۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
کاغذی برای شما مینویسم از جنوب اروپا
حال من تعریف چندانی ندارد. من را که میشناسی هر آنچه دارم کف دستم دارم. این است که از من دزدیده میشود براحتی.
 من خودم را مجرم میدانستم و دیگر نمیدانم. دیگر ماندن و رفتنم برای همه علی السویه است.  اما قصد سفر دارم. یعنی قصد ماندن کرده ام. انگار کنید گم شده ام. قصد سفر نیست. قصد ماندگاری ست. از فردا دنبال شغلی هستم همینجا. اولگا ایوانویچ عزیز ترک شده ام و ترک میکنم. تنهایی من را نمیکشد با این که می دانی چه زن ددریی هستم. تمام روز را گریسته ام اگر لازم باشد تمام باقی روزهایم را میگریم تا برخیزم بروم دنبال گم شدنم.
اولگا ایوانیچ عزیز
زندگی کردن برایم سخت شده است. آن روزگاران مردم به سل و سیفیلیس می میردند. آرزو دارم به دردی بمیرم که نگویند زن بیچاره خودش را از بین برد.
زندگی کردن مانند پوشیدن یک روبدوشامبر ابریشمی از نوع ارزان قیمت قرمز رنگ است همانقدر کثافت همانقدر مبتدل. من هم همانقدر که زن ددری مبتذل دستمال خال خال هستم که در هر بازی دست به دست می شوم. عیبی هم ندارد.
خیالم درگیر یک خلیج زیباست در نیس جنوب فرانسه. فکر میکردم سقوط چه دلپذیر است.
اولگای عزیز من بیمارم. یک بیمار مهجور که سل و ذات الریه ندارد اما از فردا یک چوب خط میگذارم تا روزی که چوب خط آخر را دایه بگذارد و من تمام کرده باشم.
سخت در انتظار دیدارت

نینوچکا مرغ در سفر

هیچ نظری موجود نیست: