۱۳۹۳ اسفند ۴, دوشنبه

به ز

خواب دیده ام. هر دوی ما آبستن بودیم. صورتت را ندیدم اما شنیدم گفتی دستهایت باد کرده اند. من می ترسیدم بگویم آبستن خون ام فقط. میترسیدم هول برت دارد. گفتم دلت خوش است به آن نطفه ی درونت که ناگهان خواندی :جز یأس چه زاید شب عشاق عقیم است *

* بیدل

۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه



صدای پایم از انکار راه بر میخاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود 

قصه ام را که میدانی و میگویی امید. سی و چند سال دیگر را بگذرانم تا امید به قولش عمل کند

داغ عشقم‌، نیست الفت با تن‌آسانی مرا

یک تن عریان من
ز وحشت شعلهٔ ما مژدهٔ خاکستری دارد
پرافشانی به طوف بال عنقا می‌برد ما را

گفته بودی رفتی آسمان گردی. اینجا روز به روز بی رنگ تر می شوم و آسمان به سیاهی نزدیکتر. عاجزم و جز اشک سلاحی ندارم.

۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه

ریم

ریم عزیزم

خاکستری هوای اینجاست یا غولی که پایش را از روی چهاردیواری سینه ام برنمیدارد؟ از کجا شروع می شود خیابانی که بن بست نباشد و آخر آن تو با چترت منتظر ایستاده باشی؟ بدون چاره ام.

۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

سرا پا رنگم اما سخت بیرنگ است پروازم*

آدمیزاد در زندگانی چندبار دلش آنچنانی می‌شکند؟ دیدی چه در یاد می‌ماند. این‌بار یادم نمی‌ماند، نه از سر صبوری و نه گذشت؛ در فرایند جنونم، به‌یادسپردن از یادم رفته. اما خود همان لحظه‌های سنگ‌به‌دست شیشه‌نشانه‌رو برای به‌خاک‌وخون‌کشیدن و شکست قبیله‌ای کافیست چه برسد به این مجنون بی‌جان.
ناله نباید؟ خفه باید؟ چاردیواری اختیاری شاید.
http://zarmaan.persianblog.ir/post/388
*بی دل

۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

آسمان بار امانت


چه میکنم؟ زندگی. نه آنی که میخواستم باشد. بارش را به دوش میکشم صرفن. اما پدرم میگوید زنده ایم به امید. به خودم دلداری میدهم سخت است اما سخت تر از آن دیدن جان دادن آن بچه بود؟ چه کشیدم؟ اینها مضحکند. صلیبم را میکشم