۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

ساحلی/دل سرمازده

مامانی م عروسکامو دونه به دونه در آورده از بالای کمدا پایین و شسته. الان نشسته پای تلفن داره برام تعریف میکنه. دارم تجسمش میکنم که لباسایی که دوخته بودم براشون رو تنشون میکنه. نشسته روی لبه ی تختم لابد. دستای کوچیکش...نمیدونم چرا فکر میکنم وقتی داره لباساشونو تنشون میکنه با من یا با آرمیتا زیر لب حرف میزنه حتمن هم به ترکی...نکنه گریه کنه مادرکم؟
انگار که مامانم تازه شده یتیم و صغیر. اصلاً هر دوتاشون. هم مامانی و هم بابایی دو تا بچه یتیم شده ن. تو سرما کز کردن یه گوشه...


هیچ نظری موجود نیست: