام اما ظاهرن امسال برنامه ی جدیدی داریم برای تعطیلات سال نو. این است که از اندوه من کم میشود.
ناسپاسی از طبیعت است اگر بگویم حال اینجایم چقدر خوش ترست از آنجا. هرچند که اینجا هم نخواهم پایید و شما میدانید.
دوستدار شما
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۲ اسفند ۱۹, دوشنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
دلتنگی هویتش را از صاحبش میرباید و محصور میشود در یک دلِ تنگ جدا از انسان. یک مخروط پر خون هوشمند که با بخاطر آوردن، فشرده می شود و می میرد و زنده میشود. آن وقت دیگر فراموش کرده ای که برای چه کسی اما میدانی دلت در سینه نمی گنجد. اینگونه دلتنگی که کنارت بنشیند و دلت تنگ باشد برایش. به بیان دیگر، دل تنگی از جایی ببعد دیگر یک مفهوم نیست، یک فرد است. خسته با شانه های افتاده و دهان خنده و چشمان گریه. راه می رود، می نشیند، میخوابد و یک تصنیف را زمزمه میکند و در دلتنگی از صاحبش پیشی میگیرد. تو؟ دلت تنگ نیست یا اگر باشد نمیدانی زیرا که دلتنگی از تو رفته و هویتش را پیدا کرده سر یک کوچه، به یک صدای مبهم از یاد رفته، به خنده ها...تو از کنارش می روی  خانه اما دلتنگی جا می ماند کنارش و غمگنانه نگاهش میکند. همه چیز رنگ می بازد و محو میشود جز دلتنگی.
برایم بنویس دلم برایت تنگ است
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
دیگر دلم نمیخواهد خوانده شوم:
زنی دستش را فرو برد در چهار چوب استخوانی سینه اش و خونین صنوبرش را کشید بیرون.
دردم می آید. دادم نمی آید. خنده ام چرا.

مینویسم زیرا که از کودکی جز خواندن و نوشتن چیزی نمیدانسته ام.
نینوچکا مرغ رو به پایان سفر

۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

قصه است این

ریمف سرگی ایوانویچ عزیز

برای شما ننوشته بودم از تجربه ی بی هوشی. امروز که حرف از رویا و کابوس شد فراموش کردم برای شما بگویم از تجربه ی خلسه ی شیرین بیهوشی.
از عمل جراحی پیشین برای شما گفته بودم. اما بخاطر ندارم از تجربه ی بیهوشی سخنی رفته باشد. اگر این بیهوشی اتفاق نمیفتاد هیچ گاه به مرگ خودخواسته اینگونه با استقبال فکر نمیکردم. تصور کنید که چند شماره بشمرید و بعد به درون هیچ فرو بروید و این به درون هیچ فرو رفتن بدون رویا شیرین ترین تجربه ی زندگی من است. تجربه ی سکوت هنگامی که ماشین میچرخید و من در ماشین می شماردم تا در آن رویا فرو بروم که نرفتم. باید روزی برای شما بگویم این فرو رفتن در هیچ همان چیزی است که روزی اشاره کرده بودید در آن تصاویر موسیقایی*. که لحظه ای در حال راندن باشی و لحظه ای دیگر در هیچ فرو بروی. همان پیش تر که با هم آن فیلم* را دیدیم که بمذاق شما آنقدر که بمن چسبید، خوش نیامد؛ توقف جهان در لحظه ای ناب و فرو رفتن در هیچ مطلق.
برای من بیشتر از حالتان بنویسید.

نینوچکا مرغ در سفر
*don't cry
*آسمان زرد کم عمق

۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

کنون چه کنم با خطای دلم؟ (قصه است این)

الگا ایوانویچ عزیز

بار دارم
میگذارم زمین و می آیم.

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
امروز هفتم فوریه
همه چیز سرد است. همه کس. هوا هم. میگویند آفتاب بارسلون و اسپانیا. به تو میگویم سرد است. لباس های پشمی و زیرشلوارهای ضخیم میپوشم اما سرد است.
می گویند در سوییس چشمه های آب گرمی وجود دارد اما حتم دارم با خودت پوزخند میزنی و می گویی برای من زیادی بورژوایی ست. درست است. حتم دارم آنجا هم برای من سرد خواهد بود اما لحظه ای فکر کردم و در دایره المعارف نگاه کردم دیدم نزدیکترین بمن همین چشمه ها هستند اگر نه سفر درازی میکردم به هندوستان. اینجا هم میدانم پوزخند خواهی زد برای نازپروردگی من زیادی هندوستان کثیف است. می دانی که هیچ وقت قصد سفر به هندوستان را نداشته ام/ندارم.
صبح از درد گردن بیدار شدم و فکر کردم از درد تصادف قبلی است که گردنم سنگین شده اما نبود. این بار است. بار یک طرفه بودن من است، من یکه و یک تنه بار همه چیز را می کشم. بار سکوت را و بار سخن را. بار خواستن را هم من می کشم. این است که هرچه ضماد به گردن می مالم دردم ساکت نمی شود. باری هنوز در سفرم همه چیز مهیاست برای تمام شدن سفر. اما نمیدانم بکجا سفر کنم. فوریه بدترین ماه است گفته بودم؟ برای من مارس و آوریل بهترین است. می دانستی از دستکش بیزارم؟
دستکش دست را دور میکند، تنها میکند دست را. این است که من سردم است...
 اگر سفر کردی من را بی خبر نگذار

نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

قصه است این

ریمف سرگی عزیز
از شما کاغذی نداشته ام اما اصرار شما بر نوشتن من را ترغیب میکند تا برایتان چند خطی بنویسم.
در گذشته هر روز زندگی یک داستان بود و جذاب این روزها اتفاق جذابی ندارم برایتان بگویم. نشسته ام عکسهای ده سال پیش را مرور میکنم چقدر جوان بودم و چقدر کم حوصله.  از من جوانی رفته اما کم حوصلگی نه. دیروز در قطار سه مرتبه جا عوض کردم تا صدای جوانک های مدرسه ای شاد آزارم ندهد که در حالت عادی این صداها هستند که من را خوش میدارند.
سرگی عزیز
شما من را خوب میشناسید انسان شورمندی هستم، اما تمام دیشب را تنم میلرزید و ترس جانم را تسخیر کرده بود و لعنت میفرستادم بر هرچه شور و آبا و اجداد شورمندم بود. معتقدم آدمی را هرچقدر تجربه لبریز کند آن جوهره ی اصلی عوض نمیشود این است که وقعی نمی نهم بر شورش جانم ضد شورمندی م. میدانم آخر این راه هم خسران از آن من است اما زن راه زاده شده ام و راه را می روم. گفته بودید خسته ام. بله هستم. طاقت ندارم و زودرنج و بهانه گیرم. امیدوارم در این میانه بهانه گیری های من آزاری به شما نرساند اگر هم میرساند میدانم که شما سری دارید پر از درد و طاقتتان بسر میرسد و رها میکنید. این دلم را خوش میکند که در این میان چیزی نیست که شما را به عنف نگاه دارد.
این کاغذ هم بیشتر از چند خط شد.
امید دیدار
نینوچکا مرغ در سفر