‏نمایش پست‌ها با برچسب نامه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نامه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۴ دی ۲۱, دوشنبه

نامه

آنا الکساندروای عزیز

هوا بسیار سرد شده است. دو شب پیش رفته بودم برای قدم زدن خانواده ای را با سورتمه و سگشان دیدم. اگر خودم نبودم باورم نمیشد.
شنیدم کسی از اقوام ما گفته است که او ـ یعنی من ـ  چند وقت مرخصی بگیرد بیاید و نیاز به مرخصی دارد. این صلاح بینی و قیم بازی ها از سر ما نیافتاده است؟ من اگر به مرخصی و استراحت نیاز داشتم همان چند ماه قبل بود که هیچ کس سراغی هم از من نگرفت.  آن وقت ها دراز به دراز زیر شیروانی میفتادم و می لرزیدم. پیغام دادم که: خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. کسی که نیاز به استراحت دارد شما مردم بیچاره ی دیوانه هستید مغزتان لحظه ای آرامش ندارد.
چندی پیش به وِرا تولدش را تبریک گفتم. زن کم مانده بود میان آن همه آدم من را درسته قورت بدهد. این است که من نیستم که نیاز به مرخصی دارم. من مرخصی هایم را رفته ام و فکر میکنم که یک دوره ی ملاقات و معاینه ی مجانی برای مردمان خسته ی آن سرزمین بگذارم شاید صالحات باقیات ما بشود.
مثل همیشه شما را به مراقبت از مزاجتان یادآوری میکنم.
میبوسمتان
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۴ آذر ۲۲, یکشنبه

گر چنانست که روی من مسکین گدا را*

عزیزم

شنفته ام این روزها غصه تان می شود مدام. گفته بودید جایی که سختتان است تنهایی خرید کتاب بروید. حتما شعر زیبایی هم وصف حال گفته باشید. برایم بنویسید حال کدام ما خوب است.
در این میانه ی هاگیرواگیر کسب و کار کسی حرف خنده داری زد. گفتم یادداشت کنم تا یادم نرود حضورتان عرض کنم. نوشته بود اطبا آنقدر جنازه و فلاکت می بینند دلشان سخت به درد می آید. خواستم ابراز نظری کنم دیدم چه حاجت؟ چه حوصله؟ مخلص کلام اینکه اطبا دلشان به درد می آید اما آدمیزادی حیران خودش می ماند که ناگهان آنقدر وسط بلا و مصیبت دست و پا زده ترس از جنازه و ترک کردن و مهاجرت کردن و ترک شدن مثل نقل و نبات عبور میکند و او هم مثل نقل و نبات با چای بی دلیل کمرنگ کهنه فرو می دهدشان. ما را ز سر بریده می ترسانند؟
القصه! برایت اینطور بگویم که: غم نان...غم نان...دیگر حتی بخاطر ندارم از چه کسی متنفرم و به چه کسی عاشق. وارد بازی های بوروکراتیک غرب صنعتی شده ام از صبح تا شب ثبت میکنم و از شب تا صبح میخوانم. این نوشتن هم از آن ثبت کردن های مفرح شعر و رومانتی سیسم نیست، از آن نوعش است که یک واوش جا بیفتد واویلا و رسوایی است. اگر پنج سال پیش که مهاجرت کردم به شما اصرار کردم که بیایید یقین ناخودآگاه می دانسته ام که اگر مهاجرت به میانسالی نزدیک شود آدمی پاگیر می ماند به آن سبزی فروش و هندوانه چی دوره گرد و آجان های شبگرد تا همان شب نشینی های ترس محتسب خورده که این روزها حتی ذره ای نه حسرتش را دارم نه حوصله اش را. غرب صنعتی لطفش این است که باده بدست رفتن خودش به خودی خود جرم نیست.
چه میخواستم بگویم؟ حقیقتش، حرف خاصی نبود. آن ماجرا و اتفاق هم ماجرای خاصی نبود که بلای آسمانی بود دفع شد. همین که کرکره ی این حجره را هم نیم باز نگه داشته ام نشانه ی آن است که گو اینکه ابله و عاشق مسلک و باری به هرجهت می نمودم، از تمام نکردن و ناتمام بستن هر روایت و شغل و مدرسه پرهیز میکنم که در عوض مناسبات انسانیم را یک جرعه رویش، بالا میروم. ان شالله که بزودی هم نقل مکان می کنیم و تا شما برسید، خانه ی ییلاقی تان را هم روبراه کرده ایم.
سوری می گفت آدمیزاد وقتی گنجایش انتظار ندارد نامه هایش را جوری می فرستد که نام و آدرس فرستنده مخدوش باشد که تا آدمیزاد چشم براه جواب نامه گیس هایش سفید نشوند.
فدایت شوم
نینوچکا مرغ در سفر

پست اسکریپتوم: شنیده ام فرزند اشرف آقای کاف آنقدر پای بساط نشسته که زندگیش به انزوا رفته و کارش بالا میگیرد. به شما توصیه میکنم پرهیز کنید. لازم نیست کمکی بدهید. کمک کننده زیاد هست در آن بلاد.

* به در غیر ببینی  ز در خویش برانم

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

مرثیه ای برای سه عکس

خیلی گذشته ترها که سفره ی پرشین بلاگ پهن بود، میرفتیم مدام سر میزدیم به ملاقات کنندگان صفحاتمان. این روزها نه پرشین بلاگ هست و نه حوصله و نه وقت. اما یادداشت های کهنه ی زرد شده برای خودشان گاهی تابی زیر باد می خورند و به چشم میخورند. مدتهایی بسیار پیش تر که شب ها باز هم نصیب من کاناپه ی نشیمن بود، نشسته بودم عکسی را نگاه میکردم و می نوشتم. حتا امید داشتم نوشته را روی کاغذ کنم و با یک کارت که عکس سیاه سفید پوبلونئو بود، پست کنم. نه اینکه چون تنهایی روحم را میخورد و نه اینکه بازدیدهای آخر هفتگی تهوع آور سببی، و نه اینکه رابطه ی موهوم من با آمار و ارقام و درصدها بیچاره ام کرده بود؛ همین آنکه دل تنگ بودم. روی عکس نگاه میکردم به لب های قیطانی و چشم های خسته و خنده ای که در عکس معنادار و نومید مینمود با یک کلاه مسخره ی حصیری سفید. عکس دیگری هم بود و دیگری هم. دومی بود آنکه پشت به دوربین دستم به گوشه ی دامنم بود که باد بالا نبرد و سومی آن بود که با تعجب به آنهمه پروانه ـ به زعم من زشت و ترسناک ـ نگاه میکنم بی توجه به دوربین.
حالا هم که می نویسم نه آنکه از چکش رفلکس و چراغ قوه ی جیبی و باز اعداد و ارقام و درمان و خاتمه و امتحان و امتحان و امتحان دلزده باشم....نه....اینها نیست. حتا چشمم به عکسی هم نخورده بود. دنبال یادداشت ها و راهنمای امتحان خاصی بودم که برای کسی بفرستم خودم را به عمد سرگرم کردم با پیغام ها.
از اینهمه خطوط و کلمه مقصود یک نامه بود که خوش داشتم بنویسم تا جایی داشته باشمش به یادگاری اما وقتش نیست. شاید آخرش را اینطور تمام کرده باشم و بخواهم باز بنویسمش:
....اما عزیزم
این روزها و اینجا دیگر جایش نیست بنویسم...هرچه بنویسم هرکجا، کثافت ترین و بی ارتباط ترین و لجن بارترین خیالات خواننده را برمی انگیزد، حالیکه من میدانم چه میخواستم بگویم و تو میخواستی بدانی که چه میخواستم بگویم...دیگر حتی نزد خودت جایش نیست بگویم....خلاصه بگویم و تمام کنم....آدمیزاد اگر بداند که آزار میدهد،  رها میکند...رها نمیکند....داستان را آنطور مینویسد که آدمیزاد آزارنده ـ حتا بی خودآگاهی ـدیگری را از گزند خودش حفظ میکند و می رود...او نمیداند...فرداهای سالیان می فهمد...
....آهوبره روی برمیگرداند و شکارچی تفنگش را پایین می آورد و من برای هزارمین بار روی تخت های ناراحتم در خانه هایی که چمدان هایم را باز نکرده ام غلت میزنم...

۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه

به همسایه ام.

همسایه ی عزیز

خبر مرگ را شنیدم. من با مرگ خواهرم. مرگ با من خواهر است. اینطور است زندگی، گاهی کار خوب است و بار بد است و یا بار خوب است و کار بد. امروزها که کار خوب است، روزگار خوب نیست. دو چند روزی است که مرگ تا نزدیکی ما می آید و گاهی صورتمان را میبوسد و می رود. گفتی که پیش خودت  فکر کرده ای از خواهر مرده ام جدا نمی شوم.، نمیشوم. از تمام احمق های جهان که برایش طلب آمرزش میکنند متنفرم.
کار زیاد است. این خوب است.  وقتی کار زیاد است مفید بودن حرفه ام را دوست دارم. به دنیا پوزخند میزنم اما ناگهان های زندگی بیخ گلویم را میگیرند و طبل مرگ صدایش قطع نمی شود. گفتم باید بخوابم. گفتند حرفه ات نخوابیدن است. بیدارم. آماده ام صدای ضجه های قورت داده ات را گاهی برایم بنویسی.
قربانت
نینوچکا
مرغ در سفر

۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه

نزدیک دوست نامه

عزیزم
برایت

گفته بودم که از دسترس دورش میکنم. اما فکر کردم در این روزهای از دسترس دور بودن وبلاگ، چیزی هم ننوشته ام. کاری پیدا کرده ام. بسیار امید دارم این هفته قرارداد را بفرستند. شبه و تردیدهایی دارم از رؤسای آینده ولی پول لازم است دیگر. نمی توانم به آن خانه برگردم در زرگنده و دستم را دراز کنم یا چیزی را از اول شروع کنم. من زندگیم و دوستان و عاشقیم را در تهران گذاشتم تا از آن خانه که بالاخره فهمیدم به وظیفه اش یعنی خانه گری عمل نکرده است و من را بخودش عادت داده، چنان که زندانی به زندانبانش. خواستم برایت بگویم که سیگار خیلی کمتر میکشم و چشمم بهتر شده است. اما لرزش دستم و اضطراب و هراس تغییر نکرده. مثالش اینکه دیشب با مکافات و اضطراب و ماجراها خوابیدم و از صدای افتادن مایع دستشویی به زمین چنان از جا پریدم که مهمانم از صدای من بیدار شد. مثال دیگرش مثل وقتی است که نشسته ایم و ساکت  تلویزیون میبینیم ناگهان کسی شروع میکند به چیزی گفتن، همان ناگهان من را می پراند طوری که الف آن شب میگفت من را که چه شده انقدر ترسان و حساس تر شده ای. این نوع حساسیت و تحریک پذیری در تو جدید است.
برای تو از خانه بگویم. با مزه است. زیرشیروانی است ولی شب های تعطیل بیچاره ام میکند. جوانهای محله ی اشرارپرورپر از هورمون ما ساعات بامدادی شروع به عربده کشی میکنند. با آن سطح وحشتناک هراس و تحریک پذیری از هر یک خنده و یک بوق ماشین از شش طبقه پایینتر از شیروانی جوری میپرم از خواب که تا ظهرش دست هایم می لرزد.اتفاق....که بسیاری افتاده. گفتم فقط خبر کار پیدا شدن را بگویم. هرچند که تا قرارداد را نبینم واقعا گفتنش ابلهانه است.
عزیزم
میدانی که مدتیست عادت روزنوشت و آدرس جزییات دادن در وبلاگ را در خودم تعطیل کرده بودم. می توانستم برایت نامه ای بنویسم و بفرستم اما فکر کردم اینجا بخوانی تا بدانی که خاک ها را از روی وسایل وبلاگ زدوده ام و به بیماری نوشتن برگشته ام.
قربانت
برایم بنویس

۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

نامه

عزیز من
این را بارها بازنشر و بازخوانی کرده ایم و بارها من پاک کرده ام، گذاشتم بماند گاهی به یاد خودم بیاورد:
"می‌خوام از یادتون رفته باشم، از شهرتون رفته باشم، از اتاق‌تون رفته بودم، از تخت‌تون رفته باشم، از دل‌تون از یادتون رفته بودم. بعد؟ هیچ‌چی.. شما بمونید و یه آینه. می‌خوام از تو اون آینه هم رفته باشم.
می‌خوام از دست‌تون رفته باشم..."

حسین نوروزی/گاوخونی 


۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

نامه

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد*

تلما

بالاخره نامه ای هم در صندوق ما افتاد. کشتی ما را در شط شراب انداختی. از غصه هایت هم مثل ناله هایت برایم بنویس. برای بار چندم کتاب رنجهای ورتر جوان را میخوانم و موفق شده ام به یک سوم آخرش به آلمانی برسم ولی احساس موفقیت ندارم. چشم هایم به نامه ات روشن! اینکه میخواهی با ساطورم گل بیفشانی و بیاوری، از خودم شرمنده ام میکند. شاید سی و چند سالگی مرحله ای از شرمندگی است. روزهایی کف خانه دراز میکشم و به آدمهایی که شرمنده شان هستم، روی سقف خیره میشوم. کسی را شناخته ام، که سالها پیش وقتی من رسیدم خودش را کشته بود. به او فکر میکنم. می دانی به خودم چه جوابی میدهم؟ کسی که خودکشی بخواهد، در کرنا نمیکند. من در عوض آرزوی مرگ را در بوق و کرنا میکنم و امروز قطعا اعلام میکنم که عرضه اش را ندارم اما برنامه ی مدونی هم برای ادامه نیست. از روزهای آسودگی من خاطرات دبیرستان مانده است. دو روز پیش قدم زنان خیابان مونستر را به سمت جنوب میرفتم و فکر میکردم همانقدر که من به مدت نیم ساعت دست هایم نلرزد و ضربان قلبم را کنترل کنم یعنی آسودگی، دو دقیقه ی بعد با دست لرزان سیگاری گیراندم.
دوستت
لوییز
پیوست: سیگاری نیستم. نمی توانم سیگار بکشم، حالم را بد میکند. نگرانش نباش
* حافظ

۱۳۹۴ تیر ۱۵, دوشنبه

نفرین

الکساندرا ایوانوای عزیز

شنیده ام که تغییر محل زندگی داده اید به خاطر نقرس همسرتان. برای ایشان آرزوی سلامتی دارم. پرسیده بودید آیا هنوز هم کولی وار خانه به دوشی می کنم، جوابتان مثبت است. به خاطرمان هست که با تمام سرکشی و آتشین مزاج بودن چقدر مومنانه زیسته ام. راستش را بخواهید از زمانی که شما تصمیم به رفتن گرفته اید ایمانم را یک به یک از دست می دهم می دانم که سرزنشم خواهید کرد. می دانم که نگران خواهید شد به زودی از بابت تنهایی ام. به شما اطمینان خاطر می دهم که من تنها نخواهم ماند اما از شما انتظار نامه ای را خواهم کشید که برایم بازگو کنید که من تا بایستی تا کجا مجازات بشوم؟ ایمان هایی که هر روز از کفم می روند چه می شوند؟ از کجا شروع شدند روزهایی که آدمها یک به یک از حرمت و ارزش سقوط کردند و از آنها حتا یاد کردن هم دلم را بهم می زند؟ خواهش می کنم برایم بنویسید هربار که دلم را امن کردم، چه شد که ترس را تزریق کردند به زندگیم؟ چرا من مقصر قلمداد می شوم؟ این همه انسان منفعل و جبون از کدام سرزمین به سرزمین کوچک من مهاجرت کرده اند؟ مگر من را بس نبود آن همه که از سر گذرانده ام؟ شما سال ها و تجربه های بیشتری را پشت سر گذاشته اید؟ برایم بنویسید این ها چه کسانی هستند؟ این خشم من از کجا می آید؟ داشتم برای کسی می نوشتم، در میانه ی نوشتن احساس کردم می خواهم میز و قلم و کاغذ و مرکب را با هم از پنجره پرتاب کنم بیرون و آرزو کردم که آن شخص هم آن بیرون باشد تا همه ی این میز و لوازم به سرش برخورد کنند. مردهای هوس ران و پست فطرت؟ زن های شیطان صفت؟ به خودم شک دارم. انسان این حجم بزرگ تجربه های دل بهم زن با خودش تا کجا بکشد؟ طاقتم تمام شده است. کاش کاغذ شما زودتر بدستم برسد.

دوستدارتان
نینوچکا
مرغ در سفر

۱۳۹۴ فروردین ۲۶, چهارشنبه

به بافته گیسوان زرمان.

عزیز من
نامه ات را خط به خط چند بار خوانده ام. از شب های روشن گفتی و رفتم به دختری با ابروهای مشکی و کوچک با آرزوهایی که آن روزگار، امید بودند. نفس عمیق....این فیلم هم از فیلم های بالینی من است. گفتی ساعت ها؟ ساعت ها را دوست دارم آنجایش را که مرد خودش را بیرون می افکند به سادگی. غبطه میخورم انسان چقدر رها می تواند برود که اینسان، خونسرد به دیدار مرگش بشتابد. جانم! حقیقت آن است که دست به دامان شعر شدن از سرحد تن و جان خسته ام رفته. گاهی بیدل، گاهی صائب، گاهی براهنی....
از موهایت گفتی. نچین. ندیده ام اما میدانم که باید ببافمشان. بنشینیم کنار حوض مروارید مروارید اشک هایت را بریز اما گیسوهایت را نه. در زبان ما به زنی که چتری دارد میگویند: تِلی. تِلی جان را به تو می گویم که ندیدمت اما میدانم گیسوانی زیبا داری و حیفم از ظلم قیچی می آید در حقشان. بماند.....
اوقاتم را تلخ از خواندنت؟ می دانی که سیر نمی شوم از خواندن و شنیدنت.
مشتاق دیدارت

۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

نامه ها/ هشت / به میم. میم. زن

عزیزم
زن 

یک طفره ای میروم از نوشتن برایت. نه آنکه ننوشته باشم. اصلن از حرف جدی و نامه ی جدی فرار میکنم. گفته ای مسافری.
کاش دلم را میکَندَم با تو میفرستادم سفر. شوخی که نیست این سفر، میدانم برایت هنوز جدی نیست اما می شود. بگذار باز هم طفره بروم. تو مسافری و قرار است همسفرت همیشگی شود، مبارکمان باشد. کاش نگرانیم را هم با سفرت میکَندی می بردی خاکسترش را بباد می دادی. دلم پیش چشمان خندانت است. پیش خنده ی چشمان و گونه ات.
حرفی ندارم.
دل و جانم با سفرت می رود.
زن ت.

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

نامه ها/ سه/ به میم. قاف

عزیز نازکدل
چه ها که بر سر انسان میرود. نه؟
حرف زیاده ای ندارم از آن رو که نوشتنی ها را با هم یا میگوییم ضمن پیاده و سواره روی های شبانه یا با هم نگاه میکنیم.
به شما یک توصیه ی رفیقانه دارم. تجربه ی خود را در اختیار میگذارم:
اگر خدای نکرده و از جان عزیزتان دور، زمانی دچار حادثه و تصادف شدید؛  بر سر صحنه ی تصادف، جرثقیل ها را بعد از بغل های دوستانه خبر کنید بیایند. تا برسند و جاگیر شوند و آرام کنند و قرار یابند، توصیه میکنم شاید حتا قبل از امدادهای پزشکی...بسیار سودمندند.
جانم
این را یک یادداشت تشکر، ارادت تلقی کنید تا بعد حضورن روی ماهتان را زیارت کنیم.

۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

نامه ها/دو/ به لام شین

عزیز من
یک چیزی بگویم از نگرانی درت بیاورم. دیگر این حناها و آن حناها برای من رنگی ندارد. انقدر همه چیز از پیش معلوم و رو است، که بی مزه اش میکند. حوصله ی من هم صبور تر نشده که هیچ، بی تاب تر و کلافه تر شده است. ذره بین بدست ایستاده ام تا از آن خط مورد نظر لعنتی فرضی، کلمه ای و قدمی اضافه تر برود تا خونم بجوش بیاید. چه بجوش آمدنی؟ بی اعتراض و بی جنجال رفتن. از خودم متعجبم آن آدم توضیح باز، توضیح ساز و توضیح کِش هوچی...چه خسته ام. چه لجبازانه و خودخواهانه میخواهم همه چیز را آنطور که میخواهم هدایت کنم وگرنه هیچ چیز نباشد اگر آن نباشد که من میخواهم.
آدمیزا با خودش در صلح باشد خودش را بلد باشد. که هست. بلدم.

نامه ی یک) پ. میم

عزیزم

میترسم باز چمدان کنم و بروم. آدمها هرشب میترسانندم و هر صبح بیزارم میکنند.
 کثافت بدی در هوا موج میزند. از آخرین باری که دیدمت و سرور این دیدار وصف کردنی نبود سه هفته یا بیشتر میگذرد. چه زود میگذرد. اگر بگویم امیدی را که ساخته بودم از دست میدهم دروغ گفته ام؛ اما میدانی که زیاد دیده ام و شنیده ام این روزها. خواهی گفت مریض و بدبین شده ام...که نشده ام. نه مریض و نه بدبین. چیزی هست که انگار در من است. با من می آید، مینشینم برمیخیزم، هوا میخورم، نگاه میکنم. در چشمانم نشسته است. دلزده ام میکنند. آنها را میگویم. اینها را هم. همگی شان. میترسانندم. حجم پیچیدگی ها و گره های کورشان را نه حریفم و نه خواهان. تو که درسش را خوانده ای بگو! حوصله ی من را چه میشود؟ مدام مقدمات فرار و پنهان شدم میچینم. از آنها را میگویم. از اینها را هم. چه شد و چه آمد بر سر آن خندان من که باز هم میخندم و مینشینم میگویم و وقتی ترک میکنم، به رفتن فکر میکنم.
نترس! قرارهای عصرانه و ایستگاه اتوبوس ما پابرجاست. من زن بی صدا دامن برچیدن هستم، درست...اما زنانه های ما سرجایش، پاگیر زنانه هایمان هستم...اصلن  چه شد برایت نوشتم؟ دلم برایت تنگ شده است. جایی نوشتی دلت برایم تنگ شده است، دل تنگ تر شدم. دلم از بودنت گرم است. جایی گوشه ای پا روی پا انداخته ای و سوزن میزنی یا مدل لباس نگاه میکنی و من تو را میبینم که شاید هم دور کمر من را سایز میزنی.
میدانی چگونه ام؟ تمام صورتم میخندد و تمام درونم پر از سگرمه است. آمدن خوب است و تو خوب، خانه ات هم آباد. جای من کنار آن میز کوتاهست که رویش شام خوردیم و پیاله زدیم.
میخواهم اعتراف کنم که نه، دست من برای چند نفر رو است، یکی هم تو...از آدم ها زود آزار میبینم و میشکنم و میبّرم و میروم.
تو که درسش را خوانده ای بگو، حالا که برگشته ام و خانه هست، و رودخانه ی زرگنده، چرا دلزده می شوم از آدمها؟ چه می شود که دلم میخواهد میانه ی راه از بالای پل معلق سقوط آزاد کنم؟
به من جوابی نده. تو من را بلدی. شبی را یادت هست که از آنهمه تعجیل شگفت بودی؟ بیا و برایم یک خط بنویس: که تعجیل، الان وقتش است.