۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

ساحلی/کتاب حکمت

ریم عزیز
رسالت پیامبرت؛ از حدود کتابی روان نژندی تجاوز نمیکرد. خاطر خسته ات بسته به زیست شناسی بیمار
پیامبر بود که آن هم به سه کلمه گسیخت.
میدان لاجوردی مدیترانه ؛ شوری اش زخم را مرهم میکند؛ کافی است برای کبوتران دان بپاشی تا عرض میدان
را برای بجا آوردن رسالت با بالهای شکسته پرواز کنند؛ در گوشه کنار این شهر رسولان سرشکسته پیروانشان را
میبوسند.  کافیست لب به سوره های خسته اش باز کند کسی تا بشود پیامبرم...

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

ساحلی/هفتم

صد قبیله گرگ در سرم زوزه میکشند. شب هفتم است. میگویند شب هفتم باید زبان گرفت تا سوگت کامل شود....
زبان میگیرم زوزه میکشم. زبان میگیرم زوزه میکشم.....زبان.....

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

ساحلی/تصویر

همیشه دلم میخواسته یه آدمی باشه که من بگم دیگه اسمشو نمیارم؛ بعد فکر میکردم کسی که اسمشو دیگه نیاری چقدر باید منفور باشه؛ چقدر باید آوردن اسمش چندش آور باشه...شایدم برعکس بود. آدمی که نخوای هیچ وقت حتا اسمشو نیاری چقدر نبودنش آزار دهنده ست؛ و چقدر پاک کردنش از صفحه ی روبروی چشمت سخت ؛که میخوای اشک تار نکنه جلوی راه لعنتی رو...شاید هم بعدها بخواد آدمی بره یه کارایی بکنه اون قسمت مغزشو ورداره انگار که نه خانی اومده و نه خانی رفته. سلام ایترنال سان شاین...گیریم که آدمی که نخوای اسمشو بیاری بچه باشه یا بزرگ سال...

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

ساحلی/طعم تجربه

به هر حال تجربه های لکاته فقط به خوراک و آشامیدنی محدود نمیشود. امروز زیر آفتاب صلات  ظهر کنار میدان کاتولونیا دراز کشیدم دقایق انتظار را به کتاب خواندن !!! چه کسی فکر میکرد لکاته وسط میدان دراز بکشد به کتاب خواندن!! آفتاب شکمش را داغ میکرد...
* رابرت به انتظار شارلوت کنار پنجره ی صبح جمعه....


 * آشفته حالان بیداربخت: غلامحسین ساعدی

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

ساحلی/سلف پرتره

اگر میخواستم سلف پرتره ی خودمو مینوشتم الانمو مینوشتم چون الان خود خودم هستم؛ تنها با کت عنابی و کلاه عجیب غریب همون رنگ و رنگای قاطی پاتی و موهای مدل من درآوردی یه طرف بافته م که بقیه ش کوتاه بوده ول شده یه ور دیگه با ساندویچ و ککولات(همون شیرکاکائوی خودمون) تو کافه ی دانشکده؛ باد نسبتن سرد یواشی میاد و من تنهام. این تنهایی این وقت رو دوست دارم. دانشجوئک ها سرکلاسی چیزی هستن اما باید تا یه ساعت دیگه پیداشون بشه و اینجا شلوغ بشه و من یواشی در میرم. اینطوری که دکمه های کتمو میبندم کلاهمو میکشم سرم ؛کیفمو میندازم کولم میرم کتابخونه.
آدمیزاد وقتی سنش بالا میره ترسو میشه عین چی. هرکی میگه نه غلط اضافه کرده. من هیچ وقت از حال حزین و غم و آخ نترسیدم و همیشه هم تا آخر همه ی راههایی که آخر گندشون از اول معلوم بود رو رفتم. اما الان....الان...از ترس افسردگی و خوابها و لرزیدن دست و سیگار؛ چنان جفت کردم و چنان خودمو جم و جور کردم که نه انگار که این همون دختری بود که سلطان غم....دختر که؛ لابد هفت هشت ماه دیگه یه زن سی ساله ی جا نیفتاده ی غم ترس غم گریز ترسو میشم. هیچ کس نمیتونه دعوتم کنه به بازیای کثیفی که آخرش روزایی باشن که از توی تخت بیرون نتونم بیام و نخوام چشممو باز کنم روزو ببینم و درس روی درس روی درس و کار روی کار روی کار انبار بشه و من توی تخت و صدای کفتر لعنتی پشت پنجره...
میترسم؛ بله من از بیماری میترسم. از بیماری افسردگی. از اینکه لبخند گشادم به دل یواشم فشار بیاره میترسم. همونطوری که مامانم با اونهمه اهن و تلپش از دمانس و الزایمر میترسه و جدول حل میکنه و بابام با مغز ماشینش زبان تمرین میکنه لابد اونم از ترس زوال عقلی و دخترخاله م از ترس سرطان همه ش ویتامین سی و کوفت آنتی اکسیدان میخوره...لابد من میترسم کمر درد بگیرم بیفتم چیز سنگین بلند نمیکنم...اینا همه ش از ترسه و ترس مال سن و ساله لابد...
الانم این دانشجوئکا پیداشون شده و بوی سیگار منو اذیت میکنه...میخوام برم. تحمل سر و صدا ندارم.

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

ساحلی/زخم

گفتی برو تو لکاته حالتو بنویس...حالم:
دو سال پیش دلمو جراحی کردم. زخم داشتم زخمای بزرگ...وقتی از بیمارستان مرخص شدم؛ هیچ طوریم نبود. علایم حیاتی پایداری داشتم. اشتهام بد نبود.مغزم درست کار میکرد. بیمارستان میرفتم؛ کلاس فرانسه مو میرفتم. فقط یک یا دو جلسه غیبت کردم فوق فوقش. اما وقتی بلند میشدم درد تو جونم میپیچید؛ زخمم روی پوستم نبود؛ زیر بود؛ زیر پوستم. تیر میکشید نه تیر که نه؛ میسوخت...دولا میشدم از شدت درد؛ چند دقیقه ی بعد صاف میشدم؛ رانندگی میکردم؛ سیگار میکشیدم؛ کافه میرفتم با دوستم؛ مهمونی میرفتم با الف. الان؟ الان هم هوا که سرد میشه سرما که میخوره به دلم؛جای عملم درد میگیره؛ تیر میکشه؛ دیگه نمیسوزه گاهی چند ثانیه دولا میشم از درد بعد صاف میشم و میدوم سمت گرما...حالم؛ اینه.

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

ساحلی/تولد

متوجهی؟ این مرتبه ی اول نیست که از اعماق کشیده میشوم به لجن و سیاهی؛ اما مرتبه ی اول بود که دستم را به لبه ی چاه میگرفتم تا فرو نروم. از در و دیوار شهر گرفته تا لاجوردی مدیترانه؛ بهانه های ساده ی خوشبختی را نادیده نانگاشتن. دست آخر به هورمونها توسل جستن. هورمونها مرد و زن ندارند. من باور داشتم شاید دارم که این سرگشتگی و حیرانی از هورمونهاست آنها بازیت میدهند...متوجهی که؟ دوپامین بالا؛ سروتونین پایین؛ تسلیم! آتش... و قربانی از پای میفتد برمیگردم به لحظه ی همراهی کردن مادری در تولد...شازده کوچولو: برایم گوسفندی بکش...عروسک گواتمالایی...هورمون...زیبایی مادرم...موهایش؛ موهای زیبای پر مادرم...همه چیز از مادرم شروع شد؛ همه چیز از درد...

۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

ساحلی/!

ریم عزیز
واقعیت شرمگین آنست که همان اندازه که در فهماندنت به آدمیان دست و پا میزنی؛ همانقدر بیمقدار و در لجن میشوی.
چرا خفه خون نمیگیری ریم عزیز ؟

ساحلی/گم شده در داستان

من عاشق شدم! عاشق عماد. *عماد مرد کوچک با چشمهای حتمن غمگین و حتمن سبز زردگون و حتمن نه چنان زیبا با عینک کج و معوج که روی پله های قدیمی حیاط خانه ی پدری نشسته با بهادر؛ سگ پیرش که دلش از هجر ماده سگ باغ خویشاوندان خون است...عماد غمگین با مغز پیچیده ی ساده گون با باورهای دیوانه وار که زندگیش در زنی که نیامده رفته بود حل شد...کتاب را بستم...عماد پشت اوراق کتاب قالیچه ی ترکمنی ارزان قیمتش را زیر بغل زد و رفت...من ماندم و حوضم؛ خیالهایی که هر روز زیر چرخهای قطار له میشوند...من ماندم خیال مردمان کتابهایم...مردم نحیف و کوچک با گذشته ی خط خطی و آینده ی گس...گس؛ طعم من نیست اما با آبش فرو میدهم...
*این یک فصل دیگر است؛ مرجان شیرمحمدی؛ نشر مرکز.

۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

پاورقی: ناسیونالیسم فامیلی

اندر امتداد غور و تفکر در احوال بسیار ناخوشم و دنبال کردن مسیر خشمم و مسیر توجه این حس به جایی میرسم که از چه چیزایی بدم میاد و تا به حال توجه نکرده م: "ما ترک ها؛ ما شمالی ها؛ ما جنوبی ها..."؛ قومیت و طایفه گرایی نابجا در روزگاری که انسان برمیداره زندگیشو جمع میکنه میبره یه سر دیگه ی دنیا؛ چه مفهومی داره این قومیت گرایی و فاشیسم نازل؟ خودم رو میبرم زیر سوال. اولین بار ده سال پیش کتاب سمفونی مردگان معروفی رو خوندم و خودم رو یه آذری دو آتیشه ی اردبیلی میدونستم در حالیکه پدرم شمالیه؛ بله...از کتاب بخاطر حال و هوای اردبیل و فرهنگ فلان لذت بردم؛ قبلش هم تبریز مه آلود اثر نویسنده ی شوروی سابق الاصل و بعدش هم اشک سبلان و بعدتر هاشم ناظم حکمت(آخه افول و عقب ماندگی در چه حد؟ناظم حکمت؟؟؟)...شهریار...بله...شهریار؛ من حیدربابا ی شهریار رو از بر هستم؛ افتخار نمیکنم. انکار نمیکنم که حیدربابا زیباست ولی مرز بین نوستالژی و فولکلور بازی با فاشیسم رو باید جدا کرد. پشت اینهمه: ما ایرانی ها...ما شازده احتجاب ها...ما دایی جان ناپلئون ها؛ انقدر عقب موندگی و ارتجاع خوابیده که حتا حاضر نیستم لحظه ای پای داستان های مادرم بشینم دیگه که خودش پره از نقل و مثلهایی از ما فلانی ها...

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

ساحلی/ریم عزیز

ریم عزیز
میخواهی باور کن میخواهی نکن. امروز در ایستگاه؛ مردی نوحه ی  ابوالفضل میخواند به آذری آن هم در جاده ی برفی و من سرم را به شیشه تکیه داده بودم و زار میزدم...قسم میخورم همان مرد در ایستگاه گیتار میزد و میخواند؛ همان لالایی را که مادر بزرگم برایم با سوز میخواند را زمزمه میکرد؛ قسم میخورم دلتنگی هایم مردی شدند با انگشتان باریک و پشت خمیده که برگه ی امتحانی تصحیح میکرد؛ پرکشیدند به گورستانهای بین راه پر از درخت سرو؛ همانجا با من به تاریکی سقوط کردند...قسم میخورم بادی که از مدیترانه می آمد بوی دستان کٍرٍم زده ی مادرم را میداد؛ بوی کاغذهای پدرم را...فرو رفتم درون بطری و خود را به موج سپردم...

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

از مرگ بازی

لزوم نوشتن وبلاگ از روز روشن تر است. حرفهایی که حوصله ندارند از دهان خارج شوند از انگشتان روانه میشوند. حرفهایی که زدنشان پیامد دارد که پیامد همان شنیدن سخنرانی های بلند و بالا و غرا و آشکارتر از خورشید است. آنقدر از آنچه گاهی برسرم میرود ناتوان میشوم که قدرت کلامی بر زبان ندارم. قدرت ناخن کشیدن و رو خراشیدن و مویه کردن هم. بیخیال بنظر میرسم. اما نتیجه اش بیشتر از تمایل به خود پنهانی و خود زندانی در جایی یکه و بدون هیچ بنی بشر و نه هیچ وسیله/فرد عزیز ؛ نیست. به این نتیجه افتخار نمیکنم. آنقدر بر تخریب و له کردن و نابود کردن خودم پافشاری دارم که به هر فعلی که به نابودی ناگهانی و بدون دردسر و خونریزی و پیامدهای دراماتیک می انجامد دست می اندازم اما هیچ کدام پا از تؤوری فراتر نمیبرد. حتا حوصله و توان کلک کسی به نام خود را کندن هم در خود نمیبینم.

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

ساحلی/هفت سال از مرگ خواهر

ما را فراموش کرده ای. مارا فراموش کرده ای؟
شیونهایم بر سرم آوار؛ آوارم؛  بغض؛ بغضم را فرو...
ما را فراموش؟...
پس کفتر جلد ما نبودی یا که خاک آغوشش گرمترک بودت؟ که اگر باشد؛ انصاف است که گرم در آغوش خاک باشی و
به خوابهای من گرفتار...
ما را فراموش کردی دخترک با انگشتان لاغر؟...
هفت سال به عزایت نشستن تو را از خاک باز نیاورد؛ ما را هفت سال به خاک نزدیکتر...
به سلامتی زندگی که نوشانوش زندگان ...

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

ساحلی/بارسلون

شهر...به طرز پررنگ و نه اغراق شده که حتا وحشی و حقیقی دیوانه است. شهر از عناصر همیشه بیرحم انسانیش جدا شده و بر شخصیت مستقلی استوار است . خود؛ زنی است با یک دسته گیس سیاه و ابروهای ضخیم و لبخند کمرنگ گرم. دستهای شهر بزرگ است با ناخنهای گرد کوتاه...شهر! خستگیت را به شب شهر بده و کلمات ناگفتنی را در گوشهای شهر زمزمه کن. اشکهای شهر مدیترانه ای را لاجوردی میکند؛ این زن الهام بخش زیبایی است. غم است الهام بخش اما شهر بدون زایش درد با روشنای بی تمام دست مسیحایی برصورتت میکشد. شهر درآغوشت میکشد؛ خواب پرستاره ی شهر؛ کوچه ها مهمانسرای پر مسافر پذیرا...شهر من را غریب نمیکند.