‏نمایش پست‌ها با برچسب خوابها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خوابها. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

هیچ کاری نمی‌کردی فقط مشغول مردنت بودی.

بشر تنهاست. یک بار در جلسه ای با عنوان سارتر مدعی اگزیستانسیالیم ایرانی مشهور روی تخته ی سفید این را نوشت. آن وقت ها قلب نازکی داشتم که به درد آمد.
خوابهایم
خوابهایم وحشتناک هستند نه آنکه ترسناک باشند و یا بختک داشته باشند؛ پر از ناخودآگاههای ملعون من اند. در خوابها طوری به ناخودآگاهم دست می یابم که خودم به وحشت میفتم. صبح های در راهم را با این ناخودآگاه های بیرون زده بسر میبرم. بنا ندارم به سیاق قدیم خواب هایم را تعریف کنم یا مثال بزنم اما اینطور است که هرروز صبح در مستراح که خوابم را بخاطر میاورم با یک غافلگیری جدید مواجه میشم بطوریکه مچ خودم را میگیرم و انکار غیرممکن است. قدیم ترها خوابهایم سطی و بی ربط بودند اما این روزها مغزم عزمش را جزم کرده هر شب یک عقده ام را در خواب بیرون بریزد. موهبتش آن است که نیاز هیپتنوتیزم و روانکاوی مرتفع شد. مضرتش؟ سراسر مضرت است. انسان اگر دلش نخواهد بداند که ریشه ی فلان نقص روانی اش چیست باید چه کسی را ببیند؟ مغز که خودش کار میکند. زبان هم که از ذهن جداست و مقدم بر آن هریک سازی میزند بیچاره من که بازیچه ی غرایب عملکرد خارج از اراده ی این سازوکار هستم.
تنها یک انسان است در دنیا به جز خودم که قابل می دانم با او به تفصیل از هرکجا صحبت کند. هم مستمع خوبی ست هم گوینده ی فصیحی و هم انسانی صبور.
آن همه ادعای اخلاق و انسان دوستی ام را کنار پیاده رو به حراج گذاشته ام و با خیال راحت نفرتم را می ورزم. به گمانم کمک می کند.

۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

فریادکزین قافله بردند جرس را*

ما هیچ وقت از طبقه ی بقول استادمان میدِل کلاس خارج نشده ایم. اما دوران شصت ما...امان از آن دوران...
سال هفتاد و نه بعد از اینکه کارنامه ی کنکور سراسریم را گرفتم رفتم یک شیشه بتادین سرکشیدم بهمین مسخرگی. پدرم پشت در حمام با صدای بلند میخندید. خیلی خندید و گفت پدرسوخته ی بابایی بیا بیرون! الان استفراغت همه جا را به گه میکشد. آمدم بیرون نه مُردم و نه استفراغم جایی را به گه. رفتم روی کاناپه ی هال دمر افتادم و عر زدم. بلند عر میزدم تا کسی سرزنش یک سال علافی ام را نکند که حقم بود و زیادتر از سرم آنچه که آن برگه نشان میداد. پدرم نشست روی همان کاناپه کنارم گفت: بابایی! امید...امید...امید...
سال هشتاد و سه دی ماه بود آرمیتا ـ خواهرم ـ در بیمارستان دی، در تنهایی و در حالیکه حتا نمیدانم چشمانش باز بود یا بسته، مُرد. آمدم خانه و دیدم لباس مدرسه اش هنوز در تراس آویزان است. افتادم روی تخت. طاقت گریه نداشتم. پدرم از گورستان بازگشت و آمد کنارم دراز کشید در گوشم گفت: امید...امید...امید...پشتم به پدرم بود. فکر میکردم بچه در خاک سردش است. اما دیگر نفسش تنگ نیست...امید...امید...امید...
آواره ام...دربدر...شغلی ندارم...از خودم قرانی پول ندارم...رهایم کنند با یک کارت نظام پزشکی تاریخ گذشته، یک ماشین تصادفی و یک تصدیق تاریخ گذشته تر و ده هزارتومان پول هیچ چیز ندارم از خودم....در این شهر زنده و بندر زیبا و مردم افسانه ای، احساس میکنم تنم میخواهد از شر جانم خلاص شود. پریشب پدرم در فرودگاه در آغوشم گرفت گفت: بابایی! بابایی! قوی هستی، از سه سالگی تا امروز ما هر سه نفر قوی بوده ایم...برو...نمیخواستم...گفت برو! امید....امید..امید...
هیچ چیز در منظرم نیست. چهره ی امید را فراموش کرده ام. در خوابها دندان میفتند. میگویند نشان مرگ است. ایکاش من باشم...
پدرم آن روز چه میگوید؟ امید؟
همه چیز درست میشود. می شود؟
* بیدل

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

خواب ها

دوباره در خواب ها دست به کشتار میزنم. دست بقتل میزنم و میگریزم وگزمه ها بدنبالم. دوباره خون میریزم.

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

سُوِیداء

من امینم که از خوابها رستاخیز میکنی رخ مینمایی و دلم را آباد میکنی
قبل از سرافکندگی بنفشه ی افریقایی میرسی

*****
میان دل


۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

عزیز من اگر شما را مسوول سر کشی به خواب ها  کرده اند چرا جفا؟ گردن ما نازک تر از دل شما... حالا که در خواب از در لطف رسیده اید ما را در حسرت عطر همیشگی رها میکنید؟


۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
دلم برای آن منظره ی فراموش نشدنی سخت میفشرد؛ که دیدم دیشب...مردی مسافر شهر بود و زنی را تنگ از پشت درآغوش گرفته بود و سر زن چرخیده  با تمام صورتش غرق بوسیدن بود و من دیدم لبهایشان را: نه ندیدم...لبهایشان چنان با هم معاشقه میکردند انگار لبها فردیت خود را داشتند و جدا از بدنشان فارغ از دنیا؛ لبها عشق میورزیدند. مرد موهای سیاه پرش را دیدم که از زن  بلندتر بود که زن سرش را با تمام صورت محوش: روی نوک پا رفته بود و گردنش را کشیده بود تا گردنش را ببوسد ...تا غنیمت شمردن دم....

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

خواب

گاهی یک جایی در من همه ی چیزی را که گذشته کوئِستشن میکند.(مورد پرسش قرار میدهد؟)....فکر میکنم چیزایی  رو که رها کردم و اون زمان رها کردن رو از روی عقل و معیارهای صحیحی انتخاب کردم....اما همیشه خوابها جلوی روم می ایستن.
الف رو سالها میشناختم. از روی پلک زدنش می فهمیدم کلافه شده؛ از مدل نشستن من میفهمید میخوام هر لحظه خودمو از پنجره ی ماشین بندازم بیرون....
خواب بدی دیدم. صدای گریه ی زن باز نمی ایستاد. دست من کلید ها. ازدست داده بودم؛ همه چیز....دست خالی در خارج از محدوده....

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

سحرم هاتف میخانه به دولت خواهی...

دیشب خواب دیدم حامله م و بطور مِلو و آرامی دنبال سقط بچه هستم. از مردی که نمیشناسم ولی در خواب میشناختمش. هردوی ما دنبال کورتاژ بودیم ولی عجله ای نداشتیم من با خودم فکر میکردم: دختر! تو دکتری خوب زود باش ولی در عین حال هم اون بچه به طور بیخیالی جاخوش کرده بود اونجا و من میگفتم: آهان! پس به این دلیله که با اینهمه کاهش وزن؛ کمر شلوار جینم تنگ شده...با بچه ای تو شکم میرفتم امتحان تخصص میدادم و رانندگی میکردم و فکر میکردم پیش کدوم دکتر باید رفت تا اینکه یه جایی از خواب پدر بچه دست به شکمم کشید و گفت: ببین! کاملن میشه حس کرد بچه رو! بعدش من خودم؛ خودم رو معاینه کردم و تشخصیش دادم؛ کاملن هنوز هم لمس مهره های پشتش؛ سر گردش و باسنش زیر انگشتامه؛ خیلی بامزه بود ولی پدر بچه (انگار پزشک بوده لابد) گفت مشکل اینه که حرکت نمیکنه و باید در این سن حرکت کنه. و من تازه فهمیدم که ریدم و دیگه برای کورتاژ دیر شده...چون سن بچه اونقدر بالا رفته که انتظار حرکت ازش داریم.  ناگهان فهمیدم که مشروب خورده م اینهمه مدت و اینهمه مدت رفتارای خطرناک برای بچه داشتم ولی نمیدونم چرا انقدر در خواب ریلکس بودم.  یک شال قرمزی انداختم روی دوشم طوری که شکمم رو هم بپوشونه و به همون مدل ریلکس رفتم دکتر برای کورتاژ ولی زایمان طبیعی کردم  بدون هیچ دردی و بچه بدنیا اومد؛ یه پسر خیلی کوچولو...خب مسلمن اسمی برای بچه فکر نشده بود و مامانم اصرار داشت بچه رو بهش بدم و برگردم اتاوا!!! ولی باید اسم انتخاب کنم بعد در حالت بسیار بسیار سورئال/کمدی که من عجله داشتم اسم برای بچه انتخاب کنم پدر بچه اصرار داشت اسمشو بذاره: طاها...و من به اسم های اسپانیایی و کردی فکر میکردم؛ صدای سحر(دوستم) توی گوشم پیچید:

سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی/گفت بازآی که دیرینه این درگاهی...(حافظ)
تصمیم گرفتم اسمش رو بذارم هاتف!
....
......
........
من خوابهای آشفته و طولانی و عجیب میبینم و سه چهار ساله میخوام تو وبلاگ هام یک برچسب بسازم و یک ژانر به نام : خوابها...شاید این شروعش باشه....
پس.نوشت: مدتی این وبلاگ رو تند تند به روز خواهم کرد؛ و خودم را آزاد میذارم برای هر نوشته ای. اگر از هرجایی هر کدوم از مخاطب های عزیز؛ مطالب رو موهن یافتند؛ از ادامه ی خوندن دست بردارن؛ ما بیشتر از خوشحال میشیم (جمله ی اخیر ترجمه ی مستقیم از انگلیسی بود)...You are most welcome to unsubscribe it from your feed reader and I will 
  be more than happy