۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

ساحلی/گم شده در داستان

من عاشق شدم! عاشق عماد. *عماد مرد کوچک با چشمهای حتمن غمگین و حتمن سبز زردگون و حتمن نه چنان زیبا با عینک کج و معوج که روی پله های قدیمی حیاط خانه ی پدری نشسته با بهادر؛ سگ پیرش که دلش از هجر ماده سگ باغ خویشاوندان خون است...عماد غمگین با مغز پیچیده ی ساده گون با باورهای دیوانه وار که زندگیش در زنی که نیامده رفته بود حل شد...کتاب را بستم...عماد پشت اوراق کتاب قالیچه ی ترکمنی ارزان قیمتش را زیر بغل زد و رفت...من ماندم و حوضم؛ خیالهایی که هر روز زیر چرخهای قطار له میشوند...من ماندم خیال مردمان کتابهایم...مردم نحیف و کوچک با گذشته ی خط خطی و آینده ی گس...گس؛ طعم من نیست اما با آبش فرو میدهم...
*این یک فصل دیگر است؛ مرجان شیرمحمدی؛ نشر مرکز.

هیچ نظری موجود نیست: