۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

ساحلی /مادر

دلم مامانمو میخواد که عصر از راه برسه درو با کلید باز کنه ساعت پنج و ده دقیقه...روزنامه بخونم کنارش غذا بخورم. عین بچه ها بپرسم برام چی خریدی. دلم خلوت خودمونو میخواد که دو نفری تو دنیامون غصه بخوریم از بی آرمیتایی یواشکی و دو نفری...شب بشه بچپم زیر لحافش ؛ طفلکی سرش درد بکنه روسری پشمیشو سرش کنه لپای تپلش از روسری بیان بیرون. مامانی من خوشگل ترین و مقاوم ترین زن زندگی منه. دلم چهارشنبه شبا و پیاده و خرید تجریش با مامانمو میخواد که بریم سر سعدآباد کنتاکی ناسالم بخوریم و پیاده تا قلهک سرازیری بیاییم. من بچه بشم به مامانم بگم برام از این ژیاکس کفش بخر...واقعیتش اینه که همیشه دلتنگی و دوری از مامانم از بزرگترین ترسهای زندگیم بوده. همیشه رفتنهام رو به تاخیر انداختم و الان....الان هم دور نیستم چندان. بی قراری هم نمیکنم. راست اینه که زندگی با ترکه ی آلبالو بهم یاد داده که راه دیگه ای جز زندگی کردن به هر ضرب و زور و رسیدن به اهداف ندارم....چاره ای جز کار کردن و آکادمی ندارم...همونطور که اونقدر که از اسپانیایی بدم میومد و به جبر حالا گلیمم رو از آب میکشیدم بیرون وگرنه من  کجا بیشتر از فرانسه و آلمانی حرف زدن فکر کرده بودم...دلم برای زندگی قبلم پر از بی هدفی و پرهدفی و هدفهای آویزان و سربه دار تنگ نیست. دلم برای یک زن غمگین قلمبه که تو خونه با عکسای ما حرف میزنه آتیش میگیره

هیچ نظری موجود نیست: