۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

آن زن ترسان آمد

اینجا؟
ریم عزیز! اینجا هزاران زن هستند در من که به عشق ایمان دارند و از میان آنها یکی زن ترسان است. پشت خنده های بلند و پشت فریاد های خشمگین و پشت هزار بازی مخفی شده است.  گاهی دستش را میکشم به میان گود ،گاهی میگریزد و میان دو چشم و دو دست معجزه پناه میگیرد.
ریم عزیز
راز من، ترس است در میان زنی پریده رنگ کودکی که پرسش هایش را فرو خورده است. پاهایش را به زمین نزدیک نمیکند نباشد که زمین نیز خود را کنار بکشد، از بار ترسش شانه خالی کند.
ریم عزیز
زمین با زمین بودنش و شکوه مادرانگیش مرا به بازوهایش نخواند چگونه شد که دستان دعوتگر بی قراردیگری  قرار ترسهایم میشود امروز.

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

عاشقانه ای برای یک شهر

هیچ وقت به مکان دل نبسته بودم. دل بستگی های من بعد از فرد، به اشیا و واژگان میرسیده است. اما اینبار دل بسته ام به شهری دور دست، خیلی دور. که هوایش سنگین و مرطوب بر سینه ام مینشست و فرو میرفت ،که مردمش را نمیشناختم و زبانشان را. جادو شدم هر ماه یک مرتبه به هوایش میرود دلم، بوی ماسه های خیسش می آید، بوی زهم ماهی از عکسهایش دلم را تنگ میکند. دلم برای شهر دور دور تنگ شده است. هوایش را کرده ام...نه خاطرات خوشی داشته ام ،نه هوای عاشقانه ای اش بود و نه انسانی...شهر با درختهای عجیبش و دریای شور شورش و کوچه های خسته اش ...

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

این بار من در عاشقی

عاشقش شدم. قرار نبود عاشق شوم دیگر! عاشقش شدم. قرار بود عاشقش باشم. گفتم من؟ این بازار هیهات و زنهار و سوزان و من ویران؟ در هم میپیچم اما شدم. جایی در میان یک آغوش دوستانه  آمده بود تا عاشقش بشوم. قصد جانم را کرده ای؟ قصد جانم را کرده ام...مگرم خراب نبوده ام، مگرم مرا بر سر جاده نیاویخته بودند تا باقیم را پرنده ها نوک بزنند و تمام شوم؟ مگرم تمام نشده بودم؟ چه کسی بود که عاشقت شد آن شب؟ من؟ من که من را برنمیتابیدم؟ من رو دوست دارم که عاشقش است. من رها کردن را رها کرده ام کاش راهی باشد به آغوشت که از آن رهایی نباشد که آغوشت بالذات رهایی است و عاشقت شده ام و درتو پا نهاد ه ام که در منی و تو منی و من عاشقت...که اگر زبان گرفتنم بود به زبان میگرفتم که عاشقش شدم یک شب. به یکباره تا به بامداد...

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

دردت بجان!

ریم  عزیز
آنقدر دیر شده  است که  نه جایی برای  افسوس  مانده که نه آغوشی برای دلداری مرا مانده است. قعر چشمانم را بدون چراغ هم که ببینی غم دارد یادگار. نه جای متذکر شدن است و نه مجال بازیافتن. نه رمق بازگشت دارم و نه تمنای گذشته. حقیقت چهره ی عریانی دارد که گاه سرد مینماید. ایوب افسانه ها هم که بوده باشم و منیژه ی بر سر چاه  و شهرزاد قصه گو، چشم در زلف سیاهی داده باشم هم... سهمی اگر در از دست دادن های جهان هم اگر داشته بوده ام ادا کرده ام.جای پایم را هم گذاشته ام...ادامه که بدهی به واقعیت میرسی عور و گس...گوارا باد...

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

ها

اینجا  را  هم؟

hang over

صبح است؟ عصر؟ خورشید بالا آمده یا میخزد تا برود؟ چند شنبه است؟ باید بیدار شد؟ تنم بلند میشود، سرم اطاعت نمیکند،. ساعت...ساعت کجاست؟ عطش دارم. وزنم چندین برابر است. صدای قطره های آب و بهم کوبیده شدن در های اتاقها..از دور نزدیکی صدا میکنند، نام؟ نام من است؟ نامم چیست؟ نام؟ بوی رطوبت ؟ باید رفت؟ جایی ؟ چه کسی؟ در میزنند؟ در با من کیلومتر ها فاصله دارد اگر پایم را بر زمین بگذارم زمین از من میگریزد. زمین؟ روی زمین دراز کشیده ام...خالی ...تلخ تر، مایع تلخی برخلاف جهت جاذبه به دهانم میرسد، سرخ است؟ سفید است؟ تلخ است. ..

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

روزانه

صلات ظهر فکر میکنم الان مشغول چه کاری هستی، پشت میزت مستقر شده ای، پرتقالهای ارگانیکت را میخوری، کاغذهایت را روی میز پخش کرده ای عکسهای ما جلوی رویت است، عینکت را روی سرت گذاشته ای یا روی چشمت؟؟ صبحانه ات؟ از مسجد صدای اذان که بلند شود، کارت را شروع کرده ای . عصر که  میشود با چه کسی ناهار میخوری؟ از پله ها که پایین میروی، از راهروها عبور میکنی، سلام میکنی ، سرفه میکنی، به تو فکر میکنم. تو را میبینم لبخند میزنی ابروهایت را بالا میندازی چشمهایت برق میزنند ...گیج میشوی تو را به شیر و شکلات گرم دعوت میکنم حتمن قبول میکنی، رویا میبافی با من....خواب تو را میبینم که بلوز پشمی گرم قرمز رنگ پوشیده ای قطار میگیری در قطار کار میکنی...شب میشود برای پیاده گز کردن میروم با تو حرف میزنم سنگفرش میشمارم، خسته شدی؟ خسته نمیشوم خیال بافی تو. نیمه شب کشفت میکنم، یافتم، میابمت ، به خانه میرسی ،کلید می اندازی در را باز میکنی شام سبک میخوری من همان جا پشت سرت دراز کشیده ام و تماشا میکنم ، فولکلور گوش میدهی، عکس تماشا میکنی خوابم میبرد، خوابت را میبینم...

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

عاشقانه های زمستانی

نجوا به نجوا ، تن به تن ، دوست به دوست، دشمن به دشمن مژدگانی باریدنت را میدهم
فریاد به فریاد ، چمدان به چمدان ،پرستو به پرستو کوچ میکنمت
بهار هم که  خواب بماند، بماند، جا نمیمانم از شکوفتن در تنت
زمستان هم زمستان بماند و کاهلانه مصِرّ به خواب زمستانی باشد
بیدارت میکنم آفتابی میشوم، میتابم ، در بازوانم میشکوفانمت...

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

Adagio


روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن آخر نگردی
مدفون کردن من در میان دستنوشته هایت,روزمره هایت,بالا انداختن شانه هایت
ساده ترین آلت قتاله است...
ببین چگونه بی دفاع کشته میشوم وقتی که کلماتت بی رحمانه بر من می تازند .
نیستی تا لبخند تلخ من بر غریقی که از آّب نگرفتند را ببینی
سازم را کوک کرده ام تا پرده-های بالاتر را تلخ تر بنوازد...
نیستی تا با من قطعه های شکسته را بنوازی...
کلماتت را بی رحمانه می تازانی ....بی پاسخ میرنجم.
بتازان
بازخوانی وبلاگ لکاته ای که سیزیف بود

17/4/88
pooofff

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

عاشقانه های بی عاشقانه

ریم عزیز!
باری! گرگ و میش تحمل ناپذیری بود. من روی زمین سرد اتاق نشسته بودم. ساعت صبح را فراموش نخواهم کرد. چهار و بیست دقیقه ی صبح بود. چیزی در من شکست. بهتر باشد بگویم من  بود که در فضایی محصور کروی شکست. بارها از آن گرگ و میش نوشته ام نه به جزئیاتی که  هیچ  ننوشته ام و نخواهم نوشتش. وقتی میرسم به کلماتی که جاری شدند. در من زنی فریادهای جانخراشی سرمیدهد که سرم به دوران می افتد. کمتر سفسطه کنیم، صحبت از شکستن زنانگی و غرور است. آنچه که هر بار بازگشت کردم سنگینی بار شکسته به عقب رفتن وا داشتم.
ریم عزیز!
انسان پشت هزاران پرده چهره ی ترسیده و بی اعتماد خود را پنهان میکند. من موجود ترسیده ای شدم. نمیدانم از کی بود، خیلی پیش از آن  شبانه صبح بود. آن چهار و نیم صبح تتمه ی اعتقاد و میل بی منطق و سرکش من به بت سازی و بت پرستی بود که با غرور زنانه ای شکست. رو راست باشیم و کمتر بگوییم از بی وفایی روزگار و جفای هجران، ما هستیم که شاهد از دست رفتن آنچه/آن کس که با حوصله در میان مسیرهای عصبی و دریای میانجی های بیوشیمایی قرار دادیم ، شدیم. چیزی که در درون فریاد میکشد زنی است که از دست داده است، رویاهارا و گستاخانه تر صحبت کنیم، باخته است قافیه ای را که حق خود میداند...
ریم عزیز
پایم را بر همان زمین سرد که میگذارم سایه ی زنی زیر پایم برپا میشود و به دامنم می آویزد و غرورش را از من میطلبد که نمیدانم کدام گرگ و میش باختمش و ادعای ایستادگی کردم ...ریم عزیز!
باری! گرگ و میش تحمل ناپذیری بود...

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

خاطر خوان

میم. صمیمی ترین دوستم بود. با هم تو کلاس زبان دوست شده بودیم. بغل دستی مدرسه ایم که تا پیش از آشنایی با میم نزدیکترین دوستم بود بهش حسادت میکرد همه جا میگفت میم دوست پسر داره. من و میم ته دیوونه بازی های دوران نوجوانی رو در آورده بودیم. اول کلاس زبانمون تو خیابون یخچال بود بعد رفتیم وصال؛ کانون زبان شعبه ی وصال. همونجا بود که با سوگل دوست شدیم. وصال برامون پایین شهر بود. پونزده ساله بودیم من و سوگل و میم هر سه کوچیکترین شاگردای کلاس بودیم و شاگرد زرنگاشون ، من و میم همه چیزو دو دره میکردیم میرفتیم تئاتر شهر و سینما . اونوقتا کافه ها مث الان فت و فراوون نبودن، ما فنچ بودیم و از خونه میکوبیدیم میرفتیم انقلاب قاطی دانشجوها کافه مافه...بعد میم قد و قیافه ش بزرگ بود من اما کوچولو بودم. بعدها که بزرگتر شدیم. وصال برامون خیابون نوستال بود.اما خیلی زود میم وقتی نوزده ساله شدیم برید . اصلن ول کرد و رفت. پزشکی قبول نشد...ناپدید شد. من لجم گرفته بود ازش. بچه بودم بی عقل بودم گفتم بدرک! هربار برمیگردم به نوجوونی میم رو میبینم ، همه جا میم هست. میرفتیم گاردن پارتی سفارت، میرفتیم خیریه ی های محک. رسیتال پیانو. میرفتیم با هم سینما آستارا فیلمای مزخرف میدیدم کنار آدمای عجیب غریب بو عرقو ساندویچ و تخمه خور و متلک و سوت سینما آستارا. با هم قرار میذاشتیم هر کدوم از مدرسه ی خودمون در میرفتیم میومدیم خونه شون تو باغ سفارت فوتبال میزدیم . بعد میرفتیم خونه ی ما و خونه ی اونا میگرفتیم میخوابیدیم. چن بار بابا ننه مون مچمونو گرفتن که در رفتیم و رفتیم تو ولیعصر روبروی صدا سیما ساندویچ تنوری خوردیم. برف اومده بود اما تعطیلمون نکردن مام تصمیم گرفتیم خودمون تعطیل کنیم. یه بار دیگه تو صف بلیط جشنواره ایستاده بودیم ، البته من ولو شده بودم روی پیاده رو نشسته بودم بابامو دیدیم. بابام کلن از در دروازه نمیره تو از سوراخ سوزن رد میشه اومد گفت مگه شما نباید الان کلاس زبان باشین؟ گفتیم تعطیله، بابام گفت نه بابا الان زنگ زدن خونه آمارتونو گرفتن....ما هم شدیم یهو!!! بابام کار داشت باید میرفت و عجله میکرد...رفت و اصلن شب یادش رفت به مامانم بگه و خلاصه غوغایی شد. بعدشم کنکوری شدیم. از زیست متنفر بودم اما میم رشته ش تجربی بود از اول و زیستش خوب بود. من اما تغییر رشته ای بودم با همه ی بدبختی میرفتیم با میم کلاس که یه چیزی یاد بگیرم دریغ! واسه همینم میم رو تشویق کردم بیاد از کلاس زیست فرار کنیم...یه رفیق گهی هم داشتیم اسمش لعبت بود میرفت هی به ننه ش میگفت اینا در میرن بعد ننه ش جلوی بابا ننه ی ما هی سوسه میومد ...خلاصه...سال هفتاد و نه  کنکور دادیم میم رتبه ش داغون شد، اقتصاد قبول شد ،نمیدونم شهید بهشتی یا علامه.یا تهران. آخه اونوقتا یه رشته هایی بودن که تجربی ها و ریاضیا میتونستن برن با همون رتبه ها.البته میم انگلیسی و ادبیاتش خیلی خوب بود اصلن عمومیاش خوب بودن واسه همینم قبول شد اما خیلی حالش داغون شد. من حال میکردم با رشته اش،گفتم بیا برو، حال میده خوبه اما گفت نمیره و  سال دیگه کنکور پزشکی دانشگا آزاد میده...داد و قبول نشد و از ما کشید بیرون ، من بچه بازی در آوردم باید پی شو میگرفتم نمیذاشتم افسرده بشه و قایم بشه اما لج کردم ، اشتباه کردم. هر دو همدیگه رو از دست دادیم حیف!
سمر دوست بچگیمه از سوم دبستان. عین خواهر. اما میم چیز دیگه ای بود. اصلن رفیق چیز دیگه ایه. همیشه خواب میم رو میبینم.
آدمای زیادی اومدن و رفتن...عجیب و غریب...اما میم سیزده ساله با منه...گیریم توی خواب حتا

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

گفتم...گفت

گفت ، بازی عشق تمرین حافظه ای است برای بخاطر آوردن شادی زیستی...
گفتم شاید...گفتم در تحقیقی ، حافظه ی موشهایم به عشق بیسکوییت های ترد و شیرین تقویت شد.
گفت نیازی به زحمت نبود...
گفتم انسان نیاز مند باز تاییدی* است وقتی محرک با میزان ثابت و زمان یکنواخت عمل کند، باید پاسخ را تقویت کرد...
گفت...گفتم...
*reconfirmation