هنوز شنیدن صدای بچه حالمو بد میکنه. بدتر شاید. دیدن سارافون. دیدن کفش پاشنه بلند دخترکانه...حالا دیگه این جزئیات هستن که اذیتم میکنن. ناگهان یه خنده ی مستانه ی دخترکانه...نه همیشه و نه هر خنده ای...ناگهان یه قالب صابون صورتی...مسخره ست ولی ناگهان...تصوری ندارم از دختربچه ای که الان میتونست در آستانه ی بیست سالگی باشه...آدمی که رفت هنوز یه بچه بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر