۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

دریاب مرا

یک دو بار شد که برسم که سر کلاس و بچه‌ها هورا بکشند. یک‌بار هم شنیدم که معلمی گفت اشتباهی رفته سر کلاسی که زنگ ادبیات بوده و بچه‌ها کله‌اش را کنده‌اند که الان زنگ شما نیست. ... قبل از این‌که این‌جا ویران شود، می‌خواستم یک نوشته‌ی بلندبالا بنویسم، از آدم‌هایی که اصرار دارند باد را توی دست بگیرند یا آب را توی مشت‌ها نگه دارند و از این‌که نمی‌توانند، رنج می‌برند. آدم‌هایی که با «دلت خوشه ها» می‌جنگند، با «دیگه گذشت»ها سر ناسازگاری دارند، ساده‌دل اما دیوانه‌وار سر که نه، تمام تن را خسته و دردمند به دیوار فراموشی می‌کوبند؛ انگار جناغ شکسته باشند با همه‌ی دنیا تا هرگز از کسی ناگواری این جمله را نشوند که «یادم، تو را فراموش». ... می‌خواستم بنویسم از آدم‌هایی که نام‌شان را گذاشته‌ام جلسومینا. بنویسم از جهان که برای آن‌ها یک زامپانوست، تلخ و بداخلاق و یغور، زمخت و زورگو و نامهربان. جلسومیناها به هر دری می‌زنند تا دل زامپانو نرم شود. به نمایش زامپانو تن می‌دهند، اصلا از خود زامپانو بیشتر و بهتر دل می‌دهند به نمایش، بس که معصومانه امید دارند به آن آخرین تکه‌ی روشنی که در زامپانو دیده‌اند. اما آخر آخرش، این زامپانوست که با همان زمختی و بی‌قواره‌گی‌ش، همه‌چیز را ویران می‌کند، همه‌چیز را و جلسومینا را هم. ... مرا دریاب من خوبم هنوزم آب می‌کوبم هنوزم شعر می‌ریسم هنوزم باد می‌کوبم.. ... جایی دیگر نوشته بودم که «اون وقتی که آرزوت، چنان از پس سالیان انتظار و نشدن، دیر و از شکل افتاده می‌رسه به‌ت که نه که نشناسی‌ش، نه، آشناست، اما دردت میاره، زیاد»، همون. هااان... این‌جا شکسته نباید بنویسم، «همان». ... سر کلاس، خودم را می‌بینم که معدن ویران شده‌ی را می‌کاوم، با ناخن‌هایی سیاه و خون‌گرفته، نفس‌نفس‌زنان، تکه گوهر کوچک کثیف خاک‌گرفته‌ای را پیدا می‌کنم، فوت می‌کنم، با پر مقنعه‌ام پاک می‌کنمش و می‌گیرم جلوی چشم‌های روشن و درخشان و ناباورشان. مشتاق، از نشانی معدن ویران، از آرزو و رویا و راه‌هایی که داشته‌ام و به باد داده‌ام و سپرده‌ام و نسپرده‌ام می‌پرسند. لبخند می‌زنم و رد و راه گم می‌کنم. بایگانی این‌جا به خاطر مشکلات بلاگفا یا هرچیز دیگری، به کل از دست رفت. نامه‌نگاری‌های من با مدیر بلاگفا هم نتیجه‌‌ای جز این‌که از «کش گوگل» کمک بگیرم، نداشت. راستش این‌که، بیش از نوشته‌ها، کامنت‌ها برایم ارزش داشت. هنوز می‌توانستم با بعضی‌شان زمستانی را سر کنم. ... نمی‌دانم از این به بعد چه می‌کنم. اگر قرار به نوشتن بود، این‌جا را که قدر مهمان هفت‌ساله نشناخت، رها می‌کنم برای جای دیگری. اگر هم نوشتن هم رفت کنار باقی چیزهایی که از دست رفت، که دیگر هیچ. عذرم را برای نبودن و پاسخ ندادن، بپذیرید، امیدوار بودم اوضاع تغییری کند که نکرد. ممنون که سر زدید و احوال پرسیدید.

هیچ نظری موجود نیست: