۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

محض خاطر نوشتن

نه اینکه من از کارم خوشم نیاد؛ نه...من اصولن دلم میخواست کار خودش بیاد پیش من و به اسپانیایی هم حرف نزنم و سوال ها پنج گزینه ای با نمره ی منفی نباشن...مثلن همین امروز؛ خودم رو به یک میتینگ چپوندم که مربوط بود به تزم و البته دعوت هم نبودم فرش قرمز هم پهن نبود ولی استاد/رییس/ جناب میزبان جلسه بود و مشتی آدم شلدون وار جمع شده بودن و در مورد پکج شماره ی یک تا...ماشالا هی نظر میدادن بعد جودیث استاد مورد علاقه م با موی فرفری کوتاه و دامن هیپی وار قرمزش نشسته بود پیش من و وسط کار یه سوال درسی از من پرسید. من! عینهو یه بچه مدرسه ای کلاس اولی سوال رو جواب دادم و خوب طبعن درست و طبعن خرکیف...خر کیف تر این بود که سوال جودیث ایراد بزرگ وارد به یه اسلاید مورد پرزنتاسیون یه آقای گردن کلفت اپیدمی بود و خر کیف تر اینکه این متد رو در هم رشته ها و هم دوره ها فقط ما بلدیم چون دو تا استادامون از هاروارد متد رو آوردن (واردات علم) و ...بعد اینکه مباحث بسیار جالب مطرح شد که مسلمن خیلی خیلی جالبتر از ارتقا و حفظ سلامت(پروموسیون و پروتکسیون) بود که از چرند های عظمی هستند. بعد دچار یه حال عرفانی شدیم که عهههه!!! خوشمون اومد..
اگر در بارسلون سوار مترو شدین و دیدین داره می ترکه و یه سری خوشحال مایو پوش عینک زده صبح اون تو هستن بدونین توریست هستن و یه سری هم کلاسور و ماژیک به دست و کوله ی در حال انفجار؛ توریست نیستن...
در قطار ظهر ها از بارسلون به هرجا سوار شین یه کوپه ای هست که همه ی آدما توش خرخر خوابیدن؛ یکی ش من...نزدیک بود جا بمونم از ایستگاه.

۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

اینترناسیونال

دیروز عصر تصمیم گرفتم برم دستشویی دانشگاه درب رو ببندم و گریه م رو بکنم و تمامش کنم و بیام بیرون...مامانی زنگ زد؛ جلوی در دستشویی...تلفنم رو جواب دادم آب دهنمو قورت دادم...از دیروز تا حالا گریه م تموم شده. به کلاس دیروز فکر میکنم خوشحال میشم.

ریم عزیز

حذف به قرینه ی معنوی



۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

محض خاطر نوشتن

به کرات دیده م که از پیر تا جوون از  همه ی کلاسهای اجتماعی گفتن به هرکی رو بدی آستر میخواد؛ بنده همیشه به شورت دوختن هم رسیده م ولی دارم کم کم بازخرید میشم از این شغل دوزندگی و خیاطی شورت و آستر.

دوست ندارم آدما توقعاتشون از حد تعریف شده ی من فراتر بره...احساس خنگ فرض شدن میکنم.

امروز یکی از بهترین کلاس های عمرم رو رفتم همه ی این مدت  دهن سرویسی به این یه جلسه می ارزید...

کودکانه

من هنوز بچه م. هنوز فکر میکنم منو گذاشتن مهد و چند ساعت دیگه میان دنبالم و هنوز میترسم اگر نیان دنبالم چی؟ اگر مامانم نیاد چی؟ هنوزم اگر بهم یه دونه شکلات بدن میرم به مامانم میگه اون خانوم مهربون بهم شکلات دادن؛ مامانم میخواد زنگ بزنه تشکر کنه ازشون لابد. هنوزم انگار میکنم اینجا بدون مامانم اومدم مهمونی؛ باید به مامانم زنگ بزنم بگم دیر میرسم نگران نباشه و همه چیز خوبه...مامانم غصه نخوره تا من برمیگردم. از سرکار نپیچونه بره بهشت زهرا...من هنوز بچه م...

۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

چرند

من آدمی هستم که با یک غوره سردی و فلانم و مویز و بیسارم...تا همینجاش خوبه...ولی شتر کینه ای مزخرفی ام. این بده...ولی درست کردنش مال امسال نیست مال سال بعد. اینکه در خشم گرفتن بعد از دوران کمون دیگه نمیتونم ببخشم خیلی چرنده...چرنده...چرنده...

تار و پود....

حرفی ندارم بیشتر حرفم رو نویسنده اینجا نوشته...

۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

آری شتر مست کشد بار گران را! *


روی زمین نشسته بودیم...
گفت قهر کرده و از خونه زده بیرون بر جاده ایستاده همینطور گریه میکرده هیچ ماشینی نیومده یا اگر اومده نایستاده. گفت: برگشته همه ی راه رو رفته تو ساحل رو سنگا گرفته گریه کرده و آبجو خورده تا خوابیده.
...شمع قرمز آب میشد روی زمین اون گوشه...
گفت وقتی با مرد قهر کرده مرد حالش بد شده دو ماه افتاده همون گوشه که باهاش قهر کرده بوده و دو ماه تمام ازش در حال قهر تیمار داری کرده تا خوب شده پاشده برگشته سیاتل و مرده همونجا.
شمع نارنجی هم شروع به آب شدن کرد...
من دراز کشیدم سرمو گذاشتم روی پاش...
* سعدی

 

۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

دوازده ساعت و چند دیوانگی

کلاس سلامت بین الملل ساعت سه شروع میشد. روی آتش میرزا قاسمی و کوکوی گوشت و قیمه بود و برنج در آبکش. من تنم بیمار بود ولی دعوت بود و واجب. ساعت پنج با یک سری برگه مقاله در مورد غربالگری سرطان پروستات در قطار خواب بودم تا ایستگاه میدان کاتالونیا از همانجا پیاده تا یک ایستگاه مترو با دل دردناک و خونریزی زیاد رسیدم دریغ از اینکه مقاله م در قطار جا مانده بود. مقاله ای که باید تحلیل و نقد میکردم تا هفته ی آینده. از ایستگاه شهرک المپیک نزدیک دانشکده که بیرون آمدم خورشید و رطوبت دریا به صورت اخمو و و دردآلودم خورد و راهم را تا دانشکده لنگان لنگان ادامه دادم. جلوی در پائو را دیدم. پائو چهل و هشت ساله اهل کاتالونیا از کلاس زده بود بیرون پرسیدم کجا میرود؟ گفت میرود کوله اش را برای آخرهفته و دریا ببندد که این کلاس بسیار علاقه دارد ارادت خود را به بان کیمون ابراز کند...ماچ و بوس و خداحافظ. رسیدم کلاسم طبقه ی اول ساختمان انکس دانشکده ی دریا(کامپوس دریا/ دانشکده ی پزشکی) بود. ورود من متاسفانه با سر و صدای بسیاری روبرو شد چون دو نفر از اهالی کلاس که دیوانه ترین ها هستن قرار است مهمان من باشند جمعه شب و نگران بودند که کیک شکلاتی داخل ظرفشان هدر برود اگر من به کلاس نمیرسیدم که رسیدم. مارک/ دانشجوی تخصص طب پیشگیری بیست و نه ساله و هم جنس خواه زیبا و دوست داشتنی بسیار ابراز احساسات آبروریزانه ای کرد از ته کلاس به صورت ارسال بوس صدا دار با دست....خلاصه خودم را به ته کلاس رساندم نشستم تا هفت و نیم به چرت و پرت و ویدیو های بانکیمون دوستانه ی کورس گوش دادم و نهایت نظرم این بود که انیمیشن ها بسیار بدوی و این حرکات بسیار مهوع هستند (ماچ های بان کیمون از نوزادان مادران زامبیایی)...ولی نظر ندادم چون حتا حوصله نداشتم دهانم را باز کنم.
ساعت هفت کلاس با خوشحالی خاتمه پیدا کرد و من و دیوانه ی باقیمانده: تمرا لی گیلبرتسون؛ ماریا آباخو منتظر پیام هستیم تا برسد و همگی قطار بگیریم از میدان کاتالونیا. دو دیوانه؛ دوچرخه های فرسوده شان را جا نگذاشتند آنها تا ایستگاه رکاب زندند و ما تا ایستگاه با مترو رفتیم تا میدان. ماریا آباخو با موهای فرفری شکل موهای آرمیتا و تمرا سردسته ی دیوانه ها با سه ساک و یک کیف حاوی یک کیک شکلاتی با دوچرخه هایشان رسیدند. من هنوز نگرانم که دوچرخه هایشان آنجا شد.
ساعت نزدیک نه رسیدیم تراسه (شهر ما) ماریا و تمرا آنقدر داد میزدند که صدای مارا نمیشنیدند و میخواستند دو جعبه آبجو بخرند به هر حال پیام این دو دیوانه را قانع کرد ما به حدکافی نوشیدنی و خوراکی داریم...
از نه و نیم تا دوازده مشغول تمام کردن شامهای من بودیم؛ مرحله به مرحله. تا کیک. از دوازده به بعد پیام از دور خارج شد و ما سه دیوانه منتقل شدیم به بالکن با شمع و نوشیدنی و آواز تا چهار صبح. سه زن اسپانیولی امریکایی و ایرانی در بالکن آواز میخواندند و داستان های بی سرو ته تعریف میکردند از دیوانگی های دوران جوانی تا خریت ماریا در ساحل سنگی و خالکوبی و کتک خوردن تمرا (تمی) از پلیس برزیل و داستانهای بیمزه ی ال میرا....ساعت چهار دو دیوانه ماریا و تمی تصمیم گرفتد دکور نشیمن را عوض کنند و کردند. من چی؟ من وسط نشیمن از خنده غلت میزدم به هر حال یک شیشه ی می ریوخا و یک پورتو و چندین آبجو را تمام کردیم....چه انتظاری داشتید؟ بایستم و سرود انقلابی بخوانم؟ به هر صورت ساعت چهار ونیم بود که فکر کردیم وقت رفتن است و من تمی را رساندم به دستشویی و با ماریا رفتیم اتاق مهمان و یک تی شرت پیام و یک پیژامه ی ال میرا رسید به ماریا و تمی؟ تمی بسیار حرف میزد ولی مست بود و ضمنن خوابالو و مهمل میبافت. سه تایی چپیدیم زیر لحاف نرم مهمان روی تخت راحت مهمان دوست ما و عکس های احمقانه ای بود که میگرفتیم....دو دیوانه را به خواب سپردم غافل از اینکه دیوانه ی بزرگتر به زودی سقوط میکند و روی زمین میخوابد و دیوانه ی مو فرفری گرد میشود کنار دیوار و خودم هم چند ساعت خواب بیمار می آسایم.
این چند نفر؛ و من جای درستی را پیدا کردن همدیگر انتخاب کرده بودیم؛ ما هر سه از بچگی دیوانگی ها و نقشه های بزرگتر از سرمان داشته ایم و این همان کاری است که در این رشته انجام میدهیم: مایوس شدن!
بالاخره ساعت دو بعد از ظهر دو دیوانه تراسه را به بارسلون ترک کردند و ماریا؟ ماریا هدیه ی من را در یک ظرف استوانه ی سیاهرنگ تقدیم کرد: علف...
این دو زن بخشی از حال خوب من را میسازند گاه به گاه...

حسرت

کاش با تو بزرگ شده بودم؛ از دور با حسرت به موهای کوتاهم در باد نگاه میکردی و من مثل نسیم از کنارت عبور میکردم.
کاش روی صندلی های دسته دار دانشکده ات اسم من رو حک میکردی و آه میکشیدی و با هم بزرگ میشدیم.
کاش اولین عشق تو بودم...

ساحلی : این ژانر تمام شده است

همون اندازه که نزد هیچ کس عزیز و جانی نیستی که بابا و ننه ات؛ همون قدر هم تو رو بابا و ننه ات میشناسند.
پدرم همیشه میگه باید از پای فراری و خشم این بچه(من) برحذر بود.
ما که دیگه نه حال فرار برامون مونده و دندونی برای نشون دادن خشم. ای مصبتو شکر!

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

ساحلی/ خودکاوی

الف) یک وقت به او گفتم از شعر سردرنمیارم و شعر هم نمیدانم. بعد ها گاهی گوشه ی کتابهایش هرچی مولانا و حافظ و فروغ میدانستم مینوشتم. درآمد که : دروغ گفتی! گفتم این ها که شعر نیستند ما با اینها بزرگ شدیم.
پدرم شعر میگفت/میگوید. از شعر بدم میامد. ولی دفتر شعرش را من مرتب میکردم از روی تاریخ. بعد ها که از نوجوانی گذشتم دفتر را واگذاردم به مادر. او دفتر را جلد گرفت و رویه ی من را ادامه میداد از شعر بیشتر بدم میامد.
یک وقت گفت چرا اسمت را ال میرا امضا میکنی؟ گفتم چون دو پاره ام. پاره ی اول دخترکی است عصبانی؛ با لبخند و ترس ملغمه؛ از شعر متنفر( در مقابل پدرش که شعر میگوید)؛ زندگیش رو پشت کتابهایش پنهان کرده و عاشق کفش است. و اعتماد بنفس لعنتی اش به یک حرف و نگاه با نخ نازکی دوخته است. پاره ی دوم زنی است کمال گرا و باید پزشک میشده باید پیانو میزده و باید ادب جلوی بزرگتر را نگه میداشته هرچند بزرگتر مهمل بافی کند.این پاره کنفرانس های خوب میدهد پرزنتاسیون های خوبی ارائه میدهد و لباس سراپا اعتمادبنفس دارد...
ب) درست است. ما با کتاب بزرگ شدیم. و متاسف هستم که اعتراف کنم همین بزرگ شدن با کتاب ها زندگی را با رویاها و مادام بواری ها و آنت (جان شیفته. رومن رولان.ترجمه ی به آذین) آمیخت و به قدرت اراده ی ما برما آنچه رفت که میتوانست بهتر از آن برود. و چیزی ساخت بین تفرعن و از بالا نگری به آن دیگرانی که پشت کتاب هایشان سنگر نگرفته بودند ولی گاهی دست به کتاب میزدند و ما بودیم که گناهکارانه اعتراف میکنیم که انتخاب های ما چه بودند!!!! و نتیجه چه!!!! و آن دیگران.....و فکر میکنم در آخر این چند خط که چرا بایستی از من چیزی ساخته شود که ترکیبی بسازم : آن دیگران....! (زشت و پر تبختر)
ج) مایلم از کسی یاد کنم که شاید نه چندان بطور فیزیکی ولی حضور گرم و مداومش و صبر ایوبش در برابر چرند گویی های مداوم من که گاهی تیر تیزش مستقیم او را هدف میگرفتند به ناحق و در هر گوشه ی کلماتم رنگی از او میگیرم و فکر میکنم (به اطمینان میدانم) که تمایلی ندارد نامش را بنویسم که نمینویسم. هرچند نه از نزدیک ولی گاهی با فاصله دیوانگی های من به او اصابت میکند و صبر و آرامشش گاهی عصبانیم میکند...اگر اینجا را میخوانی: سلام!

همچنان در حال تمرین گفتن نه! هستم. و همچنان کمی موفق هستم.
تمرین جدیدی را آغاز میکنم دوباره بعد از سالها: بحث کردن با این گروه : آن کس که نداند و نداند که نداند...بابا جان! بذار هر مزخرفی فکر میکنه فکر بکنه...

اتاق سیاه

ریم عزیز
عزیز من!
میدانی چه آرزویی دارم امروز؟ دلم میخواهد یک دخترک اداپت کنم یک خواهر کوچک تین ایجر متولد هزار و نهصد و نود؛ زیبا و باهوش...به دو زبان حرف بزند و ادبیات بداند و من را بخاطر عقاید متحجرانه ام دست بیندازد.
میخواهم یک خواهر اداپت کنم.

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

ساحلی/ خط سوم

شمس روح بي قراري بود كه در پي يافتن كسي از جنس خويش ترك خانه و كاشانه كرده بود و دائما در سفر بود تا جايي كه به او لقب شمس پرنده داده بودند. خود او مي گويد:
"كسي مي خواستم از جنس خود، كه او را قبله سازم و روي بدو آورم، كه از خود ملول شده بودم." ( خط سوم، ص 111)

خنك آن قمار بازي كه بباخت هر چه بودش / بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر
(ديوان كبير، غزل 1085)

.........

شمس نيز با ديدن مولانا آن كسي را كه مي خواست يافته بود و حالا مي توانست هر آن چه در دل داشت و ديگران از فهمش عاجز بودند با او در ميان بگذارد.او كه ظاهراً مردي درشت خو، ديرجوش و كم حوصله بود، حرف هاي زيادي براي گفتن داشت اما گوش و دل‌هاي زيادي براي شنيدن و پذيرفتن آنها نمي يافت. به قول خودش: "من گنگ خواب ديده و خلقي تمام كر، من عاجز از گفتن و خلق از شنيدنش". (خط سوم) و در باره ي وجود مبهم و سر در گم خود در مقالات شمس ازخطاطي سخن مي گويد كه سه گونه خط مي نوشته است، يكي از آنها را خود او و ديگران مي توانستند بخوانند، دومي را فقط خود او مي خوانده و سومي را نه خطاط مي توانست بخواند و نه ديگران، و شمس مي گويد: "اين خط سوم منم". "چنان كه آن خطّاط سه گونه خط نبشتي؛

يكي او خواندي لا غير، يكي هم او خواندي و هم غير ، يكي نه او خواندي نه غير او. آن منم كه سخن گويم. نه من دانم نه غير من". (خط سوم، آغاز كتاب)
....
بی / با مناسبت

ساحلی/ باد مدیترانه

فکر کردیم دله بودن مال ما ملت گل و بلبل است فقط؟ نه! عرض میکنم. ...از زیر زمین که میرسی روی زمین و  میدون نسبت خیلی مهم کاتالونیا یک بادی جریان داره که درین فصل دامن ها را به هوا بلند میکند. در دهانه ی ایستگاههای قطار و مترو جوانهایی ایستاده ن و یک تبلیغاتی برای *ان. جی. او هاشون (تا جاییکه من میدونم) میکنن که نگو و نپرس عین حلزون که میچسبه به یه سطحی و کنده نمیشه البته خریت شون اینه که خانوم محترمی مثل من فقط به این دلیل می ایسته و گوش میده که میخواد زبانش رو تقویت کنه...هرچند بعضی اوقات با حماقت خاص خودش میخنده و الکی به انگلیسی میگه متاسفم نمیفهمم...به هر حال قصه ی دله گی این مردم از قصه ی ما جداست.
نشسته بودم تا باد آروم بشه و این دامن ما کمتر به هوا بره.  کنار من روی نیمکت پسر جوون هیپی واری با دختر همسن و سالش یا بزرگتر هیپی وارتری دارن در مورد ان جی او ی مورد پرزنت جوونک صحبت میکنن منم روی نقشه دنبال اسم یک هتل میگردم که بسته ای رو به دست آشنایی برسونم و ضمنن شنوایی اسپانیولی مو تقویت میکنم...ظرف پنج شیش دقیقه میشنوم که با هم اسم و فامیل و دانشکده و شماره تو ی موبایل زدن رد و بدل میکنن و خدافظ....پسره چیزی اضافه نمیکنه به نوشته هاش وکاغذ و پوشه هاش و دخترک چشماش میدرخشه...باد آروم میشه عینکمو میکشم روی چشمم و راه میفتم...

* NGO: NON GOVERNMENTAL ORGANIZATION

ساحلی/ ارتباط


چرا من وقتی میخوام چیزی بگم گاهی من و من میکنم؟ چون انتخاب کلمات برام وحشتناک سخت هستن؟ همیشه کلمه ای هست بهتر از کلمه ی قبلی که موقع حرف زدن نمیتونی پاک کنی و جایگزین کنی و یا اینکه وقتی حرف میزنی همه ی کلمات مناسب با هم میریزن تو ذهنم بعد لیز میخورن بیان نوک زبونم چیکار میکنم؟ من و من...تو دانشکده وقتی میخوام سوال بپرسم اگر قرار باشه به انگلیسی بپرسم و استاد اسپانیایی زبان باشه سمت احمق ذهنم فکر میکنه که باید اسپانیایی صبحت کنه ولی شعورش نمیرسه که انگلیسی کامل تری برای اون سوال وجود داره ولی مذبوحانه دنبال کلمات دیگه ای میگرده حتا شده به آلمانی یا فرانسه و فکر میکنه اون چماق (استاد)؛ هر زبانی غیر فارسی و انگلیسی و آذری رو بهتر میفهمه...و باز هم من و من...
و چرا با بعضی ها بیشتر من و من میکنم؟ خب این یک کشف تازه ست. احمقانه ست ولی وقتی با دوست ایرانیم حرافی میکنیم بعد از سه هفته پیچوندنش و یک بیرون عجولانه؛ مدام مِن و مِن میکنم...تا ماریا(هرکسی) دوست اهل گرانادا و انگلیسی حرف نزنم...خوب دلیل؟ از دوست ایرانی م خوشم نمیاد. معذبم...نمیدونم باهاش چطور معاشرت کنم چی بگم ناراحت نشه؛ یک کلوم: بلدش نیستم! وقتی بلدش نیستم چرت و پرت میگم. یعنی یا هیچی نمیگم یا وقتی میگم بزور و بی اعتماد و شل و ول میگم. از تردید جونم بالا میاد. نکنه؟ نکنه؟ کلماتی که صدسال یه بار به دهنم نمیاد استفاده میکنم. پرحرفی بیجا میکنم و مستقیم نگاه نمیکنم. اگر این بی میلی رو تو صورتم ببینن چی میشه؟

خوب حقیقت اینه که من آدم شکننده ای هستم و از طرف دیگه تعقل م مدام به سمت چپ قفسه ی سینه م تمایل میکنه و بی نهایت مضطرب. با دونستن اینها باید بیشتر وقتها مراقب باشم نشکنم (شکانده نشوم)؛ به گوشه ی قبا م برنخوره و بیشتر از این نشکنم. اگر آدم عاقلی باشم تا جایی که ممکنه از موقعیت های اضطراب آور هم پرهیز میکنم(اگر...)

۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

ساحلی/سلیمان

وقتی هنوز همون عینک کج و کوله ی پنسی گرد رو میزد و موبایلش رو از خودش آویزون میکرد گفت نمیتونی...نمیتونی خودش گفت...وقتی قاب عینکشو دزدین یه اشتباهی بهش چپوندن و موبایلشو به خودش آویزون نمیکرد و یه لپ تاپ نو خریده بود سکوت کرده بود من ولی نمیدونستم...نمیتونستم حتا...

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

ساحلی/ موطن

یک شبی بود پا درد داشتم چون که گچ پامو باز کرده بودم. نظر مردم؟ : چمیدونم واللا! خودت دکتری دیگه!!! من نمیدونم چرا ازین حرف بدم میاد...
یه شبی بود این پیرهن بنفش کمرنگ رو پوشیده بودم. عکسش هم هست. با این و ف و حسین. بچه ها هم اومده و رفته بودن. اونم خوابش گرفته بود از آبجو خوری. دراز کشیده بود رو تختم...
موطن آدمی تو همون چمدونیه که توش دوستای خودشو؛ خود خودش رو تو گذاشته باشه آورده باشه. بقیه هم دوست نیستن ادا و اصولن اونجا هم موطن نیست فقط یه لاجوردی قشنگه.

بدان حمل کردم که گردون همی/ نداند حقیقت که من کیستم*

put off

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

دست در حلقه ی آن زلف دوتا نتوان کرد

ریم عزیز
دیوار آن است که نمیبینی و نبینند تو را از پشت آن به هزار حیل.
عزیز من!
دیوار را میتوان براحتی شکست که شکستندش به سرزمینهای مختلف اما من؟ نه قادرم و نه خواهان. بگذار این دیوار لعنتی بین ما و آدمیان باشد؛ گاهی دیوار را انکار میکنم یا پنجره ای میسازم بر تن سرد شیشه ای اش و سر میگذارم بر عریانی اش و سر میکشم به جهان! من چه ناتوانم از دیوار خودم و دیوارهای شما مردم! چه ناتوان تر تلاش میکنم دوست بدارمتان که ندارم! دوست ندارمتان که دوستم نمیدارید نه آنکه خبر جدیدی باشد که دوستم نمیدارید یا پشت روزها و شبهای شما خاک زمان میخورم؛ آنقدر خورده ام غبار که دیگر به گور زندگی میکنم بی اعتراض یا گاهی به پرخاش و اعتراض. عجزم را جدی نگیرید؛ من همان زن کوچک زیر دریا پشت دیوارهایم. نه نی لبکی چوبین دارم و نه ساز شکسته ام را به این سوی جهان کشیده ام...من همانم که از گوشواره های صدف بیزارم...که در کوچه ای پر درخت بارها از دوچرخه افتاد و بلند شد که موهای زیتونی اش در شهر خاکستری کم کم به سیاهی نشست و این روزها موی سفید برسرش دانه به دانه میشمارد...گلایه ام را وقع نگذارید گلایه های من را روزی باد موافق با خزان برد و مادرانه ام را در روزی زمستانی پشت درهای بیمارستان باختم به یک روز و نیم...
امروز هم دیوارم را به دوش میکشم و سرگردان هیچ کس در سرزمینهای بی نام با مردم بی صورت میگردم...
عزیز دلم
پرسیده بودند آیا در آخرش؟ جوابم این است؛ روزی در ورشو در ایستگاه قطار زنی با صدای گرفته و زشت ؛ یک ملودی فالش میخواند به زبانی نامعلوم...آن منم!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

ساحلی/ ادای نا تمام یک دین

خوب یک داستانی هم هس که باهاس انترن بوده باشی تا بفهمی چی.  با نظر به اخبار انترن کشون تب کریمه کنگو فکر کردم باید ادای دینی هم به عالم انترنی بکنم.
برگردیم به حال عرفانی. یک حال عرفانی خاصی در شب کشیک به آدم(من حداقل) دست میده وقتی کمی سرت خلوت میشه خنکای صبح میزنه از در اورژانس زیر پوستت ولی هوا روشن نشده آقای ابی هم میخونه سطح انکفالین ها در حال صعود...گاهی هم فرصتی که تو حیاط (باغ پردرخت) بیمارستان قدمی بزنی قبل از اینکه یک مریض با تب کریمه کنگو بیاد و هیچ خودخواهی حاضر نباشه براش ان.جی بذاره و یه سرفه بزنه توی صورتت و حداقل حداقلش مجبور باشی بیخود بیخود  بری روی درمان محافظه کارانه و حداکثرش یه انترن بدبختی باشی که بمیری!!! اصلن حتا یادمون هم نمیمونه تب کریمه کنگو چه زهرماریه تا وقتی از پا بندازه ما رو.
بازم برمیگردیم به حال عرفانی؛ که از زور پا خستگی و درد پا انگشتای پاهاتو جمع و منقبض کنی ولی همچنان یک حال عجیبی داری و میتونی بری با دوستت تو ماشین بشینین یه پکی بزنین  یا حتا پاتونو از گلیمتون درازتر کنید و در اون کشیک ها دلتون بخواد توی اون حال عرفانی به یک عاشقانه ی دردناک لذت آور ناقص بپردازین که نبوده...
یک حالت قلقلک وار سبک از درون؛ به سختی قابل تقسیم کردن؛ شاید اگر پیام باشید میرید سری میزنین به میدون نقش جهان یا اگر من باشید موبایل رو از تو جیبتون درمیارین و نگاه میکنین برمیگردونین به جیبتون...یا اگر گاهی خوش شانس باشید با دوستتون هم کشیکی باشید گپی پشت میز...
یک حالت غیر قابل برگشت که انترن های جوان باید بخاطر بسپارن چون تجربه ی مجددش (حداقل برای من) بسختی امکانپذیره...
تمام این حال عرفانی و البته به مرگ در اثر کریمه کنگو در بیمارستان دولتی شهرستان وقتی داری فکر میکنی به این امتحان پرتقلب لعنتی کثیف دستیاری... مرگ به ناخواستنی ترین وضع! کی دلش میخواد بعد از یه کشیک و حال عرفانی و یه مریض کریمه کنگویی و بعدش تب و علایم بیماری؛ یک مرگ عفونی داشته باشه! هرکس هم دلش بخواد اون انترن مضطرب خسته ی بعد کشیک پر استرس مطمئنن دلش نمیخواد...وقتی سروتونین و انکفالین و زهرمارت داره صعود میکنه هیچ وقت فکر نمیکنی یه انترن کوچیک دیگه تو یه بیمارستان دیگه با یه دستکش زپرتی و ماسک پیزوری داره ناخواسته جونشو میفروشه به یه ماه پر از کشیک عرفانی...
ادای دین ناچیزترین در مقابل یکی از مظلوم ترین انترن های دنیا که نمیشناختمش!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

از اینکه وارد مملکتی بشم که بدونم یه توده تو شکمم بترکه و از ترس پول آمبولانسش بلند شم دولا دولا برسم تو اورژانس و نرسیده از ترس صورتحساب شلوارمو خیس کنم متنفرم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

بار لعنتی هستی

عزیزم
ریم عزیز
گفتم که زندگیش شده است این؛ اغراق نکرده ام. نپذیرفت...

ساحلی/بازی با آتش خطر ناک است

من یک ور سنتی دارم که دوست دارد آدم ها حیا کنند؛ یعنی پررو بازی درنیارند؛ مثلن من اگر معلم بودم ور سنتی ام حال دانش آموز پررو و خوش مزه ی کلاس را میگرفت. اینکه خودم هم حیا دارم و پرروبازی در میارم یا نه را باید صبر کنیم تا زمان نشان بدهد چون از زمانی که تصمیم گرفتم حال آدمهای پررو را بگیرم تصمیم دیگری هم که اتخاذ کردم این بود که طوری رفتار کنم که حالم را نگیرند.
از زنهای وزغ وار یا آفتاب پرست صفت بدم می آید شاید هم زالو یا کنه؛ زن بایستی یک تو دل برویی زیر پوستی داشته باشد؛ زنی که بخواهد عین آفتاب پرست خیمه بزند روی یک وضعیت نامربوط معمولن باید دمش را عین آفتاب پرست گرفت و عین همون آفتاب پرست پرتش کرد گوشه ای. البته مشکل این است که موی نازکی میان آفتاب پرستی و رفاقت نمایی وجود دارد ولی اگر آفتاب پرستی احراز شود تعلل جایز نیست. البته این نگاه؛ نگاه سنتی زن سرزنش گری نیست. حتم است که اگر وضعیت مثلث گونه ای بوجود آید راس مثلث (چه حیوان ماده یا چه حیوان نر) باید دمش گرفته شود و دور سر چرخانده شود و پرتاب شود.
داستان از این قرار است که قصه ی دوستان نزدیکی به گوشم خورد که دوست نسبتن مشترکی که زیبایی و تودلبرویی هستن؛  یک مثلثی درست کرده است که حتا درست کردن این مثلث بنظر بی لزوم می آمد چون دو سر قضیه بدون اینکه توجه نفر سوم را جلب کنند میتوانستنند بین خودشان داستان را حل وفصل کنند. ولی پای صاحبش که به میدان آمده...به هر حال وقتی یک مثلث در ابعاد هندسی حادث میشود و هر سه ضلع مطلع هستند باید از ضعیف به قوی دونه به دونه حذف کرد: نفر اول که از میدان برود کسی است که وارد رابطه ی مکتوب و نوشته شده گشته و سعی در تسخیر فرد دوم دارم. نفر دوم باید به قاطر چموشی بسته شود (مرد داستان) دور شهر بگردد. و نفر سوم؛ هیچ کیف و کتابش را با همه ی حقارتی که متحمل شده جمع کند برود در پراگ (مثلن ) عزلت گزیند.
به هر حال با تمام اعتقاد به نسبیت اخلاق اگر بی اخلاقی پرش به نزدیکی پر آرامش ساحلی من بخورد پرش را آتش میزنم. و اگر کشف کنم من وجود مخل آسایش هستم شجاعت و بی کله گی دوران نوجوانیم را دارم تا جمع کنم و بی صدا بروم. توصیه من به آن دوست عزیز قرار گرفته در مثلث جز این نیست.

ساحلی/محض خاطر نوشتن

یک مصیبت هایی در زندگی هست که هیچ جوره حل نمیشه.
من یک کیف دارم که عاشقشم هنگامه و پویان بهم عیدی دادن و رنگ و وارنگه و کوچولو. بعد هر روز صبح که بیدار میشم میفهمم که نمیتونم با خود ببرمش بیرون چون که توش لپ تاپ جا نمیشه. مسلمه که جا نمیشه این کیف؛ یک موجود کوچیک ظریفه...بعد بهش فکر میکنم که توی کمد آویزون و مظلوم مونده و فکر میکنم بشر کی میخواد این مصیبت ها رو حل کنه.
چند بار تصمیم داشتم لپ تاپ نبرم و از لپ تاپ و کامپیوتر دانشگاه استفاده کنم ولی پشیمون شدم تمام سواد بیسواد من روی همین لپ تاپ خوابیده. کجا نبرمش؟
هوا مدام بادی میشه و میره تو حفره های جمجمه ی بدبخت من و سردرد میگیرم. منم و این کلاه کرم رنگ که برای سرم گشاده. تازگی ها فهمیدم من با کلاه شکل خرفت ها میشم ولی ایرادی نداره؛ فصل؛ الان فصل همین کلاهه. راستش از همین تریبون اعتراف میکنم من فوبیای گم کردن کلاه دارم. دو تا از کلاههای زمستانیم گم شده ن. شاید هم تو خونه باشن ولی نمیبینمشون چند وقته. دیشب هم خواب دیدم این کلاهم گم شده. اعتراف کلی تری میکنم. من فوبی گم شدن وسایل دارم. در فروشگاه از جدا کردن سبد خریدم از خودم متنفرم ولی پیش میاد. بعضی شبا هم خواب میبینم ماشینم رو گم کردم. همون ماشین طفلکی هم دل عزیزم...گاهی هم پلیس اسپانیا از دستم درش میاره چون نمره ش ایرانیه. یک بار هم خواب دیدم یه ماشین کوچولو خریدم که فرمونش با چسب و طناب چسبیده بهش و هی کنده میشه.
گفتم خواب؛ تو کتاب نوشته بعضی ها خواب های ویوید دارن (زنده؟ زنده نما؟)...من خواب نمیبینم که سریال میبینم بعد شخصیت ها چندین بعد دارن؛ که آدم میترسه البته من از آرمیتا تو خوابام نمیترسم ولی هنوز از مامان هم کلاس سال اول دانشگاهم میترسم...زنیکه صدای بدی داشت با جثه ی کوچیکش متاسفانه بسیار جیغ جیغو بود. یه بار خواب دیدم همه ی هیکلش دهن شده و جیغ میکشه...
این فوئنتس بدبخت هم مرد. من فقط کتاب آئورا رو ازش خونده بودم که تا امروز فکر میکردم لائورا بوده(شاید هم بوده)...کتاب محشری بود نمیدونم چرا انقدر احمق بودم که عمرم رو تلف کردم به نخوندن بقیه ی کتاباش...
نذر کردم اگه این باد لعنتی قطع بشه هوا هم صاف و بی ابر بشه خودم و سارا رو ببرم دریا....هنوز که هنوزه از وقتی تصمیم گرفتیم نتونستیم بریم.

اتاق/ ریم عزیز

ریم عزیز
در اتاقت کتابها خوابیده اند. دخترک های گریان و منتظر.
دخترکها/زنهایی که مسافری را چله نشستند و برنگشت.
در اتاقت تخت ناراحت عزیزت با بالشهای مسن تر از آرمیتا...
در اتاقت گریه های مخفی؛ خنده های مخفی؛ پچ پچ های عاشقانه.
نوش و دوش شبانه و رفیق هم پیاله ای نیمه راه...که همان راه نیمه هم عمری
بود برای ما از رفاقت و افت و خیز داستانهای ما.
در اتاقت خوراکی پنهان برای روزهای تلخ اضطراب. کاغذهای پاره با واژگان پر معنی برای ما و بی معنی برای آنها
در اتاقت بدترین و بهترین اخبار...
برمیگردم به اتاقت ریم عزیز؛ من دیگر منی نیستم که رفتم من دیگری هستم که تنها محل امنش همان اتاقت است.
برمیگردم به اتاقت ریم عزیز ولی چله های سرد زیر خاکستر سردتر شدند. نگرانی های نامربوط در اتاقهای نمور
در گوشه ای بیرون از اتاقت گز کرده اند از ما جدا. ما برمیگردیم به کتابها و خاطرات و بالش ها و دخترک ها و میمانیم
با دخترک ها....دخترها....زن ها...زنهایی که درد را جایی دور از خانه به میانشان دعوت کردند با آغوش باز و بی ترس و زنانگی را همراه خود کردند زنی بهمراه دخترک های کوچک دورش نشسته در میان اتاق قصه ی سی ساله ای را میگوید و میخواهد قصه را آزاد از بخشهای ناخوشایند بازگو کند؛ خلاصه کردن این داستان سودی ندارد...شاید اگر سی سال دیگر طولش را بیفزاییم قصه هپی اندینگ شود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

ساحلی/ A pain in the ass

اریکا موجود بیخود و بدلباسیه. یا بنظر من حداقل بدلباسه. حاضره از رو جنازه ی آدما رد بشه و جایزه و آفرین های قشنگ بگیره. سی و چند سالشه و تنها خوشی ش اینه که پاورپوینتای گل گلی درست کنه و استادش بگه آفرین. مهمونی ها نمیاد اوایل گول میخورد میومد و فکر میکرد قراره اونجا نمره ی خوب پخش کنن بعدن فقط کادو قبول میکرد بعدتر دیگه کسی براش کادو هم نیاورد نه ماری سول و نه النا. اجزای صورتش تک به تک زشت نیستن ولی روی هم رفته یه حس بدبختی و آویزونی رو منتقل میکنن که زشتشون میکنه...
دیروز بیست دقیقه از زمانی که استادش بهش گفت دو دقیقه وقت داری پرزنتاسیونتو تموم کنی؛ تا خفه شد طول کشید یعنی ده دقیقه بعد از ساعت کلاس.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

ساحلی/ خیال حوصله بحر می‌پزد هیهات......

حوصله ی آب دیگه داشت سر میرفت *
خودشو میریخت تو پاشوره و درمیرفت...
...
حوصله م قد حوصله ی آب ه.
یه چیزی هست که من خیلی خوب درک میکنم. من قبل تر و نه خیلی گذشته تر؛ آدم متلک گویی بودم و دلیلش هم این بود که کونشو نداشتم برم رک و راست حرفمو بزنم. بعد نیش زبون مزخرفی داشتم. نمیدونم چطور شد کم کم حوصله ی متلک گویی از دهنم افتاد گاه و گداریم به شوخی اگر به دوستام یه تیکه ای بندازم زود میگم غلط کردم...اینو هم میگم چون میدونم آدمی که متلک میگه چقدر فکر میکنه با گفتن متلک دل داغش خنک میشه که والا نمیشه و باللا نمیشه. من اصلن میخوام یه جلسه بذارم متلک گو ها رو دعوت کنم بگم بهشون دوستان من! بنده امتحان کرده م. اصلن عصبانیت رفع نمیشه. این انسون هایی که هم متلک میگن هم گنده تو روی صورتت بار میکنن اونا خوب فکر میکنم باید آسوده تر باشن. من در گذشته وقتی کارم به جای خفگی میرسید بیشتر گنده ی تو صورت بار میکردم دلیلش هم باز هم نداشتن کون و تخمدان کافی برای مبارزه و جنگ بود. در عوض راهمو ور میداشتم بعد از متلک های فراوان میرفتم یه گوری سرمو میکردم تو یه آخور دیگه.  الان غالبن بدون متلک و گنده و فیلان راهمو ور میدارم میرم...هرچی هم مثلن تمی میگه باید به مردم بگی از چی ناراحتی میگم نمیگم و به تخمدونم که ندونن از چی ناراحتم. چرا؟ چون اعتقاد دارم آدما وقتی تصمیم دارن شروع کنن به کاری یا حرفی به احتمال زیادی و با تقریب خوبی میدونن که از عواقبش آزرده شدن خاطر سمت مقابل ه و اینکه چرا میخوان سمت مقابل را ناراحت کنن برمیگرده به خودخواهی اونها چراکه انسون ها میخوان که اون یکی انسون ها به صورت موم در دستان آنها و با عقاید آنها خوشحال و ناراحت بشن و بنابراین به تخم یا تخمدانشان است این آزردگی.
خلاصه اینکه بعنوان متلک گوی طعنه شنونده ی سابق؛ توصیه میکنم اینکار انجام نشود چون عاقبت آن واقعن چیز بیخود و بدرد نخوری است بعلاوه اینکه خامی و بی تجربگی رو میرسونه چیزی که من بوده ام و نسبت به سالهای آینده هم حالا هستم لابد. این طعنه ها دل رو خنک نمیکنه و سوتفاهم رو زیاد میکنه قهر کنید برید باور کنید بهتره راحت تر به جواب میرسید. مگه کنکور ندادین؟ راه حل تستی؟ قهر

* به علی گفت مادرش....(فروغ)

ساحلی/فرهنگی

دیروز بختیار بودیم. راه افتادیم رفتیم مرکز شهرمون برای یک بچه ک لباس دخترونه بخریم. دیدیم خانوما دسته دسته با لباسای قشنگ و زیبا میان رد میشن. ما رو میگی؟ سریع مغزمون تحلیل...رسیدیم به رامبلای شهرمون دیدیم دکه زدن گوش تا گوش اولی پنیر دومی پنیر سومی پنیر چهارمی نون و شیرینی پنجمی پنیر شیشمی گوشت نمک سود...ماهی ساردین تو روغن زیتون و سیر...رفتیم جلوتر کرپ و این بساط...کماکان مردم در کاستوم های رنگارنگ بعد چشممون افتاد به یه پوستر کار اندی وارهول رفتیم تو مرکز فرهنگی فیلان شهر...همونطوری وا افتاده بود و یه سری کار از اندی وارهول مجانی وار دیدیم...همون وقت بارون گرفت چه رگباری...ما بختیار بودیم زیر پناه آقامون اندی وارهول. زدیم بیرون بارون بند اومد. افتاده بودیم رو خوش شانسی رفتیم کرپ زدیم با خامه برگشتیم منزل. بسیار بخودمان فحش دهنده بودیم بلحاظ لحاظ نکردن اتفاقات فرهنگی بغل گوشمون بعد فهمیدیم اینجا رفته ایم و سال بعد هم لابد خواهیم رفت چون من همون لحظه در تقویمم وارد کردم اتفاق مربوطه رو.

کل زمین/ نیمه ی پر

نیمه ی پر لیوان پر از آب غیر قابل خوردن بود. گنداب؛ آقا جون گنداااااب!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت . . .

آقای پرویز شین همسایه؛ رفیق؛ نویسنده (بزور بابا ننه مون) مورد علاقه؛ مهمان گاه به گاه ما! شنونده ی پیانوی داغون من؛ شما هم...پیوستید به رفیق تازه سفر کرده تون...
یادتون بخیر

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

ساحلی/ سفر به سطوح

مایلم نکته ای رو بنویسم که ارزش نوشتن رو داره. یادم نیست که قبل ترها از اون یکی ور خودم نوشته م یا نه.
مثل آدمهایی می مونه که وقتی میری خونه شون یک کتاب معروف جلوی چشمت میذارن یعنی ما کتاب میخونیم؛ اینم داستان ما شده. بری تو فیس بوک لعنتی ش میبینی سریال لعنتی مورد علاقه ش دسپرت هاوس وایوز ه. میخواستم بگم من سریال مورد علاقه دارم. نه یکی بلکه سه تا. ولی در راس سریال هام فرندز ه. اینکه میخوام ادعا کنم باید انگلیسی نسبتن خوبی داشته باشی تا از فرندز لذت ببری در حوصله ی این بحث نمیگنجه. اینکه آدمها یک ور مبتذل دارن هم به من ارتباط نزدیکی نداره مگر اینکه ابتذالشون پاچه ی من رو بگیره. میخواستم از ور مبتذل خودم بنویسم. من سریال بین حرفه ای هستم/ لاست رو ندیدم چون بنظرم موضوع چرندی داشت ولی دیپ اینساید من (در عمق وجودم) دلیلش این بود که خیلی اعتیاد آور بود و دوست خیلی عزیزم که به هیچ وجه هم مبتذل نمیدونمش بشدت بهش اعتیاد داشت و من از خودم اطمینانی نداشتم. در عوض به بیگ بنگ تیوری و گاسیپ گرل علاقمند میباشم. گاسیپ گرل از نازل ترین موضوعاتی صحبت میکنه که ممکنه ذهن انسان رو مشغول کنه. حتا از اون هم پایین تر...و باجی به دسپرت هاوس وایوز نمیده هرچقدر اون سریال دست راستی و طرفدار خشونت و نگه داری اسلحه در منزله؛ این یکی مبلغ استایل زندگی تجملی و ریخت وپاش نیویورکه که درصد خیلی پایینی از مردم جهان حتا تصورش میکنن. بعد یک روز در هفته هم برای لطافت پوستمون با تمرا میریم غیبت و ناهار...(از تمرا ننوشتم. نوشتن از آدمای خیلی خیلی موثر و نزدیکم سخته برام). به هتل های فنسی و رستوران های خاص اهمیت میدم. دست خودم هم نیست. انسان مبتذلی هستم که ننه م از وقتی یادمه پنج شنبه ها شب ما و بابامونو رستوران فنسی دعوت میکرده. با همه ی عقاید خلقی!!!! شون...انسان مبتذلی هستم که از پسرای سطح اجتماعی نه بالا برای رابطه ی طولانی مدت استقبال نمیکردم. و آدم مبتذلی هستم که باید همیشه لوس بشم. اگر قراره بیدار شم با کلی مراسم باید بیدار شم....چرا آدما نمیخوان ور مبتذلشونو ببینیم؟ چرا من عاشق این هستم که ور مبتذل آدما رو بکشم بیرون...بعد نگهشون دارم به موقعش بکوبم تو صورتشون...چیز عجیب و جدیدی هم نیست . کدوم خری میاد میگه من مبتذلم؛ غیبت میکنم؛ فضولی میکنم و موسیقی سطح پایین گوش میکنم....در هر صورت اگر میخواین سرتون گرم بشه و بدبختی های جهان رو فراموش کنین به سریال گاسیپ گرل گوشه ی چشمی داشته باشین. هم لباسای خوشگلی میپوشن هم واقعن سرگرم کننده ست.
پ.ن سریال فرندز یک مکتب است و ارتباطی به ابتذال ندارد.
. پاپانوشت؛ خاطر نشان میسازم هیچ علاقه ای ندارم زبان فارسی رو پاس بدارم و واژگان اصطلاحات فارسی رو استعمال کنم. ترجیح میدم چیزی که به دستم میرسه بنویسم. چیزی که اهمیت نداره: یک: قضاوت مخاطب(بجز مخاطب خاص محدود) دو: امر خطیر حافظت از زبان شیرین پارسی ست.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

ساحلی/پدرانه

دلم خواست از روزمره های بابام بنویسم. بابام ساعت چهار صبح میخوابه (مدت مدیدیه) و بیدار شدنش هم باخودشه و هروقت میبینی داره میخونه یا مینویسه...یا مینویسه و یا میخونه...تازگی ها یک منبع اطلاعاتی بهتر هم پیدا کرده(بله اینترنت در خانه ی ما فقط چند ساله راه افتاده)...باز هم میخونه یا مینویسه. بجز خاطرات مردم آزاری و دو فیلم با یک بلیط و یک پدر دیکتاتور عجیب و یک خانواده ی ناجور عجیب تر تمام خاطرات بابام خلاصه میشه به خوندن و نوشتن یا نوشتن و خوندن هر وقت هم میاد پای تلفن داره از خونده ها و نوشته هاش میگه...من؟ بدبخت بی عرضه م. یه مشق میخوام بنویسم یه مقاله یه دیاگرام...بابام وقتی از نوشتن فارغ میشه فارق نمیشه باز مینویسه یا میخونه...واضحه که من با این رابطه ی چرندی که با پدرم دارم یعنی خیلی داغونم الان که هی یادش میکنم؟
پ.ن. بابام توصیه ی یک کتابی کرده ولی گفته اسمشو پابلیش نکنم....

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

ساحلی/مرثیه ای برای یک مرض

باشه تا اینم بگم. من سر قبر آرمیتا نرفتم وقتی میخواستن دفنش کنن. رفتم خونه رفتم تو اتاقم لباسای زیرمو از روی شوفاژ برداشتم تا مردم میان و میرن نبینن. الف هم نشست رو تختم منو نگاه کرد بعد این اومد و اون رفت...بعد همون وقت بود که تو بالکن لباس مدرسه شو دیدم. آویزون بود تو باد دی ماه تکون میخورد.
اتفاقن اینکه من خیلی میخورم. خوب یعنی اینکه روز اول نخوردم هیچی. لب به هیچی نزدم. شایدم نشد یا غذا نبود بجای غذا فقط آدم بود که میومد میرفت. شب دخترخاله م نیمرو پخت گفت بیا بخور گفتم باشه یه لقمه میذاشت دهن من یکی میذاشت دهن بچه ش. من خجالت میکشیدم بگم بازم میخوام ده تا تخم مرغ نیمروی دیگه میخواستم. گفتم ببرین به مامانی غذا بدین لای لقمه ش قرص بذارین. همین کردند. اما من بازم غذا میخواستم. فرداش هم هی غذا میاوردن از فارسی. فارسی همون غذا فروشی تو خیابون دولت ه. زرشک پلو...ورداشتم خوردم. هی خوردم هی بازم خوردم. اتفاقن اصلن به این فکر نمیکردم که یه بچه مرده و نباید غذا خورد. فکر نمیکردم فقط میخوردم. زیاد همه ش میخوردم تا یه هفته خوردم بعد همه رفتن دنبال زندگیشون. بعد دیگه نخوردم. دلم میخواست بخورم ولی غذا نداشتیم هیچ کدوم حوصله نداشتیم غذا درست کنیم. پس میخوابیدم تا مامانی برگرده از سرکار و غذا بخوریم. یا بابام یه چیزی بپزه...میخواستم بگم من از غذا نیفتاده بودم اتفاقن خیلی هم غذا میخوردم. یعنی اگر غذا بود تا تهش میخوردم انقدر که دیگه جا نداشتم. درسته وزنم کم شده بود ده کیلو یا هشت کیلو لاغر شده بودم ولی از بی اشتهایی نبود...از بی غذایی بود. مامانی و بابا غذا درست نمیکردن منم میخوابیدم یا درس میخوندم...امتحان علوم پایه داشتم...

ساحلی/زایش

مثل جایی می ماند که سر بچه در انتهای گردن رحم قرار گرفته باشد؛ درد حرفی که میخواهد برسد ولی ایستاده تا درد بکشی...

شاید هم اصل داستان** این گونه باشد.


** این روزها میان موسیقی زندگی میکنم کلماتم را بین آنها میجویم.
باتشکر از میم نون.

ساحلی/ غور

درسته. با پشتک و وارو فهمیدم دلتنگم.  ولی حتا با پشتک و وارو هم نفهمیدم دلتنگ چی؟ خیال کردم دلتنگ یک داستان ناتمام هستم که نبودم. که ناتمامی در کار نبود...داستانی نبود. من بودم و دنیای حقیقی که من بهش تعلق ندارم.
رفتم خونه ی سارا. سارای اکوادوری از کیتو. یک همدم دیگه. تا کنارش نشستم پشت میز فهمیدم دلم برای یک اتاق نمور کوچیک با سقف کوتاه که بوی سیگار مونده میاد ازش تنگ شده. کجا؟ کدوم دوره ی تاریخی؟...نمیدونم...گفتم من دراز کش به سوالات جواب میدم گفت باشه. بعد گفتم شاید دوست نداره با شلوار جین برم روی تختش از طرف دیگه تردید داشتم یعنی بدون شلوار برم؟ خوب داستان این بود که هم خونه ی سارا دختر بسیار انحصارطلبیه و ضمن هم خونه گی دوست دخترش هم هست ضمن همه ی اینا منو میتونه با یه انگشت خفه کنه. رزمی کاره. میره باشگاه بکس. بعد با تردید ایستادم جلوی تخت گفتم با شلوار جین برم؟ یا چه جوری؟ خنده م گرفت...خنده ی هیستیریک از خنده هایی که بلند و تموم نشدنیه اگر ادامه پیدا کنه میشینی روی زمین و گریه میکنی و اشکات بند نمیان...خوب با هانا و تمی ازین حرفا نداریم با هانا با شلوارجین میریم رو تختش و با تمی هم کون لخت! ولی تمی هم خونه ای نداره که دوست دختر/دوست پسرش باشه و انحصار طلب و ورزشکار...سارا باهوشه فهمید. رفت یه رو تختی آورد گفت برو روش دراز بکش راحت بعد نشست خندید خندید خندید...خندیدیم...هیچ کس تو اون دانشکده خنده ی سارا رو ندیده جز من. بعد رفت سیگار پیچید آورد نکشیدم. نشستیم سیگار کشید و یه شماتیک از طرح تحقیق مون کشیدیم. بعد جمع کردم و برگشتم. حداقل فهمیدم دلم برای یه راهروی پله دار کهنه با یه اتاق نمور و بوی سیگار در ناکجا تنگ شده...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

ساحلی/ زنی که رفت

ریم عزیز
اجازه میخواهم نوشتن به تو را از سر بگیرم. به تو برمیگردم وقتی سفرم را به درد آغاز میکنم. هربار...هربار...
عزیز من! بگذار بگویند زن دیوانه بود...بگذار بگویند باد دریا به کوچه هایی با گلدان های معصوم روی ایوانهای کوچکش مسحورش کرد و کوچه به کوچه به دنبال صدای سازی میدوید که با کوک ناسازش؛ ساز بود.
ریم عزیز
خوابهایم پر از ارقام و پچ پچ زن هایی میشود که دغدغه ی پرده های گلدار دارند...
تصاویرم خودسوزی میکنند یک به یک...از دست من کاری جز خیالبافی بر نمی آید..دیگر از من کاری جز تماشای سقوط برنمی آید. در من چیزی تمام میشود که مدتیست آغاز گرفته.
بگذار بگویند زن؛ تنی بود شاید بارور شاید دریایی از هورمون ها...دیگر نمیگویند سیاهی چشمش به لاجوردی سنگی گرایید از بس در آینه ی دریا و تصویر ماه در آب خیره ماند و پری برای نه تبری طلایی داشت و نه حتا یک بطری با نامه ای آمد. بگویند: روزی زن رفت... میگویند روزی زن رفت روزی که تن بود و در تنش جان...جانش را در خیابانی جا گذاشت و روی نقشه سفر کرد و تن ماند بدون سازش بدون ساز کهنه ی ناکوک بد صدایش که از آن تن هم جز گام های ناساز برنیامد..آن زن رفت...بدون خودش...

ناگهان اینجا رسیدم..مثل یک شوخی بی رحمانه
درصورت تمایل برای مشاهده ی متن و ترجمه اینجا را ببینید و داغان شوید.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

ساحلی/ آفیس

اودری(بخوانید اودقی) زایید. یک دختر. از اول هم اصرار داشت پسره و تعیین جنسیت هم نکرده بود ولی من هروقت شکمشو بوس میکردم با ضمیر مونث در موردش حرف میزدم. اسمش شده آملیا. طبیعتن شماها هیچ علاقه ای ندارین بدونین که چی! راستش من هم علاقه ای ندارم. یعنی اودری زن منظم و مرتب و صاف و ورزشکاریه که تمام دوران بارداریش نگران بود که نکنه بچه ش سزارین بشه و ازین قر و قنبیل ها...من آنا رو خوش تر دارم. دیوانه ست. با یک فلوت زن اهل نپال داره دختردار میشه. شنیدیم که فلوت زن میره و ناپدید میشه و چندین وقت بعد پیدا میشه از آنا میپرسم اسم دخترش چیه میگه باید اول صورتشو ببینم. این جواب خیلی درسته و غیرکلاسیک. ماری رو هم خیلی دوست تر دارم. ماری یک عدد ورژن دانمارکی ظریف و بسیار آرامه منه. یعنی من رو بلوند و ریز نقش کنید و بزنید روی میوت و آرام بودن میشه ماری. یعنی یه چیزی (آنی) داره که من میدونم چیه ولی بلد نیستم توضیح بدم. این روزها زوج جدیدی پیدا کرده که دوست عزیزمونه. رییس یه دپارتمان فلانی در شیکاگوست و به لحاظ سن و سال نسبت به ماری باید سیزده سالی بزرگتر باشه و خیلی دوست داشتنیه. انگار پارسال که متاهل بوده اینجا سبتیکال اومده و رفته و امسال که جدا شده برای یه ماه اینجا بود و الان که رفته مدام احوالشو میگیرم برای این هم دلیل خاصی ندارم شاید دیوانگی ش و لگد زیر همه چیز زدنش باشه...
اگر بنا به آدم باشه من دنبال آدمای خل غیرآویزونی هستم که کون و ت.خ.م. هر خریتی رو داشته باشن تا آخر اون خریت. عقلا و  اتو کشیده ها تا دلم بخواد دور و برم در ایران داشته م و دارم بی لطف نیستن...هرچند که اتوکشیده های من هم از درون کارشون خرابه و خل هستن و این خل یت است که کسل کنندگی را در خودش حل میکند...و این صد البته جداست از هوش و بیخ و بن تربیتی...آدمای من باید زیر ذره بین تربیت؛ خل شده باشن این مکانیسم از شروط غیرقابل انعطافه...
حرفی ندارم...

به زبان چرب جانا بنواز جان ما ر**

همه بهانه است برای یک بغل. دختر سیاه چشم دلش لوس شدن و آغوش خاموشی های شهر و پنهان و عجولانه میخواهد...
همه ی اینها بهانه است برای یک بغل جانانه وقتی برق ها برود در گوشه ای قطع ارتباط با جهان بیرونی.

**خاقانی

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

ساحلی/ هذیان های ضروری شب

درگذشته تر هم من گوشه گیر نبوده م هیچ وقت؛ وصله ی ناجور چرا. وصله ی ناجور بودم. وقتی به جمعی وصله نبودم ور میزدم زیاد؛ خیلی زیاد. دهانم بسته نمیشد. دلیلش را هم لابد روانشناسان میگویند چون در ناخودآگاه احساس گناه میکردی که دلت میخواسته این جمع را خفه کنی و اینکه یک خیل آدم در یک سالن را مشتی بیشعور میبینی.
گروه ما به دسته های مختلف تقسیم شد و گروه تحقیق تبدیل شد به شش نفر و از دوستان دیگرم تقریبن جدا شدم. از ماریا و کریستینا و آندره آ و گروه رزیدنت های سال سوم...ته دلم خوشحال شدم و مدام انکار کردم این خوشحالی را. حال و حوصله ی دوست را ندارم. یعنی دوست دارم زیاد و این گروه و این ورودی را خیلی خوش دارم اما دلم نمیخواهد دیگر درگیر معاشرت به سبک جوانی بشوم. یک خط درمیان مهمانی ها و سفرهای دسته جمعی را رد میکنم. بهانه میاورم. وقت چای و تفریح بین کلاس ها دیگر(شاید فعلن) نمیروم پایین یا کنار دریا. البته اگر زورم برسد به محبت ساده ی بی نقابشان. اگر زورم نرسد با سارا روی نیمکت روبروی دریا مینشینم یا دراز میکشم سر روی پای سارا او سیگار میکشد من نفس میکشم...او سکوت میکند و برای سکوت احترام خاصی قایل است.
قادر نیستم پارادوکس های درونم را یک سویه کنم. اگر کسی درین مورد از میپرسید میگفتمش این تناقض ها بخشی از انسان است که هست اما خودم ترجیح میدهم تکلیفم با موقعیت ها و مناسبات یکی باشد.
بخشی از من همچنان به ساختن روابط و تلقین ادامه میدهد. چنان زیاده روی میکند که در پایان هر فصل؛ همه چیز سخت و سنگینش میشود. نه! من آدم همبازی شدن با غیرهمگون نیستم و از طرفی از این نبودن به من حس گناه میدهد. از اینکه ته ته وجودم نظرات و سلایق کسی را که احمق و بیشعور میپندارد و لباسم به او لبخند میزند از خودم خجالت میکشم.
تجربه نشان داده در هر دوره ی چند ساله ته وجودم زن دیوانه ی عاصی را میکشد بیرون و شروع میکند به تخریب. من آن تخریب را هم دوست ندارم.
الان هم گوشه گیر نیستم. حتا وقتی وصله ی ناجور هستم همچنان کم گویی نمیکنم اما دست آخر این من هستم که کنار میکشم.
دختر ایرانیی که در بارسلون شناختم هم گون من نیست. نه اینکه من از گونه ی موجودات پخ خاصی باشم اما این را دوست ندارم. زیاد حرف میزند از چیزی که برای من مهم نیست. اما وقتی میگوید مریض است باید خودم را به او برسانم یا حداقل تماس بگیرم اگر نگیرم تمام روز و شب حس گناه رهایم نمیکند...پریروز زنگ زد گفت یک برنامه ی مهم تصویر برداری (ایمیجینگ) ترتیب داده شده و دانشجوهای ایرانی آمدند و بناست جایی دور هم جمع بشویم. بهانه ای نداشتم حقیقت را گفتم: من از مهندسی پزشکی سردرنمیارم و کفشم پایم را میزند و حوصله ی وراجی و سوال و جواب و کنجکاوی ندارم. نتیجه؟ شب برایش ایمیل زدم و عذرخواهی کردم که نتوانستم درکنارش باشم....
خلاصه اینکه میخواهم بروم گوشه ای با هرچه دارم و از گذشته نگه داشته ام زندگی کنم. از حال هم هرکس بیاید و برود رفتنش خوش تر است برایم.

ساحلی/ دگردیسی به شیوه ی لکاته

یک) این خیلی بد هم نیست. ولی موجوده و واقع. اینکه کم کم بدون اینکه تمرین کنم به طرز جادویی گوشه میگیرم یا کنار میکشم یا سکوت میکنم؛ سکوت ناراضی از چیزی که باب طبعم نیست. اما بسیار آرام و بسیار خزیده...سیر کندی داره ولی حضورشو اعلام میکنه...از جایی گوشه ی ناخودآگاه...از سکوت های ناگهانی بی دلیلم میفهمم. از بی حوصلگی در سر و کله(بخوانید لاس زدن) با وضعیت ها و واژه های در حال ظهور که از حوزه ی مطلوب و طرح ذهنی ایده آلم خارجه. این قدمی به سمت نه گفتن و قدمی به سمت سر خم نکردن ه و شاید هم پرده ای از هزار و هفت پرده ی زن دیوانه ی درون.
دو) از آدما میرمم. رم میکنم به آرامی و بدون خونریزی (از من بعیده این بدون خونریزی فرار کردن)...رم میکنم و بدون حرف به گوشه ی خودم برمیگردم. کنار کتابها و کلماتم. کلمات عزیز خودم. مخلوقات نجیب و آرام.
سه) برای دل تنگی ها و دل خواستگی ها هم ناخودآگاه من تدبیری اندیشیده. من فقط در خواب دیدن مهارت دارم. هیچ کس به خوابهای من دست اندازی ندارد. خوابهای خسته و ترسان و سرخورده ی من. بت هایی که در خوابها نشکسته اند و مردمانی که زیبا و دست نخورده خنده را برصورتهایشان جلد نکرده اند.



ساحلی/صلح با دیوانه

متاسفانه با خود دیوانه ی خودم کنار آمده ام. برای درآوردن لج من کافی است از میانگین یک قدم جلوتر باشی؛ بلد بودن نمیخواهد آزار من. همینکه نزدیکتر باشی به کلمه ای میشکنم...در گذشته کهنه سربازی بودم که به مبارزه با خود دیوانه ی خودم کمر بسته بودم. گیسو میکندم و رخ میخراشیدم و قهقهه ی مستانه و نقشه های دیوانه را پشت هزار و هفت پرده پنهان میکردم و تا رخصت حضور میخواست در نطفه خفه میکردم و زن دیوانه ی بدبخت به بند کشیده را از آینه ها دور نگاه میداشتم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

ساحلی/ از ساغر او گیج است سرم*



  • بگو زني كه چند روز قبل هواش از كنار هواي ما براي هميشه گذشت برگردد و تكه اي از جهان را كه با خود به قبرستان تبريز برده است بازگرداند.بگو پراگ يا ووپرتال يا هر جهنم ديگري در خيابان آبان گم مي شود و بارسلون با هرچه زن حشري سياه چشمش تاب زرگنده پلاك پنجاه را ندارد.بگو حتا ايفل برود بخوابد به وقت خرمالوي حياط ژنرال در پاييز و قبرستان تبريز براي قدم هاي دختران كولي جاي مناسبي نبايد باشد. بگو اين انحلال شومي كه دارد در نقشه جهان روي مي دهد به نفع هيچكس نيست و دنيا بايد به مرزهاي قبل از خرداد هزارو سيصد و هشتاد و هشت بازگردد. بگو هنوز مي شود كه گوشه تخت هاي كوچك و روي تشك هاي خسته ادامه....
    ...
    من تلخ... 
    * مولانا

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

ساحلی/ مریض خانه

رفتم بیمارستان امروز. یک صحرایی بود برای خودش خیلی بزرگ...بالاخره بعد عمری کلاس و بیمارستان و دانشگاه بهم رسیدن. دلم وا شد از بیمارستان.
جان؛ همکلاس من پنجاه ساله ست و جراح...آندره آ بیست و هشت ساله ست و داروساز. مامان آندره آ انستزیولوژیست ه و همکلاس دوره ی طب عمومی جان بوده. جان و آندره آ و دخترش در دوران مختلف همکلاس بوده ن. جان امروز پای ماهی تون ناهار آورده بود میگه غذای کلاسیک گالسیاست...بعد ناهار از بیمارستان رفتیم پیاده دانشگاه کلاس چهارنفره با دو تا استاد در مبارزه با مدیکالیزه شدن پیشگیری مقدم بر درمان(چی گفتم)...استو؛ استاد همون درسه گفت المیرا امروز واقعن چته؟ گفتم کفشم؛ کفشم یه طوریشه...(کفشم پامو میزد؛ لوسم درد میکرد)...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

آ مثل کلمه

این وبلاگ آدرس قبلی پر از نامه ها و خطابه های من به دوستان بود..
دلم میخواست برات نامه بنویسم با دست خط. باورم نمیشه الان شمردم در جهان پنج نفر بودن با مامانی میشن شیش نفر که دلم میخواست براشون نامه بنویسم با قلم.
بنویسم: ...جان!
دو کلمه ایمیلت را که گرفتم فهمیدم دل به دل...بعد خط بزنم. بعد گریه کنم...
دلم برایت تنگ شده اندازه ی شکستن صدایت پای تلفن یا شکستن من جلوی یک صفحه ی شیشه ی در حالیکه کتاب به بغل هستم...دلم برایت تنگ شده است با یک حوله ی بنفش و صورت رنگ پریده ات! زن!دلم...

ساحلی/ پشت در توالت

همه ی شهرهای جهان جاده ای میکشند از میانم.
دستم به جای نوشتن پاک میکند.
برای لام مینویسم. دلتنگی از لباسی به لباس دیگر منتقل میشود. یادگاری: غیرازین نکته که حافظ زتو ناخشنود است/در سراپای وجودت هنری نیست که نیست...
دست به گیرنده ها نزنید. این بیت را به هر نحو قرائت کنید به اوستای ما می رسید.
دست به گیرنده ها نزنید. زیرنویس ندارد...



















۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

ساحلی/نزول

شده بودم شخصیت نازل یک رمان نازل کلاسیک معروف از نویسنده ی نازل.(با همه ی احترام و سلام به ادبیات کلاسیک انکار ناشدنی).
 هرچه بدت بیاد به سرت میاد بشی ربکای!!!!!!!! داستانی که روح ننه بزرگم هم ازش بیخبر باشد؟
شوربخت؛ زنی که ربکا ی عاشقانه ش من بیخبر بوده باشم. شوربخت کسی که بند تمبان رومانسش به کتاب خاک خورده ی فراموش شده ی ما شل باشد...ای شوربخت زنی که شبها کابوس ما بشینه تخت سینه ش و اسم ما بشه بختک خوابش...
هنوز خل تر از ما پیدا میشه در دنیا...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

برای بار چندم به سوگت مینشینم؟ چند چله ی دیگر؟؟؟ کی قبول میکنم رفته ای؟ شکسته ای

ساحلی/عروسک خانوم

عروسکم یه لباسی داره که با بابایی از پرده ی اتاق مامان بزرگم وقتی فوت کرد مامانم کند که بندازه دور دوخته بودیم. بعد موهاشو کوتاه کردیم...بردمش با خودم نشستیم روی بیده تو توالت. این یکی دیگه نوبره. عروسک خانوم از یاشار قدیمی تر و تاریخ دار تره. چشماش باز و بسته میشه. عین خودمه. قسم میخورم خودمه. فرقش اینه که یه نفر از تو اتاقش ورش داشته آورده اینجا بغلش میکنه میبره باهاش یواش روی بیده حرف میزنه. هردو مون عین گربه هفت تا جون داریم. ولی حیوون که نیستیم آدمیم. چقدر لگد بخوریم خفه بشیم. هی بگیم عب نداره؛ چقدر بریم یه گوشه ولی کسی دستمونو نگیره از اون گوشه بکشه بیرون بگه طفلکی نازی...چقدر قهر کنیم کسی از تو گنجه با ناز و نوز درمون نیاره. عروسک جون بیا برگردیم بشینیم تو گنجه لای کاغذ و کتابا و فایلای باز منتظر عروسک خانوم.
اینجا
پ.ن چی از این لوزر تر که آدما کلکسیون عروسکاشون بزرگتر بشه. با عروسکاشون حرف بزنن. چی از این عن تر