‏نمایش پست‌ها با برچسب روز نوشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب روز نوشت. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۴ آذر ۲۶, پنجشنبه

شمارش معکوس. به سوی جدیت

آقا
از صدای مهربانتان حظ بردم. در پس زمینه صدای پدربزرگوارتان هم آمد بیشتر محظوظ شدم. دلم برای شما، بانو و خواهر و برادر تنگ شده است. اما شما حرف مهمتری زدید. بگمانم کمی سرخوش بودید. نوشتان باشد. گفتید این دوری است که آزاراتان میدهد. یادداشت لیمان افتادم نوشته بود از مذمت دلتنگی. دوری را راست میگفتید.
دیدم حالا هم که کمی بیکارتر هستم تا چند روز دیگر کاش میتوانستم سفر کنم. اما مسئله ی خانه و لوازم و شاید هم یک اوتول قراضه که البته بعید میدانم، اما اینها دغدغه ی من است. متاسفانه باز ناخوش احوال شده ام. اول گوش درد. امشب هم دل و روده ام بهم خورد تا گلاب به رویتان. برنامه ی زیادی برای تمام کردن چند فصل داشتم که ماند.
راستش بالقوه دو اتفاق در جریان است. ممکن است دوست عزیزی را که در برلین دیدار میکردم دیگر نبینم شاید هیچ وقت و ای کاش نظرش عوض شود. این را برای خاطر خودش نمیگویم. صلاح مملکت هرکس را خود خسرو اینها بهتر میدانند. برای خودخواهی خودم میگویم.
در بارسلون هستیم. پشت میز شام در رستوران خلوت تاریکی نشسته ایم با زن چشم آبی ام. چهل و دو ساله شده است. چشمهایش با من حرف میزند. برایم تعریف کرد و تعریف کرد و بسیار خوردیم کالامارِس و اسپاراگس و نون و گوجه و دو شراب حسابی ریوخا را تهش را در آوردیم. عکسش هم هست. خدمتتان میفرستم.چیزی گفت که میان من و او و یک نفر دیگر است. که اگر آن اتفاق بیفتند خوشبختی به من نزدیک می شود و ایشان به من به لحاظ مسافت نزدیک می شوند.
زنانه هایمان را می پرستم. روزها و عصر ها و شبهایش و دم صبح...چه کسی انقدر صبور بود و دور و نزدیک شاهد آن عذاب دورانم بود و آنقدر دلش مانند پَر نرم است که تلفن را گرفت و گفت دلش برای پ. تنگ شده و با او مفصل از دلتنگی حرف زد. حالا دیگر هم از برلین دور خواهم بود متاسفانه  ولی هم خبر خوش: اگر آن کار درست بشود و تمی برگردد اروپا من نذر کرده ام. نذر چشمهایش.
آقا
من از ازدواج شما بسیار خرسندم. شما خوشبختید و صدایتان خوشبخت است. منم از شما. که داروهای مرا بی قید و شرط و با سرعت تهیه کردید. اینطور که همیشه شرمنده تانم.
برنامه های زیادی در پیش رو دارم. سعی میکنم ترس و سختی هایش را فعلا برای بعدا تصور کنم به خانه و زندگیم فکر کنم و به شما و بانو که پذیرایتان می شوم.
حالم ناخوشم حواسم را از مطرح کردن مسائل اصلی پرت میکند. میترسم این روزها بروند سریع تر و من باز فرصت نوشتنم برود.
در ضمن در آن مورد خاص همچنان نگران نباشید. مراقب خودم هستم....مرغ زیرکم...تحمل!

۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

عافیت در مزرع ما آفت دیگر بود*

مادر بزرگم سر مرغ و خروس میبرید و برای ما خوراک میساخت.
بعضی وقتها شاید یک یا  دوبار  دیده بودم که بعد از اینکه سر مرغ را میبرند بدن بدون سرش پرپر میزند. خیلی صحنه ی چندش آوری بود.
با خودم فکر کردم شاید و چرا که نه که من مانند مار زخمی بخودم بپیچم همان قدر با شکوه و مغرور، نه آنکه مثل خروس های سرکنده ی مادربزرگم؟
خشم دارم. خشم بدی دارم. براحتی می توانم دنیا را به آتش بکشم با همین خشمم. خودم را روی دور کند گذاشته ام. دستهایم موقع تایپ و نوشتن میلرزند و بنظرم میرسد باید با این احوالم زندگی را تا ته بروم که تا یادم نرود کجا و چه کسی و چطور به اینجایم آورده است. میگویند یک پزشک دستهای مصمم و محکمی دارد. نه مصمم و نه محکمم.
* بیدل

۱۳۹۴ شهریور ۱۱, چهارشنبه

قصه ی شهر

تازگی ها بی خوابم و این لرزش های ملعون هنوز با من هستند. دیگر یادم میرود که آدمیزاد نباید مدام دستهایش بلرزد موقع یادداشت کردن و موقع سیگار کشیدن و موقع نوشیدن. حتا تایپ هم که میکنم دستهایم می دوند جلوتر؛ نمونه اش همین الان. فکر میکردم شاید بی غذایی کشیده ام و بی میلیم به خوردن به این روز انداخته مرا اما چند روز است که هم مایعات کافی مینوشم هم غذای کافی میخورم اما نه آنقدر که این لباسهایی که آرام آرام به تنم برمیگردند و اندازه ام میشوند باز کوچک شوند.
کتاب موزه ی معصومیت اورهان پاموک را که میخوانم یادم می افتد که کتاب گاهی نجات بخش بوده است. این طور که در دنیای کوچه های استامبول و خاطرات راوی گم می شوم و از خودم میپرسم مگر استامبول چه کم داشت که قاره ها را زیر پا میگذاریم برای نفس کشیدن؟ دلم میخواست اول ماه مه سالهای قبل بود و می رفتیم استامبول و تظاهرات روز کارگر و کباب های استامبول با باد و باران مست کننده اش را به نیش میکشیدیم. مگر ما چه کم داشتیم از کودکی خیال بافمان؟ هربار که نیت میکنم با آدمهای مطلوبم جایی بروم حتما به استامبول و نیویورک فکر میکنم. میدانم که روح هردو شهر از هم متفاوتند اما خاطرات این  دو شهر هم از زبان نویسندگان و هم از میان حافظه ی کوچک من جوری دلم را میبرند که میخواهم با آدمهایم آنجا فرود بیایم و به آنها لذت را بچشانم.

۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه

نزدیک دوست نامه

عزیزم
برایت

گفته بودم که از دسترس دورش میکنم. اما فکر کردم در این روزهای از دسترس دور بودن وبلاگ، چیزی هم ننوشته ام. کاری پیدا کرده ام. بسیار امید دارم این هفته قرارداد را بفرستند. شبه و تردیدهایی دارم از رؤسای آینده ولی پول لازم است دیگر. نمی توانم به آن خانه برگردم در زرگنده و دستم را دراز کنم یا چیزی را از اول شروع کنم. من زندگیم و دوستان و عاشقیم را در تهران گذاشتم تا از آن خانه که بالاخره فهمیدم به وظیفه اش یعنی خانه گری عمل نکرده است و من را بخودش عادت داده، چنان که زندانی به زندانبانش. خواستم برایت بگویم که سیگار خیلی کمتر میکشم و چشمم بهتر شده است. اما لرزش دستم و اضطراب و هراس تغییر نکرده. مثالش اینکه دیشب با مکافات و اضطراب و ماجراها خوابیدم و از صدای افتادن مایع دستشویی به زمین چنان از جا پریدم که مهمانم از صدای من بیدار شد. مثال دیگرش مثل وقتی است که نشسته ایم و ساکت  تلویزیون میبینیم ناگهان کسی شروع میکند به چیزی گفتن، همان ناگهان من را می پراند طوری که الف آن شب میگفت من را که چه شده انقدر ترسان و حساس تر شده ای. این نوع حساسیت و تحریک پذیری در تو جدید است.
برای تو از خانه بگویم. با مزه است. زیرشیروانی است ولی شب های تعطیل بیچاره ام میکند. جوانهای محله ی اشرارپرورپر از هورمون ما ساعات بامدادی شروع به عربده کشی میکنند. با آن سطح وحشتناک هراس و تحریک پذیری از هر یک خنده و یک بوق ماشین از شش طبقه پایینتر از شیروانی جوری میپرم از خواب که تا ظهرش دست هایم می لرزد.اتفاق....که بسیاری افتاده. گفتم فقط خبر کار پیدا شدن را بگویم. هرچند که تا قرارداد را نبینم واقعا گفتنش ابلهانه است.
عزیزم
میدانی که مدتیست عادت روزنوشت و آدرس جزییات دادن در وبلاگ را در خودم تعطیل کرده بودم. می توانستم برایت نامه ای بنویسم و بفرستم اما فکر کردم اینجا بخوانی تا بدانی که خاک ها را از روی وسایل وبلاگ زدوده ام و به بیماری نوشتن برگشته ام.
قربانت
برایم بنویس

۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

Lying close to you feeling your heart beating*

اگر اشتباه نکرده باشم در فیلم" یک بوس کوچولو" بهمن فرمان آرا با اشاره به رابطه ی گلستان و فروغ با همچین مضمونی می آورد: در آغوش همسرم برای مرگ معشوقم گریه کردم.
دیشب ها بود از پنجره ی خانه ای شیروانی صدای ناله های عشق بازی زنی می آمد که ناله هایش از درد و لذت نبود، انگار با چشم بسته معاشقه در خیالش با معشوقش و با تن غریبه ای....شاید شب چراغ را تا صبح روشن گذاشته باشد و چه بسا بارها سراغش را گرفته که بی ثمر مانده. صدای گریه ی درد و غم آلودی که در آن کوچه میپیچید و سردردم را افزودن میکرد، صدای تنهاترین زن دیشب بود که با ناخن و دندان از تنهاییش، کوچه به کوچه و شیروانی به شیروانی فرار کرد و قرار نیافت.

*From a song by Aerosmith

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

I know how you feel inside I've I've been there before Somethin's changin' inside you ...

دوست جانی من
تمارا گیلبرتسون عزیزم
جاهای چشمها آبی شما در گندمزاران را کم آورده ام. برای شما تضرع و لابه نیاورده ام. من را می شناسید در بدترین حال هم می آیم گفتگو میکنم می رقصم می نوشم دلبری میکنم و وقتی شب تنها ماندیم؛ من و شما، شما سرم را در دامنت میگیری و حرف میزنم. بعضی وقت ها تحفه ی می دادی و ماساژ بر تن ما از دست بلورین شما میشد.
چرا جای چشم های آبی ات؟ دیشب به مدت یک ساعت و نیم صورتم را بالش فرو کرده ام شیهه کشیده ام تا صدا از شیروانی بیرون نشود. به حال آمده ام چشم باز با یک لیوان گل گاوزبان و نبات و زعفران. گفتم آن شب به طور اتفاقی یا غیر اتفاقی و به هر وسیله ی ارتباطی اگر به می رسید و آن هوای چشمان شما رو به من می داد ، آرام میشدم.ختصر بگویم، بقدر شما پناهگاهیم را می کرد که نبود وسیله که نیست. صبح امروز به جای غم با خشم بر نمیخواستم. تمام بدنم می لرزید. الان هم می لرزد هنوز. دویدم دنبال داروی خواب و چای آرامبخش! تو معتقد به این چای و علفیات هستی می دانی که من جز محصل صنعتی فایزر را نمیخودم. روز بدی بود. کفش پیاده روی ام را ایران جا گذاشته ام. این بار در خانه پدرم طوری چمدان بسته ام انگار که به قهر به صورت از خانه ی شوهر میروم پس کفش عزیزم جا ماند. رفتم کارهای اداری را انجام دادم و طبق معمول روزهای آشوب یک کار از یادم رفت. در راه تکه ای از موهایم را در دستم گرفتم گفتم بخودم: انار جان! بیا برویم برایت کفش بخرم تا شبها بدویم.رفتم دور از ذهن بیینده به ترین رنگی را دیده ام و خریدم ظرف پنج دقیقه. هم ارزان بود هم کار آمد. گفته باشم این چند باقی مانده ی اروپایی را به ورزش و رژیم و دیدار دوستان پروسی سر کنم.
گفتم چه شد آنهمه ناز تنعم؟ جهنم همینجا بود؟ نبودند آن دیگران. شما بودید عزیز من! باز هم شما زن آفتابخوره تابان من. آرام شدم. تمام قلمفرسایی را کرده ام تاکید کرده باشم این داروهای گیاهی تو بر من کار نمی کند. آن قدیمیهای ما هم که میگویند دوستان در بدترین اوضاع....
همان سه دقیقه صحبت توکه  نه همزبانمی و نه هم مکانی بود.
دیدم صدایش ضهر تابستان بود اما خودش مجسمه سازی که عاشق اثرش شود که آن اثر خودش بود. اینگونه که جهنم را من نیامد مستوجب عقوبتش.
می دانم بخشیدن جای بزرگتری برای حس های خوب باز میکند واقعیت این است که ندارمشان و نمی خوام داشته باشمشان.
دیشب زنی در جایی شهری از شهرهای بزرگ دنیا  زیر دست و پای همخانه ای که همسریشتش را سی و چند ساله  کرده بود  کبود و سیاه شد و داعیه ی عشق با نور ماشین های پلیس تهران از جلوی صورت من در دورتموند اثری جز نفرت باقی گذاشتند.
حتمن   زن برای اینکه همسایه نشنوند سرش میان دستهایش فرو بروده و گاهی ناخن در گوشت فرو می برد.

۱۳۹۴ خرداد ۲, شنبه

حتا لازم نیست آدمی وطنش را مثل گل زبان مادرشوهر به گوری که نامش غربت است ببرد

یک بار کسی از تهران و زیباییها و وسعت و چراغهای شهر و خوشبختی اش در تهران نوشته بود و من لذت برده بودم و تایید کرده بودم.
حالا که شهر شده نگارخانه ی بزرگی که سرمیردامادش گل های لاله ی ونگوگ را میبینی برای من اما همه چیز عوض شده. از زمانی که رسیدم به فرودگاه و یکه و تنها بارم را کشیدم و رفتم خانه دیدم خوشحالی در تهران تمام شده است. حالم از خنده های بلند مستانه ام خرابتر است. از ایران بیزارم. تمی دارد برمیگردد امریکا. پایم را که به بارسلون بگذارم بوی خوش مدیترانه که به حالم می سازد و بوی گند مردمی که بیزارم و زارم کردند میزند. میخواهم پنج شبانه روز در ساحل روبروی دانشکده ام بخوابم. پریشب ها میان مستی گفتم دلم تنگ نمی شود برای فلانی، صبح در هوشیاری هم دیدم از هنگامی که پا به شهر گذاشته ام حتا از اتوبانشان گذشته ام یا آن دیگری از سرکوچه شان، هیچ کدام در خاطرم نبودند و خبری از دلتنگی نبود. امشب نشسته بودم به شمارش آدمها برای یک عصرانه ی خوب در خانه مان، دفتر شمارش سال قبل را آوردم یادم افتاد که شاید اگر هنوز با آنها دوست بودم و آن دفتر دم دست نبود حتا یادم نمیفتاد دعوتشان کنم. غمگین است؟ غمگین نیست. من با یک کتاب از دست دوست معمولی خوشحال می شوم و با هیچ چیز از هیچ دوست جور دیگری ناراحت نمی شوم هرچند که درک شوخی و کنایه و استعاره که از مشاغل بی مزد و منت ما مردم این آبادی است هم دیگر در نمیارم. کسی برای خودش قصه ای نوشته بود که من بعد از چند روز فهمیدم تیر متلکش به من می خورد. خواستم بروم تلفن کنم بگویم از اساس خودِ او برایم اهمیتی ندارد همانقدر که موهبت ندیدنشان نصیبم است، راضیم. از آن بهتر حتا دوستی داشتم از دوران دبیرستان که کنکور پشت کنکوریمان را با هم دادیم و بعد هم از جایی ببعد به هم سلام هم نمی کردیم. در فیس بوک پیغام و درخواست دوستی داد. هرچقدر فکر کردم دیدم یک دکمه را زدن و چهار کلمه معاشرت کردن با او نه فقط ناراحتم نمیکند بلکه یاد مدرسه میفتم و به دبیرستان فکر میکنم.
در آلمان همکار روس سفیدم من را گرفت در اتاق پزشکان به حرف که: خیال نکن من بداخلاقم یا عصبی ام و فلان کار را از روی بدجنسی کرده ام و غیره....بدون تردید و تامل گفتمش راستش را بخواهی من پایم را که از بیمارستان بیرون می گذارم ممکنست اسمت را هم بخاطر نیاورم این است که اگر سوالت این است که درباره ات چه فکر میکنم جواب این است که درباره ات فکر نمیکنم آن چه که بعنوان سنیورم باید یاد بگیرم را می شنوم بقیه اش را هیچ. داستان این است که آن شوری که به شهر و آدمها داشته ام از دست داده ام. همین کسانی که اسمشان دوست من است و همین پیاله ها که با هم می زنیم و مادرم که از زانو درد می لنگد را اگر مثل بنفشه ها با خودم به جایی می بردم حتا جیبوتی همین حس را به تهران و بقیه اش داشتم.
آن تعلق خاطری که به مدیترانه دارم مثل گردنبندیست که میم داده یعنی آن من است این علاقه. اینکه یک لگوری تا زیر گلویش عقده شهر را حرامم کرده است، کرده است. بازگشته ام به دوست داشتن بارسلونا.
مردمان آلمانم هم جای خودشان را دارند اما تا اینجا که من یافته ام آلمان مملکت دوست داشتنیی نیست. اسپانیا مرد دون ژوانی ست که تو را بیزار و عاشق میکند. آلمان جای زندگی و کارم است. نه بیشتر

۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

روزنوشت های کمیاب یک لکاته ی بازنشسته

بعد از ماهها بی خوابم. مدتهاست که تمایلی ندارم به روزنوشته و جزییات زندگی را ریز به ریز نوشتن. درست است که گودر لِنگ و پاچه های همه ی ما را وسط فضای مجازی کشاند بعد یار کشی کردیم و پراکنده شدیم، و درست است که بقول خیلی ها  من از مردمان اکسپرسیو (انتظار نداشته باشید فارسی اش را بدانم من فقط فوقش آلمانی و اسپانیایی و به سختی فرانسه ش یادم است و این یک فخر نیست.) هستم اما به نحو قریبی مدتی است درب های اندرونی خودم را بسته ام. مایل نیستم از مسخره بازی ها و دعوت به کتاب و شعر نوشتن ها و غرهای روزمره فراتر بروم و تمام خصوصی ام را بنویسم. امروز یک ایرانی واقعی هستم که تمام زندگیش را در استعارات و گوشه ها پیچیده و گاهی از میان استعارات چیزی هم نشت میکند که مردم فضول را سیراب کند. امشب که باید سه ساعت دیگر بیمارستان باشم و بی خوابم، عشقم کشیده است یک تکه از زندگی این روزهایم را بنویسم.
شب سال نوی فارسی. ساعت چند بودنش را بخاطر ندارم اما دوستان شهرمان که دانشجو هستند ـ خیر من دانشجو نیستم ـ در دانشگاهشان یک سالن گرفته بودند، دانشجوهای ایرانی و بعضی رفقا از شهرهای دیگر استانمان آمده بودند و غذا و نفری دو آبجو سرو می کردند. دمشان گرم. این میان دختری هم بود به دل، لاغر و کم سن دستهای زیبا و انگشتان کشیده. سالن ما از دو بخش تشکیل میشد، یک بخش نوشیدنی و گپ و خوراکی و یک سالن رقص و پیانو و موزیک یک مشتی هم سخنرانی خزعبلات.
القصه. حالم ناخوش بود. خیلی هم ناخوش. تمام شب را با الکل تا آن لحظه رفته بودم و با الکل هم ادامه می دادم. الف گفت بیا برویم به سالن موسیقی و رقص. کسی علاقه ای به شنیدن پیانو ندارد خلوت بود. رفتم جلوترین صندلی را انتخاب کردم. نوازنده یک موسیقی پاپ ایرانی می نواخت از مطلوب های من از سیاوش قمیشی و چقدر هم موافق حالم....هیچ کس نبود من بودم، نوازنده، مادرش الف و دو سه نفر که بخاطر مستی حتا قیافه هایشان را هم بخاطر ندارم. شما که صدای مرا شنیده اید می دانید انکرالاصواتم در آواز. خودم را یافتم با این صدای ناجالب زده ام زیر آواز و کلمه ها و اشک ها با هم. قصدم اما از نوشتن این یادداشت قصه ی گریه و زاری من نیست چون ریاکارانه ست و قسمتی از شب را بی خبر و مست می رقصیدم بعدش هم بیرون نشستم با رفیق شصت ساله ی سمیرا. الف گپ و سیگار. کمی تعارف بار هم کردیم. دلم باز نشد. گفت چرا انقدر می خندی وقتی غمگینی؟ دلم میخواست بگویم به تو ربطی ندارد آنچه تو تحویل میگیری لبخند است و نه بیشتر. هیچ کس حق ندارد وارد حریم من بشود مگر آنکه اجازه داشته باشد و انتخاب شده باشد. اما نگفتم باز هم خندیدم. آرایش نداشته ام پاک شده بود. از جیب دامن یک رژلب قرمز درآوردم بدون آینه از حفظ زدم و رفتم. الف با چشمهای نگرانش دنبال من بود همین که من را با رفیق نسبتا مسن مان دید لبخند دوستانه/برادرانه/ پدرانه ای زد و سرش را به سرو غذاها گرم کرد. بخاطر ندارم علف هم کشیده بودیم یا نه. اما این را یادم است که کسی از فرانسه کوبیده بود آمده بود که حال کس دیگری را بگیرد و فکر میکرد رقصیدن با من حالش را جا می آورد، شوربختانه برایش متاسف شدم و رهایش کردم. فردا صبحش الف زنگ زده بود بگوید همه صبحانه را آنجا میخورند و بیایم اولین سوالی که پرسیدم این بود که همه کی ان؟ اسم ها را گفت و فقط دوست مّسِن مان را شناختم و گفتم که من علاقه ای ندارم و در حال حاضر آب پرتقالم را می نوشم و اگر حالم بهتر شود باید درسم را بخوانم. می دانید؟ سخت است درس هایمان را مخصوصا داخلی را به آلمانی خواندن اما باید خوانده شود. یعنی این تصمیم است. دوست ندارم به جزییاتش بپردازم. دوست داشتم از این همه نوشتن از آن دختر ظریف با موهای کوتاه بنویسم که پشت سازش پاپ می زد و منِ فراری از پاپ را پاگیر کرده بود. از بعدترها، هرگاه رفقا می خواستند من عزلت گزین را جایی دعوت کنند می گفتند فلانی (دختر نوازنده) هم میایید. الان که می نویسم دارم تلخ خندی می زنم. بهانه های من را روزگار از من یک به یک گرفته. دلم به چه نوازنده ـ دختر زیبایی یا مرد خوش رقصی نمی رود. نه اینکه راهبه باشم که اصلا با مرام من کنار نمی آید اتفاقا بلکه....ولش کنید. الغرض یک روز و شب نوشت از سال نوی فارسی بود و این برداشت را نکنید که بد گذشت اگر روزگار شیرین تر بود خوش تر هم میشد.....تمام این خط ها را بگذارید کناری و به دختر موکوتاه ظریف بیست و پنج ساله ای که نگاهم میکند و میخوانیم فکر کنید. کاش دفعه ی سوم که ببینمش بگویم اگر نبود شب خوب نمی بود هرگز.

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

تو را نادیدن ما غم نباشد؟

در جوابش بی ربط گفتم مراقب خودش باشد و گریه ام درآمد. جایی در من نفرین شده است که هرکس می آید روزگار از من میگیردش. در جوابش نگفتم لطفن تو دیگر نمیر! مسخره تر بنظر می آمدم.

شب بود. فردایش مسافر بودیم. من در میانه گیر کرده بودم. هیچ کس قبول نکرد آن همه مو را بزند. گفتند خرمن است. حیف...حیف؟ روزهایی ست که باخته ام. شب بود همان شب که یک قیچی ابرو برداشتم و دست بردم نیمه ی جلویش را زدم. شدم مثل خودم معلق. معلوم نبودم موهای بلندی دارم یا کوتاه. بلندش را بافتم. بقیه اش را گذاشتم و صبحش رفتیم سفر. شبیه خواننده های سطح پایین دهه ی هشتاد و نود شده بودم. شبیه سندی لوپر شده بودم. حال موهایم حال خودم بود چیزی گیر کرده مانند پل های معلق. نه موی بلندی داشتم ونه کوتاهم کوتاه بود. رفتیم سفر و برگشتیم رفتم همه ی موهایم را زدم. بعد هم دوباره بیشتر کوتاهش کردم. حالا یک طرفه و یک تکلیف و حسابم با خودم معلوم. در بارسلون کسی که بنظرم از مبتذل ترین زنانیست که دیده ام گفت که موهایش مدتها شبیه موهای من بوده است. رفتم سرکوچه و به آرایشگر گفتم طوری کوتاهش کن که خودم را نشناسم. شبیه کسی که میشناسم نباشم. خندید. خنده ی آشنا. میگویند آرایشگرها و پزشکان محرمند. گفتم داستان نفرتم را. ماشینش را برداشت و پشت موهایم را ماشین کرد و رنگ های عجیب و غریبی در موهایم کرد. خوشحال و راضی آمدم بیرون. هم یک طرفه بودم و هم به کسی شباهت نداشتم. خودم شدم و رفتم دوش گرفتم.

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

پیغامبری که عصایش را در غرب شهر گم کرده بود

صبح بزور خودم را میخوابانم تا وقتم بگذرد. سر ظهر بیدار میشوم و با سرعت یک کلمه در ساعت کار میکنم. کاری هست که تا آخر ماه فوریه باید تمام بشود. مقاله چه شد؟ تمام شد. سمبل واقعی اما تمام شد. دل خوشی های من: جوانک ویولونسل بدست با بوی اودکلن آرمانی چرت میزند در قطار کنار من. چشمهای من بسته استراق سمع میکنم. از سرگرمی های من استراق سمع به زبانهایی ست که میدانم. تازگی ها به کاتالان هم گوش میدهم وقتی چشمانم بسته است کمتر کاتالان میفهمم انگار که بایستی لب خوانی کنم. آلمانی هم اوایل همین بود. برای خودم برنامه ی ملالت ریخته ام. صبح بطالت ورزش و رقص به مثابه ورزش، غذای سالم گند مزه ی رژیمی، سریال مزخرف ترکی جهت تقویت زبان ترکی (طبعن استامبولی)، سیگار، شراب تا عصر...عصر بیرون خرید بیهوده، گردش بیخود سیگار، باران خوردن استراق سمع در جهت تقویت زبان. زندگی در زیر زمین قطار ترسه به بارسلون از سنت اندرئو و مرور خاطرات بیمارستان سنت پائو. این آخری از بهترین خاطرات زندگیم در بارسلون بود. سه ماه از بهترین روزهای عمرم متعلق به این بیمارستان و به آن مردم است و سی درصد از کل دانش من از این علم و پزشکی شواهد نگر از این بیمارستان می آید. هرچند مثل سگ کار کردم به جای ده صبح هشت و نیم میرفتم و بجای دو بعد از ظهر چهارونیم میرفتم تازه، دفتر برای نوشتن تز اما بهترین ها همان ها بودند. عصر میرسیدم دفتر تازه کار تز. کار تز؟ با سرعت یک کامَند در استاتا (نرم افزار تحلیل آماری) در دو ساعت و حاصل غلط...تذکر و دوباره کاری...در این میان بعضی روزها کلاس با دیوانه. استادی داشتیم به نام دیوانه (لُکُ) در اسپانیایی بمعنای دیوانه است. که بعدها فهمیدیم از دست اندرکاران کورس ما در جانز هاپکینز بوده است و بسیار خواستیم از خایه هایش آویزان شویم بهرصورت باز بعدتر ها فهمیدیم مدرسه ای که ما در آن درس خواندیم از تاپ ترین مدارس بهداشت و اپیدمیولوژی دنیا بوده است و همین هفته ی پیش بود کمی بخودمان بالیدیم.
از طرف دیگر یک کاغذی رسیده از وزارت علوم و غیره و فرهنگ اسپانیا که میفرماد این خانوم یعنی بنده مجاز هستم در این مملکت فخیمه دکتر نامیده شوم و مثل یک دکتر با مدرک معادل پزشک در بخش خصوصی مشغول بکار بشوم. کاغذ بسیار شیکی است ظاهرن کار پر دردسری بوده که برای من بی دردسر و امتحان تایید شده است. حالا من مانده ام و خاطرات و کاغذ زیبا و دل شیدا.

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

همیشه به تنم مینازیده ام. به نه لاغر بودنش به همان بقول عمه جان بلقیس خانم؛ یک پرده گوشتم و بازوهای تُرکی تپلم. آینه امروز خیانت کرد، جفا. تنم را دیدم زنی خسته بود. زنِ جان بر لبِ رسیده را چه گویند؟ آینه ی اتاق پرو گفت: زن! وقتش رسیده که به دست باد سپردنِ خوردن و خوابیدن و شانه نزدن به مو و با عجله رژ مالیدن مدتها تمام شد. به تمام وظایف جدیدی که آینه ی سگ صاحاب تف کرد تو صورتم فکر کردم. به گرسنگی هایی که باید بکشم و بقیه. لخت شدم فورن و لباس لعنتی را درآوردم و خریدمش. هیچ کس نفهمید که دیگر دلم نمیخواهد لباس را بتنم امتحان کنم. تنم پیر است. بزودی با تنم هم قهر خواهم کرد. بزودی مجبورم به موهایم سشوار بکشم، کرِم بزنم، کرِم شب و کرِم روز و کرِم دور چشم. فکر کردن به ورزشهای جانفرسا در باشگاههای مبتذل ایران و زن های احمق بیکار خیره به آینه و حرکات مبتذل و مترِ و سانتی متر  دور کمر تهوعم را برمی انگیزد. به شلنگ و تخته های جلوی آینه ی باشگاهها و موسیقی مزخرف و مربی ابله. به رژیم آب کرفس...آینه ی اتاق پرو خائن...روزم را خراب کرد.

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

ساعت دوازده و بیست و هشت دقیقه ی بامداد. بهتر است بگویم بیست و هشت دقیقه ی بامداد شش جولای دوهزاروسیزده.
بی وفایی از سرتاپای اینها میریزد منم که حوصله و احوال گلایه ندارم وگرنه برمیداشتم جواب ایمیل طولانی را دو کلمه میدادم.
حالا خط اول را محض این نوشتم که کشف جدیدم را اعلام کنم. متوجه شدم یک حریم خصوصی وسیعی قائل هستم برای انسانها بطوریکه خط مرزی حریم خصوصی آنها تا داخل حریم خصوصی پدر من هم تجاوز میکند. افسوس میخورم که چرا بگونه ای بار آمده ام که ور میدارم حریم خصوصی را مثل یک کیک شکلاتی تر و تازه ی بی بی با کارد و چنگال تکه تکه میکنم میگذارم دهان خلایق. آخرش که چه. خودم می مانم گرسنه و تشنه.
مثال من مثل آدمیزادی است که در بیست و هشت سالگی احمق طور، یک عصر زمستانی برایش بریده و دوخته اند در حالیکه ادعایش کون خر را پاره میکرد، تصمیم را هم در یک گیلاس کریستال کار چک ریختند بخوردش دادند، از همان روز یک دانه شورت توری نازک را هم به میل خودش انتخاب نکرد که نکرد تا آن روز نحس...بالاخره دیگر...هوای حوصله هم ابری است. دست نگارنده هم تنبل.
این چند خط هم محض برابر بودن ثبت با سند

۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

صادق الوعدی کردن در سال قحط یا قصه ی زنی که با طناب پوسیده ی خودش تاب ساخت

آلرژی گریبان و بینی رو گرفته حالا عطسه نه و کِی عطسه. سرفه. من؟ آدم آلرژی نبودم. انواع امراض عجیب خودایمنی  خیلی زیاد داشته م. اما آلرژی دسته ی دیگری ست. خوش آمدی آلرژی جان دارو هست به اندازه ی کافی در جعبه.
داستان امتحان امروز را در کتاب ثبت کنم؟
بنابود ساعت چهار در آژانس سلامت بارسلونا امتحان برای کسانی که جلوتر از موعود میخواه، برگزار بشه. لوسیا استاد دوست داشتنی و فمینیست دو آتشه از اول هم اوکِی داد. وسواسی بدبخت مضطربی که ما باشیم از ساعت یک و ده دیقه که از منزل خارج شدم دو و بیست دقیقه در آژانس بودم خدمت منشی. وسواسی تر که باشی یک ربع یک بار ایمیلت رو چک میکنی و ایمیل غلط رو دریافت میکنی که امتحان؟ در آژانس برگزار نمیشه به دانشکده برید. از آژانس به دانشکده چهار ایستگاه مترو خط اِل سه و چهار ایستگاه عوض میکنی خط اِل چهار. رسیدم دانشکده تا ساعت چهار و ده دقیقه در دانشکده پشت در کلاس...شایعه برای مسوول کلید کلاسها ساختم که: عمو! امروز امتحانه. عمو گفت نه عزیزم امتحان نیست. به هر رو ساعت چهار و نیم راه افتادم برگشتن به سمت آژانس. دست بکنی توی جیبت ببینی دو عدد بلیط داری. یکی کار نمیده. یکی دیگه م افتاده به بدقلقی. برسی با مصیبت تو گرما آژانس. به شما توصیه میکنم وقتی یک تاپ بدون آستین (دکولته؟) میپوشید، از کول پشتی استفاده نکنید چون بازوها و پشت لختتان خط خطی میشود رسیدم آژانس خدمت منشی. بِروبِر منشی رو نگاه: تو مگه قرار نبود ساعت چهار امتحان بدی؟...منشی جان! عزیزم! نرفته بودم عرق خوری، رفته بودم دانشکده.
منشی از طبقه ی اول به لوسیای دوست داشتنی و فمینیست دوآتشه زنگ میزنه: طبقه ی ششم. لوسیا با دامن کوتاه و جوراب فیش نِت (تور ماهی؟) نشسته منتظر خونسرد.
برگه ی آخرین امتحان تحصیلی جلوی رو. جوابهای بغایت بی سروته...سلام لوسیا! اگر اینجا را میخوانی لطفن بدان که من اگر حوصله داشتم امتحان بهتری میدادم چون باین درس علاقه دارم.
تولد مارک است پس فردا. مارک مارکوس مرتی، دوست نزدیک دوست داشتنیی است که پس فردا دو در میشود چون نویسنده ماتحتش دارد پاره میشود و تز و دو پروژه در راه دارد.
قصه؟ نخیر تمام نشد.
روی سنگ قبرم بنویسید: دوسال جان کند به زبانی که وقتی شروع کرد یک سلام بلد بود یک مشت فعل و یک مشت چرند.
پایین عنوان سنگ قبرم هم در توضیح بنویسید: بمرگ طبیعی نمُرد. جان کَند. 



۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

جزوه ی اولو که باز کردم ـ کور شم اگر دروغ بگم ـ نفهمیدم چه گهیه. اگر میدونستم که این کورس رو برنمیداشتم. دروغ محضه. برمیداشتمش. اصلن برای همین اومدم این رشته رو بخونم. هزار پشت و بالانس هم زدم برای همین یکی. به هرصورت گه خوردم چون زن مو فرفری گفته بود امتحان نداره، تخت گاز برو و ناگهان در برنامه ها خوندم که در آخر کار یک امتحان برگزار میشه حالا کِی؟ درست وقتی که من باید در هوا میبوده باشم. کدام خری بعد از دفاعش میره امتحان بده که من دومیش باشم؟ باید آدمیزاد از بهره ی هوشی کلاغ برخوردار باشه که حدس نزده باشه درسی که تمامش کاربرد مفاهیم اجتماعی در اپیدمیولوژی و سه استاد زن درسش میدن دو سوم جزوه هاش مربوطه به تبعیض جنسیتی. اما بذارید حالا که دور هم نشستیم یه اعترافی بکنم. کاری برای انجام دادن نداشتم جز درس خوندن و از خوندن مقاله های تند و تیز کارما (سر استاد) و چرت و پرتای مایکا لذت بردم، فقط کاش وقت برنامه رو زیادتر میکردن. اکنون؟ اکنون یک ساعتست که هول زدم و تموم کردم و دوره نمیکنم بلکه منتظرم خوابم ببره. (شب بخیر کبد عزیزم)
چند روز دیگه چند شنبه سوریه. کره خرها از حالا به استقبال رفته ن. بنابرین استرسهای صوتی بیرونی هم مزید برعلت. شکرگزارم که زیر باسنم ترقه ای نمیترکونن. بعدها در تاریخ بنویسید از محاسن زندگی در خارج این بود که زیر باسنش ترقه نزدند.
تز چه شد؟ تمام شد برای بار دوم. نامه ی اجازه ی دفاع هم دادند. فردا آخرین امتحان این دوره ی عجیب چیز را بدهیم بعد ببینیم زندگیمان را در دستمان میگیریم و کجا میرویم.
بارسلون بی توریست غمگین است و بارسلون توریست دار نامرتب و شلخته

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

روز نوشت

استعدادهای خودم را در نادیده گرفتن، دست کم میگیرم. صبح سلانه سلانه بیدار شدم. ترانکیلا ترانکیلا دور خودم چرخیدم و درست بیست دقیقه طول کشید تا دستبندم را گره زدم و پنج دقیقه قفل گردنبند راکه آخرین لحظه هم باز کردم پرت کردم داخل جعبه. اخبار را صدبار ریفرش کردم که خب، چه کسی نمیکند این روزها؟  قطار گرفتم. خودم را مسخره میکنم؟ عینک آفتابی را برای کجا میخواستم وقتی نصف عمر من زیر زمین تلف میشود و نصف بقیه به چرت زدن. ورتر خواندم. وقتی اعصابهایتان سوهان خورده است ورتر بخوانید. درآمدی بر ورتر از یک نویسنده ی فرانسوی پیدا کرده ام جایی که صدبار خوانده ام (حالا سه بار شاید ولی نه صدبار)...بدبخت گوته، بدبخت لُت، بدبخت کستنر بدبخت تمام رمانتیک های جهان. درآمد بسیار جالبی است که حوصله ندارم اینجا بیاورم ولی شاید یادم بماند در آخر این یادداشت لینکش را بگذارم. رفتم دفتر گلهای خشک را از پاکت درآوردم و شیشه کردم. میز را دستمال کشیدم و نشستم به جدول کشیدن و نمودار رسم کردن و به اموات دست اندرکاران تف روانه کردن. سفارت ایران در این شهر امسال صندوق ندارد. آقای لوییز برایم رای تهیه کرده است.
سه روز است قصد کرده ام برای نرگس بگویم که هیچ هم بد نیست که آدم گم بشود از قدیمیها (مثلن بخوانید دوستان)، بد هم نیست که دور هم نمیشینند و عرق نمیخورند و آواز نمیخوانند و جفنگ نمیگویند و از سردلتنگی به گریه نمیفتند در عالم مستی. هیچ هم بد نیست که چشم آدمیزاد دیگر دنبال یک تلفن و یک خط نامه نیست، اولش که نمیخواسته اینطور باشد، بتدریج آدمیزاد عادت میکند...دیدم اینکاره نیستم. نه اینکه حوصله اش را دارم نه اینکه آنقدر در خاطرها جا دارم که ارزشش را داشته باشند بکشم بیرون و حرفش را بزنم. فوقش گاهی تصادفن سلامی بدهیم یا تولدی باشد زنگی بزنیم. تولد ها را هم یک خط درمیان یادم است. لابد یک خط درمیان هم تولد من یادشان است. از آنهم نفرت انگیز تر اینست که ادای" یادم هست" یا "حواسم "هست دربیاورند...اما اینها همه" بود" است و دیگر موضوعیت ندارد. آدمی که رفته دیگر رفته و گوربگور شده یا آدمی که مانده و جاگذاشته شده، زیر آوار دفن شده، حتا اگر برگردد هم دیگر از گورش نه میتواند نه میخواهد بیرون بیاید

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

¡Ay, ay, ay, de mí!

بوقت من ساعت سه و هفت دقیقه ی صبح و مثل خر در گل مانده نگاهی به جدول های استتا ساز میکنم و نگاهی به سوال. احساس میکنم باید در سوال چیزی مطرح شده باشد که بوضوح از غلطی که من دارم میکنم دور است...بوضوح. کله ی پدر مایکا (استاد) و من و این کاغذها. بدبختی یا خوشبختی همینست که هرچقدر فکر میکنم میبینم همین لحظه باید همینکار را بکنم. تصویر دوم یا سومی وجود ندارد. زن بزرگ نوشته باید در جشن فارغ التحصیلی شرکت کنیم من و زن موفرفری آشکارا در حال پیچاندنیم. میتوانم تصور کنم موفرفری چه مرگش است. خودم هم تکلیفم پانزده سال است معلوم ست.
کماکان مشکل خواب پدرم را درمی آورد و ول کرده ام. وزنم برای خودش پایین می رود و ماهی نه روز مثل شیرآب خونریزی میکنم. همه ی اینها متفق القول هستند که انسان بداخلاقی شده ام ولی من اعلام کرده ام که: به یک وَرَم! همه ی شما به یک ور من.
دارم فکر میکنم مشق هایی که دوهفته ی پیش ساب میت کرده ام مشتی جفنگیات بوده اند. تمام آروزیم این است که هرشب که میخوابم در خواب به جواب درست سوالها نرسم و متاسفانه میرسم یک به یک. مانده ام چرا این جوابها را خبرمرگم همانجا ننوشته ام؟ نه فقط مشق نوشتنتم نیست؛ بلکه وبلاگ بروز کردنم هم زورزورکی است. انگار مجبوری؟ میترسم ننویسم و ننویسم. همین سه پراگراف را چقدر طول داده باشم خوبست؟ در زندگی بعدی میخواهم یک رمان کلاسیک باشم. بعدن مینویسم چرا.

۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

محض ثبت تاریخ تحویل مدارک

صبح بنا بود به بیمارستان بروم و یک نامه ای را بگیرم ضمیمه ی مدارک کنم و به دفتر نمایندگی وزارتخانه های دولت مرکزی در کاتالونیا بروم. این اسمی است که من برای آن شترگاوپلنگ خانه ساخته ام. بیمارستان طبق معمول نماد کاتالونیای کوچک. سگ میزد و گربه میرقصید. نامه را قاپیدم و برگشتم به میدان شهر. یک شماره ای در آن اداره بمن دادند که اگر پا به ماه بودم هر آن بچه ام میفتاد از من پایین. رفتم وسط میدان زیر آفتاب دراز کشیدم چرت بزنم. آدمیزاد دزد ترسی هستم. کوله پشتی زیر سر از ترس چرتم نیامد. در عوض ظرف یک ربع چهار توریست از من درخواست کردند که با گلها ازشان عکس بگیرم و تنک یو تنک یو کنان ژست گرفتند.
بعضی وقتها بمن یادآوری کنید غذا بخورم. ناهار خانه خورده ام و دلم میخواهد چرتی بزنم زیر آفتاب اما کابوسی به اسم تکلیف و ددلاین برای دوشنبه خِر من را ول نمیکند.
تکلیف کرده اند برای کنفرانس ثبت نام کنم. کجاست یاری دهنده ای که برای من تصمیم بگیرد حتا فرم پر کند؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

روزی که کوزه آب نداشت

سه هفته ی پیش بود با زن رفتیم کنار دریا آنقدر خوردیم و غیره که فردا عصرش بعد از صبح شانزده دی هشتادوسه که آرمیتا مرد؛ بدترین روز عمرم محسوب میشد (بدترین روز آگاهانه وگرنه میتوانم تاریخ نحس ناآگاهانه ترین روز عمرم را بارها برشمارم). فردای آن روز زن سرکلاس حاضر نشد و من مجبور شدم به معلم بگویم که جلسه است و خودم مجسمه ی سکوت بودم. بعد از کلاس رفتیم با فرفری اتاق مطالعه تا کار کنیم. روزهای کثیف آخرین نفس های تز منفورترین هستند. کار من یک نسخه ی کثیف تمام شده بود که در هرپراگراف یک مطلب را هزارجور توصیف کرده بودم؛ سراپا چرندیات. نشستم به اصلاح چشمم به صفحه ی موبایل بود تا فرفری رفت دیدن پائو برای سفر به پرو و من سرم را گذاشتم روی میز. نیم ساعت بعد بیدار شدم هجده بار زنگ زد بودند و چندین نفر صدایم کرده بودند و دو نفر در کافه ی کنار دریا/دفتر منتظر من بودند...زنگ زدم به زن بگویم دارم می میرم دیدم صدایش از ته چاه می آید...بقیه ی روز را دربدر دنبال قرصهایم بودم که دنبالم از ایران روانه شده بودند. ازشان متنفرم.

امروز و دیروز من بایستی خودم را دعوت میکردم به تمام دودکردنی ها و نوشیدنی های دنیا در عوض از عصر بخودم میپیچیدم. خواستم به پدرم زنگ بزنم بگویم پدر جان! پدرم در آمده است...دیدم پدرم چه تقصیری دارد. پدر من همیشه مخالف درآمدن پدرم بوده است. یک روز ده سال پیش پدرم گفت این کله شقی روزی با گه خوردم برت میگرداند. دیدم گه خورده ام و بهترست به او هم زنگ نزنم...همه میدانند من و پدرم هیچ وقت در مجادله کنارهم نبودیم روبروی هم بودیم. الان؟ شده ام فرزند خلف پدرم. بنشینم تاریخش را مو به مو بنویسم جای اسممان را عوض کنم با کمی تغییرات دموگرافیک.
دیدم نشسته ام در یک کافه و کار میکنم در حالیکه کلمه ای نمیدانم چه میگویم و دو نفر دیگر تند تند مینویسند. دیگر هیچ وقت بدترین روزهای عمرم را لیست نمیکنم شاید نشستم یک روز بهترین روزها را لیست کردم با انگشت شمردم.
دلم چه میخواهد؟ دلم همان درمانگاه ندیده ی دشت مغان را میخواهد با یک نیسان وانت که دو عدد کارت بنزین بخورد و یک تزریقاتچی زبردست و مامای خبره...این از من.

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

حاشیه ی روزهای شخصی

تاریخ شخصی منسجم نیست اما نشان داده شده است که هوچی گری/چاچول بازی/چارچار زدن در دوران تاج و تختی شعبان جعفری؛ خریدارش را از دست داده است. آدمیزاد مرعوب هوچی گری نمیشود؛ اگر سکوت میکند هم شاید ازین باشد که در تاریخ شخصی اش هوچی ها را از تلویزون و کتاب فقط دیده است نه از نزدیک.

۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

روزنوشت (برچسب سه)

روبروی بیمارستان ما یک هتل وجود دارد که من آنجا قهوه نمیخورم.
صبح مثل فضانوردها با یک کاپشن و یک کلاه و یک جفت دستکش و دماغی که در یقه ی کاپشن فرو رفته؛ (دما از پنج مثبت پایینتر نبود)  غلتیدم توی اتاق که خولیانا گفت برویم قهوه بخوریم صبحانه. من شکلات گرمم را در دستم میچرخاندم و گفتم برویم ولی من با شکلاتم میروم و قهوه هم نمیخاهم. خولیانا به ملودی جمله ی من خندید و آستینم را کشید. روبروی بیمارستان ما یک هتل وجود دارد که در کافه ی آن من قهوه نمیخورم اما سی.ان.ان نگاه میکنم و به  تِرًه گوش میدهم. تِرًه یک پزشک مسن است که در واقع اسمش ترساست. صبح کله ی سحر یک گیلاس شراب یا یک لیوان آبجو میخورد با یک ساندویچ کوچک خمون و بعد قهوه. از سوراخهای بلوزش هم بوی سیگار میاید. تِرًه خیلی اصرار دارد که من را از دفتر رییس بزرگ دور نگه دارد معتقد است من خیلی کوچک هستم و رییس بزرگ من را میخورد. ده بار به او گفته ام که سی سالم است ولی میگوید من شصت ساله ام تو جوانی. تلاش های دیگر ترًه در قهوه خور کردن من به جایی نرسید جز یک فنجان شیر سویا با یک قهوه ی بدون کافیین که آن هم نصیب انا شد. انا؟ آخر ماه میرود اتاوا. انا برود صاحب میز او میشوم. ولنتینا دهن انا را صاف کرده است که به او یک کامپیوتر کُند تحمیل کرده هر روز صبح که کامپیوترش را روشن میکند یک روضه ی حضرت عباس میخواند که این کامپیوتر انقدر کند است که میتوانم بروم طبقه ی اول یک قهوه بخورم و برگردم و کارم دیر نشود...من اگر بجای انا بودم به او میگفتم بس است دخترم ما هر روز بوی عرق شما را اینجا تحمل میکنیم و صبورانه دم نمیزنیم اما من خاک بر سر هستم و انا هم خوش اخلاق بنابرین سرسیاه زمستان خولیانا پنجره را باز میکند و با پالتو مقیم اتاق میشویم.
دیروز یکی از ما سه زن در یک اقدام انقلابی سه ایمیل به من زد و انتقاد ها را وارد کرد و گفت بهترست که کمی دنیا را واقعی تر ببینم و چکیده ای که من به شما ارائه میکنم این است که گفت کمی کمتر خاک برسر باش...زن به مثابه ی هوروسکوپ...برای یک هفته ی من برنامه ریزی کرده و گفت بهتر است که انقدر نرم و نازک نباشم و مبادی رعایت نباشم و بروم همه را کتک بزنم...جوابش را شنبه شب خواهم داد...جوابی که ندارم. شنبه شب که ببینمش توجیه خواهم کرد که چرا کسی را کتک نمیزنم.