۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

اورفه

یک نوع پرنده هست که پا ندارد و بهمین خاطر هیچ جا نمی تواند فرود بیاید، برای همین هم مجبور است تمام عمرش را در آسمان بال بزند و پرواز کند. میتوانی تصورش را بکنی؟ در آسمان ابری انقدر بالا میروند که بازها و شاهین های لعنتی سرگیجه میگیرند. اما این پرندگان کوچک بی پا تمام عمر مجبورند پرواز کنند، شب هنگام که وقت خواب می رسد بالهایشان را میگسترند و روی باد میخوابند آنها با بالهای گسترده روی بستر  باد میخوابند همانطور که پرندگان دیگر با بال های تا شده روی درختان  میخوابند
نزول اورفئوس
تنسی ویلیامز

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

در خدمت و خیانت مهاجرت برایتان این را بگویم که آدمیزاد از هم پاشیده می شود. همه چیز معنایش در بستر مکان دیگر تغییر میکند. آن خود ِ انسان دستخوش دگرگونی های متناقضی میشود.
برای تو مثالی بیاورم از تجارب شخص خودم. حتمن بخاطر داری وقت عزیمت به بندر چگونه بودم اگر بخاطر نداری به خاطرت میاورم که سعی میکردم زندگیی بسازم که نشد. از همه چیز بدتر در آن هجرت و به گمانم هجرت های آینده یافتن هم دم است. آنقدر انسان دچار استیصال می شود که با هر آشغالی ـ حتا به ضرورت خانوادگی ـ می بنوشد. من که مرامم نوشیدن با هرکس نبوده است بارها با کراهت کرده ام آن را. اگر هم مانند من خوشوقت باشی دوستانی از جامعه ی مقصد پیدا میکنی اما تو چگونه می توانی برایشان بخوانی که نجات دهنده در گور خفته است؟ بله به همین دم دستی و آسانی. تو می دانی که زبان، کار من است. از تنها چیزی که نمیترسم زبان است و از بیشترین چیزی که ناتوانم در هجرت حرف از خودِ از هم پاشیده ی عزیمت کرده ام است. اما وقت رفتن است...تجربه ی من ثابت کرده است که هرگز تن به حقارت با هم نشینی با پَست ها ندهی حتا به قیمت باختن زبان جانت. از تو میخواهم به جان آن درخت چناری که بریده اند برایم گردنبندی بیاوری که بر آن وردی یا دعایی یا شعری از زبانت بخوانی و برگردنم بیندازی و آرزو کنی این بار جان سالم در ببرم و موفق شوم. مادرم را که دیده ای. چشمش به راه موفقیت من است. خسته ام از دست به تلاش بی حاصل زدن. عجولم و جانم فلج است.
از تو چه پنهان در مهاجرت اول من بر زبان خود افزودم و در تنهایی بسیاری اشعار و کتاب خواندم و بسیار آموختم.
ماریا اسکلودوسکا یا ماری کوری وقتی به سوربون رفت در پاریس از شدت فقر جز یک عدد توت فرنگی نداشت بخورد و از حال می رود و خواهرش پیدایش میکند. میخواهم به تو بگویم در ذهن کودک آسیب پذیر من همه چیز ممکن است و این خطرناک است و مرا به کارهایی می راند که نباید یا نشاید. اولگا ایوانویچ عزیز از جهان وطنی و از دلتنگی برای وطن هردو خسته شده ام. دلم تنگ نیست فقط خسته ام. خسته ام کرده اند؛ شکنجه و آزارم داده اند و نیمه جانم را رها کرده اند به حال خودم کنار جاده. منم و آن چمدانی که گفتم و مرد مسلح درون چمدان. از مرگ حرف نزنیم؟ مرگ تنها چیزیست که حقیقی است.
باید بروم. می روم اما حواسم به بادی که زیر شال زیبای شما در موهایتان میپیچید در هوای دربند و صبحانه ی دونفره ی مان است.  حواسم به روز اولی در گالری دیدمتان است. حواسم هست که شما و من تاریخ پیچیده ای داشته ایم که رفیقانه ساخته ایم و تو دخترک پدرت، خانه ی شمعدانی را رها نمیکنی و دیگر نمیخواهم بخواهم که رها کنی. میخواهم بمانی چشم به راه من که وقتی شمع دانی هایت گل داد بیایم. یا وقت بهار با هم زیر پشه بند شما بخوابیم.
هیچ حسرتی ندارم جز بردن شما چند نفر. حسرتی ندارم جز دور بودن راه شما در این مدت و بهره نبردن از حضور نوازشگرتان
برایم بنویسید
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

برای دیدن شما روزشماری میکنم. این روزها بیماری بی خوابی ام عود کرده است و شما با آن آشنا هستید. دلم به رفتن نیست اما پایم من را می کشاند. باید بروم. دلم برای دو زن در بندر تنگ شده است. دلم میخواهد در آغوششان بگیرم انگار که این آخرین بار باشد. اولگا ایوانویچ عزیزم دلم میخواهد این بار همه چیز آخرین بار باشد. میدانید چه می گویم؟ میخواهم بعد از این بار دیگر هیچ باری نباشد برای سعی کردن و بلند شدن. به زور خودم را بلند کرده ام. برای خودم چیزی دست و پا کرده ام در غرب حتا آدمهایی هم این بار نمیخواهم مثل هجرت قبلی پر از درد باشم. هیچ کس حق ندارد درد را به من تزریق کند. دیگر اجازه نمیدهم من را بکشند. یک بار کشتند. از من که کشتن بر نمی آید دست کم میتوانم نگذارم بکشندم. آنها را می گویم. آنها که زندگیشان را با رندی برده بودند و من همان ابله میانشان بودم. ابلهی با موهای بلند و خنده های تسلیم. تسلیم شدن یک بیماریست عزیز من. شما که جوان تر هستید تسلیم نشوید. نگذارید زندگی بر گُرده ی شما بنشیند. شما میدانید چرا من احساس میکنم لورا هستم؟ لورای باغ وحش شیشه ای را میگویم. با هیچ مختصاتی از من جور نیست اما امروز لورا هستم. بیایید و به من قول بدهید که روزی یک گوشه ی این دنیا به ما می پیوندید و همانجا من خرمن موهایتان را که جو گندمی شده میبافم و بی حرف زندگی میکنیم
برایم بنویسید
نینوچکا مرغ در سفر

به سر شد به جدمان قسم که به سر آمد

عزیز من
ده سال گذشته است از آن روزی که من در حیاط بیمارستان دی مبهوت رو به خیابان بودم. کجا بودی؟
از آن ده سال هر سال یک بار جانم گداخت و از خیابان ولیعصر توانیر عبور کردم و زهراب فرو دادم. کجا بودی؟
دور چرا برویم؟ از انحطاط من پرسیدی آن روزهای بندر؟ نپرسیدی از آن روزی که روی پله ای نشستم و سرم روی کیفم های های میکردم. عمر آن دوستی از نه سالگی تا سی و یک سالگی نیست. من تو را از اولین سالگرد مرگ بچه دیگر نمیشناسم. تلفن های گاه و بیگاهت هم دیگر تحت تاثیرم قرار نمیدهد و از بی پاسخ گذاشتنشان نه ابایی دارم و نه وجدانی که درد بگیرد. دوست ندارم جایی تکرار کنی که ما بیست و یک سال دوست بوده ایم چرا که من بیست و یک سال دوست نبوده ام با تو. نه سال است که از تو برای من یک تولد بیست و هشت آبان مانده است و از تولد من بیست و پنجم مهرماه. میگویی کینه ام؟ درست میگویی. من برنمیگردم. نه به تو و نه به دیگرانی که رها کرده ام. صدای گریه ی من را تو نشنیدی صدای همدردی تصنعی تو حالم را دگرگون میکند. کاش از تلفن های گاه به گاهت دست برداری و بگذاری زندگیم را بکنم. هجرتم را دوباره از سر بگیرم و دیگر تلفنی رد و بدل نکنیم.
کلیشه های تکراری را نوشتن خسته کننده است. روابط عمرشان را میکنند. یا یک احمقی در این میان پیشگام می شود و به زبان می آورد یا یک باهوش تری ماهرانه صرفن با سکوت عبور میکند. من گاهی حماقت کرده ام گاهی مهارت ورزیده ام در هر رو بازگشتی ندارم. تمام شده ای. به زندگی حقیر روزمره ات فکر کن به کلاس هایی که می روی و موهایت که بوی پیاز داغ میگیرند و با چای داغ خدمت همسرت میرسی. من حتا عکس های آن سفر را گم کرده ام. نه به عمد بلکه سهل انگاری. می بینی؟ شامل مرور زمان و سهل انگاری شده ای. کجا بودی؟ دست از تماس بردار و دست صادقانه ای بده و خداحافظی شرافتمندانه ای بکن.

۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

Herاین یک نقد نیست

چرا این فیلم را خوش نداشتم؟
فیلم هِر فیلم خوش ساختی بود با میزانسن های مناسب حال من و رنگ های مناسب حال سناریو و موسیقی هم. اما این فیلم به شدت مرا پس زد. علتش هم بعد ها فهمیدم چقدر این علت شخصی است.حقیقتن چون انسان فیلم شناسی نیستم و از آن دسته پزشکانی هم نیستم که به صحرای کربلا زده باشم و خود را منتقد بخوانم ایده ای ندارم که چرا اسپایک جونز این فیلم را ساخته و کاری هم به نقد و این حرف ها ندارم.
این فیلم نه، اما ثیودور (تئودور) ـ خواکین فونیکس ـ شخصیت اول مرد ـ انسان تنها و نمونه ی یک بازنده ی تمام عیار است برای من که از رابطه ای شکست خورده بیرون آمده و جز با بازی های جدیدی که شاید عمر ما هم به آن قد بدهد و سیستم عاملش و کامپیوترش چیزی ندارد. مرد رقت انگیزی که حتا وارد شدن به رابطه ای حقیقی را هم گند میزند و باز میگردد به سمنتا معشوقی که وجود ندارد سیستم عاملی که صدایش زن زیبایی را به ما القا میکند (اسکارلت جوهانسون). صبح هایش را با او شروع میکند در راه با او صحبت میکند و ایمیل هایش را با او میخواند/نمیخواند و در نهایت حتا او را با خود به جمع دوستانه ای میبرد. آدمی که از یک رابطه ی حقیقی باخته و وارد یک دِیت حقیقی شده و آن را نیز خراب کرده و به منزل رفته به آغوش معشوق هیچش.
از این فیلم بیزار شدم چرا که از تیودور و زندگی رقت بارش که تمام مدت آن پشت کامپیوتر یا آن گجت کوچکی که صدای سمانتا از درون آن بیرون می آید خلاصه میشود. با صدای او خودارضایی میکند و با صدای او میخوابد. حتا به تلاش مذبوحانه ی سمنتا برای جسمانی شدن رابطه هم تن نمیدهد. انسان زندگی مجازی. انسان دور از عمل، انسان کوچک، حقیر و ضعیفی که نفرت مرا بر می انگیزد وقتی آنگونه که صدای سمنتا را روزی نمی شنود حالش بهم میریزد و در خیابان، ایستگاه، اسانسور (اگر خاطرم باشد) دیوانه وار بدنبال سمنتا است و در نهایت هم شاهدیم که سمنتا جایش را به سیستم عامل دیگری ارتقا میدهد و محو میشود.
شاید اسپایک جونز هم قصد داشته تنهایی رقت بار انسانی که از  جمع های انسانی و زندگی اجتماعی با همه ی سختی هایش، پر است از انسانیت ملموس، را نشان دهد. هرچه که بود مرا به یاد این انداخت که چقدر از انسانهای بی عمل، انسانهای پشت کامپیوتر و انسانهای دور از مردم گریزان بودم. وقتی برگشتم ایران فهمیدم، و وقتی از تونل صدر (نیایش) یا هر اسم دیگری که دارد عبور میکردم میدیدم من میرانم و در کنارم انسانهای دیگری هم هستند که می رانند و گاهی تفی هم می اندازند کف خیابان یا متلکی روانه ی من می کنند. حداقل از آن وضعیت تیودور جدا شده بودم. دیگر به آن لپ تاپ نازک وظریفم نچسبیده بودم به انتظار یک چراغ سبز روشن و یک سلام. چراغ های شهر را نگاه میکردم و تمام محله ها خاطراتم بودند و دیگر خاطرات بدی را مغزم بخاطر نمی آورد. حتا از یوسف آباد هم نفرت نداشتم. در عوض مدام با خودم تکرار میکردم دیگر برنمیگردم تیودور باشم و در انتظار صبح بخیر سمنتا یا شب بخیر او پشت میز، گجت در دست و زندگی در میان ابزار و ادوات مجازی.
از آن طرف از تمام تیودورهای بیچاره ی بند به سمنتاهای نامریی، یا در مقیاس زندگی ما بند به کامنت ها و عکس ها، اینستاگرام ها و وایبرها و آغوشهایی که از علایم کی بورد و بوسه هایی که در ستاره ها خلاصه میشوند بیزارم. در آخر این یادداشت بر این عقیده ام که این فیلم نبود که من را منزجر کرد چه بسا که فیل آنقدر خوش ساخت بود که بخاطرم آورد این گونه تیودورها چقدر من را خسته و مشمئز میکنند و بازی های خوب، میزانسن خوب، رنگ و نور عالی همه ی آنها من را به یاد کسی انداختند که نمیخواستم باشم و نمیخواستمش داشته باشم.

۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

سنگرهای بی سرباز

چیزی شکست بدون کلمه ای و صمیمیت محو شد  در میان دود و غبار شهر محبوبم



قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

پیام چند خطی شما به شدت تحت تاثیر قرارم داده است. از سر شب فکر میکنم چه شد آن شناها که با هم میخواستیم برویم؟ چه شد آن پیر شدن ها که برای من و شما بود. شما شعر میخواندید من هم دایم الخمر و فرتوت بودم و از هم مراقبت میکردیم تا مرگ. دیدم شما که شاهد بودید من چاره ای ندارم از گریز. باید فرار کنم و برای آخرین بار خودم را آزمایش کنم این بار آخر است. بار دیگری وجود ندارد. این یک بار را که بروم و خطر دور شدن بیشتر از شما را به جان بخرم، دیگر نمی روم. پروردگار میداند که همین لحظه که برای شما می نویسم صدای گرم شما به وقت شعر سرم را گرم میکند. یاد دارید که قول داده بودید میایید؟ پس کی؟
همه چیز آزارم می دهد. از صدای هورت کشیدن چای پدرم تا نوازش های بی دریغ مادرم. با من مثل یک داغدیده رفتار میکنند. از شما میخواهم که رفتن من را رفتن حساب نکنید و من را فراموش نکنید گاهی وقتی شعر میخوانید بغض کنید و یاد من بیفتید یا وقتی سرتان گرم شراب های پدرتان است.
یک بار گفته بودم باز هم میگویم. من کسی را در یک چمدان سفید مخفی کرده ام و به پول داده ام تا هرگاه آخرین ضربه را خوردم با هفت تیر پرش، هفت عدد تیر به من شلیک کند. آن روز وظیفه دارید من را بسوزانید و کمی از خاکسترم را نگاه دارید و باقی را پرت کنید توی صورت تمام آنهایی که نه فقط این روزهای سخت که روزهای سخت زندگی در بندر مشغول روزمره و روزمره نگاری هایشان بودند.
جانم فدایتان
نینوچکا مرغ در سفر

--

۱۳۹۳ مرداد ۲۷, دوشنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

من میترسم. دیگر فقط شرایط نیست که من را می ترساند، آدم ها هم میترسانندم. دیگر توان نزدیک شدن و نزدیک کردن دیگران را ندارم. دلم میخواهد نترسم. اما امشب از او هم ترسیدم. هیچ کس دیگر سرپناهی نیست و این حقیقت تلخ است که سرپناه بودن رسمی است که از انسانها سلب شده. شاید هم روزگاری مثل کلاه پهلوی منسوخ شود. پس جانم را به کجا ببرم؟ اولگا ایوانویچ عزیز اعتراف میکنم تمام تنم را دو چیز تسخیر کرده؛ ترس و تنفر. باید تنفرم را به زودی بزدایم. راهش را می دانم. چند روز بیشتر نمانده تا خلاص شوم. ترسم را چه؟ جایی خواندم که محبوب کسی به او گفته بود که از حال ناخوشش خسته است. این را عاقبت خوشی نمی یابم. عاقبت آن جداییست. که چون روز بر من روشن است. اولگا ایوانویچ عزیز من بیمارم و طبیبی ندارم. طبابت را در مدرسه تمام کرده ام و راهی ادامه ی آن هستم ولی آنقدر دور و برم بیهوده حواشی جمع کرده ام که مجبورم مسوول و جوابگوی آن حواشی هم باشم. محبوب انسان تنها دارایی انسانست که بدون ترس از رندی و زرنگی با حضورش گرما میبخشد اما بعد از اختراع برق این رسم نیز بر افتاد یا خواهد افتاد.  امیدوارم این سفر من را به شما نزدیک کند. کاغذتان به دستم رسید. دست خط شما مایه ی آرامش شد دقایقی اما ترس رهایم نمیکند. دلم میخواد در این اتاق تا روز سفر تنها باشم چراغ را خاموش کنم و چندین روز بخوابم.
ارادتمند همیشگی
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

بارسلون را سراسر مه (گه) گرفته ست


عزیزم اولگا ایوانویچ

وجدان را فراموش کنید وجدان و قول زندگیتان را جهنم میکند. همین من مدتی ست دلم میخواهد برایتان نامه ای اینجا بنویسم و هرچه که بر سرم آورده اند را سر و کوی برزن جار بزنم اما ظاهرن این لباس انسان پایبند به قول و اخلاق و به همه بدهکار به تن من بسیار برازنده است و همیشه احساس گناه سایه ی هم قد من حتا بلندتر از من است.
شاید هم روزی بخت از آنها روی بگرداند و من دست از نام رفیق با معرفت و انسان مورد وثوق بشویم و از روی توالی زمانی تمامی حوادث را با حواشی و آن دفتر نحس که عکس پرنده و گل و میوه داشت بنویسم. شاید تر که نفرت از گریبان من دست کشید و من زندگیم را بدون آنها ادامه دادم. در هردو صورت همچنان من با ورود به آن زندگی مطلقن هیچ چیز بدست نیاوردم که هیچ همه ی داشته هایم را و اتکا بنفسم را باختم و این بازی که همیشه یک سر برد و یک سر باخت دارد برای من باخت مطلق بود. احساس باخت و خسران شبها که میخوابم در کسوت کابوس به سراغم میایند یا روزها در کسوت دل دردهای بی دلیل در جانم میپیچند. هیچ وقت نفرت اینطور زندگیم را فلج نکرده بود. دو حالت حداقل متصور هستم برای خاتمه ش. یا رضایتم جلب شود که نمی شود یا دندان های زهرآگینم را فرو کنم که تا نکنم آرامش پیدا نخواهم کرد.
پ.ن: زن ها نامه داده اند و گفته اند آن چند روزی را که به بندر می روم در بندر هستم. می روم و پنج روزم را با آنها میگذرانم تا چشمم از هرچه از آن متنفرم آسوده باشد
 برایم بنویسید
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

Captain oh Captain

چه بسیار آدم و سلبریتی که می میرن و یا کشته میشن یا خودکشی می کنن. اما رابین ویلیامز نماد افسردگی و خودکشی بود. نگارنده برای ثبت در تاریخ این را مینویسد.

به گریه مگر غم رود زمیان/من که چاره ندارم

۱) مادرم با هم دوره ای های دانشکده ی حقوقش دوره های قانون مدنی خوانی دارند. هر هفته که میرسد خانه میپرسم کلاست چطور بود؟
۲) اگر پزشکی خوانده باشی باید نافت را با امتحان و درس و استرس چهارم دبستان بسته باشند. از مادرم میپرسم که حالا که اینها را میخوانید آیا دوره هم میکنید؟
۳) من در دوران تحصیل اکادمیک مدرسه ی پزشکی دانشجوی ساعی و درسخوانی نبوده ام اما تجربه ی دوران و زندگی اکادمیک دوم به من یک مرض جدید تحمیل کرد. آیا دوره میکنید؟
۴) در تصمیم گیری زندگی فلج شده ام. در دوران دبیرستان استرس با من بیگانه بود و من هم با او. از دوران انترنی به بعد یک مار زشت زهرناک در جانم خانه کرد آن هم اضطراب و وسواس فکری بود.
۵) زندگی لعنتی این چند سال اخیر هم چیزی جز اضطراب به بار نیاورد. نه آنکه قصد تخریب آن را داشته باشم. این هم تجربه ای بود که برای من تلخ و پرهزینه بود. برای دیگران حتمن نه.
۶) همان زندگی بالایی من را بدبخت بی تصمیمی کرد. این روزها مدام فکر میکنم آیا شهر درستی را انتخاب کرده ام؟ کشور درستی؟ چقدر من قابل هستم برای این رشته؟ اصلن موفق میشوم؟ به ریسک رفتنش می ارزد؟ ماندن من را مستهلک میکند یا سیاه نمایی میکنم؟
*** سعی میکنم مقصر یابی نکنم. سعی میکنم خودم مقصر تمام داستان باشم اگر مقصری هم باشد مغز مدام آنالیزگر من باشد.
القصه عزیزان من! اگر خبطی کردید آمادگی آن را داشته باشید که آن خبط تمام تصمیم گیری های آینده ی شما را و حتا یک خرید سر کوچه ی شما را تحت تاثیر وسواس قرار میدهد و از خواب و خوراک میفتید. تا کی برسد که شما تصمیم درست و محکم بگیرید که برای آن هم ضمانتی نیست تویش زرد از آب در آید برای ما که قهوه ای شد.
ای کاش من این دوره ی پر تنش را بگذرانم آن وقت در همین وبلاگ تمام راهها و موفقیت های بالقوه ی خودم را شرح میدهم یک به یک وگرنه بازهم اینجا تاریک خانه ی نمور یک پزشک است که دست از وبلاگش برنمیدارد

۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

نفرین به من، که تاب می آورم


 
آنقدر در برابر باد ایستاده ام که از نسج هایم
بوی ز هم گسستن  خاک و گیاه می آید
روحم مغاک صاعقه های نهفته است
و اژدهایی از آتش فشرده
در خویش خفته دارد
کز یک نفس زدن
صد استوا به دور زمان می تواند گسترد
 
* محمد مختاری

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

تراوش

برمیگردم. برمیگردم؟ به سختی و تیزی این روزها نگاه میکنم و نمیخندم. مگر به هشتاد و سه خندیدم. که مادرم بگوید الاهی بمیرم برایت. الاهی بمیرم برایم
عین گربه ی کتک خورده ی کف کوچه افتادم حتا دلم نمیخواد بلند شم. تمام تنم درد و نفرت و کینه و لجه. کاش انتقام اصلی رو از خودم بگیرم و خلاص

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

مطرب مهتاب گو

ریم عزیز
امروز صبح آمد به سراغم. آن حال وحشتناک و عذاب آلود هراس در خواب. بیدار شدن بدترش کرد. بلند که شم و یک سیگار که کشیدم، مردم. یعنی با خودم گفتم مردن اینجوری است. بعد که دیدم این هراس و عرق سرد از جان من دست بر نمیدارد و این مردن نیست این شاید شروع مردن باشد. پس دراز کشیدم و شروع کردن به مردن. دلم میخواست بی درد تر باشد مردن. بعد تر دیدم که باید زاناکس لعنتی را بخورم اگر نخورم این مقدمه ی مرگ تمام روز من را میکشد نه نمیکشد به احتضار میگذاردم. 
تمام روز سر درد بود و هراس و بعد دردهای شکمی. 
پدرم غمگین شد و بر باعثش لعنت. پدر جان! باعثی ندارد....باعثش اینهمه میانجی عصبی. بر باعث غم من لعنت؟
حاشا که من غمی در دل ندارم تا در دنیا هنوز کسی هست که میترسد زنگ بزند صبحها از ترس درد چشمهایم. 

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

مرگ تیمور یا مرثیه ای که برای هیچ

تیمور مرده است. تیمور نسبت خیلی نزدیکی با من ندارد. پسردایی مادرم است، اما من چه؟ من در مراسم ختمش آنقدر گریه کردم که همه به دست و پای من افتاده بودند که گریه نکنم و شرحش در یادداشت های دیگر آمده است.
دیگر تحمل بی مهری و بی حرمتی را ندارم. چه پیر شده ام مردم را مثل آب خوردن میگذارم گوشه ی رف و دیگر حتا نگاهشان هم نمیکنم. حتا احساس خسران و کمبود هم نمیکنم. آن وقت ها که در بندر بودم جانم در می آمد برای نبودنشان، آدم احمقی بودم زیرا که آنها به هیچ یک از اعضای تناسلی شان هم نبود که من در بندر چقدر دلم میخواست بمیرم ولی یک شب با آنها بنشینم و سحر بلند شویم، یک شب تا صبح میگساری کنیم. آنها چه؟ آنها هیچ چه. آنها در دلشان لابد ابراز دلتنگی میکرده اند زیرا که هیچ وقت نشنیده بودم احوالی از من بپرسند یعنی من اینطور تربیت شده ام که حواسم نیست که کسی که حالت را نمیپرسد یعنی صلاح نبوده یا اصلن موظف نبوده است. از این آدمهایی ذله شده ام که بعدها بهانه گرفته اند که رفتن من همه چیز را برایشان چه و چه کرده است. دروغ محضی بیش نیست. آدمی که کوچ میکند فقط از خانه اش نیست که کوچ میکند از آدمهایش هم کوچ میکند هیچ کس این طرف دنیا دیگر به او نمی اندیشد. نمیدانم چرا فکر میکردم زندگی در آنجایی که من رفته ام متوقف شده است. شاید چون خانوم لام و زن و چند نفر دیگر روز و شب برایم مینوشتند و برایشان مینوشتم، فکر میکردم اینجا همه از آمدن من خوشحال میشوند و زندگی از سر گرفته میشود. درست است که از وقتی برگشته ام چه بسیار سفرها و چه بسیار مهمانی های پشت سر هم رفته ایم اما حتم دارم به همین زودی که باز عازمم همه چیز طوری میگذرد انگار که من هرگز نبوده ام. متنفرم از اینکه خودم را به آدمها یاد آوری کنم. کسی که یادآوری لازم دارد بهتر است نباشد. 
عازمم. به خیلی زودی.

۱۳۹۳ مرداد ۱۱, شنبه

به همسایه

همسایه ی عزیزم

اندکی پیش تولد شما بود. دیشب آخر وقت رفتم از بالکن مورد علاقه ی مان به تراس خانه ای که دیگر خانه ی شما نیست نگاهی کردم. میدانم که میدانید این نگاه کردن چقدر برای من تصویر با خود داشت. من و تو. تو و بچه. همسایه ی عزیز
یادت می آید گفتم ماندن بهتر است؟ اشتباه کردم بنابرین باز هم عازمم. نمیدانم طلسم چه بوده است که وقتی هستم شما را انقدر کم میبینم اما انگار که شما را هر روز میبینم و با شما حرف میزنم. به شما توصیه میکنم که هجرت پیشه نکنید چون هجرت مانند حلقه ای آهنین به دور پای شما است با زنجیری کوتاه. هر جا بروید باز برمیگردید به هجرت. این است که از شما خواهش میکنم هجرت را رقم نزنید اصلن شروع نکنید چرا که اگر شروع کنید دیگر نمی توانید دست از رفتن بردارید. احوال مادر و پدر و برادرها چطور است؟ مدتی است به فکر شما هستم. بعد از آنکه پیام تولد را فرستادم باز به کتابخانه ام سر زدم و کتاب ها شما را به یادم آورد. ای کاش شما همسایه ی ما می ماندید و زمان همانجا متوقف میشد زیرا حالا که زمان میگذرد من همه ی آرزویم این است که زودتر بگذرد اما آن روزگار نباید میرفتند. ای کاش انسان از احوالش هم میتوانست عکس بسازد.
همسایه ی عزیزم! این نامه را به نیت تولد شما شروع کردم اما لب و دستم به آوازهای شاد نمیرود. خسته ام از تجربه کردن و اندوختن. ای کاش شما از سرتان سفر بیفتد و این همه ی آرزوی من برای زادروز شماست و بقیه اش هم درد دل.
خسته و بازنده ام به طوری که هیچ انسانی اندازه ی من نبوده است یا من سراغ ندارم کسی را به بازندگی و خستگی من، حتا مادرم. دلم میخواهد راهم را برگردانم و روزهای انترنی یا روزهای دبیرستان ایران را بروم و جور دیگری بازی کنم و بازی رو زودتر تمام کنم.
یک موزیک قدیمی بود به نام رولت روسی. رولت روسی ظاهرن نوعی قمار است و نوعی قمارست که یک عدد فشنگ در هفت تیر میگذاری و روی شقیقه ات قرار میدهی و ماشه . اگر خوش شانس باشی یکی از هفت تیر داخل اسلحه آن یکی نیست که تو شلیک میکنی و اگر بدشانس شلیک میکنی و تمام میشود. من حتم دارم در این بازی اگر شرکت میکردم آن قدر بدشانس بودم که گلوله ی من خالی شلیک میشد اینطور که زندگی من است تمام زندگیم را در اضطراب آن تیر میگذرانم و آخر هم شلیک و تمام نمیشوم.
باقی بقای شما
نینوچکا مرغ در سفر