‏نمایش پست‌ها با برچسب خاطرات. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خاطرات. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۴ آذر ۲۶, پنجشنبه

شمارش معکوس. به سوی جدیت

آقا
از صدای مهربانتان حظ بردم. در پس زمینه صدای پدربزرگوارتان هم آمد بیشتر محظوظ شدم. دلم برای شما، بانو و خواهر و برادر تنگ شده است. اما شما حرف مهمتری زدید. بگمانم کمی سرخوش بودید. نوشتان باشد. گفتید این دوری است که آزاراتان میدهد. یادداشت لیمان افتادم نوشته بود از مذمت دلتنگی. دوری را راست میگفتید.
دیدم حالا هم که کمی بیکارتر هستم تا چند روز دیگر کاش میتوانستم سفر کنم. اما مسئله ی خانه و لوازم و شاید هم یک اوتول قراضه که البته بعید میدانم، اما اینها دغدغه ی من است. متاسفانه باز ناخوش احوال شده ام. اول گوش درد. امشب هم دل و روده ام بهم خورد تا گلاب به رویتان. برنامه ی زیادی برای تمام کردن چند فصل داشتم که ماند.
راستش بالقوه دو اتفاق در جریان است. ممکن است دوست عزیزی را که در برلین دیدار میکردم دیگر نبینم شاید هیچ وقت و ای کاش نظرش عوض شود. این را برای خاطر خودش نمیگویم. صلاح مملکت هرکس را خود خسرو اینها بهتر میدانند. برای خودخواهی خودم میگویم.
در بارسلون هستیم. پشت میز شام در رستوران خلوت تاریکی نشسته ایم با زن چشم آبی ام. چهل و دو ساله شده است. چشمهایش با من حرف میزند. برایم تعریف کرد و تعریف کرد و بسیار خوردیم کالامارِس و اسپاراگس و نون و گوجه و دو شراب حسابی ریوخا را تهش را در آوردیم. عکسش هم هست. خدمتتان میفرستم.چیزی گفت که میان من و او و یک نفر دیگر است. که اگر آن اتفاق بیفتند خوشبختی به من نزدیک می شود و ایشان به من به لحاظ مسافت نزدیک می شوند.
زنانه هایمان را می پرستم. روزها و عصر ها و شبهایش و دم صبح...چه کسی انقدر صبور بود و دور و نزدیک شاهد آن عذاب دورانم بود و آنقدر دلش مانند پَر نرم است که تلفن را گرفت و گفت دلش برای پ. تنگ شده و با او مفصل از دلتنگی حرف زد. حالا دیگر هم از برلین دور خواهم بود متاسفانه  ولی هم خبر خوش: اگر آن کار درست بشود و تمی برگردد اروپا من نذر کرده ام. نذر چشمهایش.
آقا
من از ازدواج شما بسیار خرسندم. شما خوشبختید و صدایتان خوشبخت است. منم از شما. که داروهای مرا بی قید و شرط و با سرعت تهیه کردید. اینطور که همیشه شرمنده تانم.
برنامه های زیادی در پیش رو دارم. سعی میکنم ترس و سختی هایش را فعلا برای بعدا تصور کنم به خانه و زندگیم فکر کنم و به شما و بانو که پذیرایتان می شوم.
حالم ناخوشم حواسم را از مطرح کردن مسائل اصلی پرت میکند. میترسم این روزها بروند سریع تر و من باز فرصت نوشتنم برود.
در ضمن در آن مورد خاص همچنان نگران نباشید. مراقب خودم هستم....مرغ زیرکم...تحمل!

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

مرثیه ای برای سه عکس

خیلی گذشته ترها که سفره ی پرشین بلاگ پهن بود، میرفتیم مدام سر میزدیم به ملاقات کنندگان صفحاتمان. این روزها نه پرشین بلاگ هست و نه حوصله و نه وقت. اما یادداشت های کهنه ی زرد شده برای خودشان گاهی تابی زیر باد می خورند و به چشم میخورند. مدتهایی بسیار پیش تر که شب ها باز هم نصیب من کاناپه ی نشیمن بود، نشسته بودم عکسی را نگاه میکردم و می نوشتم. حتا امید داشتم نوشته را روی کاغذ کنم و با یک کارت که عکس سیاه سفید پوبلونئو بود، پست کنم. نه اینکه چون تنهایی روحم را میخورد و نه اینکه بازدیدهای آخر هفتگی تهوع آور سببی، و نه اینکه رابطه ی موهوم من با آمار و ارقام و درصدها بیچاره ام کرده بود؛ همین آنکه دل تنگ بودم. روی عکس نگاه میکردم به لب های قیطانی و چشم های خسته و خنده ای که در عکس معنادار و نومید مینمود با یک کلاه مسخره ی حصیری سفید. عکس دیگری هم بود و دیگری هم. دومی بود آنکه پشت به دوربین دستم به گوشه ی دامنم بود که باد بالا نبرد و سومی آن بود که با تعجب به آنهمه پروانه ـ به زعم من زشت و ترسناک ـ نگاه میکنم بی توجه به دوربین.
حالا هم که می نویسم نه آنکه از چکش رفلکس و چراغ قوه ی جیبی و باز اعداد و ارقام و درمان و خاتمه و امتحان و امتحان و امتحان دلزده باشم....نه....اینها نیست. حتا چشمم به عکسی هم نخورده بود. دنبال یادداشت ها و راهنمای امتحان خاصی بودم که برای کسی بفرستم خودم را به عمد سرگرم کردم با پیغام ها.
از اینهمه خطوط و کلمه مقصود یک نامه بود که خوش داشتم بنویسم تا جایی داشته باشمش به یادگاری اما وقتش نیست. شاید آخرش را اینطور تمام کرده باشم و بخواهم باز بنویسمش:
....اما عزیزم
این روزها و اینجا دیگر جایش نیست بنویسم...هرچه بنویسم هرکجا، کثافت ترین و بی ارتباط ترین و لجن بارترین خیالات خواننده را برمی انگیزد، حالیکه من میدانم چه میخواستم بگویم و تو میخواستی بدانی که چه میخواستم بگویم...دیگر حتی نزد خودت جایش نیست بگویم....خلاصه بگویم و تمام کنم....آدمیزاد اگر بداند که آزار میدهد،  رها میکند...رها نمیکند....داستان را آنطور مینویسد که آدمیزاد آزارنده ـ حتا بی خودآگاهی ـدیگری را از گزند خودش حفظ میکند و می رود...او نمیداند...فرداهای سالیان می فهمد...
....آهوبره روی برمیگرداند و شکارچی تفنگش را پایین می آورد و من برای هزارمین بار روی تخت های ناراحتم در خانه هایی که چمدان هایم را باز نکرده ام غلت میزنم...

۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

عافیت در مزرع ما آفت دیگر بود*

مادر بزرگم سر مرغ و خروس میبرید و برای ما خوراک میساخت.
بعضی وقتها شاید یک یا  دوبار  دیده بودم که بعد از اینکه سر مرغ را میبرند بدن بدون سرش پرپر میزند. خیلی صحنه ی چندش آوری بود.
با خودم فکر کردم شاید و چرا که نه که من مانند مار زخمی بخودم بپیچم همان قدر با شکوه و مغرور، نه آنکه مثل خروس های سرکنده ی مادربزرگم؟
خشم دارم. خشم بدی دارم. براحتی می توانم دنیا را به آتش بکشم با همین خشمم. خودم را روی دور کند گذاشته ام. دستهایم موقع تایپ و نوشتن میلرزند و بنظرم میرسد باید با این احوالم زندگی را تا ته بروم که تا یادم نرود کجا و چه کسی و چطور به اینجایم آورده است. میگویند یک پزشک دستهای مصمم و محکمی دارد. نه مصمم و نه محکمم.
* بیدل

۱۳۹۴ شهریور ۱۱, چهارشنبه

قصه ی شهر

تازگی ها بی خوابم و این لرزش های ملعون هنوز با من هستند. دیگر یادم میرود که آدمیزاد نباید مدام دستهایش بلرزد موقع یادداشت کردن و موقع سیگار کشیدن و موقع نوشیدن. حتا تایپ هم که میکنم دستهایم می دوند جلوتر؛ نمونه اش همین الان. فکر میکردم شاید بی غذایی کشیده ام و بی میلیم به خوردن به این روز انداخته مرا اما چند روز است که هم مایعات کافی مینوشم هم غذای کافی میخورم اما نه آنقدر که این لباسهایی که آرام آرام به تنم برمیگردند و اندازه ام میشوند باز کوچک شوند.
کتاب موزه ی معصومیت اورهان پاموک را که میخوانم یادم می افتد که کتاب گاهی نجات بخش بوده است. این طور که در دنیای کوچه های استامبول و خاطرات راوی گم می شوم و از خودم میپرسم مگر استامبول چه کم داشت که قاره ها را زیر پا میگذاریم برای نفس کشیدن؟ دلم میخواست اول ماه مه سالهای قبل بود و می رفتیم استامبول و تظاهرات روز کارگر و کباب های استامبول با باد و باران مست کننده اش را به نیش میکشیدیم. مگر ما چه کم داشتیم از کودکی خیال بافمان؟ هربار که نیت میکنم با آدمهای مطلوبم جایی بروم حتما به استامبول و نیویورک فکر میکنم. میدانم که روح هردو شهر از هم متفاوتند اما خاطرات این  دو شهر هم از زبان نویسندگان و هم از میان حافظه ی کوچک من جوری دلم را میبرند که میخواهم با آدمهایم آنجا فرود بیایم و به آنها لذت را بچشانم.

۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

Lying close to you feeling your heart beating*

اگر اشتباه نکرده باشم در فیلم" یک بوس کوچولو" بهمن فرمان آرا با اشاره به رابطه ی گلستان و فروغ با همچین مضمونی می آورد: در آغوش همسرم برای مرگ معشوقم گریه کردم.
دیشب ها بود از پنجره ی خانه ای شیروانی صدای ناله های عشق بازی زنی می آمد که ناله هایش از درد و لذت نبود، انگار با چشم بسته معاشقه در خیالش با معشوقش و با تن غریبه ای....شاید شب چراغ را تا صبح روشن گذاشته باشد و چه بسا بارها سراغش را گرفته که بی ثمر مانده. صدای گریه ی درد و غم آلودی که در آن کوچه میپیچید و سردردم را افزودن میکرد، صدای تنهاترین زن دیشب بود که با ناخن و دندان از تنهاییش، کوچه به کوچه و شیروانی به شیروانی فرار کرد و قرار نیافت.

*From a song by Aerosmith

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

I know how you feel inside I've I've been there before Somethin's changin' inside you ...

دوست جانی من
تمارا گیلبرتسون عزیزم
جاهای چشمها آبی شما در گندمزاران را کم آورده ام. برای شما تضرع و لابه نیاورده ام. من را می شناسید در بدترین حال هم می آیم گفتگو میکنم می رقصم می نوشم دلبری میکنم و وقتی شب تنها ماندیم؛ من و شما، شما سرم را در دامنت میگیری و حرف میزنم. بعضی وقت ها تحفه ی می دادی و ماساژ بر تن ما از دست بلورین شما میشد.
چرا جای چشم های آبی ات؟ دیشب به مدت یک ساعت و نیم صورتم را بالش فرو کرده ام شیهه کشیده ام تا صدا از شیروانی بیرون نشود. به حال آمده ام چشم باز با یک لیوان گل گاوزبان و نبات و زعفران. گفتم آن شب به طور اتفاقی یا غیر اتفاقی و به هر وسیله ی ارتباطی اگر به می رسید و آن هوای چشمان شما رو به من می داد ، آرام میشدم.ختصر بگویم، بقدر شما پناهگاهیم را می کرد که نبود وسیله که نیست. صبح امروز به جای غم با خشم بر نمیخواستم. تمام بدنم می لرزید. الان هم می لرزد هنوز. دویدم دنبال داروی خواب و چای آرامبخش! تو معتقد به این چای و علفیات هستی می دانی که من جز محصل صنعتی فایزر را نمیخودم. روز بدی بود. کفش پیاده روی ام را ایران جا گذاشته ام. این بار در خانه پدرم طوری چمدان بسته ام انگار که به قهر به صورت از خانه ی شوهر میروم پس کفش عزیزم جا ماند. رفتم کارهای اداری را انجام دادم و طبق معمول روزهای آشوب یک کار از یادم رفت. در راه تکه ای از موهایم را در دستم گرفتم گفتم بخودم: انار جان! بیا برویم برایت کفش بخرم تا شبها بدویم.رفتم دور از ذهن بیینده به ترین رنگی را دیده ام و خریدم ظرف پنج دقیقه. هم ارزان بود هم کار آمد. گفته باشم این چند باقی مانده ی اروپایی را به ورزش و رژیم و دیدار دوستان پروسی سر کنم.
گفتم چه شد آنهمه ناز تنعم؟ جهنم همینجا بود؟ نبودند آن دیگران. شما بودید عزیز من! باز هم شما زن آفتابخوره تابان من. آرام شدم. تمام قلمفرسایی را کرده ام تاکید کرده باشم این داروهای گیاهی تو بر من کار نمی کند. آن قدیمیهای ما هم که میگویند دوستان در بدترین اوضاع....
همان سه دقیقه صحبت توکه  نه همزبانمی و نه هم مکانی بود.
دیدم صدایش ضهر تابستان بود اما خودش مجسمه سازی که عاشق اثرش شود که آن اثر خودش بود. اینگونه که جهنم را من نیامد مستوجب عقوبتش.
می دانم بخشیدن جای بزرگتری برای حس های خوب باز میکند واقعیت این است که ندارمشان و نمی خوام داشته باشمشان.
دیشب زنی در جایی شهری از شهرهای بزرگ دنیا  زیر دست و پای همخانه ای که همسریشتش را سی و چند ساله  کرده بود  کبود و سیاه شد و داعیه ی عشق با نور ماشین های پلیس تهران از جلوی صورت من در دورتموند اثری جز نفرت باقی گذاشتند.
حتمن   زن برای اینکه همسایه نشنوند سرش میان دستهایش فرو بروده و گاهی ناخن در گوشت فرو می برد.

۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

ضدخاطرات

بهار که میشد ما را بزور میبرد ساری. خانه ی مادر و برادرش آنجا بود. من که نه، مادرم دوست نداشت. من کیف میکردم. از آپارتمان رها میشدم میرفتم حیاط گل کاغذی ها و بوی بهارنارنج و درختان پرتقالی که هرکدام به اسم یک نوه بود. سر خیابان سینما سپهر بود. یک بار هم نرفتیم سینما. از پسرهای کوچه شان متنفر بودم. عاشق بازی کردن در اتاق مهمان و روی پله ی جلوی در زیر گل کاغذی ها بودم. شیر آبی که قد کشیده بود روی سکو که ظرف میشستند. بوی روغن سرخ کردنی بادمجان خورش در سرم است. روزهای سیاه مادرم بودند. برای من؟ صرفن خاطرات دلتنگی و بدآموزی! آرزو داشتم سر تراس بخوابم اما مادرم من را از خودش جدا نمیکرد. صبحها بوی چای و صدای نعلبکی میامد. بعد با مادرم میرفتم بازار روز بعد خیابان فرهنگ. شاید هم شهرداری بود. جایی اتوبوس کانون پرورشی بود که کتاب های کودک میفروخت میرفتیم برای من و دخترعمو و پسرعمویم هم مادر کتاب میخرید بعد لباس فروشی تپلی. لباسهایش را مادرم میپسندید برای من هرچه میخرید برای دخترعمویم هم میخرید. بعد ناهار در خیابان فرهنگ میخوردیم. این ساری فقط یک خیابان فرهنگ دارد؟ عصر که میشد میرفتیم خانه ی عمو. عمو یعنی عموی پدرم. آنجا را خوش تر داشتیم من و مادرم. مهربان بودند. اگر شانس میاوردیم عیدها کرسی هم بود. باغ هم بود. روبروی درب خانه ی عمو باغ بود. با نوه عموی پدرم هم سال بودیم. میرفتیم باغ بازی میکردیم وانمود میکردیم در جنگل گم شدیم. خانه میساختیم. گزنه پای لاغرویم را میزد. شب شام مفصل در اتاق مهمان پهن میکردند سبزی قرمه. سفره از این سر به آن سر. فخرالدین و مهران هم یالقوز بودند میامدند. شاید هم آن روزها به دخترعموهای مجرد پدرم چشم داشتند. بعد عرق میخوردند و آواز. شب میان عطر بهارنارنج از کوچه های تنگ پیاده برمیگشتیم از کنار کانال میرفتیم منزل مادربزرگم. رختخواب های نمناک و خنک. تنش مادرم و بی خیالی من.

۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

هجدهم فوریه ی دوهزاروچهارده میلادی

رفیق نبود.  دستم را که دراز کردم نفهمیدم. از همان فرودگاه شروع شد رفیق نبودنش. استقبالش رفته بودم تنش از بی رفاقتی داغ بود. دستم را گرفت دست مُرده بود. گفتم بخودم که به شرط رفاقت می روم جز رفاقت هم در سرم نبود اما نبود. حرف میزد میگزید نهیبم زدم که که نمیگَزَد این. زن اما از من نبود، نمی شناخت اما شمشیر آخته بسته بود. گفتم بخودم که رفتن به شرط رفاقت گویا که شرطش رفاقت نبود. میترسید؟ گمان کردم میترسد به کوشش آرام کردنش نشستم اما در آتش بود و گفتند این حسادتست گفتم که نه من رامش میکنم. گفتم که من زن ها را بلدم. من می نوازم دلش را...اما...نوازشم را تملق گرفت و آتش میزد. گفتند تساهل و تسامح. من که نبودم زن تساهل. گفتم یا رفاقت یا هیچ. دیگر دلم نمیخندید به رویش. هجرت کردم دلم میخواست گرم باشد به یکی او. دو زن باشیم هردو خندان و گندم گون. نبود. گفتم پس یا رفاقت یا من نیستم. پندم دادند به تظاهر گفتند بسازم. سازم را شکستم. دروغ گفت. راز فاش گفت. پرخاش کرد. گفتم رفاقت نیست این سگی کردن است. همه میدانند من از حیوانات بیزارم.
هجده فوریه است. حالا که رفیق نبود، رفیق نیستم. رفیق نبود از همان فرودگاه شروع شد رفیق نبودنش. به صورتش که خندیدم در صورتم نقص می جُست. رفیق نبود...اینکاره نبود. اینکاره ی شادباش به نارفیق نیستم.

۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

خاطراتم همچو باران

*مانیا همسایه ی آپارتمان شماره ی سیزده بود. چرا شماره اش یادم است؟ چون آن زمان ها از این زنگ های دوربین دار بی همه چیز روی کار نبود و توی اتاق سرایدار سی و چهار زنگ وجود داشت با اسم فامیل صاحب خانه. خانه هایی که ساکنین و صاحبینش فقط خانوم بودند مثل مامان مانیا و خودش به لقب خانم مفتخر بودند. مانیا از من چهار سال بزرگتر بود. او الگوی همه ی ما بود بنظر من خیلی خوشگل بود ولی الان فکر میکنم خیلی خوش صدا بود و آرام و زیبا صحبت میکرد وقتی من کلاس چهارم بودم او حتمن کلاس سوم راهنمایی بود. مادرم خوشش نمیامد با او حشر و نشر کنم چون میگفت مادرش از پدرش جدا شده یا توسط او ترک شده و این آپارتمان مهریه ی عقد موقت مرد دیگری است که پدر مانیا نیست. بله ـ همین مادر روشنفکر من. مادر مانیا خیلی خوشگل بود در خانه تاپ های شیک میپوشید و همیشه ورزش میکرد و سرکار هم؟ یادم نیست میرفت یا نه ولی صبح ها مانیا تنها بود و من میرفتم پیشش گاهی و چون خودم تنها بودم در خانه، بدون اجازه ناهارها را پیش او می ماندم. برای آن سن و سال ما او هرچه دوست داشت من هم بخودم دوست می داشتاندم. پوستر های مجله ی آلمانی پاپ کورن را خاله ـ در واقع عکس های مجله ـ را به در و دیوار تنها اتاق خواب آپارتمان لوکسشان زده بود و پوستر بزرگ مجیک جانسون. این شد که من خواستم بسکتبال یاد بگیرم رفتیم به هیئت مدیره ی ساختمان گفتیم روی درخت گردو حلقه نصب کردند و ما بازی میکردیم. مانیا با پسرها بیشتر بازی میکرد. با پسر همسایه ی پایینشان رمزی حرف میزد یک بار مامان پسرهمسایه ی پایینی رفت درب خانه ی مانیا و صدای فریادهای مامان پسره و مامان مانیا هریک از دیگری بلندتر بود. القصه! مانیا میگفت در امریکا متولد شده. چند سال پیش دیدم در فیس بوک که در واشنگتن دی سی زندگی میکند. کمی قبل ترش به دلیلی که بخاطر ندارم با من دوست نبود. از شانزده هفده سالگی حتا یادم نمیاید که خودم هم حرفش شده بودم اما بسیار چیز یاد گرفته بودم. عشوه های شتری برای پسرهای محل و گروه آ.ب.ب.آ و ایس آو بیس و این ها. ادعا میکرد فرانسه صحبت میکند تا اینکه همسایه ی مان پسرش را از بلژیک آورد با هم بسکت بازی کنند یه چیزهایی بهم میگفتند ولی فرانسه نبود. اما انگلیسی خوبی صحبت میکرد. مع الاسف هیچ کدام از ما بچه های با پدرمادر های روشنفکر را خوش نداشتند با او هم بازی و هم حرف شویم. بعدها خانمی امانی * مادر مانیا هم از خانواده ی ما متنفر شد به دلیل نامعلومی.  همچنان که میگذشتند من خودم هم تشریفم زیاد در منزل نبود تا متوجه شدم مانیا، بت ما،الگوی ما، همان که بلوز و شلوار جین میپوشید اما چون چهارسال از ما بزرگتر بود روسری سرش میکرد، رفت امریکا. بخاطر دارم چیزهای در مورد کنکور که میگفت میخواهد شاگرد اول تجربی شود و پزشکی بخواند نمیدانم چطور شد مهندسی کامپیوتر خواند. یک روز هم نامه ای به آدرس ما پست شد که با یک دست خط بچگانه ای نوشته بود که خانوم امانی مادر مانیا زنی است که از راه تن ش درآمد زایی میکند و دخترش هم در یک زیر زمین در خیابان فلان متولد شده نا امریکا...دیگر چیزی بیشتر از این بخاطر ندارم.
این بود خاطره ی ما
* اسامی طبعن عوض شده اند

۱۳۹۲ بهمن ۱۷, پنجشنبه

ashes and snow*

همه اینطورند یا فقط من وقتی بوی ندیدن همیشگی به مشامم میرسد؛ چه به مرگ، چه به قهر، شروع میکنم به جمع کردن تکه تکه های مشترکمان و تکه های آن دیگری، صدا، بو، اثر...جمع میکنم و تکه ی تیز شیشه ای میسازم و با آن بر رگم میزنم نیشتر.

*نام یک ویدیو آرت است

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

پیغامبری که عصایش را در غرب شهر گم کرده بود

صبح بزور خودم را میخوابانم تا وقتم بگذرد. سر ظهر بیدار میشوم و با سرعت یک کلمه در ساعت کار میکنم. کاری هست که تا آخر ماه فوریه باید تمام بشود. مقاله چه شد؟ تمام شد. سمبل واقعی اما تمام شد. دل خوشی های من: جوانک ویولونسل بدست با بوی اودکلن آرمانی چرت میزند در قطار کنار من. چشمهای من بسته استراق سمع میکنم. از سرگرمی های من استراق سمع به زبانهایی ست که میدانم. تازگی ها به کاتالان هم گوش میدهم وقتی چشمانم بسته است کمتر کاتالان میفهمم انگار که بایستی لب خوانی کنم. آلمانی هم اوایل همین بود. برای خودم برنامه ی ملالت ریخته ام. صبح بطالت ورزش و رقص به مثابه ورزش، غذای سالم گند مزه ی رژیمی، سریال مزخرف ترکی جهت تقویت زبان ترکی (طبعن استامبولی)، سیگار، شراب تا عصر...عصر بیرون خرید بیهوده، گردش بیخود سیگار، باران خوردن استراق سمع در جهت تقویت زبان. زندگی در زیر زمین قطار ترسه به بارسلون از سنت اندرئو و مرور خاطرات بیمارستان سنت پائو. این آخری از بهترین خاطرات زندگیم در بارسلون بود. سه ماه از بهترین روزهای عمرم متعلق به این بیمارستان و به آن مردم است و سی درصد از کل دانش من از این علم و پزشکی شواهد نگر از این بیمارستان می آید. هرچند مثل سگ کار کردم به جای ده صبح هشت و نیم میرفتم و بجای دو بعد از ظهر چهارونیم میرفتم تازه، دفتر برای نوشتن تز اما بهترین ها همان ها بودند. عصر میرسیدم دفتر تازه کار تز. کار تز؟ با سرعت یک کامَند در استاتا (نرم افزار تحلیل آماری) در دو ساعت و حاصل غلط...تذکر و دوباره کاری...در این میان بعضی روزها کلاس با دیوانه. استادی داشتیم به نام دیوانه (لُکُ) در اسپانیایی بمعنای دیوانه است. که بعدها فهمیدیم از دست اندرکاران کورس ما در جانز هاپکینز بوده است و بسیار خواستیم از خایه هایش آویزان شویم بهرصورت باز بعدتر ها فهمیدیم مدرسه ای که ما در آن درس خواندیم از تاپ ترین مدارس بهداشت و اپیدمیولوژی دنیا بوده است و همین هفته ی پیش بود کمی بخودمان بالیدیم.
از طرف دیگر یک کاغذی رسیده از وزارت علوم و غیره و فرهنگ اسپانیا که میفرماد این خانوم یعنی بنده مجاز هستم در این مملکت فخیمه دکتر نامیده شوم و مثل یک دکتر با مدرک معادل پزشک در بخش خصوصی مشغول بکار بشوم. کاغذ بسیار شیکی است ظاهرن کار پر دردسری بوده که برای من بی دردسر و امتحان تایید شده است. حالا من مانده ام و خاطرات و کاغذ زیبا و دل شیدا.

۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

فریادکزین قافله بردند جرس را*

ما هیچ وقت از طبقه ی بقول استادمان میدِل کلاس خارج نشده ایم. اما دوران شصت ما...امان از آن دوران...
سال هفتاد و نه بعد از اینکه کارنامه ی کنکور سراسریم را گرفتم رفتم یک شیشه بتادین سرکشیدم بهمین مسخرگی. پدرم پشت در حمام با صدای بلند میخندید. خیلی خندید و گفت پدرسوخته ی بابایی بیا بیرون! الان استفراغت همه جا را به گه میکشد. آمدم بیرون نه مُردم و نه استفراغم جایی را به گه. رفتم روی کاناپه ی هال دمر افتادم و عر زدم. بلند عر میزدم تا کسی سرزنش یک سال علافی ام را نکند که حقم بود و زیادتر از سرم آنچه که آن برگه نشان میداد. پدرم نشست روی همان کاناپه کنارم گفت: بابایی! امید...امید...امید...
سال هشتاد و سه دی ماه بود آرمیتا ـ خواهرم ـ در بیمارستان دی، در تنهایی و در حالیکه حتا نمیدانم چشمانش باز بود یا بسته، مُرد. آمدم خانه و دیدم لباس مدرسه اش هنوز در تراس آویزان است. افتادم روی تخت. طاقت گریه نداشتم. پدرم از گورستان بازگشت و آمد کنارم دراز کشید در گوشم گفت: امید...امید...امید...پشتم به پدرم بود. فکر میکردم بچه در خاک سردش است. اما دیگر نفسش تنگ نیست...امید...امید...امید...
آواره ام...دربدر...شغلی ندارم...از خودم قرانی پول ندارم...رهایم کنند با یک کارت نظام پزشکی تاریخ گذشته، یک ماشین تصادفی و یک تصدیق تاریخ گذشته تر و ده هزارتومان پول هیچ چیز ندارم از خودم....در این شهر زنده و بندر زیبا و مردم افسانه ای، احساس میکنم تنم میخواهد از شر جانم خلاص شود. پریشب پدرم در فرودگاه در آغوشم گرفت گفت: بابایی! بابایی! قوی هستی، از سه سالگی تا امروز ما هر سه نفر قوی بوده ایم...برو...نمیخواستم...گفت برو! امید....امید..امید...
هیچ چیز در منظرم نیست. چهره ی امید را فراموش کرده ام. در خوابها دندان میفتند. میگویند نشان مرگ است. ایکاش من باشم...
پدرم آن روز چه میگوید؟ امید؟
همه چیز درست میشود. می شود؟
* بیدل

۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

ریم عزیز (تو می دمی و آفتاب میشود)*

ریم عزیزم
همه چیز در بطن مادرانه ساخته میشود و هیچ کس بعد از اولین نفس گریه تغییر نمیکند عزیز من!
خاطره ی مضحکی از بیست و یک یا دوسالگی دارم که با یک جوانک آینده ـ روشنی کوه میرفتم. آن روز جمعه فکر میکردم خوشبخت ترین زن دنیا هستم که مردجوان دستم را میگیرد و کمک میکند از سنگ های بی راهه بالا بروم تا برسیم پشت سنگ ها و بنشینیم کنار هم ابرها را تماشا کنیم. رفتیم نشستیم دور از دسترس و چشم و نشست و  سرم را تکیه دادم به زانوهای لاغر بلندش. خیلی جوان بودم بیشتر از آنچه که آن روزها فکر میکردم. خم شد سرم را بوسید، پیشانی ام را. کسی در من بود که وقتی به آسمان نگاه میکرد چیزی دید که هیچ احمق رومانتیک دیگری جز من نمیتوانست آن را ببیند؛ ابرها از روی خورشید کم کم کنار میرفتند و یک قطره اشک هم شاید آن روز بر صورت من چکیده بوده باشد...به همان سنگ های پوشاننده قسم که من دیدم وقتی پیشانیم را بوسید ابرها کنار رفتند و آن مخروط گوشتی در سینه ام لبریز شد. برگشتم به صورتش نگاه کردم، مشغول تماشای من بود طفلک!
با پدرم میرقصیدم شب قبل. متوجه نبودیم که مرکز توجه هستیم. دست هم را میگرفتیم، همه جوره رقصیدیم بقول پدرم چاچا و توییست رقصیدیم، فارسی و آذری حتا در کنار عروس و داماد هم تانگو رقصیدیم، تانگو به روش مبتدی من، از هرچه شهودی و به مدد تحقیقات وسیع موزون همیشگی از سر تنهایی در هجرت آموخته بودم با چاشنی های دلبرانه ی اولد فشن پدرم.
من عادت به قاپیدن نشانه های رومانتیک لحظه  دارم. رقص که تمام شد پدرم دستم را بوسید و من در آغوش گرفتمش و هیچ کس نمیدید که همان مخروط گوشتی در سینه ی کبود من فشرده شد.
من آدمیزاد صندوق ساز نشانه های رومانتیک زندگی هستم. چشمهایی که میخندند در ته چشمهایم را، می دزدم و در صندوقچه ام پنهان میکنم گاهی نگاهشان میکنم دلم پر می شود. سی و یک سالگی را رد کرده ام و هنوز به آسمان نگاه میکنم و ابرها کنار میروند و فکر میکنم که بعد از ده سال همان زن خوش رویی هستم که دلم به کنار رفتن ابر از روی آفتاب و پدر خوش رقصم خوش است گاهی...همانقدر رومانتیک و خر

* فروغ

۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

ساحلی/زنان خسته

یک بار زن بزرگتر که حالا بنام تمی میشناسیدش و به فتح ت میباشد، زد به سیم آخر. صبح رفت آفیس و ظهر برگشت منزل و من عصر به او رسیدم. دیدم نشسته روی صندلی شکسته مان روی پشت بام در آن سرما....من؟ از بیمارستان رسیده و بعد باید میرفتم آفیس و خیره میشدم به انالیزهای غلطم رفتم دیدم ایشان کف زمین نشسته و زوزه کنان گریه ست. من خودم روضه بودم.
چه شده بود؟ گفت که بزودی اخراج در راهست و بنشینیم بنوشیم و بکشیم. من بودم و هزارکار گفتم رو کن. رفت و آبجو ها را آورد و چید و کیک را گذاشت در فر محتوی علف مرغوب. من چه؟ من کتاب به دست داشتم گندکاری های تز را میساختم. کیک حاضر آبجو حاضر، ماریا سررسید. کشیدند کشیدند کیک را خوردند و تمی چِت کرد.
من نشسته بودم لپ تاپ ببغل چراغم روشن و منتظر تهرانم بودم تا کسی بیاید برایم شعری بخواند نقلی بگوید. ماریا خورد و نوشید و کشید و رفت تا برود کلاب. تمی اما داغون بود درست نمیشد چون چِت کرده بود نشسته بود تمام درس اپیدمیولوژی و سرطان را فلش کارت درست کرد و آماده شده بود بخواند. دیدم چاره نیست. آستین بالا زدم. کشیدمش کنارم روی مبل/تخت/جای اتویی و سرش را به دامن گرفتم و مشغول لالایی ترکی شدم انقدر به مو پیشانی ش دست کشیدم تا خوابید....بلند شدم رفتم قطار گرفتم برگشتم تِرَسَه...سرد بود سردرد بود و میدانستم وقتی تمی چِت کرده یعنی خودش خواسته و یعنی خیلی خیلی غمگین است.
سرم با قرص ها و سیگارها گرم ست. حوصله ی قصه گویی ندارم.

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

ضد خاطرات (این یک داستان طولانی تکراری است برای خواننده های وفادار از بلاگ قدیمی، خطر خمیازه وجود دارد)/

از آدمهای خیلی خیلی خیلی مهمی که میشناسم یکی الهه است. از نوعی که طبع انحصارطلب  نازک نارنجی من بهش چسبیده است. شوربختانه الاهه در تهران نمی زیید و وقتی هم من هجرت کبرا کرده بودم به دیار نحس بارسلونا، جز ماهی یک بار با هم صحبت نمیکردیم.
چه چیزی من را به باز و دوباره نوشتن از الاهه واداشت؟ دیروز عصر! تهران بود...قبلتر صحبت کرده بودیم و بنا بود ملاقات کنیم، مع الاسف انقدر فرسوده و مُرده هستم که کسی یا کسانی باید من را بِکِشند یا عطا را به لقا...که عطا را به لقا...و ندیدمش. عوامل مادی و معنوی و نقل مکان خواهرش به مرکز شهر....مخلص کلام: ندیدمش!
یاد بعضی نفرات...دلم میخواست باز هم برای بار صدم بنویسم چه اتفاقی افتاد...مهر سال هشتاد و سه بود، الاهه زنگ زد،خانه بودم گفت بیا دانشکده. حالا از منزل من تا دانشکده؟ سه دقیقه پیاده...رفتم، جلوی ورودی پسرها ایستاده بود، کاپشن صورتی رنگ و کفش طوسی...مگر یادم میرود نوک دماغش هم سرخ شده بود از سرما...آن وقت ها مهرماه سردترمان میشد. اواخر مهر بود...از کیفش یک بسته درآورد کادوی صورتی پیچ. پرسیدم چی؟ گفت تولدت مبارک...من تا آن روز با الاهه شاید در جمع دوستانه یک بار، یک بار هم طبق معمول عادتم نیم ساعت در مهمانی ش دالی کرده و گریخته بودم...کادویش جامدادی بود و کیف پول. هنوز هم دارم. همینجاست جلوی رویم در کشوی اتاق خانه ی زرگنده...گذشت....سه ماه...دی ماه هشتاد و سه، آرمیتا را بردند بیمارستان دِی. عمل کرد بعد هم مُرد. دو روزه مُرد. روز هفتم امتحان پاتولوژی داشتم....من بودم، صدای یاکریم های حیاط خلوت، جزوه های نصفه و لباسهایی که هنوز بوی بچه ی نمرده میداد. گفتم جهنم! امتحان را میدهم....من خداوندگار جهنم گویان هستم. رفتم خدمت استاد گفتم فلان کس من مرده است، گفت بله خانوم برای همه این اتفاق میفتد بفرمایید. فرمودم...دیدم الاهه شماره ی صندلی ش را کند و از سمت راست سالن آمد نشست کنار من...نشان به همان نشان که از صد سوال پاتولوژی تعداد پنجاه سوال را بدون دریغ و یک نفس آنقدر رساند که جایمان را عوض کردند. قرار به این است که هفتم خواهر آدمیزاد وقتی درس را کل ترم هم نخوانده باشی بیفتی، تعارف هم ندارد و نشان به همان نشانی که بالاتر رفت، که نیفتادم. پنجاه سوال آخر را بد نزده بودم پنجاه تای اول را با الاهه زده بودم و قبول شدم.
بعضی ها میگویند اگر به کسی چیزی بیاموزی یک عمر بنده ات میشود. من به بندگی و این کثافت کاری ها اعتقادی ندارم اما مطمئنم هیچ وقت دیگر و امیدوارم هیچ اتفاقی این لطف دوستانه ی الاهه را جبران نمیکرد.
امروز احساس میکردم چقدر زبان چیز بدرد نخوری است. اگر زبان الکن  من نتواند الاهه را راضی کند به اینکه در خارج و فرنگ هیچ عنی پخش نمیکنند دیگر راضی ترین بودم. بقدر دوسالی که نبوده ام این در و آن در میزند، الاهه هم مثل ما پدرش روی گنج نخوابیده بود که برود علافی و دلقکی کند در اروپا و اسمش را بگذارد ریسرچ...اما دست و پا زدنش عاجزم میکند میدانم تنها راهی که لطف الاهه را جبران کنم، زدن رایش است. رای الاهه را باید زد و نگذاشت برود. چند بار امتحان زبان و چند امتحان زبان بی ربط داده باشد خوب است؟ انتهای ماتحتم از این می سوزد که راههای رسیدن به فرنگ برای دیگران از ما بهتران از پول میگذشت و به خنگی و مفت خوری و خریدن طرح میرسید و راه رسیدن الاهه با زحمت است همیشه بوده...راههای حقیرانه ی دیگری هم هست که من خود بچشم خویشتن دیده ام که چگونه خودشان را به فرنگ و کثافت های مربوطه ش و خانه و الخ رسانیده اند.
این داستان جهتش ته دل مسافر خالی کردن نیست. تمام عقل مندان مدرسه ی طب رفته می دانند که درآمد و زحمت درآمد حرفه ی ما در ایران بی حساب ترین است، اینکه دوستانی به امریکای شمالی مهاجرت کرده اند برای تحصیل طب، دمشان خیلی گرم است و حتم دارم در چند سال آینده موفق ترین ها هستند.
من حسابم جداست. من سه سال است بنا دارم بروم یه قبرستانی دور ولی سبز و حتا سرد، درمانگاه و دفتر و دستک و دمبکم را براه کنم و کاری که باید انجام بدم و برایش قسم امضا کرده ام بکنم. اما میدانم خودخواهی من و نشتر بیرون من را می راند از خانه از مردم...من حسابم جداست من مدتهاست نیت کرده ام محو شوم. مدتهاست نیت کرده ام نباشم اما چطورش را نمیدانم...کاش الاهه نرود.
کاش الاهه نرود