‏نمایش پست‌ها با برچسب شبانه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شبانه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

مرثیه ای برای سه عکس

خیلی گذشته ترها که سفره ی پرشین بلاگ پهن بود، میرفتیم مدام سر میزدیم به ملاقات کنندگان صفحاتمان. این روزها نه پرشین بلاگ هست و نه حوصله و نه وقت. اما یادداشت های کهنه ی زرد شده برای خودشان گاهی تابی زیر باد می خورند و به چشم میخورند. مدتهایی بسیار پیش تر که شب ها باز هم نصیب من کاناپه ی نشیمن بود، نشسته بودم عکسی را نگاه میکردم و می نوشتم. حتا امید داشتم نوشته را روی کاغذ کنم و با یک کارت که عکس سیاه سفید پوبلونئو بود، پست کنم. نه اینکه چون تنهایی روحم را میخورد و نه اینکه بازدیدهای آخر هفتگی تهوع آور سببی، و نه اینکه رابطه ی موهوم من با آمار و ارقام و درصدها بیچاره ام کرده بود؛ همین آنکه دل تنگ بودم. روی عکس نگاه میکردم به لب های قیطانی و چشم های خسته و خنده ای که در عکس معنادار و نومید مینمود با یک کلاه مسخره ی حصیری سفید. عکس دیگری هم بود و دیگری هم. دومی بود آنکه پشت به دوربین دستم به گوشه ی دامنم بود که باد بالا نبرد و سومی آن بود که با تعجب به آنهمه پروانه ـ به زعم من زشت و ترسناک ـ نگاه میکنم بی توجه به دوربین.
حالا هم که می نویسم نه آنکه از چکش رفلکس و چراغ قوه ی جیبی و باز اعداد و ارقام و درمان و خاتمه و امتحان و امتحان و امتحان دلزده باشم....نه....اینها نیست. حتا چشمم به عکسی هم نخورده بود. دنبال یادداشت ها و راهنمای امتحان خاصی بودم که برای کسی بفرستم خودم را به عمد سرگرم کردم با پیغام ها.
از اینهمه خطوط و کلمه مقصود یک نامه بود که خوش داشتم بنویسم تا جایی داشته باشمش به یادگاری اما وقتش نیست. شاید آخرش را اینطور تمام کرده باشم و بخواهم باز بنویسمش:
....اما عزیزم
این روزها و اینجا دیگر جایش نیست بنویسم...هرچه بنویسم هرکجا، کثافت ترین و بی ارتباط ترین و لجن بارترین خیالات خواننده را برمی انگیزد، حالیکه من میدانم چه میخواستم بگویم و تو میخواستی بدانی که چه میخواستم بگویم...دیگر حتی نزد خودت جایش نیست بگویم....خلاصه بگویم و تمام کنم....آدمیزاد اگر بداند که آزار میدهد،  رها میکند...رها نمیکند....داستان را آنطور مینویسد که آدمیزاد آزارنده ـ حتا بی خودآگاهی ـدیگری را از گزند خودش حفظ میکند و می رود...او نمیداند...فرداهای سالیان می فهمد...
....آهوبره روی برمیگرداند و شکارچی تفنگش را پایین می آورد و من برای هزارمین بار روی تخت های ناراحتم در خانه هایی که چمدان هایم را باز نکرده ام غلت میزنم...