۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

سی و یک

سیزده سال داشتم و در بازار صفویه خیابان پهلوی زیبا، دنبال مادرم از این مغازه به آن مغازه تاب میخوردیم.
مغازه ای بود درست  سرچهار  دور حوض پر آب بازار با رنگ نمیدانم اسمش چیست. قهوه ای؟ کهربایی؟
مغازه سرنبش مجسمه های کوچک گچی داشت از دختران زیبای لباسهای قرون وسطا و پایین مجسمه اعدادی نوشته شده بود: چهارده، پانزده، شانزده، هجده ساله، بیست تا سی سالگی هم. سی سالگی آخرین مجسمه بود. من؟ دلم پیش دختر آبی کمرنگ پوش شانزده ساله بود خوشگل و با یک دسته ی گل و موهای طلایی. من همیشه میدانستم زنهای مو طلایی زیباترند از من سبزه ی دهن گشاد اما عروسک شانزده ساله دلم را برد. پدرم گفت این عروسک مبتذل است اما من دلم میخواست او بودم آن کمرنگ پوش شانزده ساله...که ذره ای  شبیه من نبود. به سی سالگی نگاه کردم. زن صورتی پوش با دامان گل دار و کتابی زیر بغل. دوستش نداشتم. دامنش زشت بود گل دار شبیه معلمه های غمگین مدارس با کتابی در درست. پدرم گفت این چه زیباست. من سیزده ساله بودم پدرم گفت این سی ساله چه زیباست اما من شانزده ساله را میخواستم. به پدرم گفتم که سی ساله است. آخرینش است. آخرین عروسک...سی ساله ش بود.
جانم توان حسرت خوردن را از دست داده. حتا به آن نومیدی خود نیز معتاد نیستم*، برگردم عروسک سی سالگی را بخرم و تولد یک زن سی ساله ببرم با هم شمع را فوت کنیم من زانو زده باشم جلوی میز کوتاه و آرزو هم نکنم با چشم بسته. 
عجیب یاد سی سالگی هستم و تنها در فرودگاه امام  آب زیپو خوردن و زار زدن.
* فروغ

هیچ نظری موجود نیست: