۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

ساحلی/ترس

حالم حوالی روزهای چشمهایت میدود وقتی نگاه نمیکردم...
ریم عزیز! چشمها میروند و بو ها تعقیبت میکنند تا کنار دریا...
چشمم براه معصومیت و سادگی کودکانه ای میماند که از کاهی کاغذ کتابها بیرون تر نیامد.
در عوض من ماندم پا گذاشته بدنیای بی کاغذ کاهی با گوشت و خون و بی داستان یا با داستان بی پایان شاد.
من میترسم! بیا برگردیم به کتابها یا به خاموشی شهر! میترسم بیا برگردیم...می ...ترس...

۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

ساحلی/خر مراد

اول اینکه خر مراد را سوار بودن یعنی بعد از امتحان تشریحی بی سرو ته به اسپانیایی بی دردسر و بی اضطراب بیفتی تو کوچه های بهترین شهر دنیا. بارسلون زیبا ترین جاییست که دیده ام. صدای شهر مهربان و اوریجیناله. حق به توریست های احمقی میدم که برای رد شدن و آبجوی سن میگل یه یورویی زدن تو یه کافه ی محشر ته کوچه ی تنگ محله ی بورن سه یورو بدن تا لذت طعم مدیترانه ی آبی و خونه های زنده و کاراکتر داره منطقه ی گوتیک را آروم آروم جرعه جرعه بالا برن.
دوم اینکه دختر زشت نوازنده ی آکاردیون نزد ما ماهی یک یورو داره؛ اگر در ورودی قطار رنفه ی میدون کاتالونیا ایستاده باشه همونجا ولی اولین بار والس کمپارسیتا برای ما تو رستوران زد و پنجاه سنت از من و دو سنت از کریستن یعنی مامان هانا گرفت و از اون روز مثل بخشی از داستان سورئال تازه منتشر شده ی زندگی من؛ همه جا دیده میشد. یک بار در ایستگاه داشت یه قطعه ی روسی میزد که اسمش بخاطرم نمیومد هرکاری کردم. پس واستادم تا گوش بدم بعد با یه لبخند گشاد بهم اسم قطعه رو گفت اگرچه باز نفهمیدم ولی ازش پرسیدم این روسی ست نه؟ گفت آره. هفته ی پیش سرمو تکیه داده بودم به صندلی قطار نزدیک بارسلون چشممو باز کردم دیدم یه زن غمگین آکاردیون شو بغل کرده روبروی من نشسته. لبخند زدم؛ به ناکجا خیره بود تا منو دید به خودش اومد لبخند زد. ایستگاه بعد بلند شد و رفت ته واگن و شروع کرد به زدن؛ قطار ایستاد بلند شدم رفتم طرفش تا یه یورویی سهم ماهانه شو بدم. رسیدم بهش یه یورویی رو دادم در قطار باز شد از ایستگاه جا موندم.
سوم اینکه: ماریا امروز موهای فرفرفرفری شو آورده واسه من. طبق عادتش کله شو آورده جلو تا دستمو ببرم توی منگوله های قشنگش. بوی بهار از موهای ماریا میخورد توی صورتم حتمن گونه هام سرخ شده بودن تمرا میگفت مثل گیلاس! این آرامش نسبی با سطح بیومارکرها و آنالیز های مولتی لول و اسپانیایی دست و پا شکسته ای که این روزها شکستگی شون ترمیم پیدا میکنه و گلیمی که از آب بیرون کشیده میشه کم کم...این ها من رو به یاد نوه ای که ندارم میندازه که روزی بهش میگم میرم و در بارسلون رو به دریا میمیرم. این شهر وقتی پا میگرفت من رو صدا میکرد حالا من و شهر و  همراه رفیقانه و آفتاب مطبوع و آبی لاجوردی با هم رسیده ایم آرامش و خر مراد...

۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

ساحلی/ خطاهای سیستماتیک


مسئله اینه که دیگه حوصله ندارم بگم واقعن از مفاهیم علمی بدم میاد و حتا از اولم بدم میومده دوست داشتم دکتر بشم غلط کردم شدم. نقش من یه معلم انگلیسی یا فیزیک صاف و نازکه که همیشه داره کتاب میخونه از پزشکی و اپیدمیولوژی و بیواستاتیستیک هم نه سردرمیاره نه میخواد سردربیاره اما با سی سال سن دیگه کاری جز درس خوندن ازش بر نمیاد چون کارای دیگه به درد زندگیش نمیخورن...اینم عملگراییه دیگه لابد...بعد از سی سال نه آزمون و خطاپذیری خنگی رو توجیه میکنه و نه فرصتی برای ریدن به فرصتاست. من کاری جز علوم طبیعی و طب بلد نیستم حال آزمون و خطا هم ندارم درین کانتکست برای من موفقیت یا عدمش مفهوم تعریف نشده داره. اینجا جاییه که باید رفت میانبر هم وجود نداره و بی تعادلی سروتونین هم دستتو نمیگیره وقتی ریدی پشتش نمیتونی پنهان بشی...همونجور که کارنکردن رو دیگه نمیشه پشت پی ام اس و پریود پنهان کرد هرچند که از همون گورها آتیش بلند میشه. حالا عمه قیزی و خاله اوغلی بیان بهت بگن باریکلا تو واقعن موفق و پیشرونده و همه چی تمام هستی. خودت میدونی که راهی جلوی پات نبود جز اینی که رفتی: به خطا

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

ساحلی/عاشقانه

به سلامتی تو و بهار که آمدنتان هردو را کنار گنجینه ی کوچک دوست داشتنیم پنهان میکنم تا چشم بد دورتان بایستد.
کنار عروسک خانوم ارمنی و آقا پسرک آرمیتا؛ کنار دلم  و روی دلم مهره ی آبی می آویزم تا قد کشیدنت تاک سبز ترد
یواشکی جانم باشد...سلام

۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

ساحلی/حال خراب کن

راستش من استعداد زیادی در خراب کردن حال مسلط هستم. مثلن حال مسلط شادی باشه فوری یاد آرمیتا میکنم و گریه م میگیره و پیام بیچاره میشه حتمنی. اگر چه هیچ وقت علامتی از بیچارگی نشون نداده ولی لااقل یه روش جالبی یاد داده که حال مسلط شادی رو میتونه وقتی پیام هست عوض نکنه ولی من حوصله ندارم توضیح بدم  چون حیوونکی پیام  رفته بعد از چهارساعت سر و کله زدن با من و آمار پیشرفته و مغزی که پوکه افتاده و خوابیده و من به این نتیجه رسیدم تمام جزوات اسپانیایی و کتابهای غیراسپانیایی یعنی انگلیسی و یادداشتهای فارسی به درد تف سگ نخوردن درین مدت در مقایسه با روشهای اینتوییتیو پیام بگذریم از گچ مغزی بنده...بگذریم چون الان اومدم اینجا حال مسلط رو خراب کنم.
طفلک آرمیتا دلش میخواست بره دیزنی لند. یه فیلمی از رژه دیزنی لند ته فیلم تولدش ضبط کرده بودیم که هزار بار میدید وقتی از مدرسه میومد سرناهار. همه ی آوازاشو حفظ بود. از بابا و من و مامان پول گرفته بود؛ فقط هم پول خرد و کرده بود توی کیف پول پیرزنی قدیمی خاله م که با این سکه و پول خرد ها بره و ویزا بخره بره دیزنی لند بقول خودش دیسی لند...گریه م نمیاد الان. حال مسلطم هم خراب نمیشه چون پیام بهم خیلی چیزا یاد داده که بدرد فردای روزگار اکادمیک میخوره اما این چیزی از طفلکی بودن آرمیتا کم نمیکنه ایکاش اقلن نمیمرد تا من بزرگتر میشدم و میبردمش دیسی لند بعد میمرد...یا خیلی چیزای دیگه که دلم میخواست ببینه و ندید و من کوفتم میشه. کوفتم بشه...

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

ساحلی/قطارنویس ها

 تمام امشب تو قطار شنبه شبای بارسلونایی فکر میکردم که چه ترس منطقیی دارم: ترس از دست دادن آدمها ولی در کانتکست تبدیل شدن آدمایی که روزی دوست نزدیکت بودن/ فکر میکردی بودن به آدمایی که در مرحله ی اول تبدیل شدن به فرار حتا از سایه شون و در مراحل دوم به بعد حتا به بی علاقگی و بیحوصلگی نسبت به قصه های شخصی شون.
چرا ترسیدم؟ چون آدمی هستم که برای خودم روابط میسازم به سهولت در حالیکه مراقب هستم که آدمهای روابطم ناخشنود نشن از رفتار من و چرایی آن هم شاید به این علت باشه که وحشت دارم از رفتار بد(در حوزه ی تعاریف خودم) آدمهای روابطم با من. چرا امشب؟ چون آدمی هستم که امشب از بس که زیادی مراقب رفتارم بودم دوستم زد تو پوزه م و گفت بسسسه دیگه! اینهمه آدم! تو چرا باید فلان کنی؟؟؟؟چرا انقدر بیخود عذر میخوای؟؟ و چرا وقتی دوست نداری هم صحبت فلانی بشی بهش لبخند میزنی یا جواب سوالای بی ربط چرندشو میدی؟؟؟؟ گفت که من عصبانیش میکنم از شدت سندرم نایس گرل بودن. حقیقت اینه که من از نایس بودن یا نبودن سهمی نمیخوام. چون حتا ذره ای آدم نایسی نیستم به گواهی خیلی ها... من از رفتاری میترسم که ضربان قلبم رو بالا ببره و سگرمه های آدمهای روابطم رو در هم کنه. امان از سگرمه های در هم...من از آدمهایی که اسمشون رک و روراست  و صادق و رسمشون پتیارگیه میترسم و گاهی برای دفاع و زدن پاتک قبل از خوردن تک یه روش سلیطه مآبانه ای در پیش میگیرم....
 اینطور شد که دوستم امشب گفت که باید یاد بگیری خودت رو محافظت کنی و اولین قدم هم اینه که  یاد بگیری بگی :نه! بدون اینکه بهانه بیاری...راستش گفتم باشه و تصمیم هم دارم اینکارو بکنم...نگاه کردن به عقب و گیر افتادن در روابط و مناسبتهایی که خروج از اونها با یک "نه!" ممکن بود و در عوض به یک کثافت کاری وسیع تبدیل شد منو بیشتر تشویق میکنه به این تمرین...مطمئن هستم دست کم پنج سال باید بخودم وقت بدم برای اینکه نترسم...و امتناع کنم و نه بگم...
هرچند که ترس و احتمال تبدیل شدن آدمهای نزدیک به آدمهای سایه وار همچنان باقی بر همان قوت خواهد موند....

بهاریه ی مست

من
آمدم بهاریه ننویسم اینجا. برنگردم برای بهار گویی و بهارخوانی.
بهار نشدنی و نآمدنی نیست. بخاطر دارم تجریش بهار را که دوستش ندارم.
تجریش بهاری با دستفروشها و کیف قاب ها و صورت غمین مامان.
مامان عاشق ماهی از عشق آرمیتای رفته و المیرای مهاجر...
بگذریم از غصه های همسفر؛ بگویم از بهار...
بهاریه ی امسال؛ بدون من در تهران منتشر میشود از من دور از تهرانم.
که تهرانم را نمیخواهم اگر نه تویی باشی و نه او...
بگذریم و برگردیم به بهاریه ی امسال
بهارجان
نمیدانستم بوی وسوسه انگیزت مدیترانه را سفر میکند و اینجا پشت پنجره ای رو به کوهستان به روی
چشم ما مینشیند؛ خوش آمدی بهار جان! نه خسته از این سفر! بهار جان سر همین تراس من بنشین برایت
چای با نبات بیاورم کلمه ای با تو بگویم! بهار خانوم! شما زیبایی! شیرینی ؛ لیز میخوری زیر جلد آدمی و
بهارانش میکنی؛ حتا من را بهاران کردی ...بهار خانوم؛ بیا  خانومی کن؛ من رو ببر با بهارت و با دروی
خرمن سال بعد بیاور. بهار خانوم نمیشود تو باشی فقط با گلهایت و لاجوردی مدیترانه و باد دریا و من برهنه
و بی از خودم باشم در هوا معلق و با باد سال بعد برگردم...
این هم عیدی مااینجا

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

ساحلی/خط خطی

دیروز بهار رسید. صبح تنها بودم تو خونه مثل دیوانه ها رو به مخاطب نامریی داد زدم: بهااار اومد...هوووراااا...
یک آفتابی پهن شده روی اتاق که نمیخوای از زیر آفتاب تکون بخوری...
طفلک آرمیتا صبحهای جمعه که میخواست بره تیاتر عصرش؛ از خواب بیدار میشد داد میزد:هوووورا میریم امروز تیاتر...

دیشب چهارشنبه سوری بود؛ آتیش درست و درمون که نداشتیم. همه ی خونه رو شمع چیدم یعنی که سرخی آتیش یه غذای بار اول هم درست کردم:ترشی تره...یعنی سبزی بهار!

زیر دوش؛بله من زیر دوش ها زیاد فکر میکنم مثل همه ی دیگران...داشتم فکر میکردم که چقدر گرفتارم در روزهای آینده ولی فکر کردم به عقب تر دیدم که چقدر عقب تر وحشتناک بوده بعد نتیجه گرفتم که بعدتر کم تر وحشتناک خواهد بود اینطور سطحی قضاوت و محاسبه کردم و حالم رو بهتر کردم.

امروز برنامه ی چهارشنبه ناهار داریم و امیدوارم چیز خوشمزه ای باشه؛ نبود هم نبود...
زکام شدم نمیدونم از حساسیته یا سرماخوردگی...

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

ساحلی/نام من

اسم من المیرا ست. المیرا اسم نه چندان کمیابی است که معانی متنوعی دارد و آخرین معنی که شنیده م و فکر میکنم به حقیقت نزدیک تر است؛ امیره است؛ مؤنث امیر. همچنین گفته میشود از الإمره به معنای زن در عربی می آید خوب و وارد قلمرو عثمانی شده و البته به مقادیر فراوان در آذربایجان کنونی و شوروی سابق یافته میشود.همچنین در اتریش هم پیرزنهایی به همین نام یافت میشوند.
من در اسپانیا زندگی میکنم گفته میشود المیرا در این مملکت یافت میشود ولی بیشتر از آن الویرا پیدا میشود که اسم بسیار اولد فشنی میباشد در سن و سال ارنواز و اینها...درایالات متحده در نزدیکی نیویورک شهری به نام المایرا قرار دارد که شبیه المیرا نوشته میشود این مورد به همراه المیرا به معنی نامیرا یا جاویدان در دهدخدا نوشته شده است.
اینکه چه شد المیرا شدم؛ داستان بی مزه ی طولانیی دارد. من متولد مهرماه شصت و یک هستم؛ دورانی که اوضاع شلم شوربا بوده است در مملکت. مادر من از نام آیدا خوشش می آمده. من از طرف مادر آذری هستم و پدرم هم زبان آذری خوب میداند و اسامی آذری را دوست دارد. مادر و پدرم به نام روجا به معنای ستاره هم که مازندرانی است علاقه داشته اند...و البته من از این اسم خوشم نمیاد...مادربزرگم دوست داشت من را نگین بنامند و شوهر خاله ام که دختر دوست بوده ولی دختر نداشته؛ ژاندارک؛ از روی ژاندارک مشهور...
به هر رو پدرم صبح روز ششم آبان ماه مدارک لازم را در جیبش میگذارد و برای دریافت شناسنامه روان میشود که در راه یکی از" رفقا " را میبیند و میگوید که دختر دار شده است و "رفیق ع " به پدرم میگوید نامش را بگذارید المیرا. خوب المیرا به گوش پدرم خوش می آید و بدون اینکه به نظرات دیگر و مشورت فکر کند میرود اداره ی فخیمه ی ثبت احوال با ترس و لرز چون ظاهرن آن زمان ها اسامی خاصی را نمیپذیرفتند. پدرم میرود خدمت مامور ثبت احوال میگوید: عٌلمیرا...دلیلش؟ میخواسته نام را عربی جلوه بدهد که دردسر درست نشود البته مامور مزبور خنگ نبوده و به پدر میگوید که این المیرا است و نام ما را میگذارند المیرا و پدر دست پر برمیگردد و اعلام میکند ؛المیرا و مادرم نام منتخب "رفیق عین" را میپسندد و از اون روز من المیرا هستم و آن رفیق عزیز را هیچ وقت تا امروز ندیدیم هیچ کدام.
من اسم خودم را دوست دارم آهنگش را در زبانهای مختلف میپسندم برای کسی سخت نیست تلفظش مخصوصن وقتی از زبان دوستان جانی و نازنین های زندگی اسمم را میشنوم حقیقتن دوست تر دارم. نزدیکانم من را ال صدا میزنند یا الی؛ هر دو را دوست دارم امروز...

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

تولد یک بچه ست؛اما بچه نداریم

امروز.
نقطه

فست بک وارد

از یافته های دیگر خودم در مورد خودم این است که آدم مسخره ای هستم. حتمن میپرسید تازه فهمیده ام مسخره هستم؟ بله تازه فهمیدم. قبل تر ها فکر میکردم پری کوچک غمگینی هستم که هیچ مسخره نیستم اما خوب؛ هستم. اینطور که یک روز برای آدم بیخودی دلم تنگ میشود که البته حجم خاطرات مشترک شبانه روزیمان کم نیست؛ خوب دوران تحصیل پزشکی دوران شبانه روزیی است؛ به ویژه سالهای آخر که آدمها متاسفانه بسیار در سوراخ های هم قرار میگیرند و متاسفانه آدمهایی هم هستند که از این در سوراخ هم بودن بهره ی روانی میگیرند ؛ به این دلیل مینویسم روانی چون واقعن نمیفهمم دانستن اسرار آدمها و بیرون دادن آنها چه سود مادیی دارد؛ بله بهره ی روانی میگیرند مثلن برای خودشیرینی نزد محبوب فرضی یا برای لابد جلب توجه...به هرصورت وارد شدن به این مهم اصلا و ابدا در حوزه ی وقت نویسنده و حوصله ی خواننده ی فرضی نیست. اما مسخره بودن نویسنده در حال حاضر از داستانهای جالب مکشوفه در مورد خودش است. بله من آدم مسخره ای هستم که تازه فهمیدم و دلم برای همچون آدمهایی که در بالا گفتم تنگ میشود و همه ش حرفش را میزنم ولی اگر کسی به من بگوید که لکاته جان! فلان کس قرار است همسایه ی شما شود در فلان جا؛ بنده جانم را در جیب عقبم گذاشته و کفش نپوشیده فرار میکنم.
مسخره تر بودن دیگر من هم این است که آدمی هستم که دوست ندارم مرئوس داستان واقع شوم از طرفی ولی از طرف دیگر هم حال و حوصله ی مذاکره و مباحثه و مناظره ندارم؛ این است که وقتی توهم؛ توجه شود که گاهی هم دچار توهم خود مرئوس پنداری و دیگران رییس بازی دربیار -پنداری میشوم بعد خودم را به قهر میزنم چون حوصله و وقت و توان اینکه مثلن رییس فرضی را سرجایش بنشانم یا به او بفهمانم که مزخرف میگوید را ندارم؛ البته که اوی فرضی نمیفهمد که مزخرف میگوید ولی بد نیست که بفهمد که بعضی ها دلایل زیادی دارند که او را مزخرف گو میکند ولی حالش را ندارند مطرح کنند برای همین هم مسخره هستند و ادای تصدیق در می آورند و گاهی هم یک قهر فرضی کوتاه مدت هم میکنند. واقعن مسخره است.  حتا جدای مسخره بودن به نظرم میرسد که ترسو است.
در همین جاست که خواننده فکر میکند نویسنده خیلی خل و بیکار است که البته ممکن است خل باشد ولی به هیچ وجه بیکار نیست و این یادداشت تمام میشود چون باید بروم چای بخورم و منتظر سرد شدن چای بوده ام

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

اتاق/لیلا

لیلا جان
پرسیده بودی شهر چگونه است؟ شهر بدون ما و با ما بوی مرگ دارد...
شهر خاموشی دارد؟
شهر سراسر خاموشی است بدون ما...
شرط میبندم وقتی ما به شهر برگردیم خاموشی ها را پایان میدهند؛ افسوس که دیگر خاموشی هم دردم را ساکت نمیکند
لیلاجان!
خیابانت هنوز بوی رفتن میدهد؛ کاش دقیقه ای زیر درختی می ایستادیم کاش نمیرفتیم؛ کاش من نمیرفتم با باد؛ من با باد بهار رفتم ملوان خوبی نبودم مسیر باد را نخواندم..
لیلاجان!
برگشتن ما شهر را از نفرین آزاد نمیکند همانطور که رفتنمان طلسممان را باطل نکرد
با عجله یقه ها را میکشیم بالا و عبور میکنیم بدون سلامی حتا بدون نگاهی...
اطمینان دارم هیچ کس طاقت انتظار خاموشی را ندارد قدر ما...
لیلاجان
بی تعلقی میبراند آدمی را لیلا!

اتاق ۵

مغزم سر رفته و این خوب نیست. نه اینکه بد یا فاجعه باشد فقط خوب نیست. وقتی مغزت سر برود همه ش میخواهی دعوا کنی و گاز بگیری؛ هرچیزی که شنیده ای و سکوت کرده ای؛ از طرف دیگر مغزی که سر رفته فکر ها و رویاهایش مخل آسایشش میشوند به طرز خنده داری. به طرز خنده داری یک خانه در درکه روی مغزم نشسته است که دو طبقه دارد کرت بندی شده دو طبقه باغچه ی نقلی خوشگل بالکن بزرگ و شمعدانی؛ من کی اهل باغچه و شمعدانی بودم؟ معلوم است که میانه ی خواب بیدار شوی به خانه ی دو طبقه ی درکه فکر کنی یعنی مغزت سررفته و میخندی و به خوابت ادامه میدهی.
انسانها باید خیلی زیاد از مادرشان بنویسند هرچه بیشتر بنویسند بیشتر میفهمند که مامان ها خیلی فرق دارند و خیلی فوق العاده و خاص هستند و از اینکه انقدر گذشت میکنند راضی هستند هرچند که زخمی ت میکند این گذشت ها. مثلاً من میخواهم خودم را کنار پای مامانم خاک کنم. من الان یک انسان دنیا دیده ای حساب میشوم که میخواهد خیلی قدر مادرش را بداند ولی بلد نیست و مثل یک نگهبان قلدر ایستاده نفس کش میطلبد از جهان برای مامانش. اینها همه خنده دار است قیافه ی زن نسبتاً سی ساله ای که تازه یادش افتاده است باید مامانش را قورت بدهد که هم مواظبش باشد هم با خودش همه جا داشته باشدش.
دوستانم! مغزم سر رفته! احساس انسان بدبخت بی خواهری را دارم که دنبال خواهرش در دوستانش میگردد و ناموفق هم نیست در پیدا کردن دوستان محشر و وصف نشدنی؛ هرچند در کارنامه ش خیلی اندک سوتی دارد...دلم برای رقت انگیز بودن حقیقت از دست دادنش فقط میسوزد و این سوختن در مغزم سر میرود. همین.