۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

ساحلی/ترس

حالم حوالی روزهای چشمهایت میدود وقتی نگاه نمیکردم...
ریم عزیز! چشمها میروند و بو ها تعقیبت میکنند تا کنار دریا...
چشمم براه معصومیت و سادگی کودکانه ای میماند که از کاهی کاغذ کتابها بیرون تر نیامد.
در عوض من ماندم پا گذاشته بدنیای بی کاغذ کاهی با گوشت و خون و بی داستان یا با داستان بی پایان شاد.
من میترسم! بیا برگردیم به کتابها یا به خاموشی شهر! میترسم بیا برگردیم...می ...ترس...

هیچ نظری موجود نیست: