اینکه در مقابلم یک منظر مشخص باشه دیگر برخلاف گذشته چیزی نیست که من رو کسل کنه. به وجد میاره من رو. یک جوری که دلم میخواد زمان به سرعت بدو بدو رد بشه و من به موازاتش حرکت کنم. هرچند که بیایید روبرو بشیم( لت آس فیس ایت)؛ هیچ وقت منظر مقابل چشم و نقشه ها و برنامه ها تغییرناپذیر نیستن که اگر باشن نشون دهنده ی خشک مغزی و سکون عقلی است. ولی چیزی هست در اصول تحقیق به اسم پروتکل. وقتی میخوای یک مطالعه رو طراحی کنی باید یک پروتکل بسازی/بنویسی و تا ته کار رو چارچوب سازی کنی از جاستیفای کردن هدف اصلی تا نقشه ی آماری(جای پارادوکسیکال مزخرف و شیرین قضیه برای من)؛تا مشکلات و مضرات و مزایا و موانع احتمالی طرح...البته که چیزی که تهش درمیاد اون قصه ی ام کلثومی که اول به شکل خوشگل و ناز کشیدی نیست اما وقتی داری کنار نقشه و طرحت راه میری لااقل میدونی کدوم وری میری و این کسل کننده نیست. برای من حتا کاهنده ی اضطرابه. برای من یک چیز اضطراب آور وجود داره و اون نقشه ی موازی قضیه ست. که به ظاهر برای کاهش اضطراب خلق میشه برای من ولی نه. چون این نقشه ی موازی هیچ پروتکل درستی براش نوشته نشده؛ ولی یه چیز اضافه عین یه لنگه کفش با سگک کنده شده ست که فکر میکنی بالاخره تعمیرش میکنی و توی کمد روی اعصابه. این همانا پروسه ی هومولوگسیون(لابد معادل یکسان سازی) پرونده ی طبابته. کاری که داری انجامش میدی ولی مثل یک فنر درفته ی کاناپه هی به ماتحتت قراره فرو بره. در عوض پروتکل خوشگل نوشته شده؛ تز نازنین خواهد بود؛ که به طرز چرندی عنوان و جزییاتش رو لو نخواهم داد ولی نواقص تکامل عصبی ...........فنو....آیس پیور....و آنالیز مولتی لول(چندین سطحی لابد) و لانجیتودینال(طولی؟) و سیستمهای کمپلکس...
شدم یک موجودی که نشسته یه جا از یه سری نقشه های خوشگل عکس برداری میکنه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر