۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

ساحلی/ابتذال

دلم میخواهد بنشینم میان همین صفحه ی سفید . بجای کلمات و نقطه ها و ویرگول ها...میشود عصر ابتذال ارتباطات؟

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

ساحلی/حقیقت

من...از دو کلمه تشکیل شده ام که نوشته شده ام جایی در دردها و لذت ها...چیزی ندارم برای بیشتر بازی کردن...نه حتا هوس قمار دیگر...شده است تمام من در میان کتابها و شیوع و بروز و درصد ها نسبتها و میزان مرگ و میر و ناتوانی ها...پرسش نامه ها و آنالیز و اعداد...اگر کسی یا چیزی برای از دست دادن داشته ام؛ داده ام...هرچه/هرکه دارم با درد به دست آورده ام و از دست نمیدهم...دیگر تلاشی برای رویاها ندارم...شاید باید کسی اینطور مرا بازنشسته میکرد ...شاید باید کسی اینطور به صورتم میخورد که کلمات...آخرین برگ می افتاد و کسی نبود روی دیوار برگی بکشد...آخرین کبریت هم خاموش میشد...درس ها و آدم ها من را میخواهند...زندگی هم...شاید یک لیوان آب بخورم و بلند شوم...

ساحلی/دخترانه

بعضی وقتها هم هست که آدم دلش نمیخواد آه و ناله باشه...بسشه دیگه...اما نمیشد. چند روز بود خستگی از تنم و روحم میریخت خیلی متاسف بودم خیلی له...و جالب بود که سعی میکردم واقعن تلاش میکردم بیام بیرون...نمیتونستم. خودمو میکشیدم بالا باز لیز میخوردم پایین...امروز...امروز کلاس عصرگاهی داشتیم متدلوژی تحقیق کیفی...چیز مهمی نیست بصورت فورمالیته دونستن روشهاش مفیده نه چندان حیاتی...و یک روش آنالیز کیفی داشتیم که من هیچ وقت هیچ وقت بهش حتا دست نزده بودم تا امروز...کار پیچیده ای هم نیست....کافیه نرم افزارشو داشته باشی و یه سری کپی و پیست و کدگذاری...اما بسیار مزخرف و بسیار کسالت بار بود. هنا نشسته بودکنار من. بندرت دیده م هنا آویزون باشه من در مقابل آویزون بودنش احساس مسوولیت دارم. یاد جایی از فرندز افتادم که جویی افسرده شده بود از غم ریچل و شادترین سگ دنیا رو ( بلاتشبیه) براش آورده بودن و دو روز بعد اون شادترین سگ دنیا هم افسرده شده بود...خلاصه با هنا مشغول کلنجار رفتن با این برنامه ی بودیم. هنا غمناک طوری بود...آخر پی سی رو ول کرد رفت بیرون...من ناهار ماهی خورده بودم و تشنه بودم چن دقیقه بعد زدم بیرون...هنا بیرون ایستاده بود به در خیره شده بود. گفت که در از بیرون باز نمیشه و با هم امتحان کردیم باز نشد. رفتیم نشستیم روی پله و شروع کرد به صحبت ...تقریبن منتظر بودم که حرف بزنه...من چیز زیادی نداشتم بگم ترجیح میدادم گوش بدم....گفت که با هم خونه ش مشکل داره. هنا آخرین کسی در دنیاست که کسی بتونه باهاش مشکل پیدا کنه...گفت هم خونه ش بهش گفته حق نداره مهمونی بگیره....بخاطر چند شب پیش که مهمونی تولدش بود. گفت که گفته بود خونه رو به گند کشیده و سرش  داد زده گفت که هیچ وقت پدر و مادرش هیچ وقت سرش داد نزدن بخاطر مهمونی بعد گفت که حتمن خوب جارو نکرده....گفت که شب تولدش مست بوده و خوان رو بوسیده که بنظر من ایرادی نداره چون من عکس رو دیده بودم و بوسیدن از نوع خاصی نبوده. آدما از روی مستی یه سال تمام یه الاغ به خودشون ممکنه آویزون کنن و دردسر بشه. این بوس کوچیک از خوان که مشکلی نداشت. بهش گفتم که نیازی نداره با هم خونه ش درگیر بشه بهتره که وقتی ناراحتی ش رفع شد باهاش صحبت کنه و بگه به یه اندازه سهم دارن و به یه اندازه اجاره میدن و کسی اجازه نداره داد بزنه سر دیگری....و  ....درمورد بوسیدن خوان گفتم باید حواسش باشه کمتر بنوشه...معمولن من ازین نصایح تخمی زیاد میدم به آدما...اما باید میگفتم...نشسته بودیم روی پله و به کوه مه گرفته نگاه میکردیم من کم کم احساس آرامش کردم...نمیدونم چی شد...

ساحلی/ به خاطر یک ساندویچ

همیشه باید یه جا آدمایی باشن که وقتی بارون پودری میاد کج و کوله به صورتشون میخوره کنار دریا؛ قدم زنان ساندویچ ماهی شونو گاز بزنن و قیافه ی احمقانه ی خودشونو زیر دوتا کلاه تصور کنن و با خودشون لبخند بزنن. شاید یکی از اونا هم من هستم که کلاه به سر ؛ کلاه کاپشنمو کشیده بودم سرم و رو به دریای خاکستری مواج ایستاده بودم و قدم میزنم ساندویچ گاز میزنم بی عجله. کار ؟ انقدر دارم که لازم باشه گازهای بزرگی به ساندویچم بزنم و بدوم ولی حوصله ی عجله نیست...کسی خوب بازی میکنه که عجله نکنه. یه قمارباز حرفه ای کسی نیست که بارها زندگیشو قمار کرده باشه؛ حرفه ای اونیه که بدون عجله زندگی شو دربیاره بذاره روی میز و روش شرط بزرگ ببنده...تا قبل از کندن جان؛ بی عجله و با درنگ ..وقت گذاشتن همه چیز به قمار ؛ درنگ و تعمق معنی نداره همه چیز برد یا باخته. قمارباز کسیه که وقتی باخت رو فهمید با باخت زندگی کنه ؛ نه به اجبار...زندگی کردن تنها چیزیست که شروعش به اجباره اما خاتمه ش اختیاریه...کاملن اختیاری....بارون ریز ریز میزنه و باد ؛ باد دریاست موهاتو بلند میکنه تو هوا پخش میکنه اگر کلاه سرت نباشه...اگر عینکت شل باشه لیزش میده رو دماغت...روی صبر و حوصله پای میز قمار رفتن باختن هرچه بودن....خنک آن قماربازی که...

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

برای پروشات/ ساحلی

میخواستم یه کاغذ بردارم برات بنویسم. یعنی بشینم از الف تا ی چیزی که توی من میگذره و جریان داره...اما نه کاغذ و نه ایمیل هیچ کدوم از دستم رد نمیشن...مثلن میخواستم بنویسم دیشب هزار بارگفتم جای تو یکی چقدر خالی بود کنار جاهای خالی دیگه...بنویسم آدم وقتی مخش از حرکت وای میسته چقدر خوب میتونه از موسیقی کلاسیک لذت ببره...از آرت پرفورمنس های هشلهفت خل خل خوب...دیشب آهنگای مورد علاقه تو تو کنسرت راکست شنیدیم. انگار کنار من نشسته بودی میخوندی باهاش...بعد عکس رو ضمیمه کنم به نامه بفرستم یه لب ماتیکی هم ماچ بذارم تنگ نامه هه. به جای همه ی اینکارا درس دارم که امروز نخوندم...به جای اون هم دراز کشیدم. کابوس دیدم...یخ کردم پول اور روی پول اور پوشیدم...یه اخلاق خوبی پیدا کردم اونم اینه که دیگه زیاد بدجنسی آدما برام مهم نیست...هرکس بدجنس باشه خودمو یواش میکشم کنار میرم میشینم برای خودم درسی میخونم. آهنگی گوش میدم...دیگه حتا برام مهم نیست سر آدمایی که ازشون بدم میاد چه میره...کنجکاویم هم ته کشیده...دلم میخواست الان تهران بودم میرفتیم انقدر میخوردیم تا خفه شم...از طرفی مرض ترس از چاقی گرفتم...فکر نکنم ادامه پیدا کنه این مرض؛ نگران نباش...بنویسم برات بارسلون شهر رومانتیکیه. من دو جاشو خیلی دوست دارم. یکی طاق نصرتشو یکی هم ساحل جلوی آفیس رو... نه نه نه...سه جا...من سه جا رو دوست دارم؛ اونجاش که بندر ماننده قایق ها واستادن...شایدم چهار جا حتا...خیابون کارمه که پیاده میری تا خواکین که خونه ی ماری سول توشه...یه لباس فروشی داره توش لباسای عجیب غریب میفروشه میترسم دست دوم باشن حتا دم ویترینشم نمیرم...خونه ی ماری سول و هنا خیلی قدیمین ؛ دیشب قبل از کنسرت راکست رفتیم خونه ی ماریسول برای کار...پنجره های خوشگل قدیمی رو به محله ی قدیمی نسبتن ناجور که البته بنظر من خیلی رومانتیکه باکوچه درازای قدیمیش باز بود گلدونای ماری سول لب پنجره...بارسلون...رومانتیکه؛ گفتم که...اگر بارون بیاد اونم از نوع بارسلونی ش تو کوچه ها بی عجله باشی ...حالا که فکر میکنم میبینم همه ش رومانتیکه این شهر...یاد ویکی کریستینا بارسلونا بیفت...حتما چیزای دیگه ای هم بوده که برات بنویسم اما بیشتر منظورم جا خالی کردن برای کنسرت بود...میدونم که اندازه ی من لذت میبردی مخصوصا اگر از زیر مشعل المپیک بارسلونا رد میشدی و برمیگشتی چراغای شهرو میدیدی...باید برم...خسته ام...

ساحلی / خانه

سرم را در چمدان خالی جلوی در میچپانم...
جام لعنتی ام شکست؛ قطره های شراب تن دیوار گریه میکنند...
همه ی روز به قلب نداشته ام گوش دادم...خالی است...

کسی این چمدان را از دم در بردارد باید...
 تن ناتمام را تمام باید...


۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

ساحلی/ رو سر بنه به بالین

خودم شدم آتیش خودمم شدم خاکستر. آماده م شعله ور بشم. شعله م بگیره به در و دیوار و آدم...زیاد حوصله ی با حوصلگی و با ظرفیتی ندارم...کافیه یه کلمه از نصیحت به گوشم بخوره تا با کله برم تو شکم ناصح مشفق...

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

ساحلی/لجنزار شخصی

ماریا تو راهرو منو گرفته میپرسه خوبی؟ بهتری؟ اوضاع بهتره؟ زبان بهتره؟ عین یه میمون که دو طرف لبشو کشیده باشن بالا میخندم میگم آره آره .سی سی ...همه چی بهتره...زبان بهتره...درس خوبه...من خوبم...تو خوبی ...اونم خوبه...خوبه ....خوبه...بعد تو مغزم میگه نفهم الاغ! چی بهتره؟ زبان؟ درس؟ هوا؟...بعد باز هی میخندم میگم بله من واقعن میفهمم... من بلدم...
از آدمایی که تو کثافت دست و پا میزنن و از دور میبینیم که چه مزخرفی دور و برشونو گرفته حرصم میگیره...میخوام برم خرشو بچسبم بگم احمق! چی خوبه....چی مناسبه؟ چی بهتره؟ همه ی هم قد و اندازه هات به خوب جاهایی رسیدن هنوزم تن لشت روی زمین مشغول فلسفه و تئوری بافیه؟ این امید نیست این حماقته. اگر خودتو تکون ندی؛ باید بری تا آخر عمرت یه فلسفه باف جز بشی که همیشه همه چیز رو نصفه ول میکنه...و همیشه هشتت گرو نه ته. آدم یا بایستی خودشو بجنبونه یا باید بره یه گوشه بمیره. مردن تئوری یا مردن عملی...

ساحلی/خسته

میتونیم با هم کم بیاریم. له بشیم. خسته بشیم بزنیم زیر زندگی بریم یه گوشه انقدر سرمونو بکوبیم به یه سنگ که سر به سنگ خورده بفهمیم همون گوشه هم خبری نیست. هیچ جا خبری نیست...اما من هستم ....حضور لعنتیمو اعلام میکنم. در حال حاضر...

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

– دیگر اسمت را عوض نکن/ مجید قیصری / نشر چشمه

اسم این کتاب چقدر غمگین است....انگار دیگر گم نشو...دیگر نمیر...دیگر نرو...دیگر پنهان نشو...دیگر اسمت را عوض نکن...

doodling

. هر زبانی؛ هرچه که میخواهد باشد؛ هر زبانی وقتی رمزگشایی میشود سور دادن دارد...شاید ماه بعد سور بخودم بدهم.


 . دنبال اعتماد بنفس نداشته ی از دست رفته ام زیر میزها و لای آشغال ها میگردم. انگار من از اول آدم مرئوس صفتی بوده ام...از خودم بدم می آید از مرئوس صفتی خودم...

 . شراب مارکس اند اسپنسر ؛ شورت فلان؛ لیسانسیه ی چی چی حالم را بهم میزنند این آدمها که برای گدایی ؛ هرچه در چنته دارند زیر ذره بین بزرگ میکنند و مثل خلط سگ میریزند بیرون از طرف دیگر اگر کسی از جانانی ها و نزدیکترین ها همین شراب و شورت و لیسانسش را داد بزند بر تخم چشم میگذارم و با به به و چه چه دم به دمش میدهم. چقدر احمق است انسانیت و هورمون دوست ورزی.
 .برای یک ظرف رشته ی آشغال چهار و نیم یورو میدهی انگار گوشت زیر شکمت را بریده باشند بدون بیهوشی و بی حسی موضعی؛ خرج میکنی یک پنج یورویی را...
.لسلی که قرار بود با هم روی پروژه ی زایمان در منزل کار کنیم پنج شنبه شب بچه ای را که آبستن بود از دست داد. پروژه تعطیل میشود چون نگرانیم خاطرش آزرده شود از یادآوری بارداری ناموفق...اینهمه خاطر آزرده شد؛ اینهمه بارداری از دست رفت...هیچ کس دم بر نیاورد...
. آدمی که شغلش گذاشتن و فرار کردن باشد هم بالاخره جایی قرار میگیرد اما بهایش را جان میپردازد تا نگذارد در نرود و زیر کاسه کوزه ی کتابها نزند و کنج خانه را متری یک میلیون نخرد...
. مغزم به یک تلنگر اضافه بند است ...فکر کنم اعدادش اوور دوز کرده اند

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

ساحلی /مادر

دلم مامانمو میخواد که عصر از راه برسه درو با کلید باز کنه ساعت پنج و ده دقیقه...روزنامه بخونم کنارش غذا بخورم. عین بچه ها بپرسم برام چی خریدی. دلم خلوت خودمونو میخواد که دو نفری تو دنیامون غصه بخوریم از بی آرمیتایی یواشکی و دو نفری...شب بشه بچپم زیر لحافش ؛ طفلکی سرش درد بکنه روسری پشمیشو سرش کنه لپای تپلش از روسری بیان بیرون. مامانی من خوشگل ترین و مقاوم ترین زن زندگی منه. دلم چهارشنبه شبا و پیاده و خرید تجریش با مامانمو میخواد که بریم سر سعدآباد کنتاکی ناسالم بخوریم و پیاده تا قلهک سرازیری بیاییم. من بچه بشم به مامانم بگم برام از این ژیاکس کفش بخر...واقعیتش اینه که همیشه دلتنگی و دوری از مامانم از بزرگترین ترسهای زندگیم بوده. همیشه رفتنهام رو به تاخیر انداختم و الان....الان هم دور نیستم چندان. بی قراری هم نمیکنم. راست اینه که زندگی با ترکه ی آلبالو بهم یاد داده که راه دیگه ای جز زندگی کردن به هر ضرب و زور و رسیدن به اهداف ندارم....چاره ای جز کار کردن و آکادمی ندارم...همونطور که اونقدر که از اسپانیایی بدم میومد و به جبر حالا گلیمم رو از آب میکشیدم بیرون وگرنه من  کجا بیشتر از فرانسه و آلمانی حرف زدن فکر کرده بودم...دلم برای زندگی قبلم پر از بی هدفی و پرهدفی و هدفهای آویزان و سربه دار تنگ نیست. دلم برای یک زن غمگین قلمبه که تو خونه با عکسای ما حرف میزنه آتیش میگیره

۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

ریم عزیز

تمام سعی و تلاشم بر این است که کمی تمرکز کنم روی کاغذهای لعنتی روی کلمات لعنتی تر روی علامت ها و رمزها و دستورها...اما مغزم تا هر جای غیرقابل تصوری پر میزند. میخواهم خودم را با کاغذهایم مچاله کنم گوشه ی سطل و بعد خودم را بردارم ببرم بالای همان کوهی که از بالکن تماشا میکنیم...اما مدتهاست خودم را قانع کرده ام بالای هیچ کوهی هیچ خبری نیست که پایین کوه نباشد و هیچ چیز هیچ جا منتظر یک لکاته ی لنگ نیست با یک توده ی پراکنده در پشت لگن...هرچه هست همینجا در کاغذها و عددهها و رمزها و دستورهاست...شاید هم...اشکم در می آید از اینهمه به جایی رسیدن که هیچ جا پشتش نیست ...ترس هایم را خاک کرده ام جایی که خاکش نرم است و گاهی میزنند از خاک بیرون و از تیره ی پشتم بالا میروند...اما ترس این دارم که تمام شوم و به کوه نرسیده باشم...میترسم برعکس دویده باشم

۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

هرچقدر هم که چپ و راست فکر میکنم میبینم آدمهای خوب به آدمهای بد میچربند. هر آدم خوب معادل سه آدم بد احمق آزار دهنده ست. کنه ها و آدمهای آویزان را هم در نوع دیگری از دسته بندی میتوانیم بخوابانیم در دسته ی آدمهای بد و دو دسته بندی کلی بد و خوب داشته باشیم ...هنوز نمیدونم آدمهای احمق در کدام دسته بندی جا داده میشوند...این خیلی مطالعه ی درستی نیست...شاید باید دسته های خوب .بد. احمق درست کنیم...بعد خاله زنک ها /عمو مردک ها را در دسته ی احمق ها قرار بدیم...تازه باید برای خوب بودن و بد بودن هم تعریف قایل بشیم...بعد صدای بزرگان درمیاد که تو خر کی باشی که بگی کی خوبه کی بد...؟ خوب بنده مثلن میتوانم بگویم...فلانی! معیار خوبی برای هم احمق بودن و هم بد بودن است ....از نظر کی؟ از نظر من...بعد هرچقدر به فلانی نزدیک تر بشویم میتوانیم بگوییم که به بد بودن نزدیک میشویم. خصوصیات ظاهری حساب نیست...این یادداشت ادامه ندارد..

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

biologically speaking

ریم عزیز....مثل پیرزن ها که کیسه ی دارو دارن منم یه کیسه اشک با خودم دارم. خوبی یا بدیش اینه که یهویی یهویی تق میزنه کیسه م میترکه اشکام میریزن پایین...بله. بله. زیباست. انسان چقدر لطیف باشد. اما زیبا تر این است. علوم! علوم...علوم عزیز چه کار میکنید؟ هورمونهای نازنین...نوروترانسمیترهای سرگردان. شاعرهای دلسوخته. لوب و مناطقی که در تصاویر مگنتیک رزونانس خاموش و روشن و سفید و سیاه میشوند...سرنوشت رقم میزنند یا زندگی خط میزنند.بله من کیسه ی اشکی دارم که بندش وصل است به آن بالاها...متاسفانه بنده ؛ آن بالاهایم درست و حسابی برنامه ریزی نشدند. ریم عزیز! تو را هم همان بالاها خلق کردم...متاسفم که کم و زیاد این فرمول های شیمیایی حقیر انسان را چه پینوکیو وار به بازی میکشد اما حقیقت همینست که تفریح میکنم روزهایی که حالم بد است میشمارم آیا باید نزدیک سیکل باشد ؛ آیا باید نیمه ی سیکل باشد؛ آیا کافیین زهرمار کرده ام یا ماست..یا اینکه وقتی از خواب میپرم چند ضربان در دقیقه دارم...از آن خوشمزه تر اینکه وقتی بار بلای وارده یا به زبان علوم صحبت کردنی؛ اگر استرس وارده بزرگ باشد یک مکانیسم هایی براه میفتند که جفنگش میشود اسامی روانشاختی آنها ...که بار را روی شانه ات داری اما فکر میکنی که باری نداری...میکشی و جان میدهی و فکر میکنی به به هوا عالی است...و جهان متمدن است. هزاره ی سوم رسیده و کیسه ی اشک وقت مردن و بدنیا آمدن شل میشود اما نخیر اینطورها هم نیست...کیسه ی اشک بندش به جایی وصل است که خودش زیاد جای درست و درمانی نیست. گاهی آن بالا جوری کار میکند میشوی حافظ شیرازی؛ گاهی هم میشوی پاپ بندیکت فلانم. گاهی هم میشوی...بله....

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

ساحلی / بارانی

ریم عزیز
باران مثل دوش میبارد.
زیر لحاف نوی پنبه ای لوله شده ام. بوی آشنا تمامم را پر کرده است.

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

senile numbness2

لعنت! همه چیز از دست رفت...لبشو با پشت دستش پاک کرد از لبه ی سکو بلند شد راه افتاد سمت خونه...کسی برای دلتنگ شدن نمونده بود. بعد از طوفان و سیلاب همه چیز از بین رفت...همه رفتن با سیل...لعنت...دستشو برد زیر کتش ؛ قلبشو در آورد و انداخت تو زباله دونی...یه قدم بر میداشت یه قدم میرقصید  و میرفت....

senile numbness

دلم تاوان میپردازد برای تمامی آنچه از دست داده است. تاوان سنگین سنگ صبور بودن و لبخند های محو دردناک به دوش کشیدن...همین است که هست...باید به اعدادم برسم. باید تکالیفم را انجام بدهم. باید زنیت کنم...همین است که هست باید باور کرد همه ی نقشه های گنجی که زیر درختای حیاط پنهان کردیم پوسیده اند و پشت مسافری که آب نریخته ایم و مسافری که پشتمان آب نریخته اند شدیم و بازیهایی که نصفه ماند در هوا محو شده است...دلم میخواهد من هم محو شوم.کسی جایی آهی بکشد و من آن آه باشم در سرمای شهر ...دامن کسی را نمیگیرم...راه من راهی شده است از لحظه تا لحظه...و فردا تر معنای کتابی و محاسباتی زمینی خودش را دارد...اینطور دیگر نه لحظه ها میمیرند و نه چشمها برای لحظه های رفته خونآبه میگریند...خسته نیستم....اول بازی لحظه ها ایستاده ام و یک به یک مهره های قدیمی را برمیدارم میگذارم کنار...

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

ساحلی / خوابها

ایکاش خوابها هوشمندانه میدانستند کدامیک باید تعبیر شوند....

مگو

همیشه همینطور است. اما من مجاز نیستم ادای ناله و تلخی باشم. چه تلخیی دقیقن؟....صبح رفتیم اکتشاف جنگل هیجان انگیز در چند متری خانه...شمال بود هوا . بی نظیر بود صدای پرنده ها...حتا تمشک وحشی...ته دلم مالش میرود...ته دلم لگد میزند میگوید. زندگی بهتر از این نیست. زندگی خلوت آکادمیک. سر در اعداد و فرمول ها و ارقام...آدمهایی که کنه نیستند. مستقل و باهوش ....آرامش آرامش محل زندگی....من واقعن با وجدانم هم که کنار بیایم باز هم مجاز نیستم غر و ناله کنم
یک ماه است اینجا هستم بسیار بهتر از هر وقت دیگری اسپانیایی حرف میزنم. و بهتر هم میشوم....بلد نیستم که نباشم یاد میگیرم....من میدانم...رازهایم؟ بدرک رازهایم؟ رازهایم را دفن میکنم با مهره های آبی رنگم....به جهنم...به درک