۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

ساحلی/گم

فکر میکردم میرم فرش و میز و این ور و اون ور میکنم نشیمن از لختی بیرون میاد منم از اون حال. آخرش نشستم کف سرد سنگ بی عرضه.
همیشه کسی باید مواظب نشکستن من باشه. من خودم بلدم البته از خودم مراقبت کنم ولی بعضی وقتا سوراخ دعا رو اشتباه میگیرم و زیاد میرم. باید از آدمها تسویه بشم... همیشه باید کسی بیاد و منو چسب بزنه. نه! چسب هم نزنه ولی نشکنه.
ریم عزیز
این آمدن ها و رفتن ها من را میشکند. کسی باید من را از خوابها و از له شدن بگیره در بازوهایش.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

این یادداشت واقعاً عنوان ندارد

لیلاجان
دیگر نمیشناسی ام. نه صدا و نه کلمات. از زیر خاک که حرف بزنی صدایت نمیرسد. غیر از این هم نباید باشد.
دلم که هیچ. سرم را کنده و گذاشتمش سر راه سگهای شنبه شب های ایستگاه قطار. غیر از این هم نباید باشد از زیر خاک که حرف بزنی صدایت نمیرسد...
این حال من...
عروسک را گذاشته ام برای اتاق. از تو؟ ...هیچ...تو رفته ای و این واقعیت از ما برنمیگردد؛ اگر مایی باشد که نیست.

ساحلی/ یا اسهالی

سلیاک دارم
خودم کشف کردم
بارسلون نامردی کردی با نوع رژیم تحمیلیت...
حالا ماییم و اسهال

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

هیچ چیزی برای من مؤثرتر از نمایش ملموس لجن آدما با ادله ی مکتوب و مصور نیست برای سست و پاره کردن پیوندهایی که بر اساس رویاها و توهمات و بت سازی ساخته شدن. این راه نامردانه ی من برای بیرون کشیدن کثافت اخلاقی آدما و ظاهر کردن امراض دیگرآزارانه و خودخواهانه ی اوناست: اجازه میدم؛ نه مجبور میکنم؛ حتا فرش قرمز پهن میکنم تا پا بذارن به بازی "بیا لباس هامونو دربیاریم٬" بعد من دو تا لباس درمیارم و می ایستم نگاه میکنم تا اون لباساشو دربیاره؛ بعد  از زیر لباسا چیز زشت ناجذاب بی ارزش بی بهایی بیرون میاد و من؟ من تماشا میکنم و بازی رو ولی میکنم ورقامو میریزم روی میز و میرم...با خونسردیی که از من دوره...بدون خون ریزی...بازی بسیار ناجوانمردانه ایه وقتی همبازی ت ندونه پشت چه میزی نشسته ولی پشت این بازی برای من یک باخت دردناک بوده و یک فقدان سوزاننده و یه تقلای مذبوحانه برای از دست ندادن...این بازی برای من یک بازی برگشته بدون اینکه بازیکن مقابل بدونه...شاید جایی در ناخودآگاه من یک رولت روسی باشه با امید به اینکه خشاب روی جایی بایسته همون یک گلوله نباشه...و من ببازم که افسوس! من هیچ وقت در بازی برگشت نباختم. همیشه آخر بازی یکی از شش گلوله مخ تصویر قدیس وار هم بازی رو ترکونده و من موندم با یک استخر خون و کثافت....نه! من نموندم. من رفتم و

ساحلی/ لکاته ای که ننر بود

حق با اون مرد زیبا با بینی کشیده و باریک بود. درد کشیده بودم. توی دستشویی به کنج دیوار تکیه داده بودم صورتمو فرو کرده بودم توی دوتا دستام هق هق کرده بودم. بعد صورتمو شستم یه کم رژ زدم رفتم سرکلاسش. ما که زیاد نبودیم همون سه چهار نفر که با اون مرد زیبا میشدیم چهار پنج نفر...گفت بخش چهارو توضیح بده. گفتم باشه بعد یه دفعه گفت: نه! حالت خوب نیست. توضیحتو بذار برای هفته ی آینده الان برو قهوه بخور سیگارتو بکش. گفتم هیچ کدوم...گفت پس برو اون اتاق پنجره رو باز کن....رفتم اون اتاق هرچی فکر کردم دیدم ناراحت نیستم. تو دستشویی از درد زانو گریه م گرفت. خیلی ترسیدم. بچه که بودم؛ اونقدر بچه که یادم میاد. دوست نداشتم گریه کنم. بعد شاید برای همین هم به من گفتن این بچه(یعنی من) بد درده. چه میدونم! لابد یعنی طاقت درد نداره. وقتی دردش میاد گریه میکنه. چه میدونستن. چه میدونستم گریه هامو جمع میکنم وقتی دردم میاد زیادی شورش میکنم. امروز باز خوردم زمین! بله! من سربه هوا هستم. بدو بدو میکنم بعد پاهام گیر میکنه تو پله برقی ایستگاه با زانو میخورم زمین. بعد گریه نمیکنم. دستمو میگیرن مردم. کمک میکنن ولی زودی میخندم یعنی که هیچ چی نشده؛ حتا خبر مرگم از خانوم پشت سری که کمکم میکنه بلند شم عذرخواهی میکنم بعد هم تا سرپیچ لنگ نمیزنم که کسی فکر نکنه این زنیکه که افتاده رو پله برقی رو دوتا زانوش؛ الان داره لنگ میزنه. بعد پیچ لنگ لنگون میرم تا آخر راه...تا دانشگاه. میرسم میرم تو دستشویی شلوارمو تا زانو میدم بالا قد یه گیلاس قلمبه شده؛ زخم شده کبود شده وقت گریه و شلوغش کردنه...برای خودم عزاداری میکنم و گریه میکنم با انگشت اشاره زخممو ناز میکنم...صورتمو میشورم میام سرکلاس...مرد زیبا با بینی کشیده میگه؛ نمیخواد امروز توضیح بدی بذار برای هفته ی آینده...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

در ینگه دنیا/خانوم سین ه

خانوم سین ه و من همکار بودیم. نخیر! نه در بیمارستان و نه در تحقیقات پزشکی فلان...دریک بنیادی که تلاش میکرد دایرتالمعارف سه زبانه بنویسه ولی موسسه و مرحوم آغازگر و ما و خانوم سین و ه و بازماندگانمون عمرمون رو به شما دادیم.
خانوم سین ه...اونوقت نه ماه بود در عقد آقای الف بود. عاشق آقای الف بود؟ نه. آقای الف شغلش نوازندگی پیانو بود و به لطف پروردگار و گرین کارد مامانشون در ینگه دنیا مشغول تحصیل علم رهبری ارکستر بود در پنسیلوانیا. خانوم سین ه آقای الف رو در کتابخونه دیده بود وقتی که هردو مشغول خوندن یه کتابی که نمیدونم چی بوده؛ بودن. بعد خانوم سین ه فهمیده سگ آقای الف به دوست پسر جعلق سابقش که اخیرن ترکش کرده بوده داره از طرفی نجیب و سر بزیر و نوازنده ست و از طرفی مامان با جربزه ی سردفتردار گرین کارد داری داره و از طرفی هم هرچی اون نامرد دیوثی در حق خانوم سین ه کرده آقای الف میخواد با انگشتانش لابد بنوازه...خلاصه منتظر بود که گرین کاردش بیاد و یهویی بره به آغوش عشقش...خلاصه یه روزی ما تازه امتحان علوم پایه داده بودیم زنگ زد به ما گفت پاشو بیا دارم میرم دوبی گرین کارد بگیرم گفتم بهع! چه زود...خانوم سین ه یک دخترخاله به اسم المیرا داشته که یک روز سیزده بدر افتاده در رودخانه و بعد از دو هفته اون یکی روستا پیدا کردنش؛ خودشو که نه؛ لاشه شو....بعد بابای خانوم سین ه به نمایندگی از طرف والدین المیرای متوفی رفته و بچه ی طفل معصوم رو شناسایی کرده. بعد خاله ی خانوم سین ه یعنی مامان المیرا در چهلمین روز عزاداری المیراش مجبور شده مجددن پدر خانوم سین ه رو بفرسته برای شناسایی شوهرش یعنی بابای المیرای فقید یعنی خاله ی خانم سین ه در چهل سالگی ظرف چهل روز اول دختر چهارده ساله شو آب برده بعد شوهر چهل و خرده ای ساله شو باد برده...بعد حامله هم بوده...بعد خانم سین ه یه موجودی بود فوق العاده؛ از این فوق العاده ها که مردم تعریف میکنن نه! یه فوق العاده ی حقیقی؛ توی همین بنیاد این فیلسوف نامی فقید کار میکرد و مترجم انگلیسی و فرانسه بود ضمنن تلاش میکرد اشعار لورکا روکه به فرانسه ترجمه کردن به فرانسه مطالعه کنه و با چندرغاز پول بنیاد همیشه برای همه ی خانواده ش در حال تکاپو بود. یه بار برای خواهر تن لشش اوتو برنز میخرید یعنی یه کرمی که بزنی بعد یهو برنزه بشی؛ یه بار برای مامانش ماساژور فلان میخرید. برای خاله ی بیوه ی بچه مرده ش دائم کتاب میخرید. بعد هم که بچه ش بدنیا اومد خود خانوم سین ه اسم براش انتخاب کرد: الیکا. از بین آثار نیما یوشیج. خوب من که نه شعر خوان و شعر شناس هستم ولی خانوم سین ه خودش میگفت منم حرفشو قبول دارم...خلاصه رفتم در خونه ش گفتم میری دوبی که بری؟ گفت نه میرم ویزا میگیرم برمیگردم بعد میرم. اون وقتا دیگه تو اتاق آقای الف در منزل مادر آقای الف زندگی میکرد یعنی کاملن از سرباری بابای کارمند بازنشسته  ش دراومده بود که هیچ کمک خرج همه هم بود...دایم میرسید به ریخت و پاش خواهر قرتی ش که یه روز مهماندار میخواست بشه یه روز خلبان یه روز مترجم همزمان....حالا هم شنیدم ناوبر هواپیما شده؛ به حق چیزای نشنیده....هیچی رفت و ویزاشو گرفت و گذاشت جیبش و اومد. گفتم سین ه جان! رفتی؟ گفت آره بیایین خونه  ی فی فی جون ( مثلن اسم مادر همسرش) خداحافظی و عکس...گفتیم باشه؛ عکساشم همه هستن تو آلبومم روی قفسه ی آلبومای اتاقم. موهام خیلی بلند بودن یه ژاکت صورتی پوشیده بودم با گوشواره ی قرمز...بعدشم از اون خداحافظی با گریه رفتم رستوران بیروت تو جردن قبادیان(فکر کنم) ....الان دیگه بسته ست....
گذشت و از اونجا که من حال و حوصله ی تلفن ندارم و خانم سین ه حوصله ی ایمیل نداشت از هم یک خط در میون خبر داشتیم. تا اینکه شماره شو از ح جان گرفتم وزنگ زدم بهش بعد از دو سال و اندی گفتم آقای الف چیکار میکنه؟ حتمن دیگه برای خودش فون کارویان شده گفت آقای الف داز نات اترکت می انی مور. واضحه که معنی ش اینه که آقای الف دیگه اون رو جذب نمیکرده. گفتم حالا چه خاکی به سرت میکنی؟ گفت هیچی صبر کردیم تا من سیتیزن بشم بعد جدا بشیم. گفتم دمت گرم! بابا تو دیگه کی هستی گفت من خانوم سین ه هستم که روزی سه ساعت میدوم و بعد هم میرم سرکار بعنوان دستیار خرید(؟؟؟ کسی که به مردم در انتخاب اجناس کمک میکنه) در فروشگاه لوازم آرایش کار میکنم....بعد هم طلاقمو میگیرم و میرم چون این آقای الف مرد اجتماعیی نیست(خوب خانوم سین ه خیلی اجتماعی و فعال بود)....
حالا میشینم عکساشو نگاه میکنم رفته بعد عمری دو هفته ایران از لباسی تن خواهرش معلومه خانوم سین ه اونا رو براش خریده؛ الیکا بزرگ شده؛ خاله ی جوون بدبختش موهاش همینطور سفید یه دستن...از همون توی عکس معلومه رفته همه رو رتق و فتق کرده رسیدگی کرده شایدم برای خواهر جعلقش یه هواپیما پیدا کرده که ناوبری کنه با یه شوهر که قرشو جمع کنه...حتمن یه چمدون سوغات و کرم و گن و کمربند لاغری برای مامانش برده دوتا چمدون لباس برای الیکا برای داداشش تی شرتای مد روز برای باباش کروات پشمی (از امریکا چند چمدون میشه برد ایران؟)....
بعد عکسای امریکاشو میبینم کت و دامن پوشیده مدام آرایش کرده ابروهاشو مدادی یا تتو کرده هی برای مشتری لبخند میزنه(یادتون میاد تو فرندز ریچل هم اسیستنت بایر شده بود؟)...
دم معرفت آقای الف گرم باز نزد زیر کون خانوم سین ه بگه برو گمشو به من چه میخوای سیتی زن بشی بعد آبجی و داداش و ننه تو بیاری بعد ننه ت خاله تو بیاره خاله ی بیوه ی بچه مرده ت تنها بچه شو بیاره...چقدر کار خانوم سین ه سخته. مجبوره تمام اینکارا رو بکنه و ضمنن لبخند بزنه به مشتری با کت و دامن تنگ و رژ لبی مدام تجدید میکنه...
این حال
حال لیلا حاتمی وقتی لیوان روی میز غذا میشکنه و با اینکه صاحبخونه ست نشسته سرجاش و هیچ چیزی نمیگه و نمیشنوه و دور و برش جنب و جوشه....اون صامت...اون کر...

ساحلی/ جدال وجدان و تحلیل

یک وقتی هست آدمها رو درک میکنم برای دروغ های حقیرشون. فقط لجم میگیره که این دروغگوهای کوچولو دوستام هستن. من حقیقتن وقتی در جبهه ای میفتم؛ طرفی بازی میکنم که دوست تر دارم. هرکس دوست من باشه میدونه؛ من آدم بی طرفی نمیتونم باشم. این خیلی خوب نیست حتا بده که من بی طرف نیستم ولی حقیقتیه در مورد من. حقیقت چرند محض. بهمین خاطر شاید. یعنی شاید این یک فاکتور پیشگو(پردیکتور) باشه برای لجم گرفتن(اوت کام) از آدمایی که به وضوح برای اینکه خودشون رو از وضعیتی تطهیر کنن دروغ میگن. من دوست دارم بهشون بگم که من میدونم داری دروغ میگی و میدونم که برای این دروغ میگی که نسبت به حرفی که قبل تر زدی حس مسوولیت و گناه داری و میدونم فلان ولی وقتی الان داری دروغ میگی به من این حس رو میده که دیگه بین ما اعتمادی نیست. فاصله این بی اعتمادی رو زیاد کرده؟ فکر میکنم شاید اگر من  بچه خر پول مفت خور بابام بودم و روزی یه بار میومدم ایران و یه شامی و عرق سرو میکردم میتونستم تمام آدما و دوستی ها رو بخرم این اعتماد نمیرفت و این دروغهای حقیر هم ورم نمیکردن و کبود نمیشدن و من بی میل به دیدار نمیشدم.
یک آدم خیلی خیلی نزدیکی به من میگه که نباید وضعیت ها رو آنالیز کنم و بهتره رها کنم. اینو تمی هم بهم گفته بود یه بار. ولی الان نشستم آنالیز میکنم و میدونم دارم غلط میکنم و به اینکار میگن کار کامپالسیو اجباری یه وسواس سیاهه کثیفه.
من دلم نمیخواست و نمیخواد مولی جان رو ببینم. مال یه روز و دو روز هم نیست مال ده مارچ دو هزار و نه هست این قضیه. وسط سفر یهو دلم خواست هشت ساعت پرواز کنم برگردم ایران و دیگه مولی جان رو نبینم. کسی رو که بیست سال دوستی کردیم. اما این وسط چیزی دارم به اسم عذاب وجدان که یک عدد زالوی کثیف ه. عذاب وجدان یعنی گرفتن آزادی و کوفت کردن تصمیم مستقل. وقتی مستقلن تصمیم میگیری که فلان کار را نکنی یا بکنی یا بگی :نه! ...عذاب وجدان میاد میشینه سر تارهای صوتی ت میگه نگو...یا میشینه روی عضلات مخطط و صاف ت و نمیذاره فعلی رو انجام بدی...این عذاب وجدان رو باید مهار کرد. نوروفارماکولوژیست ها باید دارویی بسازن که یا آزاد شدن عذاب وجدان رو مهار کنه یا رسپتورهاشو بلوک کنه. این یکی از بهترین درمان های استرس خواهد شد من قول میدم.
من نمیتونم وقتی عذاب وجدان دارم بین حس گناه و دوست داشتن تمیز بدم. نمیتونم بفهمم واقعن کدوم حس ایستاده و من رو در یک رابطه نگه داشته؛ حس گناه و نه نگفتن یا حس دوست داشتن...
اینه که وقتی مولی جان رو میبینم نسبت به اصول خودم حس مسوولیتم باد میکنه و لجش درمیاد که بهشون بی محلی کردم. وقتی هم بهش زنگ نمیزنم و ایمیل نمیزنم حس گناه دوستی بیست ساله گازگازم میکنه...
پ.ن: من خونه ی هنگامه و پویان یک عدد اتاق دارم که پنجره ش باز میشه به کلاردشت. اغراق نمیکنم من صبح ها در سن ژوست در کلاردشت بیدار میشم...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

ساحلی/ گزیده ی اخبار

الف) از ایده های احمقانه ی جهان تصمیم برای سفر به ینگه دنیاست ولی وقتی شروع به سفر میکنی باید تا تهش بری...
ب) اینجا ایران نیست مردم با شوهرشان شوخی میکنن در قطار با آرنج به تو سقلمه میزنن میگن داریم شوخی میکنیم ببخشید اگه سر و صدا میکنیم...من؟ :)) با نیش باز سرمو از کتابم میارم بالا میگم اشکالی نداره...توی دلم میگم خانوم لپ گلی با صورت قشنگ کک ومکی! چه اشکالی داره شما دو نفر سر ایستگاه آخر با هم ده دقیقه شوخی بی مزه کنید و از ته دل میخندید؟؟
ج) توی اتوبوس ایستاده ام تا برم سن ژوست پیش بچه ها بیرون بارون پودر میاد؛ یکی هی میگه :میرا! میرا!( به اسپانیایی یعنی نگاه کن!)...برنمیگردم...با سقلمه میزنه به پهلوم...نمیگفته میرا بلکه میگفته المیرا!....پائو بود؛ همکلاس سفید موی مجسمه ی خونسردی ایستادیم به گپ و گفت...اوائل تر هرکی میگفت میرا! برمیگشتم ببینم کی منو صدا میکنه ولی میدیدم داره میگه : نگاه کن!!! حالا که میگن المیرا باید با کتک صدام کنن...
د) توی فروشگاه برای ارتباط برقرار کردن با خانوم سالمند دست به کاغذ شدیم. میگم من نمیفهمم لهجه تو. میشه روی کاغذ بنویسین؛ بعد مینویسه میفهمم میگفته یخچال...یعنی بایستی چی میشنیده باشم کلمه ی به این سادگی رو...
ه) تنم از سیستم های پیچیده میلرزه؛ اسم درسی ست که فردا قراره خدمتش برسم...
و) اینکه یه مردک منحرف در استخر از زیر آب فلان بکنه دختربچه های مردم رو ناهمگونی نداره با تاریخ و فرهنگ ما...در خاطرات خیلی از ما یک مردک جلمبر معلم هست که ما در عالم خریت روی خوش نشانش دادیم و و او با سن خرپیره ی خودش هیچ وقت توی پوز ما ها که نزد هیچ کارپه دیم هم راه انداخت...اون بچه بازی نیست؟ اینکه زن جوون بچه سال میگیرین بچه بازی نیس؟ جمع کنین بابا....

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

ساحلی/ پیام

چطور؟ کجا؟ کم از قصه ی شاه پریا نداره. تمام راه از سین سلام اول تا همراهی و همسفری همیشگی از مدت زمانی که برای برنامه ریزی یک پایان نامه فکر میکنی کمتر طول کشید. نتیجه؟ زنی که سالم تر از دو؛ سه؛ چهار...سال پیش و برنامه هاش دست کم امیدوار تر و تعداد نقشه های برای مردنش به صفر....
مردی با چشمهایی که شبها رو روشن میکنه و دقت زایدالوصف گاه گیج کننده وخنده دار ولی همیشه دوست داشتنی؛ همه ی من رو دم و بازدم میکنه. مردی که پشت سرش قدم برداشتن نتیجه ش نه مردن ه و نه باختن و جای قدم هاشو نگاه کردن حس افتخار و غرور رو بازی میکنه.
تعریف زیادی از تو نیست پیام! اما من شاهد عینی هستم و کیفور آگاهی تو. مست از افتخارات دنیای بیرون ما به تو و اسم تو...هرچند که اسم تو دوکلمه باشه در کاغذهایی و صفحاتی برای آنها...برای من اما:
جای بالیدن داره؛ همراهی و همسفری با تو سراسر آموختن بود و سراسر درس صبر برای هردو. و از تو برای من درس یادگرفتن انتقاد از خود صادقانه که هنوز جای من و تو در مرتبت مرید و مرادی مدام عوض میشه که بذار بشه.
بالای همه ی اینها همه ی لحظه های گیج و تعلیق فدای کافه گردی های دو نفره ی ما در کوچه های مکشوفه ی بارسلون خود ما و کاخ چای خود ما و فدای قهقهه های پرسر و صدای دونفره ی خودما از هر گوشه و کنار خلوت....و....
....و...بازی های مفرح تمام نشدنی و خلاقانه ی دونفره ی خود ما که همون دقایق بازی ما رو از دنیای آدمها جدا میکنه. بذار بگن ما طبقه ی آخر را اجاره دادیم؛ مگر ندادیم؟ بذار کسی از ادبیات جدید دو نفره ی ما سردرنیاره...بذار کلمات ما حتا معنی کلاسیک نداشته باشن...تو باش! دوست من! همبازی و همسفر...مبارکه تولد....

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

ساحلی/ اسهال چشمی

گریه؟ گریه از اسهال و بی اختیاری ادرار هم بدتره. میخوای یه مشتی بکوبی تو اون مرکز گریه دونی بلکه از کار بیفته. ازش متنفرم وقتی بکار میفته....
مثل من مثل آدمیه که نصف شب میاوردنش اورژانس حالش بجز بوسیله ی یه اسکازینا و دیازپام هم درست نمیشد...
پس نوشت: خواننده حق خیالبافی ندارد. سندرم پیش از فیلان بعضی وقتا در لباس افسردگی ظاهر میشود بعضی وقتا خشم بعضی وقتا اضطراب بعضی وقتا همه ش با هم...

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

کودکانه های منقًٍٍٍِص

هنوز شنیدن صدای بچه حالمو بد میکنه. بدتر شاید. دیدن سارافون. دیدن کفش پاشنه بلند دخترکانه...حالا دیگه این جزئیات هستن که اذیتم میکنن. ناگهان یه خنده ی مستانه ی دخترکانه...نه همیشه و نه هر خنده ای...ناگهان یه قالب صابون صورتی...مسخره ست ولی ناگهان...تصوری ندارم از دختربچه ای که الان میتونست در آستانه ی بیست سالگی باشه...آدمی که رفت هنوز یه بچه بود...

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

ساحلی/دل سرمازده

مامانی م عروسکامو دونه به دونه در آورده از بالای کمدا پایین و شسته. الان نشسته پای تلفن داره برام تعریف میکنه. دارم تجسمش میکنم که لباسایی که دوخته بودم براشون رو تنشون میکنه. نشسته روی لبه ی تختم لابد. دستای کوچیکش...نمیدونم چرا فکر میکنم وقتی داره لباساشونو تنشون میکنه با من یا با آرمیتا زیر لب حرف میزنه حتمن هم به ترکی...نکنه گریه کنه مادرکم؟
انگار که مامانم تازه شده یتیم و صغیر. اصلاً هر دوتاشون. هم مامانی و هم بابایی دو تا بچه یتیم شده ن. تو سرما کز کردن یه گوشه...


۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

ساحلی/گنگی

ته دلم گرم شده. انگار بچه ی من بوده باشد؛ انگار مسوؤلیت اشتباهات اجتناب ناپذیرش با من بوده باشد. خرسندم. دیگر کره کره ی وبلاگش را کشیدم پایین و آن سابسکرایب کردم. گریخت از مهلکه و جان سالم بدر برد.
 خوشحالم! اشک شادی ریخته ام برای رفتنش و به احدی نگفته ام که چه. به احدی نگفته ام اشک از چه رو و نگفته ام که ته دلم قدری غصه از این رفتنش نیست.
راست است عزیز گذشته ی آدم؛عزیز بودنش را نمیبازد اگر از جایی به بعد در رو در رو شدن بسته شود. بیشتر رو ها بهم باز نشوند؛ عزیز بودن می ماند و خاطرات. همین کافی است دانستنش....
این هم از او(فلان) یی که روزگاری روزگارم را به دست انداز انداخت و آرامم نگذاشت....
اینها را نگفتم که القا کنم چه بشر بی کینه و بخشنده و بزرگواری هستم؛ که نیستم که هستند کسانی که اگر روزی به آخر عمر منفورشان مانده باشد و اگر دست من باشد آن روز را به بدترین روز روزگارشان بدل میکنم. و تنفر: بله و کینه هم بله از آنها...
اما:
قضیه ی فلانی فرق میکرد. برنمیگردم به مرور اشتباهات. تنها جهت ثبت تاریخ پیش از آنکه یک هفته اش دو هفته شود مینویسم که امروز که میدانم جانش را برداشت و از آنجا در برد من از خوشحالی دو سه قطره اشک ریخته ام جدای اینکه بدم نمیامد اگر برمیگشتم سفری به ایران دوست داشتم بروم از دور نگاهش کنم و برگردم....خوشحالم....عجیب است...دیگر آنقدر بی نگرانی هستم که نمیخوانم کلمات وبلاگی اش را. میخواهم که چه؟ او هم جست. آفتابش در خواهد آمد. روشن بادش!

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

ساحلی/مریض

مریض شدم.
اول فکر نمیکردم یعنی باور نمیکردم مریض شده باشم. داشتیم از پله های رنفه میرفتیم پایین که سوار قطار بشیم گریه م گرفت از بدن درد. درد...درد...افتادم روی صندلی قطار.پیام قرص درآورد انداختم بالا.
مریض شدم.
بار اول که نیست آدم مریض میشه. .ولی این بار که مریض شدم گوش و دهنم واقعاً حوصله نداشتن. واقعاً انگار جسمم با روانم دست به یکی کرده بودن. چی بهش میگیم تو طب؟ سوماتیزیشن: روان-تنی. از شنیدن صدای حرف همسایه روی بالکن روبرو که کم کم با ما ده متر فاصله داره؛|ز شنیدن صدای موسیقی تو خونه؛ از شنیدن صدای تایپ کردن خودم روی لپ تاپ عزیزم برای عزیزترینم روی صفحه ی ایمیل...از حرف زدن...از حرف شنیدن...از راه رفتن؛ از راه نرفتن. بندبند تنم درد میکرد و میسوخت. زکام نبودم. تب فکر کنم داشتم. پلکم درد میکرد ولی گوش و دهانم...گوش و دهانم مریض بودن؛ بدنم دلش نمیخواست این سه( دو گوش و یک دهان) حرف بزنن. نمیخواستن لبخند بزنن...
مامانم زنگ زد شنیدم چشمام باز شدن اما گوشام گفتن ما نمیشنویم. چشمام بسته شدن...
مریض شدم.
گوش و دهانم مریض بودن نه من...

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

ساحلی/complejo

اینکه در مقابلم یک منظر مشخص باشه دیگر برخلاف گذشته چیزی نیست که من رو کسل کنه. به وجد میاره من رو. یک جوری که دلم میخواد زمان به سرعت بدو بدو رد بشه و من به موازاتش حرکت کنم. هرچند که بیایید روبرو بشیم( لت آس فیس ایت)؛ هیچ وقت منظر مقابل چشم و نقشه ها و برنامه ها تغییرناپذیر نیستن که اگر باشن نشون دهنده ی خشک مغزی و سکون عقلی است. ولی چیزی هست در اصول تحقیق به اسم پروتکل. وقتی میخوای یک مطالعه رو طراحی کنی باید یک پروتکل بسازی/بنویسی و تا ته کار رو چارچوب سازی کنی از جاستیفای کردن هدف اصلی تا نقشه ی آماری(جای پارادوکسیکال مزخرف و شیرین قضیه برای من)؛تا مشکلات و مضرات و مزایا و موانع احتمالی طرح...البته که چیزی که تهش درمیاد اون قصه ی ام کلثومی که اول به شکل خوشگل و ناز کشیدی نیست اما وقتی داری کنار نقشه و طرحت راه میری لااقل میدونی کدوم وری میری و این کسل کننده نیست. برای من حتا کاهنده ی اضطرابه. برای من یک چیز اضطراب آور وجود داره و اون نقشه ی موازی قضیه ست. که به ظاهر برای کاهش اضطراب خلق میشه برای من ولی نه. چون این نقشه ی موازی هیچ پروتکل درستی براش نوشته نشده؛ ولی یه چیز اضافه عین یه لنگه کفش با سگک کنده شده ست که فکر میکنی بالاخره تعمیرش میکنی و توی کمد روی اعصابه. این همانا پروسه ی هومولوگسیون(لابد معادل یکسان سازی) پرونده ی طبابته. کاری که داری انجامش میدی ولی مثل یک فنر درفته ی کاناپه هی به ماتحتت قراره فرو بره. در عوض پروتکل خوشگل نوشته شده؛ تز نازنین خواهد بود؛ که به طرز چرندی عنوان و جزییاتش رو لو نخواهم داد ولی نواقص تکامل عصبی ...........فنو....آیس پیور....و آنالیز مولتی لول(چندین سطحی لابد) و لانجیتودینال(طولی؟) و سیستمهای کمپلکس...
شدم یک موجودی که نشسته یه جا از یه سری نقشه های خوشگل عکس برداری میکنه...

ساحلی/تکراری

دوست دارم آدمهایی رو که دوست تر دارم رو بذارم آخرتر بنویسم مثل گنجینه ی کوچیکم و مهره های آبی و عروسک و زنجیر...اما آدما من رو بوجد میارن. دلم میخواست امروز از آفتاب و بادبهاری بارسلونا بنویسم و گردش تو کوچه ها تو بوکریا (بخون:بازار روز) با ه و پ (نمیدونستم اجازه ی نوشتن اسم کاملشون را داشتم یا نه) بعد ناهار بعد بهترین جای داستان گردش گردش تو دکه های خنزر و پنزر...بعد بنویسم از ه و پ...ولی نمینویسم. نه از اونا و نه از تمی و نه از و نه از...
الان دوست دارم مثل قبل بنویسم این شهر جادوگره. ویکی کریستینا...رو یادت میاد؟ این شهر به پاهات باد میبنده بعد میشی نسیم و وزیدن میگیری.آدما؟ بجز آدمای پاره ی تنت؛ کوچیک میشن کوچیکتر کوچیکتر بعد محو میشن...چی می مونه؟ باد دریا. برام مهم نیست سراپای این صفحه ها از زیبایی و روح شهر بگن و باز هم کم گفته باشن. بیخود نیست هرکدوم از دوستامون اومدن اینجا پاگیر شدن. بحرانه؟ بدرک...اقتصاد فلانه؟ بدرک...حزب پ.پ.؟ به درک...یه آفتاب که بخوره به بازوهات وقتی نشستی با جزوه هات کنار دریا؛ یادت نمیاد فلوشیپ خوان دلوسیا رو نصف کردن یعنی سال آینده رقابت به کتک کاری میرسه...من؟ فارغم از این بازی ها و شیدای لُکورا( دیوانگی در زبان اسپانیایی) ی ته چشم مجسمه ها شیداتر و رهاتر...

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

اتاق دختر

میاد با لباس مدرسه میشینه روی مبل نزدیک در کفششو پرتاب میکنه لنگه ای ور و لنگه ای اونور...
باید ناهارشو حاضر کرد سریع.
با هم چرت بعد از ظهر میزنیم. اون روی کاناپه ی بزرگ من پایین پاش سرمو رو بالشت کوچیک میذارم.
زیر سرشو کم کم بلندتر میکنه. ما نمی فهمیم از بی نفسی ه.
هرکس ادعا کنه خواهر منه جفت پا میرم تو دندوناش. من یکی داشتم اونم مرد. شیش سال و یازده ماه پیش. بعد هم هرکی اومد گفت خواهر؛ اینکاره نبود. نه که نخواستیم ؛ خواستیم نشد. گیریم من مقصر. بجاش الان من میدونم یک نصفه ندارم. نصفه م مرده. دونستنش بهتر از له له زدن برای خواهر داشتنه.
گریه میکنم؟ نه...مکانیسم دفاعی؟ نمیدونم...اینکه داشته باشی و وربپره بدتر از نداشتنه...خسته ام از ورپریدن ها....

ساحلی/مار ی سول

این مطلب از وبلاگ قبلی کپی پیست شده صرفن محض تکمیل بخش انسانی زندگی حقیر زمان تحریر این یادداشت ماهها پیش بوده:
مار یعنی دریا و سول؛ سول یعنی خورشید...گیسوهای سفید و سیاه بلندش روی شونه های ظریفش ریخته؛ استخونبندی صورتش یاد کبوتر صلح با  برگ زیتون میندازه منو...اولین بار توی کامپوس سیوتادیا دیدمش؛ جلوی در داشت با صبر چیزی رو برای هنا توضیح میداد؛ من در تلاش ارتباط برقرار کردن با هر زبان بی زبانی که میدونستم ایستاده بودم به نرده ها تکیه داده. حقیقت اینه که من شنیدن و فهمیدنم در اسپانیایی بسیار بهتر از صحبت کردنم است پس مشغول فهمیدن و و البته گاهی نظر پروندن بودم...ماری سول آروم پلک میزد و به من نگاه میکرد. اسم آدما اونا رو ایکاش ببره تو لباس معنی اسم...ماری سول  کاملن تو لباس اسمشه. گفتم اسمت معناش چیه گفت یعنی دریا و خورشید ...مبالغه نیست اگر بگم دریا و خورشید و کبوتر برگ زیتون در دهان از شیلی؛ در تمام این روزهای اضطراب توی کتابخونه روبروی من لبخند اطمینان میزد...و من چقدر خوشبخت ترم از اینکه دنیا در تهران تموم نشد....

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

ساحلی/ .

هوا گرفته. این شروع خوبی به لحاظ ساختاری برای یک یادداشت نیست ولی واقعیت غیرقابل چشم پوشییه.
دیشب مهمون داشتیم. من به طرز غیرعادی خودمو خسته کردم و مقدار زیادی غذا درست کردم و در آخر از اینکه شده ام مامانم؛ خوشحال نشدم.
خوب این هم شروع جالبی نبود. دلم میخواد همین الان برم از خونه بیرون. دلم میخواست خواننده ی کلاسیک بشم. چرا نشدم؟ جواب واضح و روشن و چرنده.
هوا گرفته نوشتنم نمیاد دارم به یه بلاگ مخفی فکر میکنم

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

ساحلی/سارا

نشسته بود روی پله وسط کمپوس سیوتادیا. من جمع شده بودم کوچیک شده بود ترسیده بودم و حقیر شده بودم. داشت سیگار میکشید یواش بیخیال رو پله ها. عینکش روی دماغش بود. سه دقیقه قبلترش من از در خیابون ولینگتون وارد شده بودم. اینجا از یک طرف یه کارخونه ی قدیمی بوده و از طرف دیگرش کاتدرال بوده. دو تا ساختمون رو بهم متصل کردن شده کمپوس سیوتادیا با شاخه های ژامه پریمه و تور رامون و یه چیز دیگه که یادم نیست.  پرت نشیم از موضوع... رسیدم از در ولینگتون رفتم داخل ورودی به دوشاخه تقسیم میشه. این ساختمون مربوط به علوم پزشکی نیست فقط کلاس پلیتیکا د لٌ  سلود اینجا برگزار شد و تموم شد. اون روزی که وارد شدم سراپا ترس و درد و فرار بودم. شاخه ی سمت چپ رو گرفتم رفتم پایین. یه رشته پلکان داره که ارتفاع پله رو درک نمیکنی وقت پایین رفتن؛ ساختمون بسیار مدرن و جدید ساختیه و کامپوس متعلق به علوم پایه و علوم انسانی و آندر گرد هستش ولی کتابخونه ی بسیار بزرگ هری پاتری ش بخشی از هنر تلفیق معماری مدرن و کلاسیک تو این دانشگاهه و رشته پلکان نیم دایره ای که من الان تمومش کردم و رسیدم به محوطه ی مدرن جدا کننده ی دو بخش کمپوس حالا نشسته بودم روی سکو پامو جمع کرده بودم تو شکمم نوشابه میخوردم قل قل...روبروش و نگاه میکردیم. یه حلقه توی لب پایینش انداخته بود و دور مچ پاش یه خالکوبی متداول داشت. بی تفاوتی تدافعی توی صورتش رو میتونستم از فاصله ی بیست متری ببینم.
با هیش کی جز سثار(همون سزار) نمیپرید. با هم مترو میگرفتن هرچی سثرا مهربون و اجتماعی و دردونه و نازنین و خوش اخلاق بود اون نبود. سارا؛ اهل اکوادوره در کیتو درس علوم اجتماعی با تاکید بر مطالعات جنسیتی خونده. با سثار هم گروه بود تریمستر اول. همون تریمستر اول بجز گروه دوستانه ی خودم یعنی ماریسول و هانا و ایوان و سثار و النا کسی تمایلی نداشت با من دوستی کنه البته بجز کریستینا که دورگه ی کاتالان آلمانی بود دلیلش هم این بود که انگلیسی به سختی حرف میزدن و اسپانیایی به سختی حرف میزدم و با کریس هم که آلمانی...با سارا حرف نمیزدم فقط نگاه میکردم و فکر میکردم که این حلقه در لحظه های حیاتی غریزی آیا مزاحم خواهد بود یا حتا لذت بخش و جالب نمیدونم اون به چی فکر میکرد.
گذشت تریمستر اول و تریمستر دوم چهارشنبه ناهار ها با من و تمرا و هانا و سثار و خکوب شروع شد. منم شروع کردم به بل بل کردن و زبانم بهتر تر شد. کم کم ماریسول و النا ناهارشونو میاوردن رستوران با ما میخوردن. من و تمی با هم یه غذا شر میکردیم. هانا هم با سثار یا تنها. ایوان و سارا هم اومدن. بعد بحث های داد و بیدادی و برابری و تساوی سلامت برای همه سر همون میزها شروع شد لیوانا و قوطی های نوشابه بهم میخوردن بسلامتی تساوی محیط زیستی و امید حذف کلاس اجتماعی اقتصادی بعنوان کانفاندر ارتباط بیماری های فیزیکی روانی با هر زهار مار دیگه ای به عنوان اکسپوژر. سثار جیغ میزد باید دنیا رو عوض کرد من و تمی لبخند کمرنگ سیاهرنگ میزدیم و سارا قهوه میخورد و بی حرف و بی تفاوت حرف نمیزد... هانا  لپاش گل مینداخت. النا و ماریسول درمورد روشهای ارتقا نمره های کارنامه آروم صحبت میکردن و ایوان به امتحان تخصص فکر میکرد...دور افتادم از موضوع...
گفتمش میای بریم سرکلاس گفت میخواد یه سیگار بکشه و دلم میخواد باهاش برم؟ گفتم ها! رفتیم کنار دریا سیگاری پیچید منم ته نوشابه مو درآوردم. دریا نجیب و لاجوردی بود و سارا تکیه داده بود به من. سثار اومده بود صدا مون کنه یه ربع ایستاده بود تماشا میکرد...آفتاب میومد پایین باید برمیگشتیم کلاس...رفتیم...تموم شد یک ماه بعد هم گروه بودیم تو یه درسی که اصرار ندارم ترجمه ی فارسی شو بنویسم چون بلد نیستم یه چیزی بود مثل بقیه ی چرندیات این رشته تحقیقات و بیو مدیسین و اینا...لام تا کام با کسی حرف نمیزد فقط قسمت آنالیز آماری شو که سه بخش پلن گذاشته بودم رو از من توضیح خواست. تمام سوالای بعد پرزنتیشن رو هم جواب داد و رفت بیرون سیگارشو کشید قهوه شو خورد.
یه دوست دختر آرژانتینی داره که تعطیلات زمستونی اینجا بود بجز اون با دختر دیگه ای ندیدمش...بعد امتحانای تریمستر دوم رفتیم بار همگی؛ سارا هم بود سراغ دوست دخترشو گرفتم بی تفاوتی تدافعی ش یه لحظه محو شد و گفت تابستون میبیندش...باز رفت تو پوست بی تفاوت تدافعیش کنار من یه وری نیمه تیکه به دسته ی صندلی من؛ همه آبجو میخورن؛ سارا قهوه شو مزه مزه میکنه...جیغ و داد بعد امتحانی توی بار کنار کامپوس مر رو به دریا تموم میشه؛ النا سه روز میره زوریخ و برمیگرده و بعد میره بخارست؛ ماریسول یه جایی میره که بلد نیستم اسمشو .ایوان رو هم  سر و تهش رو بزنی میره اندورا؛ برف هم که لابد نداره میخواد بره سیگار کمل بیاره؛ خودش؟ سیگاری نیست برای مارک سیگار میاره اونجا انگار ارزونتره. مارک؟ با تمی میرن مادرید سه روز. هانا با دوست پسرش گرانادا؛ سثار؟ کشیک بیمارستان در طول کل تعطیلات... من؟ فردا مهمون دارم بالکن رو شستم پهن کردم تو آفتاب ولی مدام گل و غباره...
....
سارا صبح تلفن کرده میگه فردا بریم ساحل...میگم پنج شنبه بریم؟ میگه اوکی پنج شنبه میریم پس خدافظ...!

ساحلی/انار

انارجان لیلا
ریم عزیز
چرا حوا بجای سیب ا ناررا بر ما برنگزید؟

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

ساحلی/ مقطعی از یک زندگی

همیشه دوست داشته ام از وقایع نگاری زندگی مدیترانه ایم بنویسم جایی تا ثبت بشه. اینجا در حدود سی و پنج کیلومتری قلب بارسلونا زندگی میکنم. شهری آروم و تمیز. شهر که نمیشه گفت شاید نسبت لواسون(سلام دوستان) به تهران. اگر بنا باشه از یک روز کاری بنویسم باید بگم شبها زود میخوابیم قبل از یازده. من مطابق معمول بدخواب و بدخواب بین هستم. ولی صبح های کاری دیرتر از هشت اگرم دلم بخواد بخوابم ور مضطرب و ترسوی من اجازه نمیده. بعضی روزها با پیام فس فس کنان بار و بندیل میبندیم میریم بعضی روزها هم دیرتر و تنبلانه تنها...اینطور که صبح میخزم دستشویی بعد هم کیف و کلاه و عینک و کوله پشتی. کتاب و بلیط و کارتهای بیمه و ورودی آفیس و کارت دانشجویی.توی جیب شلوار جین. منزل ما طبقه ی دوم یک ساختمان نو است و نسبت به خانه های بارسلون یا بهتر بگم اروپا  یک ساختمان نسبتن فنسی محسوب میشود. ما یک بالکن بسیار بزرگ داریم با نمای رو به کوه شبیه به کوههای کارتون های دیزنی. یک هال روشن و آشپزخونه ی جادار. سه اتاق که رو به شرق نگاه میکنند و متاسفانه منظره ی زیبایی نداریم چون ساختمانهای مقابل این فرصت رو از ما گرفتن در عوض همسایه ای داریم که دو تا سگش رو از ظهر میبنده بیرون و تا عصر وق میزنن. و در عوض تر اینکه روزهای تعطیل اگر حوصله ای باشه میتونی توی بالکن همسایه ها رو تماشا کنی که در حیاط ناهار دسته جمعی میخورن و بچه ها بازی میکنن. یک اتاق کار و یک اتاق مهمون داریم. من اسپات خودم رو دوست دارم همین تخت همین فاصله از پنجره و نور و همین فاصله ی دست از میز پاتختی و ساعت و آب. از خونه ی ما تا ایستگاه قطار پنج دقیقه پیاده راه هست و چندین بار آروم و کافه و مغازه دیده میشه تو همین مسیر. صبح قبل از بیرون زدن برنامه ی قطار تا ایستگاه میدان کاتالونیا و یا طاق نصرت( آرک د تریومف) رو چک میکنم و روی برنامه میزنم بیرون. تو این فاصله یک ماست میخورم و یک کیت کت توی کیفم میذارم. توی ایستگاه انتخاب میکنم کجای قطار سوار بشم اول وسط یا آخر. معمولن آخر چون وقتی به میدان کاتالونیا میرسم رشته پلکان برقی روبروی آخرین در آخرین واگن قطار قرار میگیره. در راه کوههای پر درخت و ده های نزدیک بارسلون رو تماشا میکنم و یک فرودگاه خصوصی. برای خودم قصه میسازم. چهل و پنج دقیقه تا شهر راه هست خوشبختانه عادت کتاب خوندن رو از سرگرفتم. نه اینکه کنار رفته بوده باشه من از دوم دبستان کتاب میخوندم فقط در مدت یک دوسال اخیر سرعتم کندتر بود که در این چند ماه جبران کرده ام. خوشحالم که یک رومان از موراکامی رو به آلمانی شروع کردم به خوندن و لذت بخاطر آوردن زبان و لذت خوندن آقامون موراکامی رو باهم تجربه میکنم. بعد از چهل و پنج دقیقه میرسم به میدان توریستی کاتالونیا. میدان بسیار زیبا و پر از کبوتر. کنار خروجی ایستگاه قطار فروشگاه بزرگ کورت اینگلز قرار داره که فکر میکنم جای آپر میدل کلاس باشه. ما میتونیم گاهی ازش خرید کنیم. گاهی هم نه. بعد از میدان کاتالونیا تا اورکینا اونا پیاده تا مترو میرم. طوری قدم برمیدارم که وقتی به تقاطع میرسم چراغ عابر تازه سبز شده باشه. و بعد یک مترو میگیرم و ایستگاه سوم به اسم شهرک المپیک پیاده میشم. اینجا جایی بوده که سال نود و سه یا دو المپیک بارسلون ورزشکارا رو اسکان داده ن. ساختمونهای مدرن و زیبا و البته منطقه ای از لحاظ آلودگی در سطح خجالت آوری بالا. دانشگاه دو کمپس در این منطقه داره. کمپس مر یا دریا؛ محل اصلی ما هست که دانشکده ی علوم بیومدیسین نامیده میشه و آفیس و مرکز تحقیقات به اسم پارک بیو مدیسین هم چسبیده به همون ساختمونه و بیمارستان ما هم چسبیده به ساختمان دانشکده و هر سه رو به دریا بطوریکه وقتی در اتاق های کار مینشینی صدای پرنده های دریایی رو میشنوی. ساختمان مرکز تحقیقات به لحاظ معماری از جذابیت های شهر بارسلون هست و بسیار زیبا ساخته شده. اگر بتونم عکس رو ضمیمه کنم میتونید ساختمون مرکز تحقیقات علوم پزشکی رو در وسط ببینید ساختمون نیم دایره با نمای چوبی. خوب من ساعتهایی رو قراره تو این مرکز و دانشکده بگذرونم که زمانی برای من شکنجه بودن ولی الان کمی بهتر هستم و خوشحال ترم از اوضاع. ساختمان باشگاه ورزشی هم چسبیده به آفیس و رو به دریاست.
در مورد کمپس های دیگه و خصوصیاتشون زمان دیگه ای مینویسم.
پشت ساختمان مرکز و دانشکده دریا قرار میگیره و محله ای به اون چسبیده به اسم بارسلونتا که عشق و امید و مقصد توریستهای بارسلون دوسته و محلی برای برداشتن کلاهشون. به شخصه بارسلونتا محله ی مورد علاقه ی من نیست فقط گاهی وقتها با هانا برای بستنی یا غذای چینی میریم اونجا.
شاید در یادداشت بعدی جزییات رفتاری و زندگی رو بیشتر بنویسم.
اینجا سی و پنج کیلومتری بارسلون. هوای عالی ساعت دو نیم صبح
لکات.