۱۳۹۴ آذر ۲۶, پنجشنبه

شمارش معکوس. به سوی جدیت

آقا
از صدای مهربانتان حظ بردم. در پس زمینه صدای پدربزرگوارتان هم آمد بیشتر محظوظ شدم. دلم برای شما، بانو و خواهر و برادر تنگ شده است. اما شما حرف مهمتری زدید. بگمانم کمی سرخوش بودید. نوشتان باشد. گفتید این دوری است که آزاراتان میدهد. یادداشت لیمان افتادم نوشته بود از مذمت دلتنگی. دوری را راست میگفتید.
دیدم حالا هم که کمی بیکارتر هستم تا چند روز دیگر کاش میتوانستم سفر کنم. اما مسئله ی خانه و لوازم و شاید هم یک اوتول قراضه که البته بعید میدانم، اما اینها دغدغه ی من است. متاسفانه باز ناخوش احوال شده ام. اول گوش درد. امشب هم دل و روده ام بهم خورد تا گلاب به رویتان. برنامه ی زیادی برای تمام کردن چند فصل داشتم که ماند.
راستش بالقوه دو اتفاق در جریان است. ممکن است دوست عزیزی را که در برلین دیدار میکردم دیگر نبینم شاید هیچ وقت و ای کاش نظرش عوض شود. این را برای خاطر خودش نمیگویم. صلاح مملکت هرکس را خود خسرو اینها بهتر میدانند. برای خودخواهی خودم میگویم.
در بارسلون هستیم. پشت میز شام در رستوران خلوت تاریکی نشسته ایم با زن چشم آبی ام. چهل و دو ساله شده است. چشمهایش با من حرف میزند. برایم تعریف کرد و تعریف کرد و بسیار خوردیم کالامارِس و اسپاراگس و نون و گوجه و دو شراب حسابی ریوخا را تهش را در آوردیم. عکسش هم هست. خدمتتان میفرستم.چیزی گفت که میان من و او و یک نفر دیگر است. که اگر آن اتفاق بیفتند خوشبختی به من نزدیک می شود و ایشان به من به لحاظ مسافت نزدیک می شوند.
زنانه هایمان را می پرستم. روزها و عصر ها و شبهایش و دم صبح...چه کسی انقدر صبور بود و دور و نزدیک شاهد آن عذاب دورانم بود و آنقدر دلش مانند پَر نرم است که تلفن را گرفت و گفت دلش برای پ. تنگ شده و با او مفصل از دلتنگی حرف زد. حالا دیگر هم از برلین دور خواهم بود متاسفانه  ولی هم خبر خوش: اگر آن کار درست بشود و تمی برگردد اروپا من نذر کرده ام. نذر چشمهایش.
آقا
من از ازدواج شما بسیار خرسندم. شما خوشبختید و صدایتان خوشبخت است. منم از شما. که داروهای مرا بی قید و شرط و با سرعت تهیه کردید. اینطور که همیشه شرمنده تانم.
برنامه های زیادی در پیش رو دارم. سعی میکنم ترس و سختی هایش را فعلا برای بعدا تصور کنم به خانه و زندگیم فکر کنم و به شما و بانو که پذیرایتان می شوم.
حالم ناخوشم حواسم را از مطرح کردن مسائل اصلی پرت میکند. میترسم این روزها بروند سریع تر و من باز فرصت نوشتنم برود.
در ضمن در آن مورد خاص همچنان نگران نباشید. مراقب خودم هستم....مرغ زیرکم...تحمل!

۱۳۹۴ آذر ۲۲, یکشنبه

گر چنانست که روی من مسکین گدا را*

عزیزم

شنفته ام این روزها غصه تان می شود مدام. گفته بودید جایی که سختتان است تنهایی خرید کتاب بروید. حتما شعر زیبایی هم وصف حال گفته باشید. برایم بنویسید حال کدام ما خوب است.
در این میانه ی هاگیرواگیر کسب و کار کسی حرف خنده داری زد. گفتم یادداشت کنم تا یادم نرود حضورتان عرض کنم. نوشته بود اطبا آنقدر جنازه و فلاکت می بینند دلشان سخت به درد می آید. خواستم ابراز نظری کنم دیدم چه حاجت؟ چه حوصله؟ مخلص کلام اینکه اطبا دلشان به درد می آید اما آدمیزادی حیران خودش می ماند که ناگهان آنقدر وسط بلا و مصیبت دست و پا زده ترس از جنازه و ترک کردن و مهاجرت کردن و ترک شدن مثل نقل و نبات عبور میکند و او هم مثل نقل و نبات با چای بی دلیل کمرنگ کهنه فرو می دهدشان. ما را ز سر بریده می ترسانند؟
القصه! برایت اینطور بگویم که: غم نان...غم نان...دیگر حتی بخاطر ندارم از چه کسی متنفرم و به چه کسی عاشق. وارد بازی های بوروکراتیک غرب صنعتی شده ام از صبح تا شب ثبت میکنم و از شب تا صبح میخوانم. این نوشتن هم از آن ثبت کردن های مفرح شعر و رومانتی سیسم نیست، از آن نوعش است که یک واوش جا بیفتد واویلا و رسوایی است. اگر پنج سال پیش که مهاجرت کردم به شما اصرار کردم که بیایید یقین ناخودآگاه می دانسته ام که اگر مهاجرت به میانسالی نزدیک شود آدمی پاگیر می ماند به آن سبزی فروش و هندوانه چی دوره گرد و آجان های شبگرد تا همان شب نشینی های ترس محتسب خورده که این روزها حتی ذره ای نه حسرتش را دارم نه حوصله اش را. غرب صنعتی لطفش این است که باده بدست رفتن خودش به خودی خود جرم نیست.
چه میخواستم بگویم؟ حقیقتش، حرف خاصی نبود. آن ماجرا و اتفاق هم ماجرای خاصی نبود که بلای آسمانی بود دفع شد. همین که کرکره ی این حجره را هم نیم باز نگه داشته ام نشانه ی آن است که گو اینکه ابله و عاشق مسلک و باری به هرجهت می نمودم، از تمام نکردن و ناتمام بستن هر روایت و شغل و مدرسه پرهیز میکنم که در عوض مناسبات انسانیم را یک جرعه رویش، بالا میروم. ان شالله که بزودی هم نقل مکان می کنیم و تا شما برسید، خانه ی ییلاقی تان را هم روبراه کرده ایم.
سوری می گفت آدمیزاد وقتی گنجایش انتظار ندارد نامه هایش را جوری می فرستد که نام و آدرس فرستنده مخدوش باشد که تا آدمیزاد چشم براه جواب نامه گیس هایش سفید نشوند.
فدایت شوم
نینوچکا مرغ در سفر

پست اسکریپتوم: شنیده ام فرزند اشرف آقای کاف آنقدر پای بساط نشسته که زندگیش به انزوا رفته و کارش بالا میگیرد. به شما توصیه میکنم پرهیز کنید. لازم نیست کمکی بدهید. کمک کننده زیاد هست در آن بلاد.

* به در غیر ببینی  ز در خویش برانم

۱۳۹۴ آذر ۱۲, پنجشنبه

سوم دسامبر دوهزارو پانزده

نقل به مضمون از مدعی پررونقی بلاگستان.
دوران وبلاگستان بسر آمده است. اما مینویسیم چون زنده ایم.

عزیز من
میدانی چیست؟ من به جایی رسیده ام که میترسم خبر خوش را باور کنم. ترس از خراب شدن من رو از خوشحال شدن منع میکند.
اما عزیز من! سال دوهزاروسیزده برای کارآموزی به بیمارستانی در بارسلونا میرفتم. در راه  زیر زیرزمین کتابی میخوندم از سرگذشت زندگی یک پزشک روس که میان سختی های زیادی رفته بود؛ میان اعتیاد. تنهایی یک پای شکسته را اوایل قرن نوزدهم در دوترین دهکده ای در شوروی سابق را مدیریت کرده بود. وصف تجربیات مکتوب  این پزشک از دایره ی واژگانی که بلدم بسیار فراتر است. تمام روزهای سیاه بارسلون _ بله یادم نرفته است _ فکر کردن به سختی هایی که نه فقط جسمش تحت بالاترین حد فشار بلکه روح و جانش را بعنوان انسانی که به اطرافش بی تفاوت نیست در این مدت به من امید میداد. عین دختربچه های یازده سالگی که کتاب ماری کوری و می خواندند و درس عبرت میگرفتند. مانیا اسکلودوسکا از لهستان به پاریس مهاجرت کرد مدتهای مدید د یک اتاق بدون آنکه پولی برای ادامه داشته باشد حبس و تحقیق و درس برای امتحان ورود به دانشگاه در پاریس رفت.
جان من
دلم میخواست کنارم بودی. کنار فیزیکی. آنجایی که جایش را کسی نگرفته. چرا که تو تنها کسی هستی و بوده ای جانبم را در این دوران رها نکردی.
بماند.
این چند خط را نوشتم که یادم باشد تا صبح روز سوم دسامبر سیاه ترین شب و روزها را گذراندم. من خودم و گاه من و کتابهایم.

نینوچکا
مرغ در سفر