۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

ترس من از مردن در سرزمینیست

میترسم ساعت چهار و نیم صبح میترسم از نیافتن اندک جایی برای  تنهایی و  خلوت
میترسم که آن روز  و آن  ساعت از دست داده باشم تنهاییم، خلوتم، خلوت عزیز و بی همهمه و پرخشمم هرچند پر اضطراب را، اما مال خودم را مال من خودم را...از ترس تنها نشدن تنم میلرزد. من آدم تنها بودنم آدم خلوت آدم بی حاشیه بی درگیری و پیچیدگی روابط سنتی انسانی...میترسم تنهاییم را قیمه قیمه کرده باشد و باز  پس بدهد.

۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

صدای تو؟ خوبست

حالا شما تصور کن  حال کسی که  بدون آمادگی بدنی، بدون لباس، بدون کفش مناسب، با یک نقشه ی قدیمی روی کاغذ ـ حتا گوگل مپ ش نبودـ راه بیفتد به کوهنوردی. الان که فکر میکنم  میبینم  کمر کوه، کمر من را شکست که میکند دوره ی کارآموزی بیمارستان. کمر کوه همان بود. دلم برای آن بدبختی که صبح میرفت تا ساعت پنج عصر مدام در یک استرس صعودی بوده تا وقت مرخص شدن برسد، حقیقتن میسوزد. دور از ننه من غریبی در آوردن ها. شما گمان میکنی این داستان یکی دو تا بود؟ که نبود، یک روز مشخص را هم میبینم که طبقه ی ششم کمپلکس بیمارستان پیشانی به پنجره چسبانده و تلفن بدست به قرصهایی فکر میکردم که دلم میخواست بخورم تا مغزم را خاموش کند و من حتا از مُهر طبابتم هم محروم بودم/ هستم و تا همان پنج عصر کارهای تکنسین، منشی، دانشجو، دیتا جمع کن، جدول ساز، زبان آموز، لبخند بزن و پشت سرت هم یک قطار پنجاه کیلومتر راه و زیر زمین و یک دل لرزان، آخ از دل لرزان. این یک مظلوم نمایی نیست. وقتی پا بکوه گذاشتم هیچ تصویری از میانبری که با بخیالم با زرنگی زده بودم پیش رو نداشتم...اگرنه بر هیچ کس پنهان نیست که من را کار تکنسین و میرزا بنویس و زبان نفهمی نمیترساند، آنچه روزگارم را سیاه کرد از کمر کوه به بعد، همان یک شیشه جوهر سیاهی بود که کسی گرفت و بیرحمانه پاشید بر صفحه های بچگانه و نازک خاطرم... جان کندن من حتا از پُری کار نبود. من سرم؛ محله ی  پشت گمرک بود، از دندان مصنوعی دست دوم گرفته در سرم میفروختند تا دسته گلایل آبی رنگ شده ی فیروزه ای و کاپشن سربازی، صدای دوره گرد و دست فروش بود سرِ من. اصلن شما در دلت غرولند کن از اینکه من تعریف کنم از پای کوه تا نزدیک قله ـ قله که نه، پناهگاه ـ هفتاد و دو ملت به ضرورت زمان و مکان کنار یا جلوی رو یا روی کول بنده صعود کردند...تا اینکه رسیدم به دو زن. همان شبی بود که تمرا (تمی) از عکسهایش یک قاب ساخته؛ در یک پول اُوِر سرمه ای رنگ زشت با دو رشته موی کوتاه بافته شده، پشت میز ناهارخوری او نشسته بودم و سالاد میخوردم؛ که آمد سرم را بغل کرد و گفت بچه ی من...بعد از آن شب بود که من دیگر خودم راه نرفتم، دو زن من را بستند بخودشان و من را کشیدند بالا...توالت های عمومی بار، سکوی میدانچه های محلی، ساندویچ ماهی تن...سرمای مطبوع ساحل، ما سه نفر را بخاطر دارند که "من " گروهش، همیشه یک قدم عقب تر سرش را در یقه فرو کرده راه میرفت و گاهی نظرهای یک کلمه ای میداد. ممکنست اینطور بنظر شما برسد که من تلاش میکنم از خودم یک قهرمان رنج کشیده بسازم که شاخ غول را شکسته و دوسال درس خوانده و میخواهد بگوید بزرگترین دستاوردها برای خودش جمع کرده  و زحمات حقیرش را در چشم شما فرو میکند. در واقع شما اشتباه نکرده اید، الحق که میخواهم از کاه زحمتام یک کوه بسازم و از دستاوردهایم یک افتخار بی بدیل...که اگر هم اینطور باشد سزاوارست. اصلاسب میخواهم موفقیت های کسب نکرده ام را برخ خودم بکشم و بافتخار خودم کف مرتبی بزنم و حکم بازنشستگیم را بدهم دست خودم و پیراهن سفید و آبی قشنگی که هدیه گرفته ام را بپوشم و روی زمین بخوابم زیر آفتاب،  دو دستم  روی سینه، و کسی برایم دو خط شعر بخواند حتا شاید هم شعرش را بی آوازد (فعل خودساخته برای آواز خواندن) و تار هم بزند. شاید حتا آن روز من یک خارجی بیعرضه ی بیزبان نباشم که لبخند معروف رقت انگیزش را پوشیده و مدام ممنون سپاسگزارست. عیبی دارد که من به قله نرسیده، عطای فتح را بلقایش ببخشم و چهارگوشه ی زمین را ببوسم و بروم شبیه آن آخرین لحظه ی سینمایی چارلز اسپنسر چاپلین؛ بقچه و عصا و شلنگ تخت اندازان.

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

دریاب مرا

یک دو بار شد که برسم که سر کلاس و بچه‌ها هورا بکشند. یک‌بار هم شنیدم که معلمی گفت اشتباهی رفته سر کلاسی که زنگ ادبیات بوده و بچه‌ها کله‌اش را کنده‌اند که الان زنگ شما نیست. ... قبل از این‌که این‌جا ویران شود، می‌خواستم یک نوشته‌ی بلندبالا بنویسم، از آدم‌هایی که اصرار دارند باد را توی دست بگیرند یا آب را توی مشت‌ها نگه دارند و از این‌که نمی‌توانند، رنج می‌برند. آدم‌هایی که با «دلت خوشه ها» می‌جنگند، با «دیگه گذشت»ها سر ناسازگاری دارند، ساده‌دل اما دیوانه‌وار سر که نه، تمام تن را خسته و دردمند به دیوار فراموشی می‌کوبند؛ انگار جناغ شکسته باشند با همه‌ی دنیا تا هرگز از کسی ناگواری این جمله را نشوند که «یادم، تو را فراموش». ... می‌خواستم بنویسم از آدم‌هایی که نام‌شان را گذاشته‌ام جلسومینا. بنویسم از جهان که برای آن‌ها یک زامپانوست، تلخ و بداخلاق و یغور، زمخت و زورگو و نامهربان. جلسومیناها به هر دری می‌زنند تا دل زامپانو نرم شود. به نمایش زامپانو تن می‌دهند، اصلا از خود زامپانو بیشتر و بهتر دل می‌دهند به نمایش، بس که معصومانه امید دارند به آن آخرین تکه‌ی روشنی که در زامپانو دیده‌اند. اما آخر آخرش، این زامپانوست که با همان زمختی و بی‌قواره‌گی‌ش، همه‌چیز را ویران می‌کند، همه‌چیز را و جلسومینا را هم. ... مرا دریاب من خوبم هنوزم آب می‌کوبم هنوزم شعر می‌ریسم هنوزم باد می‌کوبم.. ... جایی دیگر نوشته بودم که «اون وقتی که آرزوت، چنان از پس سالیان انتظار و نشدن، دیر و از شکل افتاده می‌رسه به‌ت که نه که نشناسی‌ش، نه، آشناست، اما دردت میاره، زیاد»، همون. هااان... این‌جا شکسته نباید بنویسم، «همان». ... سر کلاس، خودم را می‌بینم که معدن ویران شده‌ی را می‌کاوم، با ناخن‌هایی سیاه و خون‌گرفته، نفس‌نفس‌زنان، تکه گوهر کوچک کثیف خاک‌گرفته‌ای را پیدا می‌کنم، فوت می‌کنم، با پر مقنعه‌ام پاک می‌کنمش و می‌گیرم جلوی چشم‌های روشن و درخشان و ناباورشان. مشتاق، از نشانی معدن ویران، از آرزو و رویا و راه‌هایی که داشته‌ام و به باد داده‌ام و سپرده‌ام و نسپرده‌ام می‌پرسند. لبخند می‌زنم و رد و راه گم می‌کنم. بایگانی این‌جا به خاطر مشکلات بلاگفا یا هرچیز دیگری، به کل از دست رفت. نامه‌نگاری‌های من با مدیر بلاگفا هم نتیجه‌‌ای جز این‌که از «کش گوگل» کمک بگیرم، نداشت. راستش این‌که، بیش از نوشته‌ها، کامنت‌ها برایم ارزش داشت. هنوز می‌توانستم با بعضی‌شان زمستانی را سر کنم. ... نمی‌دانم از این به بعد چه می‌کنم. اگر قرار به نوشتن بود، این‌جا را که قدر مهمان هفت‌ساله نشناخت، رها می‌کنم برای جای دیگری. اگر هم نوشتن هم رفت کنار باقی چیزهایی که از دست رفت، که دیگر هیچ. عذرم را برای نبودن و پاسخ ندادن، بپذیرید، امیدوار بودم اوضاع تغییری کند که نکرد. ممنون که سر زدید و احوال پرسیدید.

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

ساحلی آخر

خواننده فقط خواننده است، مورخ نیست. امروزنهم و هشتم جولای سال دو هزاروسیزده میلادی، تصمیم گرفتم تمام بشوم. بروید و بنویسید که نویسنده ی این کتاب از ساعت نه شب روز هشتم جولای تا بامداد نهم جولای نهم همان ماه، زندگی کرد بعد اراده کرد بمیرد که نمرد.

تمرا لی گیلبرتسون، چهل سال پیش در شهر فارگو بدنیا آمد در خانواده ی کشاورز بدنیا آمد. پنج خواهر هستند که تمرا آخرین آنها است و راحت جان من.  هم الان روز نهم جولای است اما دیشب که پایش رسید به منزل، فهمیدم که اگر نبینمش انگار که از خیر یک دست خود بگذرم. خواننده دلش بخواهد بگوید که صاحب این وبلاگ زنی بود ملون و تنوع پرست، اما شما بدانید و من که اگر بخاطر چشمهای آبی این زن نبود من بارها خودم را در مدیترانه ی لاجوردی گم و گور کرده بودم.
یک صحنه ای است که من در پیراهن سرمه ای با گلهای زرد رنگ کف آشپزخانه نشسته ام و ماریای ما خوابیده، من و تمرا کف همان آشپزخانه نشسته ایم و او به من وصیت میکند که دست از مادری کردن بردارم. من به مادری کردن فکر نمیکنم. من به زنانی فکر میکنم که در خانه چشم براه من هستند و من دلم برای صدایشان می رود. شاید روزی در داستان من بنویسند که تمرا لی گیلبرتسون زنی بود که در زندگی وی تمامن تاثیر بود.
آمدند با ماریای مو فرفری، خوردیم، بسیار نوشیدیم و من هربار نگاهشان میکردم شانه هایم فروتر میفتادند. میگویم به زن ها که اگر شماها بقدر من فارسی می دانستید از شما برایتان آنقدر میخواندم...چه فایده! مادر دهر ما را شهروندان دست هشت و نه زاییده است...بی قدرت و بی اراده و با آب میرویم. خوشبخت منم که با جریان آب مردم خودم را میجویم. خوشبخت منم که به هر زبانی هم بگویم باز هم او میفهمد. خوشبخت منم که به خاکستری روزهای قدیمم نگاه میکنم او نگفته میخواند.
راستش دلم میخواهد فخر بفروشم که اگر هم پایم لنگ است و زخمم کاری، اما آدمهایی دارم که دیده و نادیده، مرهم اند....مرهم.

۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

خالی از بغض همیشه

تا به حال با پوزه در بالش فرو رفته و عربده کشیده اید؟ از آن عربده های عجز؟ اگر نرفته و نکشیده اید، اگر آپارتمان نشین اید، و دیوار نازک، اگر انقدر عاجزید که دهانتان به عربده باز نمیشه، نکنید عزیز من نکنید. این کارها مال دوران نادرشاه بوده. جواب نمیدهد. کاردک شاید جواب داد ولی.

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

تق صیر

روزها مغزم  مسائل  را  تحلیل نکرده  به تخمدان چپ ناقصم  حواله ‌میدهم،  شبها در خواب مسائل خِرَم را میگیرند و می آورندم  سر میز گفتگو. در نهایت  اتفاقات روز را  تعمیم  میدهند  به وقایع  گذشته و پرونده ها را بی سروصدا و دردسر میبندند.

ساعت دوازده و بیست و هشت دقیقه ی بامداد. بهتر است بگویم بیست و هشت دقیقه ی بامداد شش جولای دوهزاروسیزده.
بی وفایی از سرتاپای اینها میریزد منم که حوصله و احوال گلایه ندارم وگرنه برمیداشتم جواب ایمیل طولانی را دو کلمه میدادم.
حالا خط اول را محض این نوشتم که کشف جدیدم را اعلام کنم. متوجه شدم یک حریم خصوصی وسیعی قائل هستم برای انسانها بطوریکه خط مرزی حریم خصوصی آنها تا داخل حریم خصوصی پدر من هم تجاوز میکند. افسوس میخورم که چرا بگونه ای بار آمده ام که ور میدارم حریم خصوصی را مثل یک کیک شکلاتی تر و تازه ی بی بی با کارد و چنگال تکه تکه میکنم میگذارم دهان خلایق. آخرش که چه. خودم می مانم گرسنه و تشنه.
مثال من مثل آدمیزادی است که در بیست و هشت سالگی احمق طور، یک عصر زمستانی برایش بریده و دوخته اند در حالیکه ادعایش کون خر را پاره میکرد، تصمیم را هم در یک گیلاس کریستال کار چک ریختند بخوردش دادند، از همان روز یک دانه شورت توری نازک را هم به میل خودش انتخاب نکرد که نکرد تا آن روز نحس...بالاخره دیگر...هوای حوصله هم ابری است. دست نگارنده هم تنبل.
این چند خط هم محض برابر بودن ثبت با سند

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

از بندرگاه «الویرا»
برآنم که عبورت را ببینم
تا به نامت بشناسم
و به گریه بنشینم.

ریم عزیز

الویرا نام زن است در این زبان. بنظر میرسد نام یک بندر هم.
نامش نزدیک به نام من است. میبینی؟ تصادف است؟ من به همه ی بندرهای جهان ختم میشوم.

از بندرگاه الویرا
عبور تو را می‌بینم
تا نگاهت را بنوشم
و به گریه بنشینم.
در بازارگاه، چه گونه آوازی
به کیفر من سر می‌دهی؟
چه قرنفل ِ هذیانی
بر تاپوهای گندم!
چه دورم ــ آه ــ در کنار تو،
چه نزدیک، هنگامی که می‌روی!

از تو چه پنهان این شعر ترجمه ای از لورکاست بدست شاملو. حدیث مفصل بخوان ازین...اما چه تصویر غمناکی از بندر الویرا میدهد وقتی عبور را تماشا میکنی.
در شهری که من مهمان بلند مدتش بوده ام؛ بندر،  جایی بود که من اسمش را گذاشته بودم، زیر آفتاب مردادانه پیاده از مدرسه  گز میکردم تا بندری که پر از مسافر و مهمان رنگارنگ بود و مردان پیری که برای مرغکان نان میریختند. گرمای جولای بی قرارم میکرد. بی قراری و جنب و جوش کاذب مردم هم.
در بندرمارسی، درست میانه ی شهر تکاپوی ماهیگیران و بازار دارد. آدمی ناچار، چشمش نگران میشود و دلش براه و منتظر. تا میگردانی چشم، تاب از دلت میرود که مسافرت برسد، مسافری که نداری و بندری که با اینهمه تن، تنهاست. قایقها و قایقبانان خسته. بندر اگر وعده گاه نباشد، کارکردش منحصرن میشود داد و ستد اشیا، نه جان ها. چه عجیب و سخت است تصمیم گرفتن میان چشم انتظار مرد، به قایق ماهیگیری یا چشم انتظاری زن به پهلو گرفتن ملوانش.
ریم عزیز
در بندری زندگی میکنم که نه قایقم پهلو میگیرد و نه چشم نگرانی دارم. جایی میان بوی زهم ماهی و بوی تند دریا و بوی فاضلاب کهنه ی شهر همه چیز محو شد آنجا که مردم پرچم بدست پشت سر راهنمای شهرگردی با دقت به تاریخ ساخت میدان و میدانچه و مهمانسرا و محصولات خوراکی بندر گوش میدهند. مسافران عزیز! ای مسافران عزیز! بندر نفسش به شماره افتاده است از تنگی قافیه ی آدم. آدمهای سرخ پوشنده با پوستهای داغ و لبهای نیمه باز...بندر جانش اسیر هرچه غیرواقعی ست.

شعر از لورکا ـ ترجمه شاملو

 Elvira means

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

فقدان ناگزیرست یا سوگ؟

خاطرم نیست گلی ترقی بود یا رومن گاری یا حتا یک نویسنده ی عرب ساکن فرانسه که اسمش هم فراموش کرده ام، از حالات و توصیف چهره ی یک مهاجر نوشته بود در محل کار، مترو، اتوبوس، رستوران...شاید هم هیچ کدام و من صرفن در خاطرم تصویری چرک و کدر از گذشته ها بوده که امروز عینیت پیدا کرده ست. امروز در آینه ی حمام داشتم به سینه هایم نگاه میکردم و فکر میکردم چرا دستهایم قهوه ای شده اند و گردن و پشتم هم اما سینه هایم سفیدند. بعد از بلاهت سوالم خنده آمد خندیدم به آینه. ته آینه زنی رقت انگیز بود، یک زن رقت انگیز که میخندید به مشکل رقت انگیزش، سفیدی پستان ها بر بدن قهوه ای. روی بیده ی حمام نشستم و خودم را در دانشکده دیدم از سال یک؛ رقت انگیز. کلاس سیاستهای بهداشت (بهترش این است که بگویم سیاست و سلامت بخاطر آرایش عناوین درسی)، همه به یک زن رقت انگیز بدبخت بی زبان با یک دامن جین و بلوز آبی چهارخانه نگاه میکردند که تلاش میکرد خودش را در یک گروه کلاسی جا کند و هیچ گروهی با یک انگلیسی بعنوان زبان دوم حرف زننده، نمیخواست کار کند، حتا امریکاییها...حتا تمی هم من را ندید. استاد دانشگاه پرطمطراق جانز هاپکینز وینسنچ ناوارو، که همین درس را به انگلیسی تدریس میکند، حاضر نبود در کلاسش یک زن کوتاه قد غیراسپانیایی و غیرانگلیسی زبان را تحمل کند، حتا اگر انگلیسی حرف میزد. شب روز اول از همان استاد وقتی با چهره ی رقت انگیزم نشسته بودم پشت کامپیوتر، ایمیلی گرفتم که صد بار خُرد شدم که  نوشته بود: اگر میخواهی این کلاس را به سرانجام برسانی باید اسپانیولی صحبت کنی و یا حذفش کنی. زن رقت انگیزی دست لرزان، نوشت من تمام تلاشم را میکنم که بیاموزم و من چند زبان صحبت میکنم (خوارترین و رقت انگیزترین توضیح و التماس) و بزودی یاد خواهم گرفت و بگذارید در کلاستان بمانم، و ماندم. لبخند متشکرم را در کارهای گروهی کتابخانه فراموش نمیکنم وقتی باید قوانین بهداشتی کاتالونیا را نقد میکردیم از منظر نابرابریهای اجتماعی برای مهاجران...اول بخوان و بعد ترجمه کن بعد دیگر توانایی ذهنیی برای نقد می ماند؟ من در مدرسه ی طب درس خوانده م و صرفن محفوظاتم را از بر دارم و نقد قوانین نمیکردم؛ اما آن لبخند محقرم را نباختم. لبخند محقر یک زن کوتاه قد مهاجر در سرزمین بلند قدان.
روی بیده ی حمام زنی را دیدم که سرش را کج کرده است و به مزخرفیات جوردی سرناهار گوش میدهد که میگوید شما نمی توانید تصور کنید اروپا چیست...حق با جوردی ست ما بی خانگان چه میدانیم اروپا چیست حتا اگر اروپایشان یک اسپانیا و حتا یک کاتالونیای نیم و ناقص باشد.  از دلخوشی های حقیرانه ام خنده ـ گریه ام می آید، که دوستانم من را در گروه جدیدی پذیرفتند و کار کردیم و من کم کم نطق رقت انگیزم به یک اسپانیولی بی بضاعت باز شده. کم کم ک من را می بینند در کلاسها دوست دارند پشتم میزنند و به به چه چه میکنند و من رقت انگیز متشکرم. من همیشه یک مهاجر متشکر رقت انگیز خواهم ماند که وقتی دست نوازش بر سرش میکشند در جهت خواب موهایم لبخندم را تحویل میدهم، بسته بندی شده و زیبا و بد...بخت...خیلی هم که بچه زرنگ باشم که نیستم و خیلی هم که آفتاب پرست و متمایل به خایه مالی باشم، هفت سال دیگر یک مهاجر بدبخت هستم که خطوط لبخند رقت انگیزش که صبح میرود مطب و شب برمیگردد دست نخورده و تروتمیز. شب ها هم در خانه اش مهمانی های چند ملیتی میدهد و مثل بلبل حرف میزند و مثل بلبل سرشاخه مینشیند و آواز رقت انگیزش را میخواند و در آینه ی حمام به بلاهتش لبخند رقت انگیز حقیرانه میزند. 

هیچ بنده ای شرمنده ی خودش نشود بحق پنج تن آل عبا اینطور که مدام من میشوم از خودم شرمنده.

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه


همسایه ی این خانه که نمیدانم صدایش از کدام واحد می آید گاهی مست میکند و عربده کشی. عجیبست در این خانه فقط من این صدا را میشنوم. هیچ کس نه میشنود نه آزار میبیند. دلم میخواهد تلفن را بردارم به پلیس زنگ بزنم یا بروم با لگد بکوبم توی در تا خفه شود ولی فکر میکنم چقدر آدمهای آن خانه در عذابند. تمام مدتی که مرد همسایه عربده میکشد و تهدید میکند از هیچ کس دیگر در آن خانه هیچ صدایی نمی آید. مشخصن همه ی اعضای آن خانه ساکتند تا انقدر نفس کش بطلبد تا خفه شود. چند ماه پیش ساعت یک و دوی صبح شروع کرد من از خواب پریدم و تا چهارصبح که بخوابم نمیفهمیدم کسی آن بالا بفارسی قلدری میکند یا چه زبان دیگری. تفاوتی هم ندارد. امشب که بیدارم صدایش بوضوح بالای سرم می آید. فحش هایش واضح هستند. تهدید میکند. همسایه ی دیگری از بالکن سر کشیده تذکر میدهد. توجه نمیکند. از این پایین صورت سرخ و پف کرده ی جوان مستاصلی را میبینم که از عجز تا خرخره خودش را مسموم کرده و ناتوانانه تهدید میکند. تهدید دردناک است، تهدید دست کوتاه آدم بدبختی است که التماس میکند به دنیا که راهش بدهند در موفقیت ها و شادی ها. حتا از این پایین بچه ی پنج ساله ای را میبینم که ماشین و بادکنک دستش است در بالکن از ترس میلرزد. ایکاش همسایه ی طبقه ی بالایی نباشد. اولگا و نیکو و بلانکا و شوهر اولگا...اولگا فروشنده ی بقالی های زنجیره ای اسپانیولی است. بلانکا دختر یازده ساله و نیکو سگشان است. ایکاش شوهر اولگا نباشد. دلم میگیرد از تصور لپ های گرد سرخ اولگا که اخم کرده و ترسیده گوشه ای منتظرست که مرد بگیرد گوشه ای بکپد.
بعد صدای تلویزیون بلند میشود صدای زنگ تلفن از تلویزیون همسایه می آید و من را بارها میپراند.
دلم از همین کثافت های این شهر بهم میخورد از همینکه من را از خواب ناز و زندگی لوس خانه ی مادری میپراند و از دیدن مهاجرهای رنگین پوست دست فروش کیف های لویی ویتان تقلبی و عینک دیور ساخت چین و دختر سیزده ساله ی کولی حامله ی متکدی در قطار و بوی علف نامرغوب و پیرمرد ورم کرده ی دایم الخمر. دلم از دیدن واقعیت های لجن بار زندگیی که حتا سرزمین من نیست درد میگیرد. کاش من را برمیگرداندی به رحم گرمت کاش بند نافت آنقدر بلند بود که چنگ مینداختم و به دنیای خیس جنینی رجوع میکردم،  آنا جان! خانه هم نمیخواهم. میدانم سرزمین مادری هم مصداق گه تر در میان گه و گه تر است....اگر میدانستی چه عذابی در دنیا میکشم دلت نمیامد بزایی م.

۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

کاش از گورت بیدارباش  زده  شود و معجزه ی من

باشی کاش

به غلط کردم افتادن نه شاخ و دم دارد نه خجالت.
به غلط کردن افتاده م و اره در ماتحتم جلو میرود.
از این شهر کثافت بحران زده دلزده م از بیشتر مردم دو سال اخیر. از هرچه بمن این دوسال مربوطست متنفرم.
من احمق دوساله ی بحران زده ی از جنگ احد برگشته ی خسته

و شب به چشمی عریانتر میشود، به چشمی تار تر* ریم عزیز


شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهء مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها

  فروغ


ریم عزیز

روزگاری در تاریخ می نویسند که قرن بیست و یکم و دوهزاروسیزده بعد از میلاد مسیح، ترس شوم سیاهپوش میان ما حایلی ساخته بود که نه چشمانمان میدید و نه دست حوصله و توان از میان برداشتنش را داشت. از شور هم خلع سلاح بودیم. هرچه بیشتر شور ما  زیر گرد ابتذال دفن میشد، همانقدر بیشتر لبخند را از خود و از هم دریغ...دیگر هیچ جفت چشمی پی نگاهی نمی دوید اگر می دوید هم گم میشد. ما...هم گم شده بودیم...من گم شده بودم در باد که کلمات را پراکنده میکرد و هرچه بگوشم میخورد محو و تباه...هرسکوتی هم که در باد میشکست انکارپذیر بود. انکار؛ خبرآور مرگ بود ما سالها بود مرده بودیم و  مذبوحانه صلیب ملعون ترس  مرگ، ترس سلام، ترس  زن، از تن به تن، را میکِشیدیم. از شر مایع لزج و گرم تن هایمان بزور هم آغوشی های بی حوصله آسوده میشدیم...این بود که تن های ما دردناک، مدام و کرختی نحس روزانگی از جانمان در نرفت...که نرفت...
اما تو ریم عزیز
تو خنده ات را، سلامت را و تنت را دریغ نکن درین روزگار تیز و بُرَنده...نگذار ترس و جبن حایلی باشد میان تو و انسان...شور را به بهای حقیر بی دردی،  بی معجزگی  نفروش...خودت را دریغ نکن...نکن دریغ...

به سین های پراکنده ام در جهان (آخن و کرج)


* عنوان از پرویز اسلامپور
چیزه...بگمونم حالا که اولد ریدر اومده باید وبلاگ بنویسیم و سخنان گهربارمونو اون تو شر کنیم؟ گزینه ی نوت نوشتن نداره این اولد ریدر. خوشم نمیاد