۱۳۹۶ آذر ۱۱, شنبه

باران اسیدی

یک گوشه ی تاریک چسبیده بودیم به هم و به دیوار که گفتم تنهام...از دهنم پرید...گفت حرف بزن. گفتم حرف بزنم همه چیز خراب میشود. گفت تو حرف زیاد میزنی ولی حرفت را نمیزنی. گفتم حرف من، مال من است...انقدر تاریکم و بی حوصله و فلک زده که انگار نه انگار هرروز با تمام قوا به جنگ افسردگی میروم با کار. حتا کار هم سیاه است. خواب دیدم خودکشی کرده ام. سر فرمان را کج کرده ام تا از پل بیفتم. چقدر خوب بود فهمیدم چیزی نیست که از دست برود، چون می میرم و بیدار میشوم و میفهمم خواب است و زندگی جریان دارد به هر رنگی

۱۳۹۶ آبان ۲۷, شنبه

مرا جای خودت بگذار، خودت را جای گهواره

کلمه ای برای نوشتن ندارم آنقدر خالی و خسته م. یعنی اگر بدانم کسی جایی کمین کرده برای دزدیدن کلمات من، دور می مانم و کم کم محو میشوم بی گفتگو و مذاکره

۱۳۹۶ مهر ۱۷, دوشنبه

وان راز شنیده شد به هر کوی؟ *

امروز با کسی حرف میزدم میگفتند بیاییم خاطرات طبابتمان را بنویسیم. میگفتیم همه خنده دار و شرم آور است و میخندیدیم بخاطراتمان. برای من رابطه ی طبیب و بیمار بسیار بی پرده و بی حریم است. نزدیک ترین جنسی است که میشناسم. یعنی حداقل از سمت بیمار. قطعا از جانب طبیب همیشه پای رعایت در میان است.
برایت بگویم از جنس دیگری که تجربه میکنم. گوشه ی خانه ی سبز رنگ برای خودم گاهی که خوشبختم لم میدهم یا در باغک ش مینشینم برای خودم زمزمه میکنم چرت و پرت میخوانم با صدای نخراشیده ام. آن طرف هم اهل خوشبخت خانه یا کاری میکند یا چیزی مطالعه میکند یا چیزی میپزد یا مزخرفی میگوید که کسی نمیشنود لازم هم نیست. آنجا خوشبختی برای خودش میرود و می آید و روابط جنسشان فرق دارد. بیشتر نسبت هستند تا روابط. نسبت اهالی خوشبخت با ماهی ها و گل ها و من و پله ها و شمع و درب و همسایه و درخت...همه چیز برای خودش سیال است تا هست و وقتی هم نیست که نیست و من اما...اما من غمگینم. نه به غمگین بودنم ببالم و نه از آن ارتزاق کنم. نه....به نومیدی خود معتادم. یواش می روم و می آیم قطار رد میشود پشت شیشه دست تکان میدهم بعدش هم کتابم را میخوانم و غم با دو چشم آبی سبزش نگاه میکند من هم به او اطمینان میدهم که همه چیز خوب است. امنیت هم هست. غم هم هست.
از رابطه ی طبیب و بیمار میگفتم. در دلم حرف میزنم. از مزایا/معایب غربت است که نسبت ها و روابط محصور زبان میشوند و حرف ها در چارچوب دل می مانند. ..خودم با خودم و آنِت و وِرتر و هایدی حرف میزدیم یا برمیگشتیم گل نسرین میچیدیم اما من بودم. شاید آن شب که نطفه ی من بسته شد با هم قرار برآن شد که من بخواهم و بگزینم اینطور گوشه و تماشاگر عزلت باشم و نباشم و شب برگردم برای دلم بخوانم و دلم برای حسن یوسف ها بخواند و حسن یوسف ها زیر باران با جسارت قد بکشند...خلاصه آنکه در دلم که میگفتم طبیبم باش...پرده ها فرو افتاد و من رو به تماشاگران تعظیم کردم و نقابم را کَندم و رفتم...شاید طبیبی هم جایی خاطراتش را با بیمارش بنویسد....
* نظامی

۱۳۹۶ مرداد ۲۸, شنبه

verde mi verde

خم شده بود با من حرف بزند چون من خیلی کوچکتر بودم.
برایش نوشته بودم در زندگی جای عشق به عادت و روزمرگی هدر رفته. صبح دیدم تنها بیدار شدن شنبه صبح حالم را خوب نگه داشته تا آن شب جهنمی. بعد چند شب مجادله ، ناگهان صدا و صحبتش دیگر شده بود. من خودم دیدم که جانم می رود... و جانم می رفت و دست هایم خالی. گفت دو خاطره از خاطرات خوبمون بگو. من تلخ بودم مثل همیشه چون قرابه ی زهر او قرابه ی زهر را سرکشیده بود. دیدم اگر لحظه ای از نفس کشیدن بماند تمام زندگیم مُرده ی نفس کشنده ام یا اینکه همانجا باید نفسم را بگیرم. قرص...من همیشه دارم. اما تو را زنده و سبز میخواهم که سبز تویی.
صدایش را شنیدم از جای امن و بعد روز بعد بود. دنیا دور سرم میچرخید. نشستم روی توالت حساب کردم چند مرگ تلخ پشت سرهم. یادم است پدرم که مرد نوشتم این هم شوک جدیدی که از آن ده سال بیرون نمیروم. مدام مینوشتم برای هرکه دستم می رسید که میدانستم میدانند که نبودنش دنیا را زشت ترین بیابان جهان میکند.
همه چیز انگار آنجا آن وقت شب
 ایستاد. قلبم از تپش. ساعت از گشتن و روزمرگی از ادامه یافتن .....قدم میزدیم و فکر میکردم ما چقدر با هم زیباتریم تا بی هم. باید بماند.
هزارشقایق کشیدم روی سنگ هایم. شقایق...نه لاله. شقایق با گلبرگ های ظریف زیبایش....سرخ...سبز که سبز میخواهمش

۱۳۹۶ خرداد ۲۴, چهارشنبه

۱۳۹۶ فروردین ۱۰, پنجشنبه

از وبلاگ کنار کارما

آدمیزاد می‌تواند حقیر باشد یا نباشد و به‌مرور حقیر شود. می‌تواند روح‌اش را به خباثت‌اش بفروشد. می‌تواند این‌قدر پست شود که برای ویرانی دیگری پشت هرکسی موضع بگیرد. می‌تواند دروغ بگوید یا حقیقت را با خباثت‌هایش مخلوط کند و به خورد دیگران بدهد. می‌تواند یک‌بعدازظهری عصری، جماعتی را جمع کند دور یک میز و با شیطنت، راز آدم روبه‌رویش را بریزد روی میز یا برود کنار کسی که برای آن‌دیگری مهم است، اسرار عیان کند. آدمیزاد می‌تواند تمام این‌ها باشد. میانه‌ی این حجم از حقارت هم اما می‌شود به‌قدر دو دانه‌ی جو، شرافت داشت. مثلا می‌شود که باور داشته باشد خبیث و حقیر است، می‌شود بداند حقارت از او بزدلی ساخته که در سایه‌ی دیگری پنهانش کرده، می‌تواند درحین روایت دروغین به‌خودش نهیب بزند که سازنده‌ی این کوه از کاه خود اوست. حتی می‌تواند همان عصر لامروت که نقطه‌ضعف کسی را میان جماعتی در چشم‌اش فرو می‎‌کند، حواس‌اش باشد که لعنت بر من. تا این‌جا هنوز با آدمیزاد روبه‌رو هستیم؛ آدمیزاد خبیث و حقیر. یک‌نقطه فاصله است اما، یک‌خط باریک، برای چرخش به‌سمت هیولا شدن و آن زمانی‌ست که موجود حقیر در حقارت‌اش فرو برود، با آن اخت شود و از شهوت‌اش لذت ببرد؛ یک‌صبحی بلند شود و هرتخم خباثتی که می‌کارد را پشت یک چهره‌ی نورانی پنهان کند، شهیدنمایی منش‌اش شود و بزدلی مایه‌ی آرامش‌اش. آن روزی که بلند شود و پنج انگشت اتهام را سوی بقیه بگیرد و به این ایمان برسد که از هر خطایی مبراست، در نابوی روح و روان کسی سنگ تمام بگذارد و خودش را در مقام معصومیت بداند. رسیدن به این نقطه، نقطه‌ی نابودی‌ست؛ نقطه‌ای که حس کند هرچه بر سرش آمده و می‌آید و خواهد آمد، مقصر نیرویی خارج از وجود خودش است، روزی که به این یقین برسد، که نابودی دیگری تنها راه قد کشیدن است.

۱۳۹۵ اسفند ۲۲, یکشنبه

گردانده‌ام به ذوق خزان صد هزار رنگ

سالی دوازده ماه مینویسیم باور نداریم و آگنوستیک و الخ و آخر سال دست به دامن این دعا/شعر یا هرچیز دیگرِی مذهبی که به گوش من همیشه زیباست می شویم. همانقدر که فال حافظ و بیدل دستت را نمیگیرد این هم نمیگیرد اما هنوز برگ گلی زرد میکنیم *.
حوِل حالنا الی احسن الحال

* بیدل
* بیدل

بهاریه ی نود و شش یا تنهایی پرهیاهو

یک) یک همکار ایرانی روانپزشک داریم که از قضا در ایران از روانپزشک ها و ناشران معتبر در حوزه ی ماست. گاهی بخاطر متصل بودن منطقه ی کاری با هم سلام علیک داریم. یکی از این روزها دیدمش و ازش پرسیدم نفرت و کینه و خشم از کجا میاد. طبعا جواب سوال نه فقط برای من بلکه برای غیر پزشکان هم روشن است. هر احمقی میتواند حدس بزند جواب چیست. جواب همکار این بود که خودت جواب را میدانی و من توصیه میکنم که نفرت را از خودت به نوعی دور کنی. خب غیب که نگفته است. دیدم که من اصلا نفرتی ندارم. آن چیزی که من دارم شبیه چیزی است که نامش هیچ است. آنکه قدیم ها اسمش نفرت و کینه بود جایش را در من به بی تفاوتی داده. بنظرم می رسد این از نفرت بدتر است. آنقدر انسان ها برایم آسان می روند و تمام میشوند که امشب خبر مرگ کسی را به من دادند و من گفتم اوه! حالا مجبوریم تسلیت بگوییم؟ واقعیت این است که دیگر نه نفرت معنا دارد نه نقطه ی مقابلش.
دو) خانه زندگی را تکانده ام برای بار اول بعد از هفت سال. دکور عوض کرده ام. از آنجایی که از مگس های دور سنجد و و از خود سمنو بدم می آید و سبزه ها هم مثل بارسلون به عمل نمی آیند به هفت سین فکر نکردم فقط گل های بنفشه افریقایی زیبایم را چیدم جلوی پنجره. آیا آرام آرام بهار میرسد؟ نه. بهار دیگر هیچ وقت نمی رسد. این ما هستیم که باید نجات پیدا کنیم یا درواقع باید ادامه بدهیم اگر میخواهیم. بهار ما گذشته شاید؟
سه) و اما باز نفرت....
آن چیزی که آزارم میدهد نفرت نیست. حماقت من است. هربار فکر میکنم اگر آن اتفاق هفت سال پیش نمیفتاد پس این اتفاقات سخت سهمگین این سال ها هم نمیفتاد. همانطور که دسامبر سال گذشته اتفاقی افتاد که امروز فکر کردم خب! اگر سال دوهزاروچهارده آن اتفاق نمیفتاد من اینجا ننشسته بودم اینطور غمگین.
چهار) شانزدهم اسفند تولد خواهر مرده ی من بود. تمام روز را پشت میزم نشسته بودم و نامه ی ترخیص مینوشتم. بعدش هم فردایش را استعلاجی کردم از درد این توده های بی صاحاب تخمدان و رحم. من و دکتر زنانم به جایی نمیرسیم. او اصرار میکند یا جراحی یا قرص و من اصرار میکنم هیچ کدام. او اصرار میکند به حفظ تخمدان و من اصرار میکنم به درآوردنش. طفلک صبور است. طفلک ما پزشکان در این مملکت واقعا صبوریم. دکتر زنان می گوید یک روزی می رسد که من دلم میخواهد شکمم بالا بیاید و نباید این شانس را از خودم بگیرم...ن‍ظر من؟ هی چیزی نیست. من خانه ی خوبی دارم زندگی متوسط خوبی دارم ولی از تنهاییم لذت می برم. با یا بی تخمدان
پنج) امسال حتا عید هم ندارم. به یا بی عمد به جشن همیشگی مان نمی روم. دلیلی نمیبینم. نه آنکه نخواهم عید را اما دیگر حوصله ی اینکه بخاطر چهارتا چلغوز تا آنجا بروم کار من نیست. خانه ام تمیز است. گل هایم برق میزنند. زمین از تمیزی برق می زند. دیگر چه میخواهم؟
شش) باز هم نفرت...
با شبنم حرف میزدم و با مریم، دیدم آن نفرتی که باید دوام داشته باشد اگر نفرت دوام پذیر باشد باید متوجه زنی باشد در بارسلون که از گور گداخانه برخاسته و شانسش گفته و به خانواده ی نسبتا مرفهی مرتبط شده و آنها را تیغ میزند و هرکس حرف بزند با دندان هایش گوشت هایشان را می کَنَد و میخورد و همه اذعان دارند از بی آبروییش می ترسند و سکوت میکنند. شاید نفرت من متوجه آن ترسوها باید باشد.
هفت) نفرت؟
نفرت نباید ادامه پیدا کند. مریضم میکند تمام آنچه بالاتر گفتم شرایط فرضیی بود که من را ممکن است مریض کند وگرنه اگر به نفرت باشد باید دانه به دانه بشمرم و نفرت بورزم. واقعیت واقعیت واقعیت هم اینست که نفرتی ندارم فقط رویهم رفته چیزی ندارم که برای آن اسم بذارم و بورزمش.
دیگر به کسی نه می گویم و نه مینویسم از بهار و معشوق و سوی چمن...زندگیتان را با دست هایتان بسازید با دست هایتان نگه دارید. بهاری وجود ندارد. بقول ابتهاج امید معجزتی ز مرده نیست، زنده باش.
انتخاب با شما.
یک ماه دیگر باید ماشین خریده باشم و خانه را آذین و زیبا کنم شاید مادرم بیاید. این هم برای من فقط یک فاز مادر است. باید مواظب خودم و او باشم.
هشت) عیدتان را بگیرید. بدون بهار. من که ماهی میخرم و می پزم البته بعد از کار. چون باید کار کنم.
نه) تصور کنید برای کسی کار پیدا کنید حتا مصاحبه ی کاریش را شما انجام دهید یعنی تلفن بزنید و خودتان را به نام او جا بزنید ولی با شما معامله گرانه رفتار شود....نه تصور نکنید....عیدتان خراب می شود.

پی نوشت: دروغ چرا باید اول در گوگل نگاه کنم ببینم امسال چه سال شمسی می شود.
این هم بهاریه ی ما با احترام و ارادت همیشگی به سه نفره ی مجله ی فیلم: گلمکانی، یاری و محرابی....و با ارادت به پرویز دوایی با خاطرات پراگش و ترجمه ی بی نظیر تنهایی پرهیاهو. خواندن این رمان را توصیه میکنم اگر تا حال نخوانده اید هنوز.

۱۳۹۵ بهمن ۱۳, چهارشنبه

این سرخی بعد از سحرگه نیست

میروم بالا می آیم پایین میخندم میچرخم برای خودم ادای هیچ خبری نیست را درمیاورم. نشستم ایستاده ام می روم می آیم همه جا بوی نبودن می دهد و من هیچ گاه انقدر بر عمق غم خود بصیرت نداشته ام. انقدر بر من آشکار نبوده آنچه که غم است اسمش

۱۳۹۵ بهمن ۸, جمعه

Be careful what you wish for

بیمارستان جدید به لحاظ سوق الجیشی منطقه ی دوست داشتنیی از دنیا است. مثلا شاید بتوانم ادعا کنم که من فلان شهر را دیده و چشیده ام. اما خودش، مریض هایش مثل مریض های آنجا نیستند. بیمارستان لوکس نیست و بیماران هم لوکس نیستند چشم هایشان مثل من سو ندارند و هدیه پشت هدیه دریافت نمیکنم. نامه های ترخیص را هم روی یک واکمن خبرنگاری فزرتی دیکته میکنم. اما شکایتی ندارم. قضیه این است که شکایت از من گذشته و من هم از او. خانه و زندگی و اینها خوب است. قرار است اینجا تجربیات کاری بنویسم. این هم تجربیات:
هیچ کس دوست های قدیمی نیست. هیچ رییسی بفکر مرئوسش نیست جز مرئوس خایه مال و رابطه ی بده - بستان. من این را کاملا عادلانه می دانم رییس خایه مالی و تایید لازم دارد و مرئوس پول. حیف که من جز آن چیز دیگری را میخواهم که اینجا یا هیچ جا نمیابم. دلم خوش است به همین چند زبان و با تعجیل تخصص را به جایی رساندن و به بدون مرز رسیدن. بروم و بدون مرز شوم. بالاخره همان آرزوی نوروروانپزشکی و پزشکی بدون مرز. اضافه حرفی نیست.
زندگیم خلاصه شده باز هم بین کتاب هایم و یک کاناپه و لحاف پر. تنهاییم را بغل میکنم. میترسم روزی تنهایی به من عادت کند و رهایم نکند و دیگر نخواهد جای کسی برایش باز شود. میترسم؟ نه....همیشه آرزویم همین بود. میگویند مراقب باشید چه آرزویی میکنید.

۱۳۹۵ بهمن ۳, یکشنبه

سخن از زبان ما

« سندروم مغز باتلاقی ببین چیه که ملک‌الشعرای بهار اومد به خوابم و اصرار اصرار که سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست ژانویه 16, 2017 بدست ل.د

س.د عزیزم حرف حرف میاره و سکوت، سکوت. هرچی از آخرین باری که گپ‌زدیم زمان بیشتری می‌گذره به حرف اومدن سخت‌تر می‌شه و انگار که گذشته سراب بوده و دیگه نمی‌شناسمت. مثل نفیسه، بغل دستی دبستانم که هجده سال بعد توی فیسبوک پیداش کردم و جوک‌های سکسیستی و هوموفوبی شرمی‌کرد و از رهگذران توی خیابون غریبه‌تر بود. می‌دونی که با امل‌ها و محافظه‌کارهای ذهنی مشکلات بنیادین دارم و اگه از نسل‌های قبل‌تر از خودم نباشن ضربتی و بی‌تامل از زندگیم حذف‌شون می‌کنم. زنی که مش استخونی گذاشته بود و ناخن‌های ترسناک بلند پلاستیکی داشت و توی عکس پروفایلش با دندون‌های خاکستریش می‌خندید کوچک‌ترین ربطی به نفیسه‌یی که رگ‌های آبی دست‌هاش از زیر پوست لطیفش پیدابود و حرف زدنش صدای جیرجیرک می‌داد و توی کتاب علومش برای عکس آقا کلاه و شنل زورو کشیده بود نداشت. البته خود نه ساله‌ی من هم ربطی به چیزی که الان هستم ندارم. نمی‌دونم قبلا برات گفتم یا نه، خیلی دروغگو بودم و مرزی بین واقعیت و خیال و داستان و توهم نداشتم و هرروز توی راه برگشت خونه برای نفیسه مزخرف می‌گفتم و اون هم کم‌حرف و اکثرا لال بود و فقط گوش می‌داد و زوج موفقی بودیم. بی‌دلیل و غریزی دروغ می‌گفتم و مثلا اگه نهار قیمه داشتیم و ازم می‌پرسیدن ظهر چی خوردی می‌گفتم قرمه سبزی. سوای این بداهه کاری‌ها یک سری دروغ‌های طبقه‌بندی شده هم داشتم که از قبل طرح‌شون رو می‌ریختم. همون سال در سفر نوروزی‌مون به لاهیجان یک عکس خانوادگی توی جنگل انداخته بودیم که من توی آب افتاده بودم و تی‌شرت خیس قرمز تنم بود و شلوارم رو دراورده بودم و همین رو نشون نفیسه دادم و بهش گفتم رفته بودیم اسکاتلند و با جزییات براش از مرتع‌های سبز اسکاتلند و دوست مامانم که اون‌جا زندگی می‌کنه و شب‌ها برامون توی نشیمن خونه‌ش جا می‌نداخته و پشه‌بند می‌بسته گفتم. نفیسه مشتاق و مومنانه گوش می‌داد و گاهی ناله آه مانندی از گلوش درمیومد و من هم تشویق می‌شدم که بیشتر یاوه ببافم. در یک مقطعی هم بهش گفتم داریم برای همیشه می‌ریم اسکاتلند و نفیسه گریه کرد و بهم برچسب یادگاری داد. مسئله اینه که بازم نسبت به عقده‌یی و بی‌اخلاق بودنم در کودکی توی بزرگسالی خوب از آب درومدم و البته این در مورد تو هم صدق می‌کنه و به نظرم خیلی خوب چالش‌های روحیت رو تکل کردی و پشت سرگذاشتی و البته اون‌هایی که پشت سر نذاشتی رو هم تمیز جارو زدی زیر فرش. سفر لاهیجان از منظر ساختارگرایانه از سفرهای مهم و تاریخی زندگیم بود چون هم خیلی خوش گذشت و دوست مامانم زن مهمون‌نوازی بود و با شام و نهار نوشابه زرد بهمون می‌داد و رادیوشون ویگن پخش می‌کرد و هم این‌که اولین‌بار با دیدن رون لختم توی همین عکس‌ ظاهرشده از جنگل لاهیجان بعد جنسی جهان رو کشف کردم. هنوز چهار پنج سالی تا این‌که درست بفهمم چی به چیه مونده بود ولی توی یک لحظه تماشای عکس بدون شلوارم پیام هیجان‌انگیز و ناشناخته‌یی به مغزم مخابره کرد و البته مغز و حافظه آدم توی اون سن خیلی جهش داره و از این شاخه به اون شاخه می‌پره و چند ثانیه بعد مطلب رو فراموش کردم و وارد حافظه مخفیم شد. ببین قبل ازین‌که عفریت خودتخریب‌گر نوجوانی به آدم حمله کنه زندگی چقدر انالحق و ساده‌ست و خودت از تصویر خودت شگفت‌زده و تحریک می‌شی و به کشف و شهود می‌رسی. افسوس حالا که ماجرا رو روی کاغذ اوردم یک حالت زننده و پدوفیلی به خودش گرفت ولی توی ذهنم که بود مثل اشعه طلایی خورشید روی سطح آب می‌درخشید. س.د جان یک سالی هست که این آپارتمان کوچک طبقه هم‌کف رو در ضلع شمالی منهتن کرایه کردم. بروکلین با روحیه‌م سازگارتر بود ولی این‌جا دسترسیش به مترو و تاکسی و بقالی و اداره بهتره. پیاده کمتر از یک ربع با سنترال پارک فاصله دارم و یک ساله که هرروز می‌گم فردا می‌رم پارک با درخت‌ها ارتباط چشمی می‌گیرم و پرنده‌ها رو دون می‌دم و هنوز هم نرفتم. همین مشکلات ریز ریز شخصیتیم آخرش مرگم رو رقم می‌زنن. همین‌که به عمه‌م زنگ نمی‌زنم و هی اسفناج می‌خرم و تبدیل به لجن که شد می‌ریزمش دور و همین‌که حوله حمومم که از دستم میوفته کف توالت رو برمی‌دارم می‌پیچم دور خودم و وانمود می‌کنم اتفاقی نیفتاده. یک‌بار که مست بودی راجع به این‌که چطور ممکنه بمیریم صحبت کردیم و تو غرق شدن در دریا رو برای خودت حدس زدی و من سقوط از ارتفاع یا سکته‌ی قلبی رو. اشتباه کردم و اون موقع هنوز نمی‌دونستم چیزهای دونه درشت مثل سقوط و سکته آدم رو نمی‌کشن و کپک زدن اسفناج توی یخچال و همین خورده‌ریزه‌ها کار آدم رو یکسره می‌کنن. شاید اگه مست نبودی و پرحرفی نمی‌کردی و بهم مهلت می‌دادی همون‌جا این مطلب رو کشف می‌کردم. بدت نیاد ولی زیاد مدیریت مستی و چتی رو بلدنیستی و غیرقابل معاشرت می‌شی و نسبت پنجاه پنجاه حرف‌زدن به گوش‌کردن رو هم رعایت نمی‌کنی. این روزها زیاد ولی نقطه‌یی یاد عمه‌م می‌افتم. به صورت یک تصویر آبستره میاد تو ذهنم و حس می‌کنم باید یک کاری بکنم ولی نمی‌دونم چی و تا دارم مِن مِن می‌کنم تصویرش می‌ره. شاید تقصیر مامان بابامه که تو بچگی ما رو عوض ولیمه‌ی حج و ختنه‌سورون نوه‌ی تورج بیشتر خونه‌ی عمه‌م نبردن. عمه و شوهرعمه‌م خیلی لیبرال و الهام‌بخش و صاحب سبک بودن و در بچگی برای اولین‌بار یک سری چراغ‌هایی رو در ذهن من روشن کردن. چندوقت پیش که بهش زنگ‌زدم سعی کردم همین‌ها رو پشت تلفن بهش بگم ولی حالت لکنت و انقباض گلو بهم دست داد و نشد مطلب رو مطرح کنم. س.د خوبم عکس‌هات رو روی اینستاگرام می‌دیدم و اکثرا از دور بود و هیچ تغییر نکرده بودی تا این‌که یک کلوزآپ از صورتت گذاشتی و فکرکنم روی صندلی هواپیما، قطار یا کشتی نشسته بودی و دهنت کج شده بود و دیدم پایین چشم‌هات بالشت دراورده. از همین‌ها که احمدرضا احمدی داره و البته نه که بخوام تو سرت بزنم ولی مال تو به اون برجستگی و مهربونی نبود و بیشتر حالت پاکت‌های چشمی ثریا قاسمی رو داشت. همینشم عالیه و خیلی برات خوشحال شدم و مطمئنم که لیاقتش رو داری. دوست‌داشتم برای تولدت هدیه بفرستم ولی نمی‌دونستم چی و کلا هم توی هدیه دادن زمخت و ناشیم و باید ماه‌ها و سال‌ها فکرکنم تا مورد مناسبی به ذهنم برسه. اوایل که اومده بودم اینجا در جریان افت اکسیژن مغزم و یک تصمیم‌گیری لحظه‌یی و تکانه‌یی برای پدر و مادرم یک شیشه کره بادوم‌زمینی و یک بسته کپسول روغن ماهی فرستادم و هنوز که یادش میوفتم می‌خوام خودم رو با چوب کبود و سیاه کنم. هفته‌یی دو روز می‌رم شهرستان ماموریت کاری و بهترین خوابم رو اون‌جا انجام می‌دم و یک سال گذشته خیلی تحقیق کردم تا بفهمم چرا این‌قدر خوب می‌خوابم و حدس بزن چی؟ ملحفه‌های اعلای کتانی سفید هتل هیلتون. می‌خوام به تمام آدم‌هایی که دوست‌شون دارم یک دستش رو هدیه بدم. اگه خواستی خبرم کن تا برای تو هم بدزدم. چون تکه تکه می‌دزدم چند هفته طول می‌کشه تا ست روبالشتی و روتشکی و رو لحافیش رو تکمیل کنم. این‌ها رو انحصاری و بشور و بپوش برای مصارف تجاری می‌زنن و تراکم تاروپود لطیف‌شون ده‌هزار بر سانتی‌متر مربعه و نمی‌تونی مشابهش رو توی بازار پیداکنی. ملحفه‌های بازاری رو با پس‌مانده الیاف شیمیایی می‌بافن و برای اینکه حواست از کیفیت پرت شه حسابی رنگرزی و نقش و نگاریش می‌کنن و همینه که روشون خارش می‌گیری و کابوس می‌بینی و سر سال هم زانو می‌ندازن و مجبوری بریزی دور. س.د، ای مزین به بالشت چشمی خیلی حاشیه رفتیم و راجع به تو حرف زدیم و می‌دونم دوست داری بیشتر راجع به من و اصل حالم بدونی. الان که برات می‌نویسم ژاکتی خاکستری پوشیدم که تودوزیش سبزفسفریه و اتفاقا پتویی که روی پام انداختم هم سبزه ولی چمنی. شام تن ماهی بود که توی مایکروویو گرمش کردم و ازت می‌خوام تو هیچ وقت این‌کار رو نکنی چون کپه‌ی ماهی منفجرشد و ترکش‌هاش به در و دیوار مایکروویو چسبید و بشقابم رو خالی تحویل گرفتم و هرچی هم لاشه‌ی مایکروویو رو با اسکاچ سابیدم بوی زهمش نرفت. امروز یک ساعت زودتر از موعد از اداره خارج‌شدم و کلا زیاد این‌کار رو می‌کنم و دلیل واضحی هم براش ندارم و فکرکنم یک جور عصیان و آنارشی سرکوب شده‌ست که به شکل نافرمانی مدنی حقیرانه‌ی کارمندی بیرون می‌زنه. حالا بحثش گسترده‌ست و اندازه یک رساله دکتری راجع بهش تحقیق کردم و یک‌بار که حال داشتم مفصل برات منبرش رو می‌رم. نمی‌دونم دقت کردی یا نه ولی انصافا پارسال سال خوبی بود و امسال هم از وجناتش معلومه سال خوبیه و دیگه مثل روز برام روشنه تا لحظه‌یی که بمیرم و وارد گور شم و بپوسم همین‌جور یکسره خوبیه. قربان تو امضا و تاریخ

۱۳۹۵ دی ۲۵, شنبه

همین‌، اشک است اگرهست آبیاری نخل ماتم را*

انگار گوشه ی رینگ افتاده باشی نه نه....گوشه ی رینگ نه.
انگار جایی گوشه ی تهران چاقو در پهلوت فرو کرده باشند و رفته باشند و زخم دهن باز را پشت سر هم هی چاقو بزنند هی چاقو بزنند هی چاقو بزنند هی چاقو بزنند...هی....چاقو....
انگار یک مشت محکم توی صورتت خورده باشد و پشت بندش مشت بزنند مشت بزنند مشت بزنند انقدر بزنند...مشت...که دیگر درد نکشی....
درد نمیکشم چیزی نمیکشم. غصه و دلتنگی و غربت نمیکشم فقط گوشه ی رینگ....گوشه ی تهران چاقو خورده....جایی مشت محکم خورده دارم هنوز هی چاقو و مشت و لگد میخورم و هیچ درد نمیکشم هیچ نمیکشم...درد نمیکنم جز آن کِرم لعنتی ترس که از هر گوشه ی تنم بیرون میزند کاری به جایی ندارم....می ترسم و درد نمیکشم...شاید خودش قدم بزرگی است.
* بیدل