۱۴۰۲ خرداد ۸, دوشنبه

جاده را جر دادن یا تتلوی سلطان

  

انسان به چرندبافی بیشتر تعلق دارد تا ارائه مفاهیمی که نوادگان کج و کوله اش با دست یازی به آنها شاید به آن سیاهی شکوهمند برسند
چرند نبافتن انرژی حیاتی میخواهد، حوصله میخواهد، غربت میخواهد.غربتش خلاق میشد و چه میشد!! و نسلی در این میان آن چنان سوخته و باخته و صورتش را زیر رنگ و زخم پنهان کرده که وقتی کم آورد و به گریه افتاد، اشکهایش را نبینند و اگر صدا در گلویش شکست، به فحّاشی مسلّح باشد.
کسی تا به حال حتمن، وقتی امیر تتلو صحبت میکند گوش کرده. خانمی میگفت در صدایش غم است. دوست شیطان اهل ساری،م گفت نه سرکارخانم! زیاد اسنیف کرده، اسنیف میدونین چیه؟. داشتم برایش طرحواره ها را توضیح میدادم که یادم افتاد این بچه ی
 face off
شده این آهنگ زهرمار را دارد. دیدم ما دوتا زیاد سخنرانی کرده ایم، گاله را کشیدیم و من هم داروی " پرواز" داشتم و نیاز به حرفم کم....امّا تو بگو چه کردی‌؟ و چرا؟

۱۴۰۲ خرداد ۷, یکشنبه

7 me voy y todos puentes se romparón detras.

 Si, uno por el telefono me dijo que deberìa que desaparecer y nunca mirar al paso.

Però dentro mis huesos gritan las mujeres quien quieran gritar, llorar lacrimas de sangre. Peró yo continuo a andar porque TU, estabas cansada de una existencìa pequenita, que a sentò a ti lado. ¿No te gustó?  ¿No podrias simplemente sin hablar, sin patiencia, sin una palabra la veer volando y olvidando el calor de su mano' pero volver? Niguna.....

۱۴۰۲ خرداد ۴, پنجشنبه

۶ جهان یتیم- خانه ای

 ،اگر من را بگذاری کنار، بعنوان طفل عقیم عاشقِ واژه کم نیستند هنوز سرهایی بریده، بی جرم و بی جنایت نپرسیده ای "حال ت چطور است"، چون کلیشه های دردناک را میشناسی و سکوت دردناکتر پرسش خسته کننده؟ کاش یک بار من و تو، اول، آن چه تو امروز در دلت برای من، آرزو داری، ببینیم تا تو باور کنی، خوبم.

شبیه آن پزشکی هستم که صبورانه از بیماری که دست نداشت، میخواست کف بزند.

همین که نپرسیده ای حالت چطور است؛ قدرت را از روی دوش "واژه" برمیدارد و وای نازلی! بر جایی که قبلاً، سخن، حجّت بود، باید "سوگند" گذاشت. گفته بودم این بار را بیا! نیامدی، دیگر هم نیا. اینجا "واژه" بی تعهّد و کاش فقط؛ از "تعهّد" آن میکاست، یتیم شده، گاهی میخواهم بگویم

"جنده"

امّا خود واژه ی جنده، دیگر فاقد کارکرد شده. اینطور که برایت خلاصه کنم، واژه به واژه ی زبان، فقط به دیده ی خریدار دقیق،  در مرتبه ی اولین قدم به سوی لغتنامه های قدیمیِ حفظ شده در موزه ها، ایستاده اند منتظر تا با کدام قطار به سمت کوره ی انسان سوزی، در کدام اتومبیل جابجاییِ  "کلمات انبوه سازی شده" جای گیرند تا در جایی به غلط یا درست، دستمالی شده بعد به نام عتیقه در موزه ای فرود آیند.

من اعتراف میکنم، بحران را بو میکشم، بی قرار میشوم، زیر سوال میبرم

زیر سوال میروم؟ 

در اینجا، در همینجاست که بر علیه سوالات جهان میشورم و دیگر جایگاهم، زیر یا بالای سوال نیز از اهمیت دور شده، و کمی از هرچه باقی مانده را بکار میبرم....مینشینم زیر سوال؟ نه. جایم را جلوی آینه ام حفظ میکنم و طناب آخر نجات "واژه"، واژه ی عزیز و امید بخش را رها میکنم و دستگاه تنفس را خاموش

دیدی؟ این بار هم به درستی سوال کلیشه ای احوالپرسی را به درستی حذف کرده ای

تا دیدار

۱۴۰۲ خرداد ۳, چهارشنبه

۵ استعاره ها

فکر میکنم گاه به گاه، هم نوشته ام و هم وقت نسبتاً زیادی به پیدا کردن هرچه مرتبط به این موضوع بوده، اختصاص داده ام. گاهی متمرکز  گاهی پراکنده. بیشتر، گاهی یادداشت های عجولانه.
همه چیز مثل همه ی اتفاقات پررنگ و سازنده از چامسکی شروع میشود. بعد کشیده میشود به جلسات دوّاری علوم اعصاب. جاییکه هرکه و هرچه به آن ربط میکند، خنده ی ناب اصیلی بر لبم، مُهر میزند. از "استعاره" حرف میزنم. از همه. گاهی تصمیم هایی میگیرم که خودم را از خودم متشکر میکند، در حالیکه هنگام انعقاد تصمیم، صرفاً مغزم متوجه میشود که باید مرتب شود.

در جلساتی که به طور خاصّ، و جدّی
 افراد، از منظر تخصّص خود، به آن نگاه میکردند، شگفت زده میشدم. یادداشت های من بیشتر حاوی جملات احساسی و کلمات شدید و مبالغه آمیز در وصف مغز و اجازه ای که ایجاد میکند؛ چنین گشاده دستانه؛ برای غرق شدن در ، او، .گاهی به توانایی ذهن در تحمل  حجم نتایج و خوانش های گوناگون از یک مطلب، بدون رخ دادن استفراغ ذهنی فکر میکردم آن اهریمن قهّار و برنده ی خالق، چیزی جز مغز ِ
نیست. بیان و طرح ماجرایِ ارتباطِ فهمِ دقیق
اسکیتزوفرنی و باز شدن صندوق "استعاره" و رژه ی علوم نقلی و عقلی و جایگیریِ استعاره در هریک و کاملاً مناسب، دغدغه ی همیشگی من بوده. از هر طرف معادلات هم به آن که میرسم هوش زیادی میطلبد من را از دیوار جهل رها کند.
این جمع بندی نهایی من بوده و هست که استعاره یا متافور از مکانیسم های هوشمندی ست که، بشر در یک نقطه زمانی [؟] یا در طول بازه ی زمانی، به خدمت گرفته یا در خدمتش قرار گرفته(!!!!!)؟؟؟ امّا چراییش برای من اطلاعات سطحی و کودکانه ای هستند. مسخ کافکا، گره گور سامسا ،یک اتاق در بسته، از یک [شاید] سوسک، انفعال گره گور سامسا منتهی به تبدیل وی به آن سوسک؟؟؟ میشود که دیگر کوچک و مشخّص نیست. این مثال بسیار در علوم شتاختی و اعصاب و روان، میتواند، پرکاربرد باشد، همانقدر که در علوم اجتماعی و فلسفه.
جمع بندی کلّی آثار داستانب داستایفسکی که بوضوح در آنها اشخاص نماد و استعاره ای از یک تفکر و یک قشر بوده و ظاهرن به اندازه ی کافی روانشناسان به آن پرداخته اند.
 امّا بالاخره حضور غیرقابل انکار وی، در ادبیات روزمرّه، در فرهنگ های ملل گوناگون به اشکال گوناگون. اسامی مانند ضرب المثل، متل، متلک، اشعار عامیانه مثل واسونک، بکارگیری مفاهیم تابویی در لباس شعر،" کوچه تنگه، بله! عروس قشنگه بله"!...تا حبسیه سرایی و اشعار قدیمی اعتراضی در زیر خفقان حکومتها، نازلی شدن وارطان ها، بکارگیری "یادآر ز شمع مرده"'، در حداقل دو عصر و در نهایت به یک مقصود.....
به چشم من یک عنصر مشترک در تمام مفاهیم و خرده مفاهیم شبیه استعاره وجود دارکمپلیکاسیون،گره یا مشکل"، کمبود ابزار،  (ترس جان، ترس از برچسب جنون گرفتن، ترس از دست دادن، نیاز به صله و فقر، شرم،ضعف....)، اینجاست که زبان بعنوان ابزار بیان، و ارتباط و رفع نیاز....نیاز بشر به ارتباط؛ حیاتیست وگرنه گره گور سامسا تبدیل به هیولا میشود و در شرایط عدم توانایی شناخت و رویارویی با آنچه که از عدم آگاهی تبدیل به "موجود"غیرقابل شکست، مسخ آن شده و این چنین، استعاره ای قابل تعمیم به بشر مسخ شده در جهان پر از لابیرنت میتواند باشد.
پشت شوخی ها، همیشه مفهوم جدّی سختی وجود دارد، باید همدلی پیشه کرد.....تا همینجا میشود سال ۲۰۲۳

۱۴۰۲ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

۴) به مژگان سیه کردی هزار رخنه در دینم

  شب را، بوی بویِ شب را، باید شب نیوشید و نشست بر سر سکّو، هوا سرد باشد، من هم حتّی کمی بلرزم،  بیشتر قوز کنم و در سرم شب را شعر کنم و شعر را نان شب؟ مگر شعر نان شب میشود؟ میگویم شعر بخوان! لعنتی! کدام پاک باخته-طبیب جان و طبیب تن، در جیب ژاکت بهاره اش حافظ جیبی دارد. 

خودم را زدم به بیخبری، کیست که نداند؛ میان من و حافظ قصّه ایست به بلندای عمرِ کتاب بوف کوری که نازلی به من قرض داده بود، کدام شعر؟ چه فالی؟ اینهاست که میگویند. با مدّعی مگویید اسرارعشق و مستی...باقی را هم خوشه چینان شعر جمع کنند که هنوز کره ی گرد بر محور قضیب میگردد. قضیب، با هویتی وابسته. چه اِدباری! چه عبث!،وقتی از من تا مرگ، یک مادر فاصله است و تمام میشویم. قصه های خانواده ی خانم و آقای الف. کاش میشد؛ صدای خنده را نوشت تا نشنیدی میخندم....کاش به پیروان دلقک و قضیبش بگویم برگردند، قصه دارم، قصه میگویم...بقول دختر عمویم: حیف!

اینجاست که دلم با زبان "سایه"، و تار لطفی.....دیر است گالیا/کاروان رفته...نگاهت را بلدم. "نمیخواهی بخوابی"؟ نمیخواهم سردم نیست. .میگویی گل مطبوعت را نیافتی زیر بالشم صابون گذاشتی. این جدید است و  خیلی خیلی دیر......در شهر نگاری نبود....گفتی" اگر صبح بیدار شدی و مرا ندیدی. نترس صبح میرویم نان میخریم که تو نخوری و بو بکشی" من؟ ترس؟ الا ای پیر فرزانه! از تلمّذ از توست . یاد میمل میفتم. "ما کرگدن ها"...... زیر لحاف کهنه جهاز مادر مرحومت تا چانه میروم. با صدای بلند کتاب میخوانم. رفته ای، بویت مانده....رفاقت است؟ مهر است؟ زنجیر است؟ وفا ست؟ زیرا که هرچه هست اندیشیدن به آن موهایم را نوازش میکند...بگذار همان مرید و مرادی کنیم. اسم است....اسمش را بگذار، "خریّت تو و خرسواری من و تا پایین گلابدره" "میخندیم

مرداد ماه تولد نازلی است و برایش کشفم را لو میدهم

عشق

 یعنی  روی بالکن ما نازلی بدونِ آرمیتا .... تخت من بدون بالش بازی خواهر ته تاغاریم، نامه ی شاگرد فرزاد کمانگردر جواب نامه ی کمانگر، سه نامه از اصفهان، با دست لرزان. یک صفحه نامه از شرافت به دستخط لرزان فریبای جانم، معلم، شرافت و تعهد... که رفت و ستاره شد و من را به جهانم بازگردانید. آیا تو که پوست تنت لباس معلمی ست تصدیق نمی کنی، فریبا قامت معلّم بود، نه! هست حیف...ندیدی ندیدیم.... رفت، با چشمان درخشان، پری مهربان قصه ها، دارم خنده اصیل، عشق اصیل، کمال ناممکن، شرّ .حقیر را با تکه کلمات ظریفش مرور میکنم..دیر؟ من از آن روز که در بند توام آزادم

این نامه ایست و داستانی واقعی و درس راه درست...نسخه من برای من از معلّمی سربلند

تولدش مبارک. 



۱۴۰۲ اردیبهشت ۳۰, شنبه

۳کسی که هستم

این یادداشت کوتاهی است بر باز شدن پایم از گچ و چند کلمه و حرف برای اینکه با هم بخاطر بیاوریم،  از سال ۸۸ آمدیم دیدیم تمام مزخرفیات و نامه ها و عاشقانه هایمان پریده اند. من که نتواتستم ارشیوی جور کنم برایم هم مهم نیست.آمده ام بگویم، هرکس از هر قماش و دسته ای باشد که در آن دل و جانش گرم باشد، و شخصیتِ اهل انعطاف و نه انفعال و دنباله روی داشته باشد؛ به نوشتن (اگر مرامش باشد) برمیگردد. اگر انعطاف شخصیتش مجبورش کند که قماشش، آشغالِ جنس چینی-فروش بوده، میزند بیرون، مینویسد. منِ پیر از بچگیِ تنهایم، یا نوشته یا خوانده م. در قماشی هم افتادیم که سرگُل و کتانِ خوش جنس را برداشتیم. اما برگشته ام به مصیبت قدیم در نوشتن با اینترنت خانه ی پدری، تا سازی که زده ام بی عجله صدایش دربیاید.
عجالتن بچه های خانه اصفهان! کی فکرش را میکرد؟
کسی که گفته خانه از پایبست ویران است، نشان نداده کدام پایبست؟ از فرزاد کمانگر که پیِ دانش را ریخت و رفت یا اساتید تعدیل شده؟
آدرس عوض نشده. اسم و تفاصیل عوض شده، خواننده خودش پیدا میکند

۲) چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم

 از کانال تله گرامی عین مطلب را بدون نام: مینویسم

محله ما کل انقلاب رو تو خودش جا داده بود. از مارکسیست لائیک تا مجاهد مسلمان، از حزب‌اللهی تا شاه‌دوست. البته خیلی از محله‌ها همینطور بود. بیشترشون مثل لاک‌پشت عمر کردند، اما بچه‌هاشون رو در طی انقلاب از دست دادند. هر کدوم به دلیلی، که به گرایش سیاسی‌شون ربط داشت. خیلی وحشتناکه که پسربچه‌هایی که یک روز با هم تو کوچه فوتبال بازی می‌کردند، یه روزی روبروی هم قرار بگیرند، و کشته بشن. اما این باعث نشد لاک‌پشت‌ها ارتباط‌شون رو با هم قطع کنند. به رفت‌آمد ادامه دادند، و حتی برای همدیگه نذری می‌بردند. انگار چیزی که بچه‌هاشون بش مبتلا بوده‌اند، یک تب موقت بوده! فقط اون خانواده‌ای که پسرش رو تو جنگ داده بود قاطی این‌ها نبود. یک بار فرصتی پیش اومد که از نزدیک باشون برخورد کنم (با بچه بسیجی‌ها خونه خیلی‌هاشون می‌رفتیم)، و همون یک‌دفعه کافی بود برای اینکه برام مشخص بشه این‌ها از همه بدشون میاد، با اینکه هزینه‌ای که دادن بیشتر از بقیه نیست.‌ اگه هزینه، دادن پسره، بقیه هم داده بودند. و چیزی هم از بنیاد شهید نمی‌گرفتند (چون پسرشون شهید نبوده. گمراه بوده!). رفتاری رو می‌دیدم که نمی‌تونستم به جمله ترجمه‌ش کنم. اما ترجمه‌ش این بود: ما حمایت معنوی حکومت رو داریم، آشنا ‌و همسایه میخوایم چیکار؟
این نشانه واضحی از سقوط انسانه. الان دیده میشه که این اتکا به حکومت در بین خیلی‌ها گسترش پیدا کرده. که البته اغلب مکتبی نیست، و بیشتر برای پول یا ثبات در زندگی پوچ‌شونه. یکی نمونه‌ش در فحش خوردنه. آدم نباید از فحش بترسه، اما نباید ازش استقبال هم بکنه. الان موجوداتی رو می‌بینیم که انزجار مردم ازشون باعث تجدید نظرشون نمیشه، بلکه به این منطق مراجعه می‌کنند که «حکومت با ماست، شما ایرانی‌ها همتون برید به درک».
آدمی که خودش رو بی‌نیاز از جامعه ببینه، دیگه آدم نیست. حکومت، آدم بودن بعضی از آدم‌های مملکت‌مون رو ازشون گرفت، و خیلی ساده و 
....بی‌تعارف دیگه آدم نیستند.
  وامّا روایت من؛ بله
 ای هست در برلین، که انقدر آلمان زده و ایران زده ام، که نامش را نمینویسم همه میشناسیم اگر آدم همان ور باشیم. یادم افتاد، امیر میگفت آنجا، بی سقف نمی مانی. یک داد بزن؛ "کیوان"، پویان،کیا، زویا، رو   خسرو :(، ؛ صدتا سر از پنجره ها بیرون میاید
باش تا روزی که وسط میدان آزادی داد بزنند:
مهسا، نیلوفر، علیرضا، حسین حسین، حسین، مهدی، خدانور، ندا، سپیده، رها، محسن (روح الامینی)، سهراب، رامین پوراندرجانی، احمد، ‌کیانوش،شبنم (سهرابی)،  بهنود، فاطمه، پریسا، بهار.....
گیرم پلیس آلمان نیستی. دستت به آن محله نمیرسد.
مآمور تامین جان ایرانی باش؛تا دستت میرسد بُکُش، هنوز گلوگاه هایی سرخ و شقایق های داغ بر دل هستند که نام هایی را فریاد بزنند، و ما [شاید] از گور
برخیزیم و بگوییم ✌حاضر

۱) من خیلی دور؟نیستم

  بخش هایی از  دفاعیات دادگاه  گلسرخی

الحیاه عقیده والجهاد. سخنم را با گفته‌ای از مولا حسین، شهید بزرگ خلق‌های خاورمیانه آغاز می‌کنم. من که یک مارکسیست لنینیست هستم، برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم.

من در این دادگاه برای جانم چانه نمی‌زنم، و حتی برای عمرم. من قطره‌ای ناچیز از عظمت، از حرمان خلق‌های مبارز ایران هستم. خلقی که مزدک‌ها، مازیارها، بابک‌ها، یعقوب لیث‌ها، ستارها و حیدرعموغلی‌ها، پسیان‌ها و میرزاکوچک‌ها، ارانی‌ها و روزبه‌ها و وارطان‌ها داشته‌است. آری من برای جانم چانه نمی‌زنم، چرا که فرزند خلقی مبارز و دلاور هستم.

...‌.از اسلام سخنم را آغاز کردم

متن خلاصه شده از ویکی پدیا

و امّا یادداشت بعدی

در همین بلاگ همین بامداد

به وقت اذان صبح. نقطه میگذارم. بعد وضو میگیرم 

 چرا که محرابم بگردانده، خون آن جوانِ خورشید-خوی.