۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

هجدهم فوریه ی دوهزاروچهارده میلادی

رفیق نبود.  دستم را که دراز کردم نفهمیدم. از همان فرودگاه شروع شد رفیق نبودنش. استقبالش رفته بودم تنش از بی رفاقتی داغ بود. دستم را گرفت دست مُرده بود. گفتم بخودم که به شرط رفاقت می روم جز رفاقت هم در سرم نبود اما نبود. حرف میزد میگزید نهیبم زدم که که نمیگَزَد این. زن اما از من نبود، نمی شناخت اما شمشیر آخته بسته بود. گفتم بخودم که رفتن به شرط رفاقت گویا که شرطش رفاقت نبود. میترسید؟ گمان کردم میترسد به کوشش آرام کردنش نشستم اما در آتش بود و گفتند این حسادتست گفتم که نه من رامش میکنم. گفتم که من زن ها را بلدم. من می نوازم دلش را...اما...نوازشم را تملق گرفت و آتش میزد. گفتند تساهل و تسامح. من که نبودم زن تساهل. گفتم یا رفاقت یا هیچ. دیگر دلم نمیخندید به رویش. هجرت کردم دلم میخواست گرم باشد به یکی او. دو زن باشیم هردو خندان و گندم گون. نبود. گفتم پس یا رفاقت یا من نیستم. پندم دادند به تظاهر گفتند بسازم. سازم را شکستم. دروغ گفت. راز فاش گفت. پرخاش کرد. گفتم رفاقت نیست این سگی کردن است. همه میدانند من از حیوانات بیزارم.
هجده فوریه است. حالا که رفیق نبود، رفیق نیستم. رفیق نبود از همان فرودگاه شروع شد رفیق نبودنش. به صورتش که خندیدم در صورتم نقص می جُست. رفیق نبود...اینکاره نبود. اینکاره ی شادباش به نارفیق نیستم.

هیچ نظری موجود نیست: