۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

قصه است این

ریمف سرگی عزیز
از شما کاغذی نداشته ام اما اصرار شما بر نوشتن من را ترغیب میکند تا برایتان چند خطی بنویسم.
در گذشته هر روز زندگی یک داستان بود و جذاب این روزها اتفاق جذابی ندارم برایتان بگویم. نشسته ام عکسهای ده سال پیش را مرور میکنم چقدر جوان بودم و چقدر کم حوصله.  از من جوانی رفته اما کم حوصلگی نه. دیروز در قطار سه مرتبه جا عوض کردم تا صدای جوانک های مدرسه ای شاد آزارم ندهد که در حالت عادی این صداها هستند که من را خوش میدارند.
سرگی عزیز
شما من را خوب میشناسید انسان شورمندی هستم، اما تمام دیشب را تنم میلرزید و ترس جانم را تسخیر کرده بود و لعنت میفرستادم بر هرچه شور و آبا و اجداد شورمندم بود. معتقدم آدمی را هرچقدر تجربه لبریز کند آن جوهره ی اصلی عوض نمیشود این است که وقعی نمی نهم بر شورش جانم ضد شورمندی م. میدانم آخر این راه هم خسران از آن من است اما زن راه زاده شده ام و راه را می روم. گفته بودید خسته ام. بله هستم. طاقت ندارم و زودرنج و بهانه گیرم. امیدوارم در این میانه بهانه گیری های من آزاری به شما نرساند اگر هم میرساند میدانم که شما سری دارید پر از درد و طاقتتان بسر میرسد و رها میکنید. این دلم را خوش میکند که در این میان چیزی نیست که شما را به عنف نگاه دارد.
این کاغذ هم بیشتر از چند خط شد.
امید دیدار
نینوچکا مرغ در سفر

هیچ نظری موجود نیست: