‏نمایش پست‌ها با برچسب تلما و لوییز. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تلما و لوییز. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۴ بهمن ۱۰, شنبه

تلما
از قضا جایی بین خواب و بیداری ها شعری بود در سرم بود به تو.
سرت سلامت مسافرت رسیده است. دلتنگی ما هم از حد بشد. به قربان گیسوت. دیگر کِی اش از دستم در رفته است. آنقدر در این دنیا مسافرم  که فردا که باز عازم سفرم حتا چمدان ندارم. این که خوبست.
دلتنگ
لوییز

۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه

نزدیک دوست نامه

عزیزم
برایت

گفته بودم که از دسترس دورش میکنم. اما فکر کردم در این روزهای از دسترس دور بودن وبلاگ، چیزی هم ننوشته ام. کاری پیدا کرده ام. بسیار امید دارم این هفته قرارداد را بفرستند. شبه و تردیدهایی دارم از رؤسای آینده ولی پول لازم است دیگر. نمی توانم به آن خانه برگردم در زرگنده و دستم را دراز کنم یا چیزی را از اول شروع کنم. من زندگیم و دوستان و عاشقیم را در تهران گذاشتم تا از آن خانه که بالاخره فهمیدم به وظیفه اش یعنی خانه گری عمل نکرده است و من را بخودش عادت داده، چنان که زندانی به زندانبانش. خواستم برایت بگویم که سیگار خیلی کمتر میکشم و چشمم بهتر شده است. اما لرزش دستم و اضطراب و هراس تغییر نکرده. مثالش اینکه دیشب با مکافات و اضطراب و ماجراها خوابیدم و از صدای افتادن مایع دستشویی به زمین چنان از جا پریدم که مهمانم از صدای من بیدار شد. مثال دیگرش مثل وقتی است که نشسته ایم و ساکت  تلویزیون میبینیم ناگهان کسی شروع میکند به چیزی گفتن، همان ناگهان من را می پراند طوری که الف آن شب میگفت من را که چه شده انقدر ترسان و حساس تر شده ای. این نوع حساسیت و تحریک پذیری در تو جدید است.
برای تو از خانه بگویم. با مزه است. زیرشیروانی است ولی شب های تعطیل بیچاره ام میکند. جوانهای محله ی اشرارپرورپر از هورمون ما ساعات بامدادی شروع به عربده کشی میکنند. با آن سطح وحشتناک هراس و تحریک پذیری از هر یک خنده و یک بوق ماشین از شش طبقه پایینتر از شیروانی جوری میپرم از خواب که تا ظهرش دست هایم می لرزد.اتفاق....که بسیاری افتاده. گفتم فقط خبر کار پیدا شدن را بگویم. هرچند که تا قرارداد را نبینم واقعا گفتنش ابلهانه است.
عزیزم
میدانی که مدتیست عادت روزنوشت و آدرس جزییات دادن در وبلاگ را در خودم تعطیل کرده بودم. می توانستم برایت نامه ای بنویسم و بفرستم اما فکر کردم اینجا بخوانی تا بدانی که خاک ها را از روی وسایل وبلاگ زدوده ام و به بیماری نوشتن برگشته ام.
قربانت
برایم بنویس

۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

نامه

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد*

تلما

بالاخره نامه ای هم در صندوق ما افتاد. کشتی ما را در شط شراب انداختی. از غصه هایت هم مثل ناله هایت برایم بنویس. برای بار چندم کتاب رنجهای ورتر جوان را میخوانم و موفق شده ام به یک سوم آخرش به آلمانی برسم ولی احساس موفقیت ندارم. چشم هایم به نامه ات روشن! اینکه میخواهی با ساطورم گل بیفشانی و بیاوری، از خودم شرمنده ام میکند. شاید سی و چند سالگی مرحله ای از شرمندگی است. روزهایی کف خانه دراز میکشم و به آدمهایی که شرمنده شان هستم، روی سقف خیره میشوم. کسی را شناخته ام، که سالها پیش وقتی من رسیدم خودش را کشته بود. به او فکر میکنم. می دانی به خودم چه جوابی میدهم؟ کسی که خودکشی بخواهد، در کرنا نمیکند. من در عوض آرزوی مرگ را در بوق و کرنا میکنم و امروز قطعا اعلام میکنم که عرضه اش را ندارم اما برنامه ی مدونی هم برای ادامه نیست. از روزهای آسودگی من خاطرات دبیرستان مانده است. دو روز پیش قدم زنان خیابان مونستر را به سمت جنوب میرفتم و فکر میکردم همانقدر که من به مدت نیم ساعت دست هایم نلرزد و ضربان قلبم را کنترل کنم یعنی آسودگی، دو دقیقه ی بعد با دست لرزان سیگاری گیراندم.
دوستت
لوییز
پیوست: سیگاری نیستم. نمی توانم سیگار بکشم، حالم را بد میکند. نگرانش نباش
* حافظ