یک گوشه ی تاریک چسبیده بودیم به هم و به دیوار که گفتم تنهام...از دهنم پرید...گفت حرف بزن. گفتم حرف بزنم همه چیز خراب میشود. گفت تو حرف زیاد میزنی ولی حرفت را نمیزنی. گفتم حرف من، مال من است...انقدر تاریکم و بی حوصله و فلک زده که انگار نه انگار هرروز با تمام قوا به جنگ افسردگی میروم با کار. حتا کار هم سیاه است. خواب دیدم خودکشی کرده ام. سر فرمان را کج کرده ام تا از پل بیفتم. چقدر خوب بود فهمیدم چیزی نیست که از دست برود، چون می میرم و بیدار میشوم و میفهمم خواب است و زندگی جریان دارد به هر رنگی
۱۳۹۶ آذر ۱۱, شنبه
۱۳۹۶ آبان ۲۷, شنبه
مرا جای خودت بگذار، خودت را جای گهواره
کلمه ای برای نوشتن ندارم آنقدر خالی و خسته م. یعنی اگر بدانم کسی جایی کمین کرده برای دزدیدن کلمات من، دور می مانم و کم کم محو میشوم بی گفتگو و مذاکره
۱۳۹۶ مهر ۱۷, دوشنبه
وان راز شنیده شد به هر کوی؟ *
امروز با کسی حرف میزدم میگفتند بیاییم خاطرات طبابتمان را بنویسیم. میگفتیم همه خنده دار و شرم آور است و میخندیدیم بخاطراتمان. برای من رابطه ی طبیب و بیمار بسیار بی پرده و بی حریم است. نزدیک ترین جنسی است که میشناسم. یعنی حداقل از سمت بیمار. قطعا از جانب طبیب همیشه پای رعایت در میان است.
برایت بگویم از جنس دیگری که تجربه میکنم. گوشه ی خانه ی سبز رنگ برای خودم گاهی که خوشبختم لم میدهم یا در باغک ش مینشینم برای خودم زمزمه میکنم چرت و پرت میخوانم با صدای نخراشیده ام. آن طرف هم اهل خوشبخت خانه یا کاری میکند یا چیزی مطالعه میکند یا چیزی میپزد یا مزخرفی میگوید که کسی نمیشنود لازم هم نیست. آنجا خوشبختی برای خودش میرود و می آید و روابط جنسشان فرق دارد. بیشتر نسبت هستند تا روابط. نسبت اهالی خوشبخت با ماهی ها و گل ها و من و پله ها و شمع و درب و همسایه و درخت...همه چیز برای خودش سیال است تا هست و وقتی هم نیست که نیست و من اما...اما من غمگینم. نه به غمگین بودنم ببالم و نه از آن ارتزاق کنم. نه....به نومیدی خود معتادم. یواش می روم و می آیم قطار رد میشود پشت شیشه دست تکان میدهم بعدش هم کتابم را میخوانم و غم با دو چشم آبی سبزش نگاه میکند من هم به او اطمینان میدهم که همه چیز خوب است. امنیت هم هست. غم هم هست.
از رابطه ی طبیب و بیمار میگفتم. در دلم حرف میزنم. از مزایا/معایب غربت است که نسبت ها و روابط محصور زبان میشوند و حرف ها در چارچوب دل می مانند. ..خودم با خودم و آنِت و وِرتر و هایدی حرف میزدیم یا برمیگشتیم گل نسرین میچیدیم اما من بودم. شاید آن شب که نطفه ی من بسته شد با هم قرار برآن شد که من بخواهم و بگزینم اینطور گوشه و تماشاگر عزلت باشم و نباشم و شب برگردم برای دلم بخوانم و دلم برای حسن یوسف ها بخواند و حسن یوسف ها زیر باران با جسارت قد بکشند...خلاصه آنکه در دلم که میگفتم طبیبم باش...پرده ها فرو افتاد و من رو به تماشاگران تعظیم کردم و نقابم را کَندم و رفتم...شاید طبیبی هم جایی خاطراتش را با بیمارش بنویسد....
* نظامی
برایت بگویم از جنس دیگری که تجربه میکنم. گوشه ی خانه ی سبز رنگ برای خودم گاهی که خوشبختم لم میدهم یا در باغک ش مینشینم برای خودم زمزمه میکنم چرت و پرت میخوانم با صدای نخراشیده ام. آن طرف هم اهل خوشبخت خانه یا کاری میکند یا چیزی مطالعه میکند یا چیزی میپزد یا مزخرفی میگوید که کسی نمیشنود لازم هم نیست. آنجا خوشبختی برای خودش میرود و می آید و روابط جنسشان فرق دارد. بیشتر نسبت هستند تا روابط. نسبت اهالی خوشبخت با ماهی ها و گل ها و من و پله ها و شمع و درب و همسایه و درخت...همه چیز برای خودش سیال است تا هست و وقتی هم نیست که نیست و من اما...اما من غمگینم. نه به غمگین بودنم ببالم و نه از آن ارتزاق کنم. نه....به نومیدی خود معتادم. یواش می روم و می آیم قطار رد میشود پشت شیشه دست تکان میدهم بعدش هم کتابم را میخوانم و غم با دو چشم آبی سبزش نگاه میکند من هم به او اطمینان میدهم که همه چیز خوب است. امنیت هم هست. غم هم هست.
از رابطه ی طبیب و بیمار میگفتم. در دلم حرف میزنم. از مزایا/معایب غربت است که نسبت ها و روابط محصور زبان میشوند و حرف ها در چارچوب دل می مانند. ..خودم با خودم و آنِت و وِرتر و هایدی حرف میزدیم یا برمیگشتیم گل نسرین میچیدیم اما من بودم. شاید آن شب که نطفه ی من بسته شد با هم قرار برآن شد که من بخواهم و بگزینم اینطور گوشه و تماشاگر عزلت باشم و نباشم و شب برگردم برای دلم بخوانم و دلم برای حسن یوسف ها بخواند و حسن یوسف ها زیر باران با جسارت قد بکشند...خلاصه آنکه در دلم که میگفتم طبیبم باش...پرده ها فرو افتاد و من رو به تماشاگران تعظیم کردم و نقابم را کَندم و رفتم...شاید طبیبی هم جایی خاطراتش را با بیمارش بنویسد....
* نظامی
۱۳۹۶ مرداد ۲۸, شنبه
verde mi verde
خم شده بود با من حرف بزند چون من خیلی کوچکتر بودم.
برایش نوشته بودم در زندگی جای عشق به عادت و روزمرگی هدر رفته. صبح دیدم تنها بیدار شدن شنبه صبح حالم را خوب نگه داشته تا آن شب جهنمی. بعد چند شب مجادله ، ناگهان صدا و صحبتش دیگر شده بود. من خودم دیدم که جانم می رود... و جانم می رفت و دست هایم خالی. گفت دو خاطره از خاطرات خوبمون بگو. من تلخ بودم مثل همیشه چون قرابه ی زهر او قرابه ی زهر را سرکشیده بود. دیدم اگر لحظه ای از نفس کشیدن بماند تمام زندگیم مُرده ی نفس کشنده ام یا اینکه همانجا باید نفسم را بگیرم. قرص...من همیشه دارم. اما تو را زنده و سبز میخواهم که سبز تویی.
صدایش را شنیدم از جای امن و بعد روز بعد بود. دنیا دور سرم میچرخید. نشستم روی توالت حساب کردم چند مرگ تلخ پشت سرهم. یادم است پدرم که مرد نوشتم این هم شوک جدیدی که از آن ده سال بیرون نمیروم. مدام مینوشتم برای هرکه دستم می رسید که میدانستم میدانند که نبودنش دنیا را زشت ترین بیابان جهان میکند.
همه چیز انگار آنجا آن وقت شب
برایش نوشته بودم در زندگی جای عشق به عادت و روزمرگی هدر رفته. صبح دیدم تنها بیدار شدن شنبه صبح حالم را خوب نگه داشته تا آن شب جهنمی. بعد چند شب مجادله ، ناگهان صدا و صحبتش دیگر شده بود. من خودم دیدم که جانم می رود... و جانم می رفت و دست هایم خالی. گفت دو خاطره از خاطرات خوبمون بگو. من تلخ بودم مثل همیشه چون قرابه ی زهر او قرابه ی زهر را سرکشیده بود. دیدم اگر لحظه ای از نفس کشیدن بماند تمام زندگیم مُرده ی نفس کشنده ام یا اینکه همانجا باید نفسم را بگیرم. قرص...من همیشه دارم. اما تو را زنده و سبز میخواهم که سبز تویی.
صدایش را شنیدم از جای امن و بعد روز بعد بود. دنیا دور سرم میچرخید. نشستم روی توالت حساب کردم چند مرگ تلخ پشت سرهم. یادم است پدرم که مرد نوشتم این هم شوک جدیدی که از آن ده سال بیرون نمیروم. مدام مینوشتم برای هرکه دستم می رسید که میدانستم میدانند که نبودنش دنیا را زشت ترین بیابان جهان میکند.
همه چیز انگار آنجا آن وقت شب
ایستاد. قلبم از تپش. ساعت از گشتن و روزمرگی از ادامه یافتن .....قدم میزدیم و فکر میکردم ما چقدر با هم زیباتریم تا بی هم. باید بماند.
هزارشقایق کشیدم روی سنگ هایم. شقایق...نه لاله. شقایق با گلبرگ های ظریف زیبایش....سرخ...سبز که سبز میخواهمش
۱۳۹۶ خرداد ۲۴, چهارشنبه
۱۳۹۶ فروردین ۱۰, پنجشنبه
۱۳۹۵ اسفند ۲۲, یکشنبه
گرداندهام به ذوق خزان صد هزار رنگ
سالی دوازده ماه مینویسیم باور نداریم و آگنوستیک و الخ و آخر سال دست به دامن این دعا/شعر یا هرچیز دیگرِی مذهبی که به گوش من همیشه زیباست می شویم. همانقدر که فال حافظ و بیدل دستت را نمیگیرد این هم نمیگیرد اما هنوز برگ گلی زرد میکنیم *.
حوِل حالنا الی احسن الحال
* بیدل
* بیدل
حوِل حالنا الی احسن الحال
* بیدل
* بیدل
بهاریه ی نود و شش یا تنهایی پرهیاهو
یک) یک همکار ایرانی روانپزشک داریم که از قضا در ایران از روانپزشک ها و ناشران معتبر در حوزه ی ماست. گاهی بخاطر متصل بودن منطقه ی کاری با هم سلام علیک داریم. یکی از این روزها دیدمش و ازش پرسیدم نفرت و کینه و خشم از کجا میاد. طبعا جواب سوال نه فقط برای من بلکه برای غیر پزشکان هم روشن است. هر احمقی میتواند حدس بزند جواب چیست. جواب همکار این بود که خودت جواب را میدانی و من توصیه میکنم که نفرت را از خودت به نوعی دور کنی. خب غیب که نگفته است. دیدم که من اصلا نفرتی ندارم. آن چیزی که من دارم شبیه چیزی است که نامش هیچ است. آنکه قدیم ها اسمش نفرت و کینه بود جایش را در من به بی تفاوتی داده. بنظرم می رسد این از نفرت بدتر است. آنقدر انسان ها برایم آسان می روند و تمام میشوند که امشب خبر مرگ کسی را به من دادند و من گفتم اوه! حالا مجبوریم تسلیت بگوییم؟ واقعیت این است که دیگر نه نفرت معنا دارد نه نقطه ی مقابلش.
دو) خانه زندگی را تکانده ام برای بار اول بعد از هفت سال. دکور عوض کرده ام. از آنجایی که از مگس های دور سنجد و و از خود سمنو بدم می آید و سبزه ها هم مثل بارسلون به عمل نمی آیند به هفت سین فکر نکردم فقط گل های بنفشه افریقایی زیبایم را چیدم جلوی پنجره. آیا آرام آرام بهار میرسد؟ نه. بهار دیگر هیچ وقت نمی رسد. این ما هستیم که باید نجات پیدا کنیم یا درواقع باید ادامه بدهیم اگر میخواهیم. بهار ما گذشته شاید؟
سه) و اما باز نفرت....
آن چیزی که آزارم میدهد نفرت نیست. حماقت من است. هربار فکر میکنم اگر آن اتفاق هفت سال پیش نمیفتاد پس این اتفاقات سخت سهمگین این سال ها هم نمیفتاد. همانطور که دسامبر سال گذشته اتفاقی افتاد که امروز فکر کردم خب! اگر سال دوهزاروچهارده آن اتفاق نمیفتاد من اینجا ننشسته بودم اینطور غمگین.
چهار) شانزدهم اسفند تولد خواهر مرده ی من بود. تمام روز را پشت میزم نشسته بودم و نامه ی ترخیص مینوشتم. بعدش هم فردایش را استعلاجی کردم از درد این توده های بی صاحاب تخمدان و رحم. من و دکتر زنانم به جایی نمیرسیم. او اصرار میکند یا جراحی یا قرص و من اصرار میکنم هیچ کدام. او اصرار میکند به حفظ تخمدان و من اصرار میکنم به درآوردنش. طفلک صبور است. طفلک ما پزشکان در این مملکت واقعا صبوریم. دکتر زنان می گوید یک روزی می رسد که من دلم میخواهد شکمم بالا بیاید و نباید این شانس را از خودم بگیرم...نظر من؟ هی چیزی نیست. من خانه ی خوبی دارم زندگی متوسط خوبی دارم ولی از تنهاییم لذت می برم. با یا بی تخمدان
پنج) امسال حتا عید هم ندارم. به یا بی عمد به جشن همیشگی مان نمی روم. دلیلی نمیبینم. نه آنکه نخواهم عید را اما دیگر حوصله ی اینکه بخاطر چهارتا چلغوز تا آنجا بروم کار من نیست. خانه ام تمیز است. گل هایم برق میزنند. زمین از تمیزی برق می زند. دیگر چه میخواهم؟
شش) باز هم نفرت...
با شبنم حرف میزدم و با مریم، دیدم آن نفرتی که باید دوام داشته باشد اگر نفرت دوام پذیر باشد باید متوجه زنی باشد در بارسلون که از گور گداخانه برخاسته و شانسش گفته و به خانواده ی نسبتا مرفهی مرتبط شده و آنها را تیغ میزند و هرکس حرف بزند با دندان هایش گوشت هایشان را می کَنَد و میخورد و همه اذعان دارند از بی آبروییش می ترسند و سکوت میکنند. شاید نفرت من متوجه آن ترسوها باید باشد.
هفت) نفرت؟
نفرت نباید ادامه پیدا کند. مریضم میکند تمام آنچه بالاتر گفتم شرایط فرضیی بود که من را ممکن است مریض کند وگرنه اگر به نفرت باشد باید دانه به دانه بشمرم و نفرت بورزم. واقعیت واقعیت واقعیت هم اینست که نفرتی ندارم فقط رویهم رفته چیزی ندارم که برای آن اسم بذارم و بورزمش.
دیگر به کسی نه می گویم و نه مینویسم از بهار و معشوق و سوی چمن...زندگیتان را با دست هایتان بسازید با دست هایتان نگه دارید. بهاری وجود ندارد. بقول ابتهاج امید معجزتی ز مرده نیست، زنده باش.
انتخاب با شما.
یک ماه دیگر باید ماشین خریده باشم و خانه را آذین و زیبا کنم شاید مادرم بیاید. این هم برای من فقط یک فاز مادر است. باید مواظب خودم و او باشم.
هشت) عیدتان را بگیرید. بدون بهار. من که ماهی میخرم و می پزم البته بعد از کار. چون باید کار کنم.
نه) تصور کنید برای کسی کار پیدا کنید حتا مصاحبه ی کاریش را شما انجام دهید یعنی تلفن بزنید و خودتان را به نام او جا بزنید ولی با شما معامله گرانه رفتار شود....نه تصور نکنید....عیدتان خراب می شود.
پی نوشت: دروغ چرا باید اول در گوگل نگاه کنم ببینم امسال چه سال شمسی می شود.
این هم بهاریه ی ما با احترام و ارادت همیشگی به سه نفره ی مجله ی فیلم: گلمکانی، یاری و محرابی....و با ارادت به پرویز دوایی با خاطرات پراگش و ترجمه ی بی نظیر تنهایی پرهیاهو. خواندن این رمان را توصیه میکنم اگر تا حال نخوانده اید هنوز.
دو) خانه زندگی را تکانده ام برای بار اول بعد از هفت سال. دکور عوض کرده ام. از آنجایی که از مگس های دور سنجد و و از خود سمنو بدم می آید و سبزه ها هم مثل بارسلون به عمل نمی آیند به هفت سین فکر نکردم فقط گل های بنفشه افریقایی زیبایم را چیدم جلوی پنجره. آیا آرام آرام بهار میرسد؟ نه. بهار دیگر هیچ وقت نمی رسد. این ما هستیم که باید نجات پیدا کنیم یا درواقع باید ادامه بدهیم اگر میخواهیم. بهار ما گذشته شاید؟
سه) و اما باز نفرت....
آن چیزی که آزارم میدهد نفرت نیست. حماقت من است. هربار فکر میکنم اگر آن اتفاق هفت سال پیش نمیفتاد پس این اتفاقات سخت سهمگین این سال ها هم نمیفتاد. همانطور که دسامبر سال گذشته اتفاقی افتاد که امروز فکر کردم خب! اگر سال دوهزاروچهارده آن اتفاق نمیفتاد من اینجا ننشسته بودم اینطور غمگین.
چهار) شانزدهم اسفند تولد خواهر مرده ی من بود. تمام روز را پشت میزم نشسته بودم و نامه ی ترخیص مینوشتم. بعدش هم فردایش را استعلاجی کردم از درد این توده های بی صاحاب تخمدان و رحم. من و دکتر زنانم به جایی نمیرسیم. او اصرار میکند یا جراحی یا قرص و من اصرار میکنم هیچ کدام. او اصرار میکند به حفظ تخمدان و من اصرار میکنم به درآوردنش. طفلک صبور است. طفلک ما پزشکان در این مملکت واقعا صبوریم. دکتر زنان می گوید یک روزی می رسد که من دلم میخواهد شکمم بالا بیاید و نباید این شانس را از خودم بگیرم...نظر من؟ هی چیزی نیست. من خانه ی خوبی دارم زندگی متوسط خوبی دارم ولی از تنهاییم لذت می برم. با یا بی تخمدان
پنج) امسال حتا عید هم ندارم. به یا بی عمد به جشن همیشگی مان نمی روم. دلیلی نمیبینم. نه آنکه نخواهم عید را اما دیگر حوصله ی اینکه بخاطر چهارتا چلغوز تا آنجا بروم کار من نیست. خانه ام تمیز است. گل هایم برق میزنند. زمین از تمیزی برق می زند. دیگر چه میخواهم؟
شش) باز هم نفرت...
با شبنم حرف میزدم و با مریم، دیدم آن نفرتی که باید دوام داشته باشد اگر نفرت دوام پذیر باشد باید متوجه زنی باشد در بارسلون که از گور گداخانه برخاسته و شانسش گفته و به خانواده ی نسبتا مرفهی مرتبط شده و آنها را تیغ میزند و هرکس حرف بزند با دندان هایش گوشت هایشان را می کَنَد و میخورد و همه اذعان دارند از بی آبروییش می ترسند و سکوت میکنند. شاید نفرت من متوجه آن ترسوها باید باشد.
هفت) نفرت؟
نفرت نباید ادامه پیدا کند. مریضم میکند تمام آنچه بالاتر گفتم شرایط فرضیی بود که من را ممکن است مریض کند وگرنه اگر به نفرت باشد باید دانه به دانه بشمرم و نفرت بورزم. واقعیت واقعیت واقعیت هم اینست که نفرتی ندارم فقط رویهم رفته چیزی ندارم که برای آن اسم بذارم و بورزمش.
دیگر به کسی نه می گویم و نه مینویسم از بهار و معشوق و سوی چمن...زندگیتان را با دست هایتان بسازید با دست هایتان نگه دارید. بهاری وجود ندارد. بقول ابتهاج امید معجزتی ز مرده نیست، زنده باش.
انتخاب با شما.
یک ماه دیگر باید ماشین خریده باشم و خانه را آذین و زیبا کنم شاید مادرم بیاید. این هم برای من فقط یک فاز مادر است. باید مواظب خودم و او باشم.
هشت) عیدتان را بگیرید. بدون بهار. من که ماهی میخرم و می پزم البته بعد از کار. چون باید کار کنم.
نه) تصور کنید برای کسی کار پیدا کنید حتا مصاحبه ی کاریش را شما انجام دهید یعنی تلفن بزنید و خودتان را به نام او جا بزنید ولی با شما معامله گرانه رفتار شود....نه تصور نکنید....عیدتان خراب می شود.
پی نوشت: دروغ چرا باید اول در گوگل نگاه کنم ببینم امسال چه سال شمسی می شود.
این هم بهاریه ی ما با احترام و ارادت همیشگی به سه نفره ی مجله ی فیلم: گلمکانی، یاری و محرابی....و با ارادت به پرویز دوایی با خاطرات پراگش و ترجمه ی بی نظیر تنهایی پرهیاهو. خواندن این رمان را توصیه میکنم اگر تا حال نخوانده اید هنوز.
۱۳۹۵ بهمن ۱۳, چهارشنبه
این سرخی بعد از سحرگه نیست
میروم بالا می آیم پایین میخندم میچرخم برای خودم ادای هیچ خبری نیست را درمیاورم. نشستم ایستاده ام می روم می آیم همه جا بوی نبودن می دهد و من هیچ گاه انقدر بر عمق غم خود بصیرت نداشته ام. انقدر بر من آشکار نبوده آنچه که غم است اسمش
۱۳۹۵ بهمن ۸, جمعه
Be careful what you wish for
بیمارستان جدید به لحاظ سوق الجیشی منطقه ی دوست داشتنیی از دنیا است. مثلا شاید بتوانم ادعا کنم که من فلان شهر را دیده و چشیده ام. اما خودش، مریض هایش مثل مریض های آنجا نیستند. بیمارستان لوکس نیست و بیماران هم لوکس نیستند چشم هایشان مثل من سو ندارند و هدیه پشت هدیه دریافت نمیکنم. نامه های ترخیص را هم روی یک واکمن خبرنگاری فزرتی دیکته میکنم. اما شکایتی ندارم. قضیه این است که شکایت از من گذشته و من هم از او. خانه و زندگی و اینها خوب است. قرار است اینجا تجربیات کاری بنویسم. این هم تجربیات:
هیچ کس دوست های قدیمی نیست. هیچ رییسی بفکر مرئوسش نیست جز مرئوس خایه مال و رابطه ی بده - بستان. من این را کاملا عادلانه می دانم رییس خایه مالی و تایید لازم دارد و مرئوس پول. حیف که من جز آن چیز دیگری را میخواهم که اینجا یا هیچ جا نمیابم. دلم خوش است به همین چند زبان و با تعجیل تخصص را به جایی رساندن و به بدون مرز رسیدن. بروم و بدون مرز شوم. بالاخره همان آرزوی نوروروانپزشکی و پزشکی بدون مرز. اضافه حرفی نیست.
زندگیم خلاصه شده باز هم بین کتاب هایم و یک کاناپه و لحاف پر. تنهاییم را بغل میکنم. میترسم روزی تنهایی به من عادت کند و رهایم نکند و دیگر نخواهد جای کسی برایش باز شود. میترسم؟ نه....همیشه آرزویم همین بود. میگویند مراقب باشید چه آرزویی میکنید.
هیچ کس دوست های قدیمی نیست. هیچ رییسی بفکر مرئوسش نیست جز مرئوس خایه مال و رابطه ی بده - بستان. من این را کاملا عادلانه می دانم رییس خایه مالی و تایید لازم دارد و مرئوس پول. حیف که من جز آن چیز دیگری را میخواهم که اینجا یا هیچ جا نمیابم. دلم خوش است به همین چند زبان و با تعجیل تخصص را به جایی رساندن و به بدون مرز رسیدن. بروم و بدون مرز شوم. بالاخره همان آرزوی نوروروانپزشکی و پزشکی بدون مرز. اضافه حرفی نیست.
زندگیم خلاصه شده باز هم بین کتاب هایم و یک کاناپه و لحاف پر. تنهاییم را بغل میکنم. میترسم روزی تنهایی به من عادت کند و رهایم نکند و دیگر نخواهد جای کسی برایش باز شود. میترسم؟ نه....همیشه آرزویم همین بود. میگویند مراقب باشید چه آرزویی میکنید.
۱۳۹۵ بهمن ۳, یکشنبه
۱۳۹۵ دی ۲۵, شنبه
همین، اشک است اگرهست آبیاری نخل ماتم را*
انگار گوشه ی رینگ افتاده باشی نه نه....گوشه ی رینگ نه.
انگار جایی گوشه ی تهران چاقو در پهلوت فرو کرده باشند و رفته باشند و زخم دهن باز را پشت سر هم هی چاقو بزنند هی چاقو بزنند هی چاقو بزنند هی چاقو بزنند...هی....چاقو....
انگار یک مشت محکم توی صورتت خورده باشد و پشت بندش مشت بزنند مشت بزنند مشت بزنند انقدر بزنند...مشت...که دیگر درد نکشی....
درد نمیکشم چیزی نمیکشم. غصه و دلتنگی و غربت نمیکشم فقط گوشه ی رینگ....گوشه ی تهران چاقو خورده....جایی مشت محکم خورده دارم هنوز هی چاقو و مشت و لگد میخورم و هیچ درد نمیکشم هیچ نمیکشم...درد نمیکنم جز آن کِرم لعنتی ترس که از هر گوشه ی تنم بیرون میزند کاری به جایی ندارم....می ترسم و درد نمیکشم...شاید خودش قدم بزرگی است.
* بیدل
انگار جایی گوشه ی تهران چاقو در پهلوت فرو کرده باشند و رفته باشند و زخم دهن باز را پشت سر هم هی چاقو بزنند هی چاقو بزنند هی چاقو بزنند هی چاقو بزنند...هی....چاقو....
انگار یک مشت محکم توی صورتت خورده باشد و پشت بندش مشت بزنند مشت بزنند مشت بزنند انقدر بزنند...مشت...که دیگر درد نکشی....
درد نمیکشم چیزی نمیکشم. غصه و دلتنگی و غربت نمیکشم فقط گوشه ی رینگ....گوشه ی تهران چاقو خورده....جایی مشت محکم خورده دارم هنوز هی چاقو و مشت و لگد میخورم و هیچ درد نمیکشم هیچ نمیکشم...درد نمیکنم جز آن کِرم لعنتی ترس که از هر گوشه ی تنم بیرون میزند کاری به جایی ندارم....می ترسم و درد نمیکشم...شاید خودش قدم بزرگی است.
* بیدل
اشتراک در:
پستها (Atom)