۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

نامه ها/دو/ به لام شین

عزیز من
یک چیزی بگویم از نگرانی درت بیاورم. دیگر این حناها و آن حناها برای من رنگی ندارد. انقدر همه چیز از پیش معلوم و رو است، که بی مزه اش میکند. حوصله ی من هم صبور تر نشده که هیچ، بی تاب تر و کلافه تر شده است. ذره بین بدست ایستاده ام تا از آن خط مورد نظر لعنتی فرضی، کلمه ای و قدمی اضافه تر برود تا خونم بجوش بیاید. چه بجوش آمدنی؟ بی اعتراض و بی جنجال رفتن. از خودم متعجبم آن آدم توضیح باز، توضیح ساز و توضیح کِش هوچی...چه خسته ام. چه لجبازانه و خودخواهانه میخواهم همه چیز را آنطور که میخواهم هدایت کنم وگرنه هیچ چیز نباشد اگر آن نباشد که من میخواهم.
آدمیزا با خودش در صلح باشد خودش را بلد باشد. که هست. بلدم.

نامه ی یک) پ. میم

عزیزم

میترسم باز چمدان کنم و بروم. آدمها هرشب میترسانندم و هر صبح بیزارم میکنند.
 کثافت بدی در هوا موج میزند. از آخرین باری که دیدمت و سرور این دیدار وصف کردنی نبود سه هفته یا بیشتر میگذرد. چه زود میگذرد. اگر بگویم امیدی را که ساخته بودم از دست میدهم دروغ گفته ام؛ اما میدانی که زیاد دیده ام و شنیده ام این روزها. خواهی گفت مریض و بدبین شده ام...که نشده ام. نه مریض و نه بدبین. چیزی هست که انگار در من است. با من می آید، مینشینم برمیخیزم، هوا میخورم، نگاه میکنم. در چشمانم نشسته است. دلزده ام میکنند. آنها را میگویم. اینها را هم. همگی شان. میترسانندم. حجم پیچیدگی ها و گره های کورشان را نه حریفم و نه خواهان. تو که درسش را خوانده ای بگو! حوصله ی من را چه میشود؟ مدام مقدمات فرار و پنهان شدم میچینم. از آنها را میگویم. از اینها را هم. چه شد و چه آمد بر سر آن خندان من که باز هم میخندم و مینشینم میگویم و وقتی ترک میکنم، به رفتن فکر میکنم.
نترس! قرارهای عصرانه و ایستگاه اتوبوس ما پابرجاست. من زن بی صدا دامن برچیدن هستم، درست...اما زنانه های ما سرجایش، پاگیر زنانه هایمان هستم...اصلن  چه شد برایت نوشتم؟ دلم برایت تنگ شده است. جایی نوشتی دلت برایم تنگ شده است، دل تنگ تر شدم. دلم از بودنت گرم است. جایی گوشه ای پا روی پا انداخته ای و سوزن میزنی یا مدل لباس نگاه میکنی و من تو را میبینم که شاید هم دور کمر من را سایز میزنی.
میدانی چگونه ام؟ تمام صورتم میخندد و تمام درونم پر از سگرمه است. آمدن خوب است و تو خوب، خانه ات هم آباد. جای من کنار آن میز کوتاهست که رویش شام خوردیم و پیاله زدیم.
میخواهم اعتراف کنم که نه، دست من برای چند نفر رو است، یکی هم تو...از آدم ها زود آزار میبینم و میشکنم و میبّرم و میروم.
تو که درسش را خوانده ای بگو، حالا که برگشته ام و خانه هست، و رودخانه ی زرگنده، چرا دلزده می شوم از آدمها؟ چه می شود که دلم میخواهد میانه ی راه از بالای پل معلق سقوط آزاد کنم؟
به من جوابی نده. تو من را بلدی. شبی را یادت هست که از آنهمه تعجیل شگفت بودی؟ بیا و برایم یک خط بنویس: که تعجیل، الان وقتش است.



۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه؟

گفتتی ها را همه گفته اند. دلم میخواهد نامه بنویسم. 
برچسب بچسبانم روی یادداشت ها و بنویسم نامه. هرکس خودش بیاید بخواند و نامه اش را بردارد

اصلاح انشا

بدینوسیله رضایت خود را جهت خوانده شدن این وبلاگ اعلام میکنم.
سلام مرناز جان

يك نفر اين خواب را به تعبيري بشكافد/ عشق سراسيمه است *

شانه هایم؟ میلرزند. پاییز رسیده است و بهانه ی بی قرار شانه هایم،  پاییز است. 
باورت میشد کلید های پیانو از زیر دستم فرار کنند؟
چه دیر رسیده ام! کلید  پیانوی ناکوک  که سالهاست دم خور ما بوده است و امروز ازما گریخت...چه انتظار از چشمها؟
 چشمهایش میگریزند از من...من که  چشمی ندارم که بدنبال چشم گریز پای  بدود. چشمهایش میگریزند و در پشت سر؟ چشم من نیست نگران.**
خسته ام

چشم اگر خریدار داشته باشد که ندارد، چشم تماشاست، اگر نه، پرخون است سهمش خونابه ی  جان ما...چشمم بی خریدار ما  پرخون است.
 سایه ای از من عبور میکند و من درسکوت تماشا میکنم عبورش  را. 

ما قاصد پیغام جهان هیچیم (بیدل).


* محمد مختاری
** نگاه کننده

۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

تنظیمات این وبلاگ تغییر پیدا کرده است. اگر هنوز راه دارید به این صفحه، بدانید نویسنده رضایت ندارد و ایراد از گوگل شریف است.

۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

چله ی پریشانی

به زن

يك شب ستاره
از پنجره گذشت و به گيسويمان آويخت
و سال هاست كه اين در گشوده است به روي شهاب
امشب شهاب از همه شب آشناتر ست
چل سال بي قراري وماهي كه پس زده ست پشت دري ها را تا بلرزد
در چله ي پريشاني


محمد مختاری

نامه های روضه خوان ۱

روضه خوان دوره گرد عزیز
بالای سر گور خالی نشسته ای. بلند شو برو آن ور. به حضرتعباس هیچ مرده ای در این گور نیست

۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

من ملکه ی امتحانات زبان دنیا هستم، نه الزامن برنده بلکه دهنده. من ملکه ی بگارونده ی زبان های دنیا هستم. از من بپرسید.

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

از صور گوناگون شیدایی یکی هم صلا زدن گم‌گشته است، آن‌قدر که بازآید. 
بیا
 
بقول سحرمون

Story of my old Russian Chap*

پیانو را کوک نکرده ام.
هنوز...
پانتومیم بازی میکردیم، "هنوز" را انتخاب کردیم. کسی که "هنوز" را اجرا کرد بایستی موجود پانتومیم بازی بوده باشد. من از توضیح "هنوز" های زندگیم، هنوز ناراضیم و بین علما اختلاف بود آیا" هنوز" قید زمان است یا حالت؟
راز زندگی من این است که خودم بلدم خودم را اما نه دیگران را بلدم و طبع ـن دیگران هم هنوز من را بلد نیستند و من هم بلد نیستم چطور بگویم چه را و کِی.
داستان پیانو را چند بار گفته ام؟ سال شصت و هفت خریدیمش از اختر خانم به سیصدهزار تومن. عمرش باید پنجاه سال بیشتر باشد و پدرم نام خطاطی شده اش را با الکل یا لاک چوب یا نمیدانم چه چیز سابیده و کم رنگ کرده و پشیمان است البته.
داشتم میگفتم که بلدم چه چیز میخواهم. میخواهم یا آرزو میکنم کسی بیاید یک ربع پرده به این اضافه کند و من رِنگ فارسی بنوازم نه باخ. باخ را گوش کنم و خودم چیزی بزنم شبیه به بت چین، یک چیزی شبیه من و مست و دیوانه حبیبم! ما را که برد خاآآآآآنه؟ از این نوازنده های آماتور دل خوش باشم که پیش درآمد های اصفهان را درست و هنرجویانه بزنم. مگر من کی ام؟ بچه ی خوب و لوس پدرش که دستش را میگرفتند و میبردند روبروی کاخ مرمر کلاس موسیقی با آن کیف رنگ باخته ی گلیم دو برابر هیکلم که تلاش میکند بگوید: خانم! آقا! این پیانو که در خانه خاک میخورد، معنایش این نیست که در این خانه یک پیانیست زندگی میکند، معنایش آرزوها و نقشه های یک خانواده ی متوسط است که بیست و چهار سال پیش خانه ی قدیمیشان جای پیانو نداشت و تا خانه ی جدید حاضر شود، در خانه ی مردم موقت ـن جا دادندش. قیمت مناسب آن روزگار پیانو یک طرف و خانه ی کارمندی کم جای ما از طرف دیگر، از ما تصویری میسازد به رنگ لامپهای پنجاه و صد  واتی و آباژورهای متوسط  و قفسه های کتاب پر از حقوق مدنی، مجله ی حقوقی و هگل و حلاج بروایت علی میرفطروس و دست نوشته های پدرم و نقاشی های من از سه سالگی...
نشستم ناخن هایم را با دقت گرفتم و سوهان کشیدم. لاک باید قرمز باشد اگرچه گاهی نارنجی و سیاه و بنفش و سبز و آبی بیایند و بروند. ناخن های آماده، کتاب های خاک روبی شده...کوکش میکنم.
کاش ابزار داشتم. از نوع کلاسیکشان. تخته ها را یکی یکی برمیداشتم با دقت خودم کوکش میکردم، ترس لازم به عوض شدن نمدها هم نبود.
من را چه به این حرف ها؟  سازم را کوک کنند، برای دلم تولدت مبارک بزنم و شد خزان و تو ای پری کجایی؟ مترونوم و هانون** و باخ انا مگدالنا را هم مینداختم در سطل آشغال.
حالم بهم میخورد از این همه*** قلب. نه دو، سه و چهار فوق لیسانس و دکترا دارم و نه پدرم در خانه اش یک کلاه فرنگی جد اندر جد قرار داده است و نه از بچگی در سنفرانسیسکو مهدکودک میرفته ام. از بد روزگار به مصیبت و ناسزا یک رشته ی مربوط را تکمیل کردم، یک تز هم نوشته ام و آرزوی هاروارد را سنجاق سینه ام کرده ام. اگر دست خودم بود همین فردا با مرکز بهداشت پارس آباد مغان تماس میگرفتم و لابد از دوهفته ی بعدش پزشک خانواده شان میشدم. درسش را هم خوانده ام، بهداشت را خوب میدانم و یک جمعیت آماری چندهزار نفری تحلیل آماری کرده ام و تکالیف دانشکده ی علوم بهداشت را به هر خفتی تمام کرده ام و این کاره ام.
دلم از یک جای پیانو پر است که نمیدانم کجایش است. خودم را بلدم و پر بودن دلم را اما ناکوکی ساز را نمیفهمم.


* پیانوی عزیز و کهنه ی روسی من
** هانون نام کتاب تمرین پیانو برگرفته از نام پیانیست فرانسوی مولف آن
*** تقلب
بعد التحریر: این نوشته نیازی به" چقدر شبیه هم است زندگی ما به هم ندارد"...ما یک متوسط زاده ی متوسط مان هستیم.

۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

نامه های تن ۳

عزیزان دلبندم

کبد، کمر، معده، و ریه ی عزیز تر از جانم!
 رو سیاهترینم.
ملالی نیست جز دور شدن تدریجی از شما.

باقی بقایتان جانم فدایتان

سی و یک

سیزده سال داشتم و در بازار صفویه خیابان پهلوی زیبا، دنبال مادرم از این مغازه به آن مغازه تاب میخوردیم.
مغازه ای بود درست  سرچهار  دور حوض پر آب بازار با رنگ نمیدانم اسمش چیست. قهوه ای؟ کهربایی؟
مغازه سرنبش مجسمه های کوچک گچی داشت از دختران زیبای لباسهای قرون وسطا و پایین مجسمه اعدادی نوشته شده بود: چهارده، پانزده، شانزده، هجده ساله، بیست تا سی سالگی هم. سی سالگی آخرین مجسمه بود. من؟ دلم پیش دختر آبی کمرنگ پوش شانزده ساله بود خوشگل و با یک دسته ی گل و موهای طلایی. من همیشه میدانستم زنهای مو طلایی زیباترند از من سبزه ی دهن گشاد اما عروسک شانزده ساله دلم را برد. پدرم گفت این عروسک مبتذل است اما من دلم میخواست او بودم آن کمرنگ پوش شانزده ساله...که ذره ای  شبیه من نبود. به سی سالگی نگاه کردم. زن صورتی پوش با دامان گل دار و کتابی زیر بغل. دوستش نداشتم. دامنش زشت بود گل دار شبیه معلمه های غمگین مدارس با کتابی در درست. پدرم گفت این چه زیباست. من سیزده ساله بودم پدرم گفت این سی ساله چه زیباست اما من شانزده ساله را میخواستم. به پدرم گفتم که سی ساله است. آخرینش است. آخرین عروسک...سی ساله ش بود.
جانم توان حسرت خوردن را از دست داده. حتا به آن نومیدی خود نیز معتاد نیستم*، برگردم عروسک سی سالگی را بخرم و تولد یک زن سی ساله ببرم با هم شمع را فوت کنیم من زانو زده باشم جلوی میز کوتاه و آرزو هم نکنم با چشم بسته. 
عجیب یاد سی سالگی هستم و تنها در فرودگاه امام  آب زیپو خوردن و زار زدن.
* فروغ
ما متمدنان غمگین گفتگو کننده بودیم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس*

دفترچه ای برایم خریده ای به رسم هدیه  که بنویسم از صفحه ی اولش:
دارم از زلف سیااااااهش
تا صفحه ی آخر:
گله چندان که مپرس

*قصه کوتاه باید!

تهران؟ موج است

تهران خواهر من است.
شهر خاکستری مریض شلوغ  پرآشوب. دو انگشت وسط و سبابه ام را بگذارم روی نبضش، بشماره صد و بیست تا میزند.
کسی از شهر میپرسد آیا به قهوه حساسیت دارد؟
شهر با لباسهای چندین ده طبقه از ساکنین قدیمی صاحب الادعای مالکیت و صاحبان تقلبی تازه به دوران رسیده ی ادعای مالکیت...با لباس ساختمانهای چرک کوتاه و مینی ژوپ پوش و بلند بالای ساتن...شهر سنتی که گوشه ی قبایش با یک زن ماتیک سرخ زده، می آزرد و با بوی علف در بلوار کنار رودخانه ی زرگنده.
زنده زنده...تهران زنی است که به او عاشقم. جمع الاضداد شیطنت و شرم و ادب سنتی و لاقیدی شلخته با گیسوان رنگ به رنگ به رنگ...خشمگین کنترل ناپذیر... تهران؛ من است، صبور و انعطاف و وحشی و سرسخت و نابخشاینده. بی قانون...فرار از قانون...خون رگهای ما آشوب است. من و شهر و خواهر و عاشقانه ها آمیخته ایم به زندگی ش به آشوبش به خشونت کم نظیرش به مظلومیت پنهانش....
با فکر به  سوال سپینود ناجیان

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

نگشود راه این سیل از هیچ‌ سو به دریا*

زنی  پستانهایش تیر میکشد انگار کردنی که داغش میخواهد از تیزی های تیره ی دو گنبد گوشتی...الامان از این داغ...ال امان
شاخه هایش نه هرس میجوید و نه آشتی...بِبُرید بسوزانید ریشه کن کنید...
زنی پستانهایش تیر کشنده اش را بُرید و سوزانید و دستهایش را هرس نکرده، ریشه کن
گیرم دستهایش را، پستانهایش را، گوشهایش را...کِی باز می ایستی از تپیدن رفیق ناهمراه ـ مخروط خون ـ کی شرافتمندانه باخت محتوم دمیدن را میپذیری؟

*بیدل

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

بمانی

لو میروی با  مَردُم غمگین چشمهایت. لو میروی با شانه ها...سکوت بی آخر...آخر کِی میرسد؟
سنگ روی سینه ام به زنی فکر میکنم که سوزانیده اند در حاشیه ی شهر وقتی صورتش تکه تکه جدا میشده از جانش، در خیال چه بوده؟ دست در حلقه ی آن زلف دوتایش؟
سنگ روی سینه ام، تاب ندارم. خواب هم...بدنش هم میسوزد زن در حاشیه ی شهر...
ریم عزیز! کِی تمام میشود کابوس؟

۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه

من ز برت کجا روم؟

این شهر بدمذهب خاکستری همیشه زنده، من را همیشه زنده نگه میدارد.
چه داری تو که تمام سبعیت، کثافت، فساد و عفن  تو  هم بیزارم نمیکند.
چه کردی که تمام خیابان هایت را بو میکشم در به در بوی آدم هایم از هر خیابان...که تو را ترک کنم؟ کجا بروم؟
کجا در به در بزنم بویی که را بجویم جز این شهر بی تاب که آدمهایم را در آغوش نحسش گرفته رها نمیکند....نکند...من را هم نگه دارد در همین آغوش نحسش.سبزش.

بیدل