۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

ساحلی/ دم

بچه که بودم حیاط خانه؛ پر از ریز و درشتهایی بود که الآنه هرکدوم یه ور دنیا مشغول گرده افشانی شدند؛ یه مدتی افتاده بودیم روی دور بسکت؛ بسکتبال بازی میکردیم ؛ تی شرت مجیک جانسون داداشی(پسرخاله ی کوچیک) رو میپوشیدم با یه شرت گشاد که با سنجاق قفلی تنگ کرده بودم؛ حتا یادم نمیاد مال کدوم یکی از پسرخاله هام بود.توپ بسکتبال پرت میشد میخورد به نوک انگشتای بچه میمونی من؛ بعد با پسرهای نره خر و وحشی هم مجتمعی نعره کشان دریپل کنان میرفتیم طرف سبد بعد پاس میدادیم به یه نره غول درازی که الان تو کانادا دلال ایرانیای بدبخت پشت درهای مهاجرت شده و توپشونو پاس میده به یار داغون و لیم تر از خودش.گاهی هم میفتادیم روی دور زو؛ انقدر زو میکشیدیم تا نفسمون بند میومد زوووووووو...من بازنده ی ممتاز زو بودم ؛ هم نفسم کم میومد هم عین پشه ریز و سبک بودم...همین وقتا بود که مامانم سرساعت شیش و نیم هفت از پنجره چشم مینداخت به من یعنی بیا بالا...بعد من! همینجوری نگاهم به اخم مامانم زو میکشیدم یا توپ رو پاس میدادم؛ و باز میرفت و برمیگشت و من جیغ میزدم؛ گل !گل...موی چرب عرق کرده مو میزدم کنار از تو صورت سیاه سوخته ی قرمز برافروخته م...مامانم با یه اخم اونجا ایستاده بود و بازی تموم میشد اما سعی میکردم تمرکز کنم روی همون بازی...لحظه.
چند روزگار خوبی دارم. سوگلی دوران تین ایجریم رو تو بارسلون دارم؛ با هم کوچه های فوق العاده ی شهر رو که حس میکنم مالکشونم گز کردیم. هیاهوی بی نظیر و چراغهای گرد گلوله برفی و خنده های بیشتر هیستریک آدمی که از پنجره اخم لحظه های نیومده رو میبینه و روشو میکنه به سبد و داد میزنه؛ گل گل...روزگارم با سنگریای دست سوگلی روزگار قدیمم میگذره و کوچه های تنگ معرکه ی بارسلون وفضای سورئال گونه ی کوچه های من با زبانی که روز به روز به گوش و مغزم آشنا تر میشه و حس مالکیتم رو افزون میکنه؛ اما اخم پشت پنجره هست. پشت تمام پنجره های این خونه های قدیمی تو کوچه های تنگ حتا روی صورت نوازنده های ایستگاها هست؛ تو زنگوله ی سنتا کلاس...باشه! اگر دو بسته چیپس هم ته کابینت باشه بازش میکنیم تمومش میکنیم و داد میزنیم گل....گل...حتمن روی صورت فیله مرغهای ته فریزر اخم لعنتی برق میزنه...همیشه چیزی هست که پای منو میکشه پایین...ته گیلاس ؛سیب شناور لیز میخوره برمیگرده پایین...رادیوی همسایه روشن میشه...گل گل...

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

ساحلی/whatever works

داستان چیه. داستان آدمیه که نه کوره و نه کره اما میخواست باشه. عین این فیلمای مدل همه زمانی؛ که یهو یه آدمی تو نور قرمز صداهای قطع شده یا تو هم دیگه قاطی شده بعد خود آدمه مثلن سیاه سفیده ؛ بعد همینجوری نگاه نگاه نگاه...بعد دوباره همه چیز درست میشه؛ آدمه مثلن یه لیوانی دستشه یه قوطیی چیزی یا اینکه هیچی ! داره آدامس میخوره؛ صداها درست میشن و آدمه آب دهنشو قورت میده رنگی میشه همون رنگی که دور و برش شده. خر میشه؛ گوشش دراز میشه بعدش میشینه پشت میز یا توی تخت مثثثثل خر درس میخونه و تند و تند با روش جدیدش آماری آنالیز میکنه و هر یه کامند موفقی که وارد میکنه خوشحال میشه؛ اینجوری آدما میتونن زنده بمونن. بعد زمستونم یه پالون میندازن پشتش میگن بگیر گرم شو. بعد با پالون میره و میاد اگر هم خوش شانس باشه آفتاب مدیترانه داشته باشه بدون پالون هم زمستونش سرمیشه؛ هر هفته یه بسته جمله و کلمه یاد میگیره و حظ میبره از این همه استعداد...استعداد چیه. استعداد هیچ چیزی نیست جز توانایی بیرون نگه داشتن سر از میان گه و البته توانایی زر زیاد زدن برای ادامه ی نفس کشیدن که شامل ادامه ی زنجیره ی اجتماعی شدن انسانه که در آخر ما خوب میدونیم ابتذاله جانم! ابتذال!!!!که آخرش چه؟ آخری نیست. آخر چیزیه که میتونی همیشه خودت خلق کنی؛ اصلن میتونی الان لپ تاپ رو بذاری زمین بری بگی آخرشه بعد باز مث همون فیلمه بشه نور قرمزی بشه صداها قاطی پاتی بشن آدمه سیا سفید بشه از بالای ساختمون یا پل میفته یا مثلن ساکن توکیو باشه بره زیر ماشین؛ راه دور چرا؟ از میرداماد همین میرداماد از پل رد بشه و بعد نرسه اونور. اینطوری. اینا همه داستانه. اما یه چیز دیگه م هست اسمش کنجکاویه. کنجکاوی چیه. همون که اون روز گفتم وات اور ورکز. یعنی هرچی کار کنه (جواب بده)...یعنی میخوای ببینی بالاخره چی بهتر جواب میده یا شاید کی بهتر جواب میده یعنی کجا بلاخره صداها اونطور نمیشن و رنگا هم اون یکی طور. همه چیز به یه بشکن عوض میشه. مثلن من الان بشکن زدم و یه چیز رو عوض کردم که هزار سال بود میخواستم عوض کنم. اینجور که مدتیه که آهنگ فلان میشنوم یا بوی خاصی حس میکنم دیگه حال خسران پیدا نمیکنم. حال شونه بالاانداختگی پیدا میکنم.واقعیت محض مسخره ی سطحی اینه که حال خسران من فقط محدود میشه به مسائل اکادمیک...میتونم فقط ساعتها و روزها دغدغه و استرس مدرسه و مشق و تز داشته باشم و با اضطرابش خودمو به صلابه بکشم. این یه کیفیتیه که صفتی براش قائل نمیتونم بشم بلد نیستم. مثلن دیشب روی تراس سرکار یه کاوا(شامپاین) به دست بخودم گفتم به به چه کیفی داره زندگی؛ اما اون زنه که در درون منه میگه بهم خوش اومدی بدنیای راکد وپالون های خلوت رنگی پنگی...چه بد... من باید خفه ش کنم :خفه شو! باید مشق بنویسم امتحان آن لاین بدم. نه فقط هزار کار دارم ؛ بلکه اگر هم نداشتم جور میکردم تا پالون خریتم سنگین تر بشه...تا کی دبه کنم زندگی رو...مهم اینه که هرچی کار کنه(جواب بده)....جز اینه؟

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

ساحلی/بهاری که از راه نمیرسد.


اگه ساز منم قابل حمل بود میاوردم منم مینشستم تو ایستگاه. الان نه. سال نوی ایرانی بعد؛ یه آهنگی از دریا دادور هست :باز بهار با فلوت و پیانو؛ من پیانوشو میزدم...خودمم میخوندم با این صدای تخمی م. بعدش هر ایرانیی ازین ایستگاه رد میشد وا میستاد یه پولی مینداخت خوشحال میشد... مثل روسایی که تو ایستگاه آرک د تریومف وا میستن والس ایوانویچ گوش میدن پول میندازن...ما اصلنم بیشمار نیستیم...

 http://www.daryadadvar.com/Darya-Video/2010/Baz-Bahar-BBC-Norouz-1389.html

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

ساحلی/یلدای اول

خوب من آدم جوگیری هستم. واقعن جوگیر. الان هم دارم خودم رو قضاوت نمیکنم. نه میگم جو گیر به صورت مثبت و نه جوگیر در وجه منفی. صرفن جوگیر. چطو؟ اینطور که چند روزه میخوام یه چیزی بنویسم درمورد یه چیزی که ته ش دراومده؛ عین ته دیگ ماکارونی که فقط تو ایران اینطوری ته دیگ میشه و میخوریم و قابلمه ی داغون قدیمی خاله مو میخراشیم...یعنی ته ش در اومده از خوشمزگی یا هرچی. ..خب الانه اینو نمیخوام بنویسم. گفتم جو گیرم چون همه به شب یلدا جو دادن و یه یادداشت وبلاگی گذاشتن و اینا. منم الان میخوام یه یادداشت شب یلدایی بنویسم. خاطرات من از شب یلدا مثل خوابهام؛ در آرمیتا( خواهر مرده م) خلاصه میشن و فال حافظ برای سمر و الف. الف کیه؟ خوب این وبلاگ چندان خواننده نداره پس فرض بر اینه که همه آرمیتا رو میشناسین اما توضیح در پرانتز رو گذاشتم. اما هنوز الف کیه؟ فرض بر اینه که همه الف رو بشناسیم پس توضیح نمیدم. سمر هم که دوست بچگیمه. شب های یلدا آرمیتا زنده ست. نمرده. مثل خوابها از این اتاق به اتاق میره و صدای تلویزیونو تا ته بلند میکنه و من اعتراض میکنم میگه به تو چه. شبای یلدا انترنم  کشیکم با اینکه آرمیتا مرده ؛ نمرده و بابک از امریکا زنگ میزنه براش فال حافظ میگیرم و برای سمر فال حافظ اسمس میکنم.سمر و دوستم برام فال حافظ اسمس میکنن. امسال؟ هیچی! خبری نیست...نه برای بابک فال حافظ؛ نه آرمیتا زنده ست و نه کسی برام فال حافظ اسمس میکنه و نه ابول هم ...من از شب یلدا هیچ خاطره ای ندارم هنوز...

۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

ساحلی/روابط انسانی

در دنیای امروز آدمیزاد باید باهوش باشد یا آنقدر باهوش که بتواند بنشید یک جا بدون اینکه کسی روی سرش بریند.
من؛ امروز و دیروز و پریروز را غور کرده ام. وقتی از غور کردن حرف میزنم یعنی از شانزده سالگی تا بیست و نه و خرده ای سالگی را غور کرده ام. نتیجه؟ اینکه بیش از بیست و چند نفر آدم بجز دوستهای امروز روز بنده؛ روی کله ی حقیر نشسته اند و تا جاییکه روده ی ایشان اجازه داده ریده اند. بنده انسان احمق و بی عقلی هستم که هرچه کرده ام خود خرم کرده ام و بعد نشسته ام که : چرا؟ حتمن میپرسید چطور؟ خوب اینطور که آدمی به هر بیشعور و نفهم و گشنه ای سلام بدهد؛ لابد باید مسؤلیت سلامش را بگیرد؛ حتا آن آدم را به فرزندی قبول کند اصلن شاید باید پدر بدبختش برایش سهم الارث در نظر بگیرد که چه؟ که اینکه دو روز به کسی گفته ای سلام علیکم و خدا خیرت بدهد و پدرت را بیامرزد دو تا سلام و دو تا ماچ ...جنبه داشته باش جان و ارواح اجدادت...این است که بقول وبلاگ نیاز کسی را که بالا میاوری و به قول شخص حقیر آنقدر که خودش را به در و دیوار و امواج میکوبد که شرافت پزشکی نویسنده حکم میکند ببری بدبخت را بخوابانی یک جایی که حداقل شوک الکتریکی چیزی بدهد تا بفهمد که نویسنده ی بدبخت غلطی کرده و دلش به حال فلک زده ی ترحم برانگیز سوخته و در رودروایستی انسانیت و گه خوردگی مانده ...
از طرفی نویسنده که بنده باشم فکر میکنم که دوستی یک طرف و نان به نرخ روز و محافظه کاری هم یک طرف و مفهوم بزرگی با برچسب دوستی هم یک طرف؛ اگر از پس عنوان یا برچسب بر آمدیم که آمدیم اگر نیامدیم بهتر است خیلی خیلی محترم و بدون اطوار دور تر بگردیم که این برچسب ها از نویسنده جداست...

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

ساحلی/ سرازیر

یه وقتایی هم میخوای نیفتی و سفت وایستی اما یکی میاد محکم هلت میده. بهمین راحتی...

ساحلی/تنهایی

۱)یه چیزی هست که آدما ( خودم هم) باید یادشون باشه. قایم کردن گندها ( مثل کمد مانیکا در فرندز) هیچ کمکی به پاک کردنشون نمیکنه. وای به روزی که گند ها از کمد بریزن بیرون یا تصادفن ( مثل چندلر در فرندز) دیده بشن...

۲) دوستی دارم که سالهای زیاد زیادی است با هم هستیم از بچگی بچگی. اما کم کم سلیقه مون دور شد یعنی من دور شدم با وقایع پیش پا افتاده؛ دور که نه؛ یه کم از حس یک روح در دو بدنی کم شد؛ اما اعتراف میکنم که همچنان نگران و دلتنگ و بغل کننده ش هستم. اما ...همیشه آدمی بودم که با مفهوم از دل برود و دیده برود و اینا مبارزه کردم؛ وقت و اعصاب و جونم رو گذاشتم؛ یه تنه و یه طرفه و تنها! بعد! بعدش به طرز کاملن کاملن عجیب و ناخواسته دیدم؛ دیدم؟ لمس کردم که با آدمی که آدمیزاد تو نیست؛ دوری و از دل برود و اینا صدق میکنه؛ و چنانکه دوستی من و دوست قدیمی همچنان با محبت و حس رفیقانه همراهه؛ رفاقت میمونه اما حس ها میره؛ مثل عکسی که روی کاغذ پرینت میگیری آخرش یه سری رنگ به مرور زمان میمونه اما طرح کلی رفته. بعد میبینی هیچ چیز ؛ هیچ وجود داره. هی ورق میزنی خودتو بالا و پایین ؛ تلقین؛ دو دوتا؟ بله فقط در این موارد دو دو تا چهارتا میشه. جای فکر اضافه هم نداره...همه چیز به این ربط داره که آدم؛ آدمیزادت باشه یا نه. در طول روز چقدر باهاش صحبت درونی داری؛ آخر روز چقدر باهاش درد دل داری؛ چقدر باهاش دلت رو تقسیم میکنی...اگر نکرده باشی و نشده باشه؛ رفته! خیلی وقت پیش رفته...به هیچ ضرب و زوری هم نمیشه چسبوند. این رو کی میگه؟ من! منی که همیشه به هر ضرب و زوری میخوام بچسبونم به هم و درستش کنم. واقعن انرژی ندارم چیزی رو بچسبونم و درست کنم وقتی وجود نداره. احساس گناهی که از بی تفاوتی تهش دارم برام باقی میمونه اما ترجیح میدم که با آدمی هایی ؛ هرچی هست رو در همون گذشته نگه دارم با خودمون که تعارف نداریم بین مون چیزی وجود نداره.
۳ خود قدم زنان خودم رو در خیابان دوست دارم. خود فکر کنانم رو در کمپس دانشگاه؛ خود مشق نویسانم در کتابخانه...بعضی خودهای خودم رو دوست ندارم که نمیخوام بنویسم فعلن.

۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

ساحلی/آزمون

خوب! این هم از شب که از راه رسید بالاخره . همه ی دل خوشی من اینه که روز شب بشه و شب روز که یعنی زمان عبور میکنه و در هر وضعیت گند و تنش زا که قرار دارم باقی نخواهم موند و قلبم کنار گلوم محکم میزنه. میخوام از مهلکه فرار کنم. فردا!همین فردا مثلن یه کارد بذارم بیخ گلوی راننده ی قطار بگم مسیرو عوض کن...من...از...تمام موقعیت های اینچنین میترسم راست این که هیچ وقت هیچ شرایط اضطراب زایی که تموم شدنش به بهای فرار کردن باشه رو تا ته نرفتم ؛ بلکه فرار کردم؛ بله. من دمم را بارها روی کولم گذاشته و در رفته ام. از ترس شکست حتا مقدمات چالش را فراهم نکرده ام. اگر چالشهای کوچکی بوده اند که من تصادفن برنده ی میدان بودم؛ از حوزه ی توانایی  من خارج بوده و  صرفن بخت یار  بوده ام  شاید هم گاهی تیزهوشی غریزی نه اینکه اصولن موجود تیزهوشی باشم. حالا...امشب... منتظر فردا شب هستم و فردا شب هم تا دوشنبه صبح قلبم کنار گلوم میکوبه...اینکه چرا انسانها میذارن و در میرن به واکاوی زیادی نیاز نداره؛ انسانها میترسن و میخوان دبه کنن. انسانهایی که شکست و خطا در آزمون عین خنجر به پشتشون فرو میره.
شب اصولن موجود خوبیست. دلم میخواست یک روز کامل از درب خونه تا درب خونه در شب رو بنویسم. شاید بعدن...

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

ساحلی/دریاب دمی که با طرب...


همه ی حرفهایی که ازین صفحه پرید قرار بود بر این باشه که بنده همه ی تلاشمو برای جبران روزگار از دست رفته در ناله و بدبختی میکنم.
فردا کلاس اسپانیولی یه خط درمیانی دارم و معلم خواهد گفت به به زبانت چه عالی شده و به او خواهم گفت که بعععله یک رضایت نامه برای شرکت کننده ها در تحقیق و یک اطلاع نامه از حقوقشان به اسپانیولی تنظیم کردم بی غلط! و شصت هفتاد صفحه سیاست گذاری بهداشتی به همون زبون قوانین بهداشتی اسپانیا و کاتالونیا خوندم؛ معلومه که عالی شدم....بعد جلسه...بعد کتابخانه...بعد شهرمون برای مراسم کرپ خوری
شب بخیر

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

ساحلی/ محو شدن مفهوم سخیف اخلاقیات

علاوه بر تمام مشغولیت های فکری ؛ یک بازی جدید به مغزم اضافه شده ؛ مقایسه کردن رفتارها از خودم تا آدمایی که میشناسم( بخوانید: دوستان) با معیارهای اخلاقی؛ بعد بازی رو قطع میکنم. چون معیاری تمام و کمال برای اخلاق نمیشناسم حتا مدتهاست که دیگه به تمام تعاریف مادی و غیرمادی و فلسفه و کوفت و درد اخلاق هم پشت کرده م و هرکس برام از اخلاقیات و وجدان شروع میکنه؛ گوشام رو میگیرم و داد میزنم :آآآآآآآآآآآآآ.....اما یک چیزهایی هست که وقتی اتفاق میفتند ( بخونید :انجام میشن)  به دست خودم یا آدمها ( دوستان) ؛ یه چیزی بهم سوزن میزنه که :درست نیست! نمیفهمم! برای من شاید همین کافی باشه. بردن آبروی آدم ها به هر شکلی و به هر توجیهی برای من دردناک بوده. همیشه هم به هر حال وجود داشتن کسانی که لابد آبروی من رو بردن ( به قصد یا بی قصد)...و حتمن هم بوده جایی که آدمی ادعا کنه من براش حیثیت نذاشتم...و زمانی که این خطوط رو مینویسم فکر میکنم که تا چه تعریفی از بردن آبرو و نموندن حیثیت بشه و بعد جایی متوقف میشم چون بازهم الگویی نمیشناسم براش. شاید هم دست به دامن بودا میشدم یا مسیح یا هرکس دیگری که خیلی نگران شکسته شدن دل موجودات دیگر ( انسانها؟) بودن...شاید باید یک دفترچه ای بنام اخلاق در مکتب خودم تدوین کنم و روزانه حتا شاید با ساعت به روز کنم...چون بنظر میرسه معیارها حتا در مقیاسهای فردی هم بصورت بیش فعالانه ای دینامیک شدن. شاید هم بخاطر عصر گسترش ارتباطات در بعد مبتذل باشه...شاید من فعلن بخوام اکتفا کنم به همین که وقتی اتفاقی میفته که زنگ خطر من بصدا درمیاد وقتی چیزیش درست نباشه؛ اون وقت آدم انجام دهنده ی کار شروع میکنه از مرتبه ای که قبل تر بوده ( حتا دقایقی پیش از به صدا درآمدن آلارم) ؛ سقوط کردن...سقوطی که شاید قبل ترها بنظرم سقوط اخلاقی بوده اسمش اما حالا فقط میتونم بگم : فلانی؛ سقط من عینی( از چشمم افتاد)...اما هنوز اونقدر بالغانه زندگی نمیکنم که وقتی آدمی که دوستش دارم و به قضاوتهاش تقریبن شصت درصد ایمان داشتم ؛ ناگهان رفتار تکانشی انجام میده ؛ متعجب نشم؛ چشمم از خوندن کلمات مزخرفی که در نهایت حیرت من از دستانش جاری شدن گشاد نشه...بعد چندین ساعت از خودم میپرسم : چرا؟ چرا؟ چرا؟ ...ظاهرن از نوع بشر نا امید شدم دیگه به معیارهای اخلاقی( داخل گیومه بخوانید) ...اهمیتی نمیدم...دیگه سعی میکنم فکر نکنم فلانی دیگه چرا؟ چرا این فکر رو کرده و این حرف رو زده؟ ( داخل گیومه بخوانید)....فقط با خودم میگم که چرا به این شکل مطرح کرده...میخوام بگم چقدر از خودهامون نا امید شدم که دیگه از محتوا به شکل مهاجرت کردم و تنها مشکلم در مورد حرفهای آزار دهنده ی آدمها به آدمهای دیگر فقط فرمش شده؛ نه مفهومش...خوب این قسمت اخیر برای من پیشرفت بزرگی شده؛ براحتی میپذیرم که از هرکس به چه اندازه انتظار داشته باشم. بماند که کم کم ترس برم میداره و میکشم عقب! چرا که آدم ترسویی هستم که وقتی برخورد آشنایی (دوستی) رو با آشنایی( عزیزی) دیگر میبینم زهره ترک میشم که نکنه با من این رفتار بشه...اینه که بد هم نیست لااقل با ترسهای خودم آشنا تر میشم و با صفات قایمکی آدمها هم...شاید هم روزی بشینم به صورت مکتوب اخلاق در مکتب خودمو رو کنم...

ساحلی/نشخوار

این رو هم بگم و برم تا فراموشم نشده. یک آهنگی است از گروه آریان مال یازده سال پیش که از ده سال پیش درشو بستم و گوش ندادم. نخیر! نه به علت ابتذال و فیلان موسیقی ؛ صرفن بخاطر اینکه حس بدی پیدا میکردم. بد؟ نه ! وحشتناک! تمام بی اعتماد بنفسی های پنهان شده پشت شوخی هایم و تمام تلخی های تنهایی فروخورده رو با درد بخاطر می آوردم...که هیچ باور نمیکردم از پس اون ضربه های نازک زندگی ؛ چنان لگد تنومندی به زیر ماتحت خسته وارد میشد که زور بلند شدن بعدترش هم نیازمند یه همراه خوب و نازنین بود که هیچ وقت از راه نرسید. فکر میکردم شنیدن این آهنگ حالم رو بد میکنه؛ مدتیه از شنیدن آهنگها و دیدن مناظر حال بد کن فرار میکنم...اما پشت این آهنگ با ریتم ناخوشایند بیخود خاطره ای نبود؛ صرفن هیچ چیز نبود؛ نه خاطره و نه هیچ چیز دیگری...احساس میکنم آدمی شده م که یک اتفاق رو انقدر میجوم تا از دهن بیفته ؛ کمااینکه انقدر آدمی رو میجوم که از مزه بیفته بعد از اون یه مدتی باز هم میجوم و فرو میدم تا یا دفع از روده بشود یا بالا آورده بشه.

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

ساحلی/ بار هستی

چند وقتی بود میخواستم یک چیزی اندرباب صبر و تحمل لکاته...تا اینکه پستی در بلاگی که متعاقبن لینک بهش خواهم داد خوندم و فتح بابی شد. اگر آن چیز را که من دارم را اسمش را بگذاریم صبر ؛ اصلن خوشایند و جالب نیست چون هم به مردمان مقابل فرصت کاذب و غلط داده میشود بعد نتیجه؟ نتیجه اینکه اگر مردمان بی جنبه و حمال باشند خوب بر سر نگارنده  سوار میشوند و نگارنده از آنجایی که  به  سرش  حساسیت دارد بعد از اندکی روانی میشود و بالا میاورد طرف را اینطور که اینجا نوشته شده

سوم. بعضی آدم‌ها، بعضی آدم‌های زندگی‌شان را بالا می‌آورند. جوری بالا می‌آورند و اثراتش را پاک می‌کنند که حتی ردی از شما استفراغ عزیز باقی نماند. بعد شما می‌آیید اصرار می‌کنید که مرا بالا آورده‌اند و من شش ماه اشک ریخته‌ام. تا اینجای کار آدم دلش برای شما می‌سوزد. به‌ویژه اگر آدم همان انگشتی باشد که باعث بالاآوردن شما شده‌، بدتر دلش کباب می‌شود و چنان‌چه شما خیلی ناله‌بزنید، انگشت بیچاره که ابداً مقصر نیست باورش می‌شود که در این ماجرا بدی کرده و حتی ممکن است به شما بگوید آه مرا ببخش. در این‌جا درجه‌ی خباثت شما و میزان سادگی انگشت در تزریق احساس گناه قطعاً موثر است. تا اینجای ماجرا یک امر طبیعی‌ست و هرکدام از مارا ممکن است کسی در مقطعی بالا آورده باشد یعنی خود منی که دارم این موضوع را می‌نویسم چهار نفر را بالا آورده‌ام و چهارنفر دیگر هم مرا، اما تفاوت آن‌جا پیدا می‌شود که شما ماه‌ها وقت زندگی‌تان را مصروف این مساله کنید که دوباره برگردید داخل یا اطراف معده‌ی آدمی که شما را بالا آورده. بله همین‌قدر که می‌نویسم چندش‌آور است. گیرم که آن آدم پذیرای شما بود. گیرم که آن انگشت مدتی کنار نشست تا حرص کهنه‌ی دل شما بنشیند و حتی فکر کرد زیرشلوار سیاهش را از کمد دربیاورد بدهد بپوشید. گیرم که عکسش را از روی پاتختی کنده باشند تا شما حالتان بد نشود اما دخترم! شما دلت می‌خواهد تا این‌حد رقت‌انگیز بمانی؟ قحطی آدم آمده‌است؟ به قول پدربزرگم حقیقت می‌پرسم! آیا قحطی آدم آمده‌است و ما بی‌خبریم؟
 
بله من با نویسنده ی این بلاگ موافقم! کسانی که سعی در باز فرو رفتن در معده و احشا میکنند ...
حقیقت قضیه این بود که درست است ما در مدت کوتاهی یکی دو نفر را بالا آوردیم و البته وقت نشد سیفون را بکشیم بنابراین مدتی وقت صرف این کردند که انتقام استفر اغشون رو بگیرن ولی خوشبختانه انقدر عقلم دراومده بود که ننه من غریبم بازی دل رو بدرد نیاره ...اما در این میانه موجودات جالبی هم روی گنداب اومدن و من چیز جالبی یاد گرفتم. همان چیز که ما داریم و اسمشو صبر میذاریم نباید باشه که البته در من هنوز هم هست. هنوز هم شرایط آدمای روبرو و شرایط زمانی خودم مجبور به سکوت و آن چیز میکنه که البته نباید ...چرا که آدمای روبرو به شکل بدی با با کسی روبرو میشن که از چیز خیلی کوچیکی کوه میسازه و بونه میکنه و خراب میکنه...
این هم لینک بلاگ خانم نیاز. نویسنده ی مورد نقل قول


http://neici.blogspot.com/2011/12/blog-post.html