۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

ساحلی/ جدال وجدان و تحلیل

یک وقتی هست آدمها رو درک میکنم برای دروغ های حقیرشون. فقط لجم میگیره که این دروغگوهای کوچولو دوستام هستن. من حقیقتن وقتی در جبهه ای میفتم؛ طرفی بازی میکنم که دوست تر دارم. هرکس دوست من باشه میدونه؛ من آدم بی طرفی نمیتونم باشم. این خیلی خوب نیست حتا بده که من بی طرف نیستم ولی حقیقتیه در مورد من. حقیقت چرند محض. بهمین خاطر شاید. یعنی شاید این یک فاکتور پیشگو(پردیکتور) باشه برای لجم گرفتن(اوت کام) از آدمایی که به وضوح برای اینکه خودشون رو از وضعیتی تطهیر کنن دروغ میگن. من دوست دارم بهشون بگم که من میدونم داری دروغ میگی و میدونم که برای این دروغ میگی که نسبت به حرفی که قبل تر زدی حس مسوولیت و گناه داری و میدونم فلان ولی وقتی الان داری دروغ میگی به من این حس رو میده که دیگه بین ما اعتمادی نیست. فاصله این بی اعتمادی رو زیاد کرده؟ فکر میکنم شاید اگر من  بچه خر پول مفت خور بابام بودم و روزی یه بار میومدم ایران و یه شامی و عرق سرو میکردم میتونستم تمام آدما و دوستی ها رو بخرم این اعتماد نمیرفت و این دروغهای حقیر هم ورم نمیکردن و کبود نمیشدن و من بی میل به دیدار نمیشدم.
یک آدم خیلی خیلی نزدیکی به من میگه که نباید وضعیت ها رو آنالیز کنم و بهتره رها کنم. اینو تمی هم بهم گفته بود یه بار. ولی الان نشستم آنالیز میکنم و میدونم دارم غلط میکنم و به اینکار میگن کار کامپالسیو اجباری یه وسواس سیاهه کثیفه.
من دلم نمیخواست و نمیخواد مولی جان رو ببینم. مال یه روز و دو روز هم نیست مال ده مارچ دو هزار و نه هست این قضیه. وسط سفر یهو دلم خواست هشت ساعت پرواز کنم برگردم ایران و دیگه مولی جان رو نبینم. کسی رو که بیست سال دوستی کردیم. اما این وسط چیزی دارم به اسم عذاب وجدان که یک عدد زالوی کثیف ه. عذاب وجدان یعنی گرفتن آزادی و کوفت کردن تصمیم مستقل. وقتی مستقلن تصمیم میگیری که فلان کار را نکنی یا بکنی یا بگی :نه! ...عذاب وجدان میاد میشینه سر تارهای صوتی ت میگه نگو...یا میشینه روی عضلات مخطط و صاف ت و نمیذاره فعلی رو انجام بدی...این عذاب وجدان رو باید مهار کرد. نوروفارماکولوژیست ها باید دارویی بسازن که یا آزاد شدن عذاب وجدان رو مهار کنه یا رسپتورهاشو بلوک کنه. این یکی از بهترین درمان های استرس خواهد شد من قول میدم.
من نمیتونم وقتی عذاب وجدان دارم بین حس گناه و دوست داشتن تمیز بدم. نمیتونم بفهمم واقعن کدوم حس ایستاده و من رو در یک رابطه نگه داشته؛ حس گناه و نه نگفتن یا حس دوست داشتن...
اینه که وقتی مولی جان رو میبینم نسبت به اصول خودم حس مسوولیتم باد میکنه و لجش درمیاد که بهشون بی محلی کردم. وقتی هم بهش زنگ نمیزنم و ایمیل نمیزنم حس گناه دوستی بیست ساله گازگازم میکنه...
پ.ن: من خونه ی هنگامه و پویان یک عدد اتاق دارم که پنجره ش باز میشه به کلاردشت. اغراق نمیکنم من صبح ها در سن ژوست در کلاردشت بیدار میشم...

هیچ نظری موجود نیست: