۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

شناسنامه بدست یک گوشه ایستادم گوش میدهم به جنگ و مناظره ها

ای ساربان لیلای من را ببر باید به پروازش برسد ای ساربان جان



چندین سال پیش یا کمتر از آن چند سال پیش که حتا بخاطر ندارم چه کسی اما کسی کنار من نشسته بود. دلم میخواهد فکر کنم میم بوده اما نبود حتم دارم. نشسته بود و من تا زیر سیب آدمی که ندارم لبریز بودم از یک حس. از آن نوع حس هایی که وصف کردنش کار من نیست. در حنجره ام یک گلوله آتش نشسته بود و در چشمم بی دلیل اشک. از آن اشکهایی که میخواهی راه بدهی بریزند و هی فس فس دماغت را جمع کنی. اشتباه هم نشود. هرگز قصد استهزا این حال را ندارم. صرفن به وقایع نگاری میپردازم. در این لحظه یادم افتاد چه کسی بود در کنارم چون در همین ثانیه بخاطر آوردم که تشر زد که این حال خوب را با گریه و زاری خراب نکن و چقدر راست میگفت.
گذشت همان هم و چندسال جلوترش کسی در ماشین من نشسته بود سمت شاگرد و آب غوره میگرفت. اشتباه نکنید هنوز هم نمیخواهم آن حال را مسخره کنم در اینجا هم صرفن به مسخربودن موقعیت میخواهم بپردازم. من عجله داشتم میخواستم زودتر برسانمش جایی و خودم بروم به قرار نسبتن مهمی برسم. تلاش میکردم هم با ادب و هم دل نشکنانه بگویم بس کند و اگر میخواهد زودتر آتش کنم ماشین را برویم اما دست بردار نبود. موقعیت معذبی بود. کسی عجله داشته باشد یا کسی بخواهد از حضورت لذت ببرد و آن را با کنترل نکردن فیزیکی رفتارهایت خراب کنی.
گذشت رسیدم به اینجا. به زن از دیوانگی میگفتم که تنها سی ثانیه  از فکر قرار گرفتن در جایگاه عاشقانه  یک منیژه بر سر چاه بیژن من را به ملال دچار میکند. میدانید از کدام حال ها؟ از آنها که شما را بزور یک بلیط مجانی میکشند به کنسرت فرمان فتحعلیان و تمام مدت پاهایت را باید عصبی و بیقرار تکان بدهی از آن ملال ها.

از طرف دیگر من بنده ی حلقه بگوش عصر رومانتیسیم هستم. به تمام فیلم های عاشقانه لطیف تعظیم میکنم و دقت میکنم از بین شعرهایی که میخوانم عاشقانه ترین ها را بخاطر بسپارم. و عاشقانه ترین قطعات موسیقی این تناقض نیست. این اسمش" پدر تجربه بسوزد است".



تن فرمانروای محض است. تن است که تصمیم میگیرد کجا بروی و کِی بروی و چرا با یک" او" بروی. همان تن است که بعد از رفتن تصمیم میگیرد برت گرداند و به سوی دیگری...حالا من میدانم که صرفن تن حکم میکند اما نمیدانم آن وقت که اشکمان دم در بود و شعرمان براه؛ تن سهمش را با چه قسمت کرده بود؟ با دل؟ دل همان است که به سیخ میکشیم و نمک میزنیم کباب میکنیم با عرق میزنیم؟ یا چیست؟ من هنوز مطالعه ای ندارم اما دلم میخواهد بگویم دل بخشی از سیستمی است که با تن دست به دست میدهند در جوانی و رفتارهای اشک و آه جوانانه میسازند و در سنین بالاتر این سیستم تکامل پیدا کرده تخصصی تر شده و صرفن متمرکز بر تن فعالیت میکند. کنترلش هم راحتترست از رفتارهای هیستریونیک و دراماتیک. تن است گرم میشود داغ میشود و سردش که کنی آٰرام میشود.تن هوشمند است؛ درگیر اشک نمیکند و نمیشود همه چیز تعریف شده است برای تن. روشن بدون قصه.


یک عکس و دو بعد التحریر

یک قابی هم هست که من روی زمین نشسته سرم را به عقب هایپراکستند کرده ام تا روی زانوهایش تا موهایم را ببافد. او روی کاناپه ی کهنه...خواننده ممکنست دچار این گمان شود که تصویر غمگین است اما برای نویسنده این تصویر شادی بخش ترین آفتابی ترین تصویر است و موقع نوشتن نه بغضی و نه اخمی. احتمال دیگر این است که نویسنده نزدیک به ایام جانگداز پریود بغض و اخمش به لمس شدگی تمایل پیدا میکند و صرفن پاچه میگیرد.

بعد التحریر: کسی که قابلیت خوردن آنهمه ساندویچ و چیپس و نوشابه و کلوچه ک با تکه های شکلاتی در یک توقف در فرودگاه شیکاگو را با آن همه صبر و تحمل دارد؛ که نباید با یک کاسه سوپ اضافه (سلام آقای الیور توییست از چارلز دیکنز) دچار سردی و گرمی شود.

بعد از بعدالتحریر: گوش شیطان کر چشم راستم همکاری چشم گیری نشان میدهد. سه هفته است بی قطره سر میکنم آخ نگفته. جا دارد از او یاد کنم.

۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

Eternal sunshine blah blah

الان خدمت شما بدون ناله عرض میکنم که در ایام بعد از دی ماه سال هشتادوسه بود (نخیر قصد ندارم روضه ی تاریخ فوت خواهر را بخوانم). نشسته بودم پشت میز تحریر در انتهایی ترین اتاق خانه ی زرگنده. آن روزهای نسبتن منحوس (چون هنوز منحوس ترش را ندیده بودم) میز تحریر کنار قفسه های کتاب بود و یک عدد مانیتور خیلی خرکی روی آن بود که انگشت میکشیدی این انگشتت تا آرنج خاکی میشد. بله پشت آن میز روی صندلیی که بطور مادرزادی یک چرخش لنگ بود و درس نمیخواندم بلکه فیلمی نگاه میکردم که سرتاپای فیلم آبی بود و هر نیم ساعت یک بار یک نفر روی کلاویه ی پیانو یک فا میزد گاهی یک می بِمُل.  یک دختری هم بود که موهای آبی رنگی داشت. آن فیلم را بنده در سه جلسه تمام کردم چون وسطش بارها لواشک خوردم؛ با دوسپسرم صحبت کردم و شام رفتم بیرون و برگشتم و خوابیدم و بیدار شدم و ادامه دادم و جلسه ی سوم از پشت آن میز بلند شدم رفتم دراز کشیدم روی تختم و به کسی زنگ زدم و گفتم یک فیلمی دیده ام که فکر میکنم بسیار کسالت بار بوده است اما نمیدانم به چه دلیل از فکرش بیرون نمی آیم...خلاصه آن کس فیلم را ندیده بود و داستان تمام شد و من در فروردین ماه سال بعدش به دلیلی که از حوصله م خارج است در یک روستایی اطراف بابل دراز کشیدم در رختخواب و باز به آن فیلم فکر میکردم. در واقع من نه چیزی از اسم فیلم بطور کامل و نه اسامی شخصیتها بخاطر داشتم مدتها به آن فکر کردم و رفت تا سال ها بعد که میشود چهارپنج سال پیش. تف به آن روزهای نحس. یک بار با کسی صحبت میکردم از ایده ی پاک کردن و محو کردن از خاطر و تلاش کردم اسم درست فیلم را بگویم و اونه فقط در اسم فیلم  کمک کرد بلکه  نیم ساعت سینه زنی کرد در مدح فیلم مزبور بطوریکه حقیر؛ همان لحظه تصمیم گرفتم ایشان را مجددن و اینبار در لپ تاپم روی پا درون تخت زیارت کنم و کردم نشان به آن نشان که سه بار دیگر...در همان روزها بود که آن مرحوم گودر (باعث و بانی و قاتلش رو بخدا سپردیم الاهی که در آتش جهنم بسوزد این آلن) این جنبش زیر پوستی فیلم مزبور راه افتاد الخ...
خب این داستان همینجا خاتمه پیدا میکند زیرا نویسنده سوگند یاد کرده وارد موضوعات چندبار دستمالی شده نشود و گفته ها را هزارباره یاد نکند. این بود خاطره ی ما از فیلم درخشش ابدی یک ذهن فلان...یک وبلاگ خوبی خوندم امروز و این داستانها زنده شدند.
امشب خواستم فیلم را مجددن احیا کنم ولی تماشای  آن را بسیار کسالت بار بسیار تکراری و بسیار بی ثمر یافتم.

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

سطح توقعاتم از احبا رسیده است به اینکه: کاش یادشان نرود من به قهوه حساسیت دارم.
انتظار داشتم دلداری زیادی بدهد بمن؛ یک جوری که  همه چیز یادم برود الان حتا یادم نیست که: حواسش بود داشتم محو میشدم؟ از آن بدتر اینکه حتا ذره ای از او به دل نگرفتم و گله و دلگیری ندارم...یک جور خنده داری عارف شده ام. لابد بقول نرگس این هم از عوارض پیری...

۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

یک دو نفس ناله شو و از دل دیوانه برآ

حواس تنش به استعاره های تصویر سر شانه اش در آب رفت...حواس تنش داغ میشد به تصویر تصویر تنش در سایه...
...
...
.


بیدل

۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

عِمام لکاته

عزیز من
صد بار بشما گفتم جاودانگی در اختصار و ایجاز است. در خودمانی بودن و زیرپوستی.  به درازا کشیدن و اجتماعی کردن قضایا فقط  سیر لجن مالی شدن تسریع میکند. لجن مال شدن که ناگزیرست چه کاری است تعجیل؟

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

جماعت من دیگه حوصله...... ندارم

قبلن گفته بودم؟ شاید اگر فرودگاه مهرآباد بود کمتر غم انگیز بود. گفته بودم نگفته بودم؟

میگفت فکرهایش را کرده است و من هربلایی در دنیا بگویی بسرم آمده یادم نیست بقیه اش چه بود چون فکر میکردم آیا از آن بدتر هم میشد؟ آن یکی گفت هیچ وقت این را نگویم چون انگار بدترتر تری هم وجود دارد.

بین عکس ها دنبال عکسی میگردم که آفتاب به تک تک کک مک هایش توک میزند و دامنش توت فرنگی های ریز دارد. چرت میزند و من پایم را روی کتفش گذاشته ام و عکس گرفته ام. لاک سیاه زده بودم.

Buried alive in the blues

ساعت سه و سه دقیقه ی بامداد باشد. جنیس جاپلین هم بخواند. بعد از یک کشتی نفس گیر با کانفادر ها و انرژی این تِیک اجاستمنت و نهایتن میسینگ وَلیو های سمبل کاری شده و کبدی که واقعن از سرخی رویش شرمنده باشید. (کبد جان! با شما هستم عزیزم من را ببخش) در ایمیل کاری تان یک دانه ایمیل دیگر بیفتد که باید چیزی را بصورت شفاهی جایی ارائه کنید. چه فکر میکنید؟ بی درنگ تصویر دختر بچه ای که در دستش یک رشته مروارید بحرین ناگهان پاره شده در نظرم مینشیند. دلیل؟ ندارم. اگر خاله جانم بود میگفت اینها نشانه های الهی هستند برای اینکه بروی و ثبت نام کنی در آن بی صاحب و پولش را هم بگیری. درینجا چند مسئله مطرح میشود. اینکه نویسنده مدتی است از وراجی و مخصوصن ارائه های شفاهی متنفر است. ترجیح میدهد پشت صحنه بماند بنویسد گند بزند و ساعتها با یک کامند در نرم افزارش ور برود تا سردربیاورد و سه برابر یک فرد عادی وقت صرف کند تا بفهمد یک رگرسیون بینومینال نگاتیو واقعن به چه درد بشر میخورد و صادقانه؛ اصلن یادش نیست برای تزش چه غلطهایی کرده است؛ حالا باید برود بگوید چند من است؟
همیشه از دوکار متنفر بودم. از پیانو زدن در جمع بزرگترها (بله صدبار گفتم)؛ تعریف کردن حتا کوچکترین موضوع بیهوده در مرکز محفل و شمع محفل شدن و شعر خواندن در پنج سالگی مثل دلقکها نفس بادصبا و علی کوچیکه فروغ....مدتی هم هست که از بشریت فاصله میگیرم و به همان چند آدم خودم خلاصه می شوم. حتا دلم برای عزیزترین ها هم تنگ میشود و نمی شود درست گفته اند از دل برود هرآنکه از دیده...این است که آدم بدور تر و ضداجتماعی تر و صحبت گریزتر هستم. قبلتر ها حداقل گاهی در مورد مسئله ای که مطلع بودم ابراز نظر میکردم؛ به لطف تنبلی شفاهی؛ حوصله ی اینهم رفت.
اینها گفتگوی درون نویسنده است که در حال حاضر یک مقاله را باید تمام میکرده یک پرزنتیشن میساخته و مقاله ی نهایی را هم نهایی میکرده (فاینالایز؟) و صرفن همه ی اینها به سه جدول و یک سری تغییرات متغیرها محدود شده و میخواهد بخوابد و به کابوس ارائه شفاهی فکر نکند. در همین لحظه نویسنده در همین لحظه صرفن زندگی میکند و آرزو میکند که دیگر خواب کوتاه بیاید و بگذارد تا کپه ش را بنهد.

۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

محض ثبت تاریخ تحویل مدارک

صبح بنا بود به بیمارستان بروم و یک نامه ای را بگیرم ضمیمه ی مدارک کنم و به دفتر نمایندگی وزارتخانه های دولت مرکزی در کاتالونیا بروم. این اسمی است که من برای آن شترگاوپلنگ خانه ساخته ام. بیمارستان طبق معمول نماد کاتالونیای کوچک. سگ میزد و گربه میرقصید. نامه را قاپیدم و برگشتم به میدان شهر. یک شماره ای در آن اداره بمن دادند که اگر پا به ماه بودم هر آن بچه ام میفتاد از من پایین. رفتم وسط میدان زیر آفتاب دراز کشیدم چرت بزنم. آدمیزاد دزد ترسی هستم. کوله پشتی زیر سر از ترس چرتم نیامد. در عوض ظرف یک ربع چهار توریست از من درخواست کردند که با گلها ازشان عکس بگیرم و تنک یو تنک یو کنان ژست گرفتند.
بعضی وقتها بمن یادآوری کنید غذا بخورم. ناهار خانه خورده ام و دلم میخواهد چرتی بزنم زیر آفتاب اما کابوسی به اسم تکلیف و ددلاین برای دوشنبه خِر من را ول نمیکند.
تکلیف کرده اند برای کنفرانس ثبت نام کنم. کجاست یاری دهنده ای که برای من تصمیم بگیرد حتا فرم پر کند؟

۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

لیلی دیوانه را به بستر میکشد
پرویز اسلامپور

I have a dream

حقیقتن  زن آرزو دار معمولی در من؛ مدتهاست مرده وگرنه از کنار همین روزها با یک پیراهن مشکی لمه سرک میکشید و میگفت برگردیم به ینگه دنیا. دلمان هردو میخواهد به نیویورک سیتی برگردیم. از منهتن قطار بگیریم برویم لانگ آیلند و در خانه ی گرم و نرم خاله جانم پهن بشویم یا در آفتاب تیز آشپزخانه ش فارغ از پشه ها نان و حلوا ارده با اسم ایرانی بخورم. شب هم شازده وار بیایند دنبالم بروم رستوران ژاپنی. نه شغلی میخواهم نه تز نه مقاله ی دست چاپ و کنفرانس سوییس رفتن و چانه زدن و نه قطار لعنتی و زندگی زیرزمینی. یک بسته بادام زمینی بگیرم دستم بیخیالی...بیخیالی بیکارانه از نوع ینگه دنیا در سفر.
دلم نمیخواهد ساکن ینگه دنیا باشم. دلم میخواهد مسافر عزیز کرده ی ینگه دنیا بشوم اما اینبار یک سال بجای یک ماه.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

چون سپند آرام جسم دردناکم ناله است

ساعت یک و نیم یا دوی بعد از ظهر بود. من بودم در دفتر و مردم دفتر عینک روی بینی زیادی میکرد. در من داغی جریان داشت که از پهلوهایم و از سیاهی چشم هایم میخواست آتشفشان شود. آمد. صداها در آمدنش حل شد. سایه بودند و زمزمه ی مبهم. موهایم خرمن آتش گرفته. تنم دنبال انگشتهایش میرفت تنم دنبال بویش میرفت...دریا پشت پنجره بیقراری میکرد مدیترانه میخورد به دیوارها و میخواست موج از موجم را جدا کند....ناگهان...سقوط...کلمات...صندلی ها...دریای سربراه پشت پنجره و موهای بافته شده ی هنوز گرم....تنی که دنبال اسمی به شیدایی میسوخت....تن بود جدا از خرمن مو و دل مخروطی؛ تن بود که میرفت پیشتاز و جدا و داغ تن...تن بود.

بیدل

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

!Que sueño contigo¡

درست یادم نیست از کِی آدم خاطره بازی شدم. مغزم را که بعد از مرگم بشکافند یک آرشیو موسیقی و یک آلبوم عکس بزرگ آنجا هست از آدم ها. موسیقی و عکس آدمها. موسیقی مبتذل مزخرف و تصاویر حال بهم زن رومانتیک تا موسیقی نسبتن بهتر و تصاویر پایدار.
نامجو لعن الله علیه یک آهنگی را ریده مال کرده است که فکر میکنم اصلش باید مکزیکی باشد. چهارسال پیش که این آهنگ تازه افتاده بود دست ما. تازه از بیمارستان مرخص شده بودم و مدام این چرند رو گوش میدادم در حالیکه دست به بخیه دراز کشیده و تصاویر احمقانه تری در مغزم وول میخوردند.القصه! آدمیزادست بارها نظرش عوض میشود بارها خوشش آمده ها بدش آمده ها میشوند (قبلن گفته بودم؟) این نامجو لعن الله هم به مذاقم خوش نیست اخیرن...بیراهه رفتم...عجیب توالی وقایع در مغزم نامرتب شده اند. خاطرم نیست اول عمل جراحی کذایی اتفاق افتاد یا انتخابات. در میان این تصاویر خرچنگ قورباغه و این قطعه ی مزخرف به طرز عجیبی و کلاژ مانندی از آدمهای خاصی مثل پگاه یا ناگهان نازلی جلوی نظرم می آیند. می گویند آدم دم مرگ مینشیند هی تصویر میکند و هی خیال میبافد. کاش درست باشد.
دلم میخواست انگشتم را بکشم به سمت آدمهای مشخصی بگویم تقصیر تو و تو و تو است اگر...احساس میکنم دلم یک مقصر میخواهد که حقیقتن و صادقانه؛ پیدا نمیکنم...کسی که بیزارم کند شاید اما مقصر نمیبینم. عجیب...

هوا را از من بگیر غذای ارگانیک را هم

در واقع مشخصن میتوانم اشاره کنم به مرضم. مرض من وسواس است. اگر همین الان از من خواسته شود یک دیاگرام از مرضم رسم کنم براحتی میتوانم اینکار را انجام بدهم. مریض شده ام. امروز از صبح بیست بار به یخچال مراجعه کرده ام و دست خالی برگشته ام. در مغزم پر از اسامی کورپوریشِن و مواد نگه دارنده است. مغزم پر از نفرت از لوبیا و سیب و هندوانه ی بی تخم سوپر مارکتی است و جوجه های پاک شده و گوشتهای سرخ چرخ شده. نه به این اطمینان میکنم که خریدهای بازار روز و نه مغز سختگیرم دست از سر ایراد گرفتن به آب پرتقالهای آشغالی بقالی ها برمیدارد. این است که پنیرهای یخچال را برانداز میکنم و نان بریده های روی میز را ولی دستم نمی رود یک تکه روی نان بمالم و فرو بدهم و از گرسنگی می میرم.
از ابهام متنفرم. به روح پدر کوکاکولا هم رحمت میفرستم که تا فیها خالدون پدرش را فعالین بهداشتی در آورده اند و آدمیزاد هر یک قلپی که بالا میندازد میداند چقدر دیابت و چاقی و سرطان را بخودش میچسباند نه اینکه پوست خیار براق را نگاه کنی و ندانی این دستکاری های ژنتیکی چقدر بالا پایینش کرده اند. اصلن از کجا معلوم این کشاورز زحمت کش آفتاب سوخته به دام هایش انتی بیوتیک نداده باشد. چقدر نان های سوپر مارکت بد مزه اند و من دیروقت میرسم و نانوایی طبقه ی پایین هم یا بسته است یا وقتی باز است یک لقمه نان را کوفت من میکند ابهام آرد و خمیر و زهرمارش. از خودم میپرسم پس چرا میخورم؟ چون گرسنگی دمارم را درمیاورد و دیگر چشمم نمیبیند و سرگیجه میگیرم ولی حوصله ی حقیر ناقصی دارم که جعبه های گروه فود ـ کو ـ آپ را حمالی نمیکنم از مغازه ی محلی تمرا و تنها جایی که مطمئن است. این روزها دیگر از آب بطری هم تنفر پیدا کرده ام و به آب کثیف پر نیترات و گند شیر بسنده میکنم و وسواس یعنی آنکه اینهمه کثافت ها را با اکراه و بدون نوش جانی بخوری و بنوشی اما زیاده روی نکنی و کیلو کیلو وزن ازت برود.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

ت.ه. ی

حالا من می مانم و ترس و دل خوشم به یک صدا.
من مانده ام و ترس تاریخی و یک حساب نه اول و نه شاید آخر

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

انَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا

نفهمیدم چطور شد کشیده شدم به پله های خانه ی خاله شهین. پله هایی که میخورد به نیم طبقه ی نقاشی جایی که بوم و وسایل نقاشی بود. آن زمان ما تازه پیانو خریده بودیم اما گذاشته بودیم در خانه ی خاله شهین تا به خانه ی زرگنده کوچ کنیم ببریمش. روی پیانوی من یک پوشش پلاستیکی بزرگ کشیده بودند. میرفتم از پایین پله ها نگاه میکردم او را. قهوه ای و موقر. ازش خجالت میکشیدم. رویم نمی شد دست بزنم و روکش را بردارم و دنگ دنگ بزنم. رویم نمیشد از پدرم بپرسم چرا پیانوی من دو پدال دارد پیانوی دخترخاله ام یک پدال؟ چه فرقی میکرد وقتی بیست و یک سال بعد هردو پیانو جایی خاک میخوردند.

چه شد این را گفتم؟...که زن در محله ی قدیمی پرطرفداری در بارسلونا زندگی میکند. در ورودی ش دو برابرونیم قد  من در چوبی است عین در کاروانسراها. در راهروی ورودی بوی شاش موش و جعبه های از هم گسیخته میاید. یک بار شمردم اما مست بودم یادم نماند که چند پله داریم تا خانه ی زن بزرگتر. پله ها پهنای یک نفر و هرپله ارتفاع بیست سانتیمتر سنگ قرمز دارد و اگر مست باشی باید چهارچشم دیگر قرض کنی تا خوردگی های سر پله ها را ببینی و سقوط نکنی. زن میگوید ساختمان هشتادسالی را دارد. از پایین پله ها تا درب پشت بام که محل مهمانی های منقلی و گوجه فرنگی هاست من یک ربع می روم؛ دیگران را نمیدانم. یک ساختمان قدیمی شش هفت طبقه با پله های بلند و پاگردهای کوچک کار من را میسازد. چه شد برگشتم به این جزییات؟...پیانو.
طبقه ی پایین خانه ی زن؛ خانواده ی رنگین پوستی زندگی میکنند. یک زن ظریف چهل و چند ساله  با دخترلاغروک و سگش. بتازگی یک پیانو خریده اند که روز مشقت کشیده شدن پیانو حضور نداشتم اما زن میگوید خودش را در اتاق پشتی حبس کرده و دعا خوانده تا  هرچه زودتر از  شر همسایه ی مزاحم (و لابد هم شیطان رجیم) زودتر خلاص شود. چند روز پیش رفته درب منزل همسایه  ی پایینی در زده به بهانه ی اینترنت سرصحبت را باز کرده و گفته بزودی قرارست مسافر شود اما خواهش میکند که خانم همسایه اجازه بدهد من بروم منزلش و روزی یک ساعت پیانو بزنم. احساس من؟ احساس بچه ای که مادرش دستش را گرفته برده اجازه گرفته با توپ بچه ی همسایه بازی کند. یک توپ قلقلی زیبا که دل من را برده است ولی چون مال من نیست نمیخواهم دست بزنم. احساس میکنم عواطف مادری زن بزرگتر را حسابی ارضا میکنم با این حال نزارم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

چهار سال گذشت؟

یه چند روز جلوترش بود دستبندامونو دست هم بستیم. یه روبانم دور آینه ی بغل ماشین

پروپگاندا نکننده خره.

دو فرهاد، پس از مه،


یکی انتحار کرد و یکی گریست ؛
 
دربامداِد فلج
 
که حرکِت صندلی چرخدار 


صدای خروسان بود ،
 

و ماهیان حوض
 

از فرط اندوه


بروی آب آمدند.
 

دو فرهاد


هر یک با دلی


چون عطر آب ، حجیم



 
لیک تنها با یک تیشه

 (جهنم و ضررـ حق ادب منتشرکننده)
از هشتاد و دو شعر از بیژن الهی 

Published by Do-Library: http://do-lb.blogspot.com

In praise of numbness

میخواهم یک روز نامه ی بلندبالایی به خودم بنویسم و از خودم تشکر کنم برای سکوت. سوالی برایم مطرح نمیشود. هیچ کنجکاویی ندارم. امکان ندارد از کسی سوالی بپرسم جز حال و احوال آنهم یا از روی ادب است یا سابقه ی ناخوشی ش را داشته ام. بقیه ی سوالهایی که میپرسم حتا به اندازه ی سرگین خرهای انزلی برایم اهمیت ندارم چه جوابی میگیرم. با کسی صحبت میکردم بیشتر حرفهایش را گوش نمی دادم برایم اهمیت ندارد.
راستش اصلن دیگر برایم اهمیتی ندارد چه کسی چرا و چطور. اگر هزارسال کنار کسی باشم برایم سوال پیش نمی آید که از کدام گوری می آید کدام گوری می رود و برنامه هایش چیست اینجاست که غریبه ها مچم را با سوالاتی میگیرند که جوابی برایشان ندارم. بهمین اندازه از سوال شدن متنفرم. برای همین است که وقتی سوالی میکنم دوست دارم جواب درستی بشنوم. شاید هم برعکس بوده است شاید از ده ها سال قبل آنقدر جواب سوالاتی که شنیده ام احمقانه بوده که ناخودآگاه از جواب شنیدن با سوال نپرسیدن پرهیز میکنم.  پرهیز هم که نه چون پرهیز کردن پدیده ی خودآگاهی است من اراده ای ندارم برای نپرسیدن. این مثل یک عضوی از من است. نپرسیدن. کسی باید بیاید در مدح آدمهایی که نمیپرسند بنویسد.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه


عزیز من

خواستن حرز جان است....بود...آن را هم از گریبانم باز کردند...اما...تمام نمیشوم در بلا تکرارست که میشوم

آیا آدمیزاد مجبورست برای یادداشتهایش عنوان انتخاب کند؟ خیر

یک بار حسین  در وبلاگش یک سری اسم لیست کرد فلانی؛ بیساری؛ بهمانی و المیرا دلم برایتان تنگ شده است. صادقانه آن وقت فکر کردم چه کار مسخره ای! ور دار زنگ بزن به ما و بگو دلت تنگ است پدر من! مجبور که نیستی.
دیروز بود یا پریروز از خیابان رد میشدم وسط خیابان دیدم کسی عربده کشید مادر جنده چه کار میکنی یا کجایی (همچه چیزی) فهمیدم چراغ عابر قرمز بوده و وسط خیابان ماتم برده من دلقک هستم اینطور مواقع فوری رفتار طنازانه یا گاهی لوند بازی درمیاورم و میدوم و فحش نمیخورم. این شد که در رفتم. رسیدم آن سر خیابان. فهمیدم انگار برای من سالها گذشته از این سر به آن سر رفتن...داشتم میان راه در مغزم با کسی حرف میزدم و به او میگفتم دلم تنگ شده است...مایه اش کشیدن این تلفن از جیب و یک زنگ بود خرج هم نداشت به مدد تکنولوژی و شرکت آرنج اینترنت هم داریم و اگر نامردی اینترنت ایرانی نباشد دو ساعت و نیم اختلاف زمانی را هم مسخره میکردم و زنگ میزدم دیدم زنگم نیامد. اینهمه  گفتگوی درونی را نمیتوانم از خودم بیرون بکشم و گپ بزنم. حالا نشسته بودم روی پله ی دانشکده و فکر میکردم شاید باید خودم را راضی کنم به خودم. باید قبول میکردم که من دیگر نه آن آدم پرحوصله و پرحرف هستم در تلفن و نه آن آدم صبور خوش خلق سرحال. عبوس و اخمو و غرغرو...بدتر از آن دیدم که چقدر حرف زدنم محدود می آید. از خودم پرسیدم چند نفر هستند در دنیا که دستم می رود زنگ بزنم. دیدم هستند هنوز بی نیاز از دلیل برای زنگ زدن هنوز ساعتها و چندین صفحه و روزی چند بار نوشتن...تعجبم می آید از اینهمه دست از آدم ها کشیدن. تعجبم می آید از اینهمه نخواستن. دلم میخواهد همینجا بنشینم اگر حرفی داشته باشم بنویسم و بفرستم برود اما زنگ نزنم حتا دیدار هم نکنیم تا صبح به نوشیدن نگذرد. درد دل نکنیم و آواز هم نخوانیم... فراموش کنیم اگر نکرده ایم. از من نپرسیم چه مرگم است چه بر من رفته. چرا....نامهایشان را به ترتیب  لیست کنم:
الف تا ی...دلم برایتان تنگ شده است اما بمن نزدیک نشوید خسته و دردناکم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

زنان بر علیه زنان؟

یک گونه ی خاصی از زنان هستند که عزیزم من دلم میخواهد حوصله ام بکشد در سال تولدشان آنها را استرتیفای کنم و مطالعه کنم ولی حوصله ی آنها را ندارم. اینها همان عزیزانی هستند که دوست دارم بنامم زنهای ضد زن.  این حرفها گاهی انقدر برایم دم دستی میشود که میانه ی سخن دلم میخواهد خفه شوم اما ادامه میدهم:
۱) خانم فلان دوست نه چندان دور زمانهای نه چندان دورم بارها در گوشه و کنار جهان گفته بود فلان کس یعنی من خاک برسر روابط (رابطه ی نداشته اش) با فلانی را خراب کرده است. دلم سوخت. دلم برای حقارتی که میکشید برای سوار شدن بر خر مرادی که آخر هم کلاسی دیگری سوارش شد کمتر میسوخت از مورد پرسش قرار گرفتن در رابطه ی زنانه ای که باید رفیقانه تر می بود و حمایتگری من را همیشه پشت سرش میکشید و دیده نمیشد...از این داستانها متاسفانه زیاد اتفاق افتاد و لابد هنوز هم میفتد

۲) خانم فلان بلاگر نه یک بار نه دوبار نه سه بار در بلاگش مینویسد زنها خیلی دوست های بدی هستند و با مردها دوستانه تر و رفیقانه تر و فلان تر است. این من را میکشد. یک بار در دامش هم افتادم و این بیشتر من را میکشد.

۳) با تمرا در ساحل  نشسته بودیم یک زن با دو مرد هم کنار ما بودند. یکی از مردها شروع کرد به استفاده از فندک تمرا و لاس زدن. زن مست بود مست و بیخبر. با یک لهجه ای تعریف میکرد که مرد هشت سال است دوست پسرش است...خیلی مست بود خیلی بیخبر. دوست پسرش صندلیش را کشید سمت تمرا...قبل از اینکه ما عکس العملی نشان بدهیم دوست دختر شروع کرد به جیغ زدن و لنگ و لگد انداختن و استفاده از کلمه ی کانت که ظاهرن بریتانیایی ها کمتر ابا دارند از استفاده ی آن....چقدر زن مست و بیخبر بود همانقدر که دوست من بر همسرش خرده نمیگیرد و بر آن زن دیگر تهمت میبندد.

۴) هشت مارس روز جهانی زن است. راهپیمایی ها؛ اعتراضات و تبریکات؛ کارت ها هدایا و پروپگاندای مخصوص این روز همانقدر مهم است که اول ماه مه و غیره. بی سوادانه ترین و ضدزن ترین و سنتی ترین نگاه این است که این روز را نادیده بگیریم با بهانه ی" نیازی نیست به روز خاص برای گرامیداشت..." روز جهانی زن و روز جهانی کارگر و روز عشاق و روز قدیس محله ی بالای شهر و پایین شهر داستانهای جداگانه ای هستند. حالم بهم میخورد از این قیاس ها

به کسی که اهداف مشخص و روشن سنتی و مبتذلی دارد حرفی نیست. زنهایی که مسابقه میدهند با زنان دیگر در به کثافت کشیدن آنها در رقابتهای کثیف حقیر خانوادگی  و خایه مالی زیر لباس مدرن؟ خرده ای نیست ابدا. انقدر تجربه و مشاهده نشان داده است که اینها در همان قافله ای شتر میرانند که مادر پدر من به زادورود مشغول بود و نگران شکم و زیر شکم شوهرش بود همیشه گیریم لباس و کیف و شال دیور و دانشگاه آب و رنگش را خوشگل کرده باشد.....اما....از خانم بلاگری که یک پست در میان مینویسد زنها توطئه گر هستند و مردان دوستان بهتری هستند و اداره کننده ی محفل یا مکان هنری است تعجب کنم یا نکنم؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

جای خالی عاشقانه

آدمیزاد چه سبک بزرگ میشود. انگار این را من نوشته بوده باشم. امروز نه چهار پنج شش سال پیش. امروز میگفتم این یک عاشقانه ی جوان شخصی است. انگار من هییییییچ وقت عاشقانه های جوان شخصی ننوشته باشم...انگار هفت کوه را پیاده آمده ام و رسیده ام به این یک خودم که من نیستم دیگر...

کاش بودی. جدا از همه‌ عاشقانه‌هایی که بودن‌ت را می‌خواهد، کاش بودی؛ که نشان‌م می‌دادی مسیر رفت‌وبرگشت‌مان را. من هیچ‌وقت با این ضلع شمالی و درب جنوبی و شرق و غرب و این حرف‌ها کنار نیامدم. وقتی می‌شود با چپ و راست همه‌ چیز را مشخص کرد، چرا شرق و غرب؟ چرا همه‌جا این‌جور است؟ هرجا که رفتیم یک‌ورش شرق بود، یک‌ورش غرب. خیلی خنده‌دار است. خدایا این چه کار بامزه‌ای بوده تو کردی؛ دنیای گرد آخر؟!… کاش بودی تو؛ کاش راه‌بلدم می‌شدی. من عادت به راه‌نما کرده‌ام. به حرف‌ها و حدس‌هایت از مسیر عادت کرده‌ام. می‌گویند این‌جا همه چیز بستگی دارد. بستگی به این دارد که خودت کجا باشی. خب من که این‌جایم. تو کجایی؟ تو در ضلع جنوبی کدام نبش درب غربی این عالم ایستاده‌ای که نیستی؟ که هی می‌روم و نیستی. هی نیستی. من می‌روم و تو نیستی…

روزی که کوزه آب نداشت

سه هفته ی پیش بود با زن رفتیم کنار دریا آنقدر خوردیم و غیره که فردا عصرش بعد از صبح شانزده دی هشتادوسه که آرمیتا مرد؛ بدترین روز عمرم محسوب میشد (بدترین روز آگاهانه وگرنه میتوانم تاریخ نحس ناآگاهانه ترین روز عمرم را بارها برشمارم). فردای آن روز زن سرکلاس حاضر نشد و من مجبور شدم به معلم بگویم که جلسه است و خودم مجسمه ی سکوت بودم. بعد از کلاس رفتیم با فرفری اتاق مطالعه تا کار کنیم. روزهای کثیف آخرین نفس های تز منفورترین هستند. کار من یک نسخه ی کثیف تمام شده بود که در هرپراگراف یک مطلب را هزارجور توصیف کرده بودم؛ سراپا چرندیات. نشستم به اصلاح چشمم به صفحه ی موبایل بود تا فرفری رفت دیدن پائو برای سفر به پرو و من سرم را گذاشتم روی میز. نیم ساعت بعد بیدار شدم هجده بار زنگ زد بودند و چندین نفر صدایم کرده بودند و دو نفر در کافه ی کنار دریا/دفتر منتظر من بودند...زنگ زدم به زن بگویم دارم می میرم دیدم صدایش از ته چاه می آید...بقیه ی روز را دربدر دنبال قرصهایم بودم که دنبالم از ایران روانه شده بودند. ازشان متنفرم.

امروز و دیروز من بایستی خودم را دعوت میکردم به تمام دودکردنی ها و نوشیدنی های دنیا در عوض از عصر بخودم میپیچیدم. خواستم به پدرم زنگ بزنم بگویم پدر جان! پدرم در آمده است...دیدم پدرم چه تقصیری دارد. پدر من همیشه مخالف درآمدن پدرم بوده است. یک روز ده سال پیش پدرم گفت این کله شقی روزی با گه خوردم برت میگرداند. دیدم گه خورده ام و بهترست به او هم زنگ نزنم...همه میدانند من و پدرم هیچ وقت در مجادله کنارهم نبودیم روبروی هم بودیم. الان؟ شده ام فرزند خلف پدرم. بنشینم تاریخش را مو به مو بنویسم جای اسممان را عوض کنم با کمی تغییرات دموگرافیک.
دیدم نشسته ام در یک کافه و کار میکنم در حالیکه کلمه ای نمیدانم چه میگویم و دو نفر دیگر تند تند مینویسند. دیگر هیچ وقت بدترین روزهای عمرم را لیست نمیکنم شاید نشستم یک روز بهترین روزها را لیست کردم با انگشت شمردم.
دلم چه میخواهد؟ دلم همان درمانگاه ندیده ی دشت مغان را میخواهد با یک نیسان وانت که دو عدد کارت بنزین بخورد و یک تزریقاتچی زبردست و مامای خبره...این از من.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

ریم عزیز

بی قراریم از شور نیست...از گریز پایی است وگرنه نه چشمم براه است و نه چشم براهی میخواهم...
ریم عزیز

کاغذی از تو نمیرسد. من همچنان به سنت مان برایت مینوسیم. از مردمان بیزار نیستم اما حوصله ندارم. میدانی؟ حو...صله...دلم به صداها و پچپچه ها و بهار مردمان خوش است اگرنه من نه بهار دیدم و نه هوایی بجانم میرسد. شاید اینهمه شکایت و تلخی من از جهان تو را از نوشتن بازمیدارد. باورت بشود. حتا گله مند هم نیستم. دیشب کسی میپرسید چرا همه چیز به این آرامش میگذرد در تو؟ گفتم در من دوران جدید زمین شناسی دارد شروع میشود در من یک انفجار رخ داده است. یخ های قطب آب شده و من در درونم هزار جان دارند می میرند. اما من ....حوصله....ندارم...دیشب میپرسید آخرش هم به همین سکوت؟ گفتم عزیز من و به تو هم میگویم بله بهمین سکوت...
هیچ وقت بدین سان از قید انسان آزاد نبوده ام. یک من هستم و دیگر هم من.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

و هن کاتبات

پدرم سال شصت و هشت یا نه تز فوق لیسانسش را مینوشت. اسمش فوق لیسانس حقوق خصوصی بود فکر میکنم. آن وقت تایپ هم نمیکردند یا می دادند بیرون تایپ میکردند. تمام زندگی مان وسط هال خانه کاغذ آچار بود. روی میز ناهار خوری هشت نفره روی زمین؛ اتاق خواب؛ میز آشپزخانه. پدرم تز ننوشت؛ سیگار و عرق و مادرم تز نوشتند در واقع بعدش هم درآن میان فکر میکنم مادرم را حامله کرد؛ کِی ش را من نمیدانم. اگر هم پزشک نبودم احتمالن باور میکردم پدرم یک جمعه صبح به مادرم گفته بیا یک دختر دیگر بیاوریم تا چهارده سال بعدش هم بمیرد و مادرم حامله شده. یک معلم اخراجی فارغ التحصیل دانشگاه تهران هم میامد خانه ی ما یک هفته و ده روز ها می ماند و در تز نوشتن به پدرم کمک میکرد. هیچ کس فکر نمیکرد این آقای سین که عاشق علی اشرف درویشیان بود عضو خانواده نیست. یعنی کسی حتا نمیدیدش. گوشه ی پذیرایی مینشست جوراب سوراخش را میدوخت یا در بالکن می ایستاد سیگار میکشید. بعدها فهمیدم از زور بیکاری دستفروشی کتاب میکرده. میگفتند که در بچگی از یتیمخانه به فرزندی خانواده ی متمولی درآمده اما بدلایلی تمام پول ارثیه ش را از دست داده. پدرم میگفت بی خایگی.
...یک پدر من تز نوشت یک ما چندین نفر از کوچک تا بزرگ.
 بیست سال بعد پگاه ما تز نوشت؛ در گودر یک خط مینوشت یک خط شعر مینوشت ما پایین شعرش با فحش دعوتش میکردیم به ادامه...بعد الهاممان تز نوشت. تز که نه برداشت تمام وبلاگ ها را بالا پایین کرد و یادداشت برداشت اسمش را هم گذاشت تز ما هم رفتیم شیرینیش را خوردیم. بعد سحر...سحر که تز نوشت ما همه تز نوشتیم فیلم دیدیم؛ دریدا خواندیم. غر زدیم بعد همگی زاییدیم. رامک هم نوشت....

این داستان همینجا تمام میشود و دلم میخواهد بدهمش به تمرا لی گیلبرتسون که تا حالا همیشه نامش زن بزرگتر بوده است.

پ.ن تزم را میدهم به کسی که دهانش را صاف کردم و تزم را به او فرو کردم و رویم سیاه است.

در ستایش شور

جانم از* صبحانه ی گلوگاه پنهانم*  گرم است به کلمات.

امشب تز تمام شد.

*براهنی

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

به رفیق راه

اگر هم در خیابان های بی خیال بارانی بارسلون زنی را دیدید کتاب عکس بزرگی دستش است روی جلدش عکس پستانهای برجسته ی سیاه و سپید من هستم که برای رفیقم هدیه خریده ام. قرارست دوست بمانیم.  تولدت مبارک رفیق.