۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

تضرع های مستانه ی یک نمیم لکاته

روزگاری پا نداشتم و آن روز که پا یافتم کفش نداشتم که بر پا کنم و بر پای عزیزت بوسه زنم و آن روز که پا داشتم و کفش داشتم و تا پای عزیزت قدمی بیش نمانده ست ، در آینه نیز دیگر من نمانده است. تا تو ، شبق موهای تو روز چندی و من نه آمدن میخواهم نه رفتن نه ماندن، نه کفش نه کلاه نه توشه و نه حتا پای.
تو بودی و دیشبی از سرخوشی قرمز شرابی و برکت ت. من افتاده بودم بر خاک غریب بوسه میزدم تا باد بوسه ام را به خاکت بدهد. من بودم و پای تو  و پای بی پا-جامه ی من که من از تو دور بودم و از تو گرم بودم و از من خسته و از وسعت کره ی خاکی ذله. بر پایش افتادم که " "کهکشانا! میلونهاست که تو برپایی و هزاران است که من از او دورم، روزگاری بر من گوشه ی چشمی نما و کرمی...." اما دیگر پای رفتن ندارم. نای ماندن ندارم...میخواستم تو را بازدمم و من را بدمی، خسته بودم، رمق نداشتم، ندارم. گناه است اگر من ماندن بخواهم و صبر کردن و تو آمدن بخواهی انتظار مرا؟ من بمانم و چشمم بماند براه و تو یگانه از جاده ی هیچ کجا بر من نازل شوی؟

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

شما که غریبه نیستید

از تو چه پنهان است که انگار عادت کرده ام به نگفتن، از آن شبی که باران می آمد و من کلاه و بارانی بر سر و تن از حیاط آمدم ، کمی سرم گرم بود نه آنچنان که تو بگویی  مست! دلم از ترس جان مادرم در مشتم بود...من میدانم تو این حال بخصوص را درک میکنی، آن شب با کسی درد دل که نه گریه ای سیر کردم راستش این که از او چیزی جز صدایش یادم نیست و دلداری های با قربان و صدقه اش. از آن روز دیگر با کسی از ترس های واقعیم نگفته ام. عادت کرده ام. نگرانی هایم بر نوک زبان می آیند و به شوخی های بی مزه ختم میشوند. تو که غریبه نیستی ،آنها هم و او هم که غریبه نیست. من ترس آوارگی دارم. من ترس دارم از اینکه در خانه و در بیرون خانه هم آواره باشم. من ترس از آن دارم که در خانه بی کس و بیرون از خانه بی خانه و بی کس شوم. آن روز که میرسد دیر یا زود . من به  اسبابم  دل  بسته ام  به لپ  تاپم، عروسک کاموایی، یک کتاب یک فلش ، میترسم اگر دل بستگی هایم انسانی شوند، در روزگار بی خانمانی بی کس تر شوم.
هر بار که  باران می آید و من از جلوی مدرسه ام عبور میکنم بخودم میگویم نترس! با هم بر باد و بر زمان مینشینیم و عبور میکنیم.
از تو چه پنهان است دلم تنگ شده است. دلم تنگ میشود. تو که غریبه نیستی...

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

Vater


  با همه ی جنگ و دعوایی که دارم با باباخان امروز احساس کردم که صورت بابا خان شبیه موش کوچک ضعیف آزمایشگاهست. پشت مرد مستبد خودرای موش کوچک بی پناهی که ترس از دست دادن قدرت دارد پنهان شده بود. متوقف شدیم من و زمان هر دو. من سکوت میکنم باباخان به گلایه و انتقادهای تند و تیز استالینی ادامه میدهد. من نگاه میکنم و مرد میانسالی را میبینم که تمام زندگیش به خودکار آبی نوشتن و سیگار و عینک و کتابهایش و کودکی که از بیمارستان بازنگشته و زنی که زمانی کودک بوده خلاصه میشود. باباخان ، تنها مردیست که باهوش دانسته ام( دشمن دانا) و کودکی من در روزهای نقشه کشیدن برای از میان بردن رقبایم ( کتابها و کاغذهای او و...) سپری شده و باباخان در محافل از من بعنوان ابزار اثبات صحت روانشناسی تربیتی ماکارنکو  استفاده ی احسن کرده است. 
هرچه که باشد در مقابلم موش ضعیف خاکستری را میبینم که چشمهایش مثل چشمهای من است ،لاغر اندام و ریزنقش و زورگویی بی منطق که اصول فلسفه و منطق هر فیلسوفی را از خود او بهتر میداند، اغراق نمیکنم پدر من بی منطق ترین فیلسوف  و ناعادل ترین حقوق دان و ضعیف ترین پهلوان ترین گود زورخانه ی خانه ی ماست.

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

احساس هکلبری فین بودن دارم. با شلوار پاره پوره و کلاه حصیری روی کرجی رو می سی سی پی. ..