۱۳۹۴ تیر ۱۵, دوشنبه

نفرین

الکساندرا ایوانوای عزیز

شنیده ام که تغییر محل زندگی داده اید به خاطر نقرس همسرتان. برای ایشان آرزوی سلامتی دارم. پرسیده بودید آیا هنوز هم کولی وار خانه به دوشی می کنم، جوابتان مثبت است. به خاطرمان هست که با تمام سرکشی و آتشین مزاج بودن چقدر مومنانه زیسته ام. راستش را بخواهید از زمانی که شما تصمیم به رفتن گرفته اید ایمانم را یک به یک از دست می دهم می دانم که سرزنشم خواهید کرد. می دانم که نگران خواهید شد به زودی از بابت تنهایی ام. به شما اطمینان خاطر می دهم که من تنها نخواهم ماند اما از شما انتظار نامه ای را خواهم کشید که برایم بازگو کنید که من تا بایستی تا کجا مجازات بشوم؟ ایمان هایی که هر روز از کفم می روند چه می شوند؟ از کجا شروع شدند روزهایی که آدمها یک به یک از حرمت و ارزش سقوط کردند و از آنها حتا یاد کردن هم دلم را بهم می زند؟ خواهش می کنم برایم بنویسید هربار که دلم را امن کردم، چه شد که ترس را تزریق کردند به زندگیم؟ چرا من مقصر قلمداد می شوم؟ این همه انسان منفعل و جبون از کدام سرزمین به سرزمین کوچک من مهاجرت کرده اند؟ مگر من را بس نبود آن همه که از سر گذرانده ام؟ شما سال ها و تجربه های بیشتری را پشت سر گذاشته اید؟ برایم بنویسید این ها چه کسانی هستند؟ این خشم من از کجا می آید؟ داشتم برای کسی می نوشتم، در میانه ی نوشتن احساس کردم می خواهم میز و قلم و کاغذ و مرکب را با هم از پنجره پرتاب کنم بیرون و آرزو کردم که آن شخص هم آن بیرون باشد تا همه ی این میز و لوازم به سرش برخورد کنند. مردهای هوس ران و پست فطرت؟ زن های شیطان صفت؟ به خودم شک دارم. انسان این حجم بزرگ تجربه های دل بهم زن با خودش تا کجا بکشد؟ طاقتم تمام شده است. کاش کاغذ شما زودتر بدستم برسد.

دوستدارتان
نینوچکا
مرغ در سفر

۱ نظر:

الهام گفت...

چه دلم برای نامه‌هات تنگ شده بود