۱۳۹۳ مرداد ۷, سه‌شنبه

اردی بهشت از دست رفته است
و
زن شمال افسانه هاش را ارغوان میخواند
.......
اردی بهشتی نیست اما هنوز
نی لبکش فرسنگ های بسیار را
تصنیف میکند

شاپور بنیاد
از وبلاک آوازهای رهایی

۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

My dearest

عزیز من
از حسرت های زندگی من این است که شما فارسی نمیدانید و من هم نمیدانم چگونه حالم را در زبان شما جا بدهم. از طرف دیگر اقتدار شما اجازه نمیدهد از فکرهایی که در سرم خانه کرده ام بنویسم. اگر من هم نویسنده ی بنامی بودم شاید کتابی مینوشتم: یادداشت های یک دیوانه و تمام نقشه هایم را شرح میدادم بعد هم همه ی ما از حضور نحس من خلاص می شدیم. راه های بسیاری در سر دارم. یک به یک را تا آخر رفته ام و دیگر نگران مادرم نیستم. مادرم یک بار تحمل کرده است بار دوم درک میکند. ایکاش در زبان شما میشد نوشت که زندگیی که من میکنم یک بار است بر دوشم و بالاخره خودم با دست های خودم زمین میگذارمش.
ای کاش پیش از هر اتفاقی که میفتد شما را میدیدم و با هم از ته دل میخندیدیم به کک و مک های زیبای صورت شما و موهای بلند من در باد.
نینوچکا آخر سفر

خانه ات بر جا نیست

گالیا هرچه بود اهل وفا نبود.....

به نقل از سایه از کتاب پیرپرنیان اندیش

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

کارم از خنده رد کرده است کلن

مگر میشوند نخندگریید؟ بارها گفته بودم متنفرم از اینکه از من زودتر بخوابند. دوست ندارم تنها بمانم وقتی میخوابید.
مادرم امشب تا ساعت سه بیدار مانده بود که به اتاق من شیبخون بزند که به خیالش من احساس امنیت کنم. وقتی میخواست بخوابد گفت خوشم میاید وقتی میخوابم صدای نفس کشیدن بیدارت می آید.
انگار همه بسیج شده اند چهار پنج است که من را میانه ی راه خواب رها کنند.

۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
تو آنجا آن طرف خط بودی من زار میزدم من از تنهایی میترسم من تنها خواهم ماند تو آنجا بودی آنطرف خط من در میان بازوانت نمیترسیدم

۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

loathe

نفرت درختیست سخت جان. پا که گرفت قد میکشد. قد که کشید به خورشید میرسد و میسوزد و وای به سوختن که دنیا را میسوزاند سوختنش

۱۳۹۳ تیر ۱۹, پنجشنبه

white coat

سکرابز
کت سفید.
بیمارستان دوباره و این بار برای همیشه.
مصاحبه
قبول
رضایت و بازهم سفر این بار برای همیشه

۱۳۹۳ تیر ۱۳, جمعه

سمفونی مردگان

بچه جان
تو مرده ای. ده سال است که هر روز می میری. این را به تو میگویم مردن را تجربه کرده ای وگرنه گفتن ندارد تو می دانی که خودت من ده سال است می میرم با مردنت. این را به تو می گویم که امروز دست نحس روز باز هم کشانیدمان به مسجد مرگت. تو نبودی عکس تو هم نبود کنار شمع ها. من صاحب عزا بودم باز. ده سال است من صاحب عزاگی میکنم. ده سال پیش من در میان که نه ته مسجد نشسته بودم و کسی به آذری حیدربابا میخواند. ده سال پیش بود که من نشنیدم اما برای شادی روح تو اذان خواندند همان که خودت نام می بردی موذن زاده ی اردبیلی. امسال میگفتند آخ اگر برادر برادر را نبیند من میشنیدم: آخ که ده سال است من تو را نمیبینم. مردنت را هم ندیدم. صاحب عزا من بودم که امسال جلوی عکس تو ننشسته بودم به عکسی نگاه میکردم که تو نبودی و روی الرحمن ضجه میزدم که برای تو نبود. تو الرحمن نبودی تو یا ایها المزمل عاشقانه ی من بودی که آنجا هم نبودی. دورم زنها نشستند و قربان صدقه ی سنگ دانه های اشکم میرفتند. کسی عذرخواست که مسجدشان را جبرن مسجد تو انتخاب کرده بودند انگار تو آنجا بوده باشی. من حتا پله ها را به یاد نمی آوردم. پایین پله ها بوی گلاب میامد گفتم به مادرم که تو گلاب دوست نداری مادرم گفت هیس! اینجا مجلس ما نیست قرص بخور آرام بگیری نخوردم که آرام نگیرم. ویدا را که میشناسی. به او گفتم (به آذری) تو ندیدی برادرت را داشت می مرد. من هم ندیدم خواهرم را داشت می مرد. در گوشش گفتم اگر بلند میگفتم میگفتند دیوانه است.
این ها را به تو میگویم که میدانی دیوانه ام وبارها هم بهم گفته ایم دیوانه و خندیده ایم و پایمان را در جوی خنک فرو کرده ایم. چرا زن ها امروز شانه های من را می مالیدند؟ مگر تو ده سال پیش نمرده بودی؟ چرا از گلویم ضجه خون بار میکرد؟ این ها را به تو میگویم که صدای مادرت را یادت هست بر سرگور. من بر سر گور نیامدم. تو بودی شنیدی اما لجبازی کردی از گور بلند نشدی برگردی خانه تا لباس مدرسه ی سبزت را که در باد زمستانی تراس تکان میخورد بپوشی و بروی. در این ده سال که مرده ای برایم یاشار مانده است و کسی که ایکاش می دیدی اش.
بگذریم ...امشب به عزاداری تو آدم و زنها از من تشکر کردند از اشکهایم و از حال خرابم و شانه هایم را مالیدند چون تو ده سال پیش عکست را در کنار شمعها رها کرده بودی و رفته بودی در خاکت بخوابی و من باز ضجه بزنم.

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
 مگر از آن شب چقدر میگذرد؟ تو مانده ای و من. تو استوار و با ایمان مانده ای و من سست و بیمار. خنده های خسته ام را به تو هدیه میکنم و روی دست هایمان حساب میکنم با هم.
ریم عزیز کاش بدانی خنده های دردناک امشبم از تو چقدر واقعی بودند. دردهایی که به دردش می ارزیدند.
باش

قصه است این

طبیبم قصد جان ناتوان کرد.

واسیلی واسیلیچ عزیز
هوای آنجا شنیدم مطلوب شما نیست. مطلوب که هست؟ اما خبر خوب آنکه قصد رفتن کرده ام باز.  بلیط ها را یک به یک با دقت نگاه میکنم و نگران اقامتگاهم که آن هم به لطف دیف سرگی عزیز قابل حل است.
چه شد که قصد رفتن کردم؟
چند روزیست که روزگارم را طوری میگذرانم که یا خواب باشم یا خودم را بخواب میزنم. این یعنی بقول اطبا  افسردگی شدید. از آن نمیترسم. روزگاری که خواهرم را از دست دادم را بخاطر دارید؟ شبیه همانم. پس لابد نجات پیدا میکنم.
در حقم بی انصافی شدیدی شده است این روزها و خاطرم را آزرده اند بطوری که آن شب که ترک میکردم گفتم دیگر نامی نمیبرم از آنها. سر حرفم هستم. تا زمانیکه معذرتخواهی در خور را دریافت نکنم نامی نخواهم برد. اما تلخ بود. دردناک بود. تمام حرفهای درون سرم که قرار بود گفته شود ناگفته خواهد ماند. تو میدانی که در کشانیدن موشها از سوراخشان بیرون چه اعتبار و نامی برهم زده ام. حتا مار ها را از سوراخشان. اما این بار قصدم این نیست. این بار که آزرده خاطر شدم دریافتم هیچ کس به درون خسته ات نگاه نمیکند به تکه شیشه های شکسته ی جانت. هرکس در پی بازی برد و باخت است در مباحثات. این است که جانم را جمع کرده ام و اندک سرمایه ام را و می روم.
منتظر دیمف هستیم که کارهایش را انجام رساند و به ما بپیوندد. اگر او نباشد خرده جان و تلخ خند هایم هم محو می شوند. ایکاش میتوانستم به وقت رفتن نامه ای برای همگی مینوشتم و خداحافظی آخر را مکتوب میکردم. اما حقیقت این است که دستهایم و زبانم دیگر طاقت ندارند. خودم هم. تقویم جلویم است امروز سوم ژوییه است و چیزی نمانده. روزشماری میکنم. دیگر هیچ کس و هیچ چیز مطلقن برای باختن ندارم.
نینوچکا مرغ در سفر