۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

بوف بر ماه

صدای  بال مرغ حق روی شانه ام       روی شانه ام، زبانش، در گودی شانه ام زبانه میکشاندم.

****" تو از کدام زمان آمدی که چشمهات درین کرانه بیگانه است؟"
*** "کنار این همه آیینه دل شبانه ی هرجغد نیز میترکد "

اما  صدای بال نیست این    مرغک حق  میخواند زیبا در گوش      خواندنش در گودی شانه ام زبانه میکشاندم....میخواند؟ میگوید با من
گفتن ش در گوشم    گفتنش در گوشم زبانه میکشاندم در گوش و گودی شانه........**  " تو شانه بزن "

پناه میبرم  از شر کابوس های بیداری روزانم    به شبانه های مرغ حق م.
*** محمد مختاری
** براهنی

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

من هنوز بر سر ایمانم


مریض حسرتیم و
شربت دیدار
سم دارد

بیدل

ریم عزیز/ چگونه در دل این هاویه قرار میابد آدمی*

ریم عزیز
امشب پاییز شد در دامن پر بنفشه ام بادش میرقصید و میرفتم در کفشهای اناری،هنوز  انارهای کفشم تر اند. شاید هم خشکیده که کنار گوش ت تکان بدهی صدا کنند.  باد در دامن بنفشه ام با صدای زن کولی دست افشانی میکرد....
تو را به آن گیسو گشاده در باد بین مان قسمت میدهم من را مژده ی پوچی بدهی، که تا به مژده ی پوچت تا بهار دوام بیاورم. اما عفریت یأس بی مروت با چنگالهایش میانم را میشکافد و بوی خون است یا بوی بنفشه ی دامنم که بی تابم میکند به محو شدن. تو را قسم میدهم که من را مژده ی پوچ خاکستری رنگی بدهی باور میکنم! این بار باور میکنم، تو بگو روز میشود و من همه چیز را همه ی شان را....بگو! قول بده من نسیان بگیرم. من انتظار میکشم نسیان در بهار را.
ریم عزیز
امسال پاییز ناگهان نشست بر دل و جانم. جانم! بمن بگو که این بار که آفتاب بزند من و دخترک صبح میشویم و شعر میخوانیم و من نسیان دارم و موهایش را میبافم میبافم موهایش را. بوی خون می آید از موهایم از صورتم که نفرینی باستانی خراشیده است، زشت...
ریم عزیز
چشم براهم که این بار تصادفی من را محو کند. گاس م، تصادف...بعمد....

* محمد مختاری

خاطرات تن ۶

کاش میدانستی چه دردناک است، هوسی که ناممکن های مختلف و آغازهای مختلفی در مقابلش قرار میگیرند و در نهایت چیزی به آن نمیفزایند جز هوسی بیشتر

خاطرات تن
احلام مستغانمی

خاطرات تن ۵

 دوست دارم در تاریکی درباره ی تو بنویسم. قصه ی من با تو فیلم حساسی است که هراس دارم نور آن را بسوزاند و پاک کند، چون تو زنی هستی که در هزارتوی دهلیزهایم به شکل اسرار آمیزی رشد کرده ای.
...
وقتی درباره ی تو مینویسم باید پرده ها را بکشم و پنجره ها را بسته باشم.

خاطرات تن
احلام مستغانمی

خاطرات تن ۴

اسمت در بین حروف الف الم (درد) و میم متعه (لذت) قرار داشت.
...
 ح (حریق) و لام (تحذیر) نیمه ی دیگر اسمت است. "احلام." چرا از اسمت حذر نکنم، اسمی که در میان نخستین حریق ها متولد شده بود، اسمی که در میان نخستین حریق ها متولد شده بود، اسمی که شعله ای کوچک بود در آن جنگ. چگونه از اسمی حذر نکنم که ضد خودش را در خودش حمل میکند، و توامان با "اح " (آخ) درد و لذت شروع میشود. چگونه این اسم مفرد ـ جمع راکه چون اسم وطن است، به سان هشداری نگیرم و از همان ابتدا نفهمم که همواره بصورت جمع خلق شده تا قسمت بشود.
خاطرات تن
احلام مستغانمی

۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

Super Hunde

دو ساعت دیگر میشود بیست و چهارساعت که نخوابیده ام.
بسیار تلاش میکنم روزمره ننویسم. از مسیر وبلاگ راه فضولی نمیگذرد.
بنظر میرسد که کسی که تمام عمرش از قبل از دبستان برای سرگرم شدن با کتاب کشتی میگرفته، تعجبی هم نداشته باشد که برای خودش دردسر درس را بتراشد و هر بار که گه خور شود باز بهمان گه برگردد.
اصلن یک دهم پر لیوان را هم نگاه کنید میبینید که دوسال تمام سیاه شدن روزگار من از همان تحصیل نکبتی گذشت آخرش  یک چیزی بخودم آویزان کردم اسمش را هم گذاشتم مدرک، حوصله م نگرفت در جشن فارغ التحصیلی شرکت کنم و لباس و کلاه بپوشم وگرنه مثلن میتوانستم در چمن های کف  دانشگاه خر غلت بزنم و کلاه بهوا پرتاب کنم بگویم به به دست کم داستان این است که من یک عدد مَستِر دارم که میتوانم در کوزه بگذارم آبش را بخورم با تشکر ازنظام پزشکی و قوانین جدید تعرفه ی دستمزد پزشک عمومی با تحصیل رشته ی علوم پایه از پزشک عمومی بیچاره ی زحمت کش بیشتر شده است. میگذارم در کوزه آبش را میخورم. باز هم کتاب جلویم چیده است.
حالا ارغوان! این چه رازیست که هربار که تمام می شود بخودم قول میدهم که گه بخورم برگردم سر کتابها و هنوز هم کتابها دورم.
بعدها این مدارک زبان را هم میگذارم در کوزه آبش را میخورم چون بدرد عمه ام میخورد آخر کار...برای زبان های مادری هم مدرک می دادند از آن هم یک مدرک می اِستِدم...برای زبان استامبولی که میدهند، برای آذری هم میدهند؟
شما فکر میکنید من رنج میبرم از این وضع کتاب و مشق های زبان چندم؟ البته که رنج میبرم اما از آن دسته زنهایی هستم که از خشونت و مازوخیسم در تخت لذتی نمیبرم اما در کتاب؟ بسیار لذت میبرم....
سوپر سگ هستم...سگ ها آیا مازوخیستند؟ بله بنظر من.

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد

گفتن ندارد
تمام عالم بدانند/ میدانند دلم را بهم میزند و حالم را بد میکند...اسمش نفرت است؟ باشد من متنفرم ازش

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

زن جان به لب رسیده را گویند

آن صبر سر کشیده سه گونه خط نوشتی...

آن جان بلب رسیده منم.

خاطرات تن ۳

...
یا هم چنان که عادتت بود فقط با کلمات بازی میکردی، تاثیرشان را بر من به تماشا مینشستی و نسبت به شیفتگی دائمم در مقابلت، پنهانی سرخوشی میکردی، همانطور که از تسلیم شدنم در مقابل قدرت شگفتت در آفرینش زبانی در اندازه ی تناقضاتت  خوشحال میشدی....

خاطرات تن
احلام مستغانمی

خاطرات تن ۲

آیا ازدواج واقعن چهره ات را و خنده های کودکانه ات را تغییر داده، آیا حافظه ات را هم تغییر داده، طعم دهانت و آن گندمگونی کولی وارت را عوض کرده است؟

خاطرات تن
احلام مستغانمی

خاطرات تن ۱



حالا که مقابلم هستی پیراهن ارتداد به تن کرده ای. راه دیگری را انتخاب کرده ای. ماسک تازه ای به چهره زده ای که نمیشناسم اش. چهره ای از آن گونه که زنان آماده ای که در ویترین ها کالای خاصی را برای فروش عرضه میکنند، از خمیر دندان گرفته تا کرم ضد چروک صورت.
آیا این ماسک را زده ای فقط برای آنکه کالایی را به شکل کتاب تبلیغ کنی کتابی که آن را پیچ فراموشی نامیده ای، کالایی که شاید قصه ی من و تو باشد و خاطرات زخم هایم؟

خاطرات تن
احلام مستغانمی

۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه

شب جمعه ها در تهران من

تمام روز زمزمه میکردم؛ لب تو در انتظار لب من است...تمام روز...را*
تمام شب را میخواندم و سحر کاملم میکرد:
که آفتاب بیاید،**
نیامد.چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم، دریدم،

 ...نیامد
یادم می ماند.
*********
چه کسی است که دوستانه های تهران را به کثافت بارسلون و مجبوری های مستهجنش بدهد؟ حتا اگر آفتابم نیاید. 
* هوتن نجات
** براهنی
نهایتن؟ به تخمدانم

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

معشوقم تهران

من در این شهر می مانم تا وقتی شب ها آنا جانم در خواب جیغ میکشدو گریه میکند سراسیمه بالای سرش بروم  و پیشانیش ببوسم
بگویم: خواب بوده زن! آب دستش بدهم.  تمام رهروی کوچک را دویدم تا برسم به صدای سراسیمه خواب آلودش.
پرسید: خواب بودی؟ نکند پریده باشی؟

۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

نامه ها/ هشت / به میم. میم. زن

عزیزم
زن 

یک طفره ای میروم از نوشتن برایت. نه آنکه ننوشته باشم. اصلن از حرف جدی و نامه ی جدی فرار میکنم. گفته ای مسافری.
کاش دلم را میکَندَم با تو میفرستادم سفر. شوخی که نیست این سفر، میدانم برایت هنوز جدی نیست اما می شود. بگذار باز هم طفره بروم. تو مسافری و قرار است همسفرت همیشگی شود، مبارکمان باشد. کاش نگرانیم را هم با سفرت میکَندی می بردی خاکسترش را بباد می دادی. دلم پیش چشمان خندانت است. پیش خنده ی چشمان و گونه ات.
حرفی ندارم.
دل و جانم با سفرت می رود.
زن ت.

معشوق من تهران

بقول عطا:

سه روز است که مریض شده‌ام و افتاده‌ام خانه. سرماخوردگی، تب و کمی گلودرد. بیش‌تر شبانه‌روز خواب یا بی‌حالم اما توی ساعت‌هایی که حال‌م کمی به‌تر است، بخشی از وقت‌م را در شبکه‌های اجتماعی می‌گذرانم. دیشب توی فیس‌بوک خواندم یک از دوست‌هام که تازه از اروپا برگشته، یادداشت کوتاهی نوشته که اگر پدر و مادر و نزدیک‌ترین دوست‌ش نبودند، هیچ‌گاه دل‌ش نمی‌خواسته دوباره این شهر پر از دود و کثافت را ببیند و از تهران و ارتباط بین آدم‌هاش بیزار است.

راست‌ش تعجب نکردم. پیش از او هم دیگرانی را که کم هم نبوده‌اند، دیده بودم که از این شهر و از این کشور نالانند. مردم‌ش را دوست ندارند و بر این باورند که جایی دیگر زندگی به‌تری در جریان است و هر روز که از زندگی آن‌ها در این‌جا می‌گذرد، یک روز بیش‌تر عمرشان را هدر داده‌اند. خیلی‌ها این تفکر را داشته‌اند و رفته‌اند و دسته‌ای از ایشان نیز هنوز مانده‌اند. به دلایلی که خودشان می‌دانند. شاید راه رفتن برای‌شان امکان‌پذیر نیست یا سختی بسیار دارد یا این‌که وابستگی مهمی این‌جا دارند که نمی‌توانند رهای‌ش کنند.

من اما به دور از هرگونه شووینیسم، تهران را عاشقانه دوست دارم. روزهای آخر بیش‌تر سفرهای‌م، برای تهران بی‌تاب شده‌ام و چرخ‌های هواپیما که روی آسفالت فرودگاه نشسته، آرام گرفته‌ام که برگشته‌ام خانه. آن‌هایی که مرا بیش‌تر می‌شناسند، می‌دانند که مسافرت، اگر نگویم مهم‌ترین اولویت زندگی من است، یکی از مهم‌ترین‌ها است. سفررفتن، دیدن آدم‌های تازه، شهرهای تازه، فرهنگ‌های تازه، انگار وجود من را هم تازه می‌کند. سفر برای من مثل بنزین می‌ماند برای ماشین. بدون مسافرت‌کردن درجا می‌زنم. از درون تهی می‌شوم. با این همه سفرهای‌م که طولانی می‌شود، از دو هفته که زمان‌ش بیش‌تر می‌شود، دل‌م تنگ شهرم می‌شود. تنگ آدم‌های‌ش. تنگ خیابان‌ها، کافه‌ها، سالن‌های تئاترش، خیابان ولی عصر و درخت‌های چنارش، پلی‌تکنیک‌ش و خیلی چیزهای دیگر.

چه‌طور می‌توانم تهران را دوست نداشته باشم؟ شهر کودکی‌های‌م، شهر فوتبال‌های هر روزه‌ با توپ پلاستیکی با بچه‌های محل در دوره‌ی نوجوانی، شهر ترس از موشک‌باران 66، شهری که در آن برای نخستین بار برای کسی دل‌م تپیده است. شهری که دوم خرداد امیدواری مردمان‌ش را دیده‌ام و روزهای خونین هشتاد و هشت‌ش را، شهری که سالن‌های تئاترش سرنوشت‌م را به سویی دیگر برد، شهری که در کوچه‌های‌ش زار زده‌ام، در خیابان‌های‌ش عاشقی‌ کرده‌ام، کافه‌های‌ش را می‌شناسم، رستوران‌های‌ش را، سینماهای‌ش را، کوه‌های‌ش را، گوشه‌های دنج‌ش را که برای وقت‌های تنهایی است و شلوغی تجریش شب عیدش را. شهری که هزار جای مختلف برای گم‌کردن خود در آن در یک عصر جمعه‌ی دل‌گیر پاییزی دارد.

 شهری که بار ندارد، دیسکو ندارد، ترافیک دارد، خیابان‌های شلوغ دارد و هوای آلوده، شهری که رانندگی در آن اعصابی پولادی می‌خواهد، شهری که قفل فرمان به یک اشاره برای یک دعوای خیابانی بیرون می‌آید، اگر دختر باشی، تجربه‌ی شنیدن متلک و خشونت کلامی را از خیابان‌های‌ش که می‌گذری لابد داشته‌ای. تهران گشت ارشاد دارد، دزد دارد، جنایت‌کار دارد، غریبه اگر باشی، بی‌شمار آدم‌ دارد که بی‌اعتنا از کنارت می‌گذرند، تهران هزار بدی دارد اما اگر روزگارت را در تهران سپری کرده باشی، بند بند وجودت با خاطره‌های‌ش گره خورده است.

شهرهای زیبای بسیاری دیده‌ام. بوئنوس آیرس، پراگ، سمرقند، بیروت، بیبلوس، سیدی بوسعید، ریو، ونیز، لوکه‌رن، استراسبورگ و خیلی شهرهای دیگر، شهرهایی که در یک نگاه دل از من برده‌اند. اما این شهرها با همه‌ی قشنگی‌شان شهر من نیستند، شهر من نیز نخواهند شد زیرا خاطره‌های من با سرزمین دیگری پیوند خورده است. در این شهر بوده که ساعت دو شب‌ سرخوش و شادمان همه‌ی شهر را با دوستانم گشته‌ام و «شب مستی که سر راه‌مان است» را فریاد زده‌ام، در این شهر بوده که با دیگرانی که نمی‌شناختم، به بهانه‌ی فوتبال و صعود به جام‌جهانی وسط اتوبان مدرس رقصیده‌ام، در این شهر است که سیگار گرفته‌ام از دختری که نمی‌شناختم‌ش وقتی خیابان پر از دود اشک‌آور بود و در این شهر است که عزیزان‌م را به خاک سپرده‌ام.

تهران را بلدم. می‌دانم چه‌طور باید توی‌ش خوشی کرد، می‌دانم وقتی دل‌گیر باشم و تنها غربت نیست تمام دنیا و آدم‌هایی هستند که یک تلفن اگر به آن‌ها بزنی، نیم ساعت بعد پیش‌ت باشد، در این شهر است که اگر مریض باشم، مثل امشب، یک گوشه‌ی دیگر شهر یکی برای‌م سوپ درست کرده باشد. این‌جا است که اگر کارم گیر بیفتد، خانواده‌ای هست که تنهای‌م نگذارد. این‌جا است که آخر هفته‌ها جمع آدم‌هایی را دارم که هیچ‌جای دیگر نخواهم‌شان داشت.

شانس این را داشته‌ام که در جایی دیگر زندگی کنم اما نخواسته‌ام. درست‌تر بگویم، نتوانسته‌ام. حساب کرده‌ام و دیده‌ام چیزهایی که به دست می‌آورم، حتا بخشی از آن‌چه از دست‌ش می‌دهم را جبران نمی‌کند. خیلی ساده، من دوست دارم در جایی زندگی کنم که آدم‌های‌ش به زبان مادری‌م حرف می‌زنند، جایی که با هزاران نفر دیگر ریشه‌های‌ مشترک دارم، جایی که با وجود همه‌ی عیب‌های‌ش عاشقانه دوست‌ش دارم.

۱۳۹۲ مهر ۳۰, سه‌شنبه

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

مرغ زیرک چون بدام افتد خودش را نجات دهد ۲

فکر میکردم قبل تر هم گفته بودم که انگار هم گفته بودم: 
یکی بود یکی نبود
احمقانه ترین کار این است که آدمیزاد برود درب خانه ی مردم را بزند بگوید: عزیزم من از دست شما ناراحت شده ام. . خسته کننده است آدمیزاد مدام گوشزد هایش را بزند زیر بغلش با هوچی گری و جروبحث بفهماند که توهین شده، کسی که توهین میکند موقع توهین کردن کاملن آگاه و مسلط بر تصمیمش رفتار میکند...این میان یک نوع استثنا وجود دارد آنهم رفاقت های قدیمی است. آدمی اگر خطوط دیگری را بلد باشد لازم نیست پا بکوبد و لگد بیندازد و ناراحتی ابراز کند اگر هم بلد نباشد که فبها...میگذرد و انقدر میگذرد که یا اگر سوتفاهم است برطرف میشود یا اگر رویکرد خصمانه یا توهین آمیزی در کار باشد خودش را نشان بدهد. حالی دارید به این برکت قسم.
من از آن هاش نیستم بروم بگویم: قهر قهر تا روز قیامت و کون کنم برگردم. اگر هم بپرسند قههههری؟ طبعن نمیگویم: بله! شما  چهره در هم کشیده اید و با شما قهرم! این حرفها زدن ندارد چون جوابش توجیه است. هیچ کس به دل دیگری نگاه نمیکند چون نه وقتش را دارد نه حوصله اش را. من هم بطور مثال، اعتراض و قهر نمیکنم چون حوصله اش را ندارم. بودیم حالا.
بارالاها همه ی ما را یه کاری کن که نمیدانم چه کار ولی یه کاری را بکن.
شخصی تر داستان این است که من هرگز تا وقتی آن دُم دراز و بی حس و سخت ـ دردم را آشکارا و علنی لگد نکنند، هوچی گری نمیکنم، حتا تا جایی که ممکن باشد صلح آمیز رفتار میکنم و دلگیری و داستان را برای خودم نگه میدارم و همانطور که گفته بودم پیش تر محض حفظ روابط جمع، و خاطر عزیز اذیت کننده...اگر سوتفاهم باشد رفع میشود اگر نباشد یا حق با ماست که لایق عذرخواهی هستیم یا نیست که لایق عذرخواهی هستند. به هر رو من نه اهل مطرح کردن و هوچی کردن و شفاف سازی هستم و نه اهل باز کردن داستان و دعوا. دلیلش؟ دلیلش این است که بسوزد پدر تجربه! من اصلن حوصله ندارم. نه متلک گفتن و نه شنیدن. تنها کاری که بلدم آرام لغزیدن و خارج شدن است. اگر لیاقت داشته باشم یا از دل در می آید یا در دل می ماند و تمام میشود. من آدمیزاد توضیح و داستان گویی و شفاف و قهر نیستم. رفتن یواشی دارم مثل درس خواندنم و بقیه

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

دوستان من!
گوش کنید!
حریق سر تا پای مرا گرفته است،
شما حرف از تسلی می زنید.

احمدرضا احمدی

تکَرُر

فراری دادن توسط روش های غیر شرافتمندانه منصفانه نیست.
با دمپایی کسی رو بزنید بهتر از رفتارهای موهِن* زیر پوستی است.
* کاشکی دست به دهخدا بشوید

همه به شوخی تمثال چشم باخته‌ایم/ وگرنه و گر نه حسن برون از کنار آینه است

عکس ها هم مانند چشم ها هستند. لو میدهندت. عکسها عکاس را لو میدهند. قبل از اول ماه مِه بیش از دو سال قبل از من زشت ترین عکس ها در بدترینِ مهمانی ها را گرفتند. میگفتند عکاس عکاس خوبی بود اما زشت ترین عکسها هنوز آنجایند.

عکسها هم مانند چشم ها هستنند لو میدهندت. عکسهای من همیشه دهانش میخندد اما چشمش نمیخندد یا چشمش میخندد اما گونه هایش خسته است.

عکس باید بی هوا باشد. عکس بی هوا دوستانه ترین نوعش است. این روزها کسی از من عکس نمیگیرد بی هوا. زنم گاهی میگیرد. عکسهای بی هوای من هم انگشتان لاک قرمزی سیگار بدست هستند. بی هوا. بی صورت. با سیگار...این روزها کسی نیست عکس بی هوا بگیرد.

برو تمام عکسها را ببین! در کدام میخندم؟

* بیدل

۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

ساحلی/زنان خسته

یک بار زن بزرگتر که حالا بنام تمی میشناسیدش و به فتح ت میباشد، زد به سیم آخر. صبح رفت آفیس و ظهر برگشت منزل و من عصر به او رسیدم. دیدم نشسته روی صندلی شکسته مان روی پشت بام در آن سرما....من؟ از بیمارستان رسیده و بعد باید میرفتم آفیس و خیره میشدم به انالیزهای غلطم رفتم دیدم ایشان کف زمین نشسته و زوزه کنان گریه ست. من خودم روضه بودم.
چه شده بود؟ گفت که بزودی اخراج در راهست و بنشینیم بنوشیم و بکشیم. من بودم و هزارکار گفتم رو کن. رفت و آبجو ها را آورد و چید و کیک را گذاشت در فر محتوی علف مرغوب. من چه؟ من کتاب به دست داشتم گندکاری های تز را میساختم. کیک حاضر آبجو حاضر، ماریا سررسید. کشیدند کشیدند کیک را خوردند و تمی چِت کرد.
من نشسته بودم لپ تاپ ببغل چراغم روشن و منتظر تهرانم بودم تا کسی بیاید برایم شعری بخواند نقلی بگوید. ماریا خورد و نوشید و کشید و رفت تا برود کلاب. تمی اما داغون بود درست نمیشد چون چِت کرده بود نشسته بود تمام درس اپیدمیولوژی و سرطان را فلش کارت درست کرد و آماده شده بود بخواند. دیدم چاره نیست. آستین بالا زدم. کشیدمش کنارم روی مبل/تخت/جای اتویی و سرش را به دامن گرفتم و مشغول لالایی ترکی شدم انقدر به مو پیشانی ش دست کشیدم تا خوابید....بلند شدم رفتم قطار گرفتم برگشتم تِرَسَه...سرد بود سردرد بود و میدانستم وقتی تمی چِت کرده یعنی خودش خواسته و یعنی خیلی خیلی غمگین است.
سرم با قرص ها و سیگارها گرم ست. حوصله ی قصه گویی ندارم.

بی نزاکتی، بی تعارفی، بی ادبی در خرده بورژازی روستایی خانواده ای دیگر، زندگی خانواده ی کوچک دیگری را گایید.

این رو از ک. ت.ج ترین وبلاگ ها خوانده ام ولی انقدر درست است که تصمیم دارم به اسم و به ادرس الکترونیکی آدم های بی تربیتی که اسمشون بی تعارفه 

بفرستم بزودی (مثلن چند ماه دیگه) و بهشون بگم چقدر بی تربیتی، بی حرمتی و شوخی و طعنه ها متلک های دوسالانه شون نفرت انگیز و بنظرم سطح پایین بوده و از اون به بعد هم مرتب ماهی یک بار بهشان ایمیل بزنم و یاد آور کنم چقدر بی تربیت و بی نزاکت بوده اند:

"ازون طرف، بی‌تعارف‌بودن آدم‌ها هم قشنگ اذیتم می‌کنه. مرز باریک بین بی‌تعارفی و بی‌ملاحظگی همیشه برام قاطی می‌شه. مثلن؟ مثلن من خونه‌ی مامانم هم که می‌رم، هرگز بی‌اجازه نمی‌رم سر یخچال. همیشه این‌جوریه که «مامان آب بردارم؟»، طبعن کسی بهم نمی‌گه نه برندار. جمله هم یه جمله‌ی فرمالیته‌ست چون زیاد پرسشی نیست و حین بازکردن در یخچال ادا می‌شه. اما شده جزو یکی از اصول من. بنابراین وقتی کسی همین‌جوری در یخچال منو باز می‌کنه ناخوداگاه تو ذهنم می‌گم وا، چه بی‌ادب. وقنی کسی دفتر روی میزم رو ورق می‌زنه، در کمدم رو باز می‌کنه، وقتی موبایلم زنگ می‌زنه برمی‌داره اسم روی صفحه رو نگاه می‌کنه، سرشو می‌ندازه پایین می‌ره تو اتاق‌خواب یا به تب‌های باز روی دسک‌تاپم سر می‌زنه بی‌اختیار تو دلم می‌گم چه بی‌ملاحظه، بی‌ادب.

بعضی آدم‌ها هستن در زندگانی، که صِرف حضورشون در فضای شخصی‌م منو ناامن می‌کنه. احساس می‌کنم دنبال یه فرصتی هستن تا کشوهای زندگی منو دیتکت کنن، ببینن توشون چی می‌گذره. کافیه دو دقیقه حواسم نباشه تا پتوی روی تختمو بزنن کنار ببینین ملافه‌هاش چه رنگیه."

بد نیست گاهی بزودی شاید از زمستان شروع کنم به نوشتن...فصل یک: فرودگاه امام.....

 

ائولر ییخان گوزونه (بیتدیم)

گوزلرین مستی ندیر؟
ائله بیر قصدیمه دیر
توصیه به ورسیون عالیم قاسموف
 شاعر؟

نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس/گه گه به ناز گویم سرو روان من کو؟؟؟؟*

چیزی به من آویزان است که وقتی پشتم را میکنم در پشت سر همه هستند، حرف هست، موسیقی هست، همه چیز سرجایش است، من  و سیگارم در قاب پنجره پشت به همه، شیره ی جانمان را میکشیم، من او را و او من را...هجمه ی منحوس تلخی ست که دستم را میلرزاند نه نیکوتین. دستم میلرزد. چیزی به من آویزان است که دلم میخواهد یا خودم را بِکَنم و بیندازم جلوی سگ بخورد یا اینکه کسی را بیاورم نه دست داشته باشد و نه دهان، نه صدا، نه صورت. بنشیند ساکت کنار پنجره ی من و سیگار، حرف نزند نگاه کند از جنس نگاه خسته ی بی قرار من، اما من را نه...بیرون را نگاه کند...باشد ساکت باشد....همان ورها....
چیزی در من است توده ی خون آلود بزرگ، چشم دارد سر دارد، از من بزرگتر است...پیر چروکیده...از قدرت من خارج است...کاش کسی من را بزایاند.

* انوری

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

می‌دانم تو در خانه‌ام چشم از بام و یاد از شاخه را گُم کردی*

یک کلاژ  میسازیم، خودمان را میبُریم و میچسبانیم تن یک قاب که هر گوشه اش را خودمان چیده ایم، بعد خودمان را بسته بندی میکنیم میفرستیم جایی که اسمش را هم وقتی رسیدیم بفهمیم. علاج همین است؛ لاعلاج!

* احمدرضا احمدی

هزار باده ی ناخورده در رگ تاک است

به ال (+) که نوشته‌های این روزهایش مرا نشاند به کاویدن نامه‌هایی که روزگاری می‌نوشتم.

طولانی کردن هر کدام از این فهرست‌ها بی‌فایده است. چیزی که وسط همۀ این ترس‌ها گم شده خود تویی. تویی که سعی می‌کنی فراموش کنی که چیز دیگری از زندگی می‌خواستی و راه دیگری داری می‌روی. این وسط لابد سرنوشت مقصر است. ترس‌ها را نمی‌شود انکار کرد

تو هستی؟ خوب است

با بچه به بهانه ی بچه، پیانو زدیم. بچه میخندید غش غش...تمام آدمایی که دو سال گم کرده بودم واااای...تمام زن ها، وای...زن! زن آمد سر شب با یک پاکت پر از بهترین ها...زن آمد با یک بوس برای ذخیره ی روز دیگر. تمام آدمهایی که گم کرده بودم پیدا شدند. خوشحالم که تلفن خاموش نبود و بیادم آمد که وقتی هم بود و ما همه ما بودیم، با ادبیات مشترک خودمان، وسواس خودمان، ترسهای خودمان (سلام رامک)...
تولد لبریز کننده  ی آرام برای غم گن ترین زن سی و یک ساله ی بیست و پنج مهر...با نازلی
حضور زن آبی پوشم، آمدن زن دلم...من ملکه ی گوشواره ها شدم....کتاب ها...آدمهایم را واقعی در آغوش کشیدم...باورت میشود؟ خودشان بودند خودشان آمدند و تن غمگینم را گرفتند و دردستهای  مسیحایی شان، همان درب خانه...یاسی بود صدای شیرازی ش بود اگر خودش نبود و به ینگه ی دنیا بود، جعد زلفش که بود...آخ شما کجا بودید...حالم خوب نیست و خوب است.
غم گین ترین و خسته ترین سی و یک ساله ای هستم که خستگی و غمش را در یک تولد به رسمیت شناختند.
خوشحالم تلفن روشن بود...همه بودند...خانه بود، محله بود، رستوران نزدیک محله بود. همه چیز بود و با بچه به بهانه ی بچه پیانو زدیم و آواز خواندیم....
ترسهایم را در چمدان هستند، غم هم هست...اما آنها هستند، اینها هستند، خوب است.
 کنارم را تنها نگذارید من میترسم!

۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

* شوق بسمل و دل ناتپیده می‌ماند در سی و یک سالگی

کاش بیست و یک ساله بودم، رسوا و بی قرار پا برهنه ی شب مهر ماهی کوچه به کوچه در بدر محله به محله میشدم خیس و خواهان...دنبال صدای ساز...کاش ده سال پیش بود کن فیکون میکردم همه جایش را خودم یک تنه. شوربختانه سی و یک و خسته ام...یک تنه هم نه جان بدر میبرم و نه ره به جایی.
 این است که عطا را به همه ی لقاهای شیرین میبخشم...

امشب حافظ میگوید
"صوفی ار باده باندازه خورد نوشش باد"
یا بوالعجب
"...شرمی از مظلمه خون سیاوشش باد "
سعدی میگوید
"هیچ مصلح به کوی عشق نرفت
...آفرین بر زبان شیرینت "
و
بیدل

"مست خیال میکدهٔ نرگس توایم/ شور جنون کند قدح ما
شراب را
تا چند رشتهٔ نفس از وهم تافتن/ دیگر بپای خویش مپییییچ این طنااااب را"
والسلام

سی و یک سالگی از راه رسید. لنگان تر خسته تر منفعل تر...
 * بیدل


ستاره می‌پاشید، سپیده بر‌می‌داشت*

جان به لب رسیده را گُلِ نطلبیده مراد است جانان!

*محمدرضا عبدالملکیان

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

و یقینن یأسسش از صبوری روحش وسیعتر شده بود

تولدش اسفند بود. گفت میخواهد برود تلفن را خاموش کند. رفت و خاموش کرد تا دو روز بعدترش هم پیدایش نشد.

پیرهن چاک

من جدیدا، شدیدا، از طرفداران حس لامسه هستم. حس لامسه هم میبیند هم میشنود هم بو میکشد و هم میچشد. امیدوارم اگر قرار شد همه حسها بروند لامسه بماند. امیدوارم ما انسانها یک مقدار لال شویم، کور شویم، از خوردن دست برداریم و بعد تمرکزمان را بگذاریم روی لامسه. امیدوارم چشمانتان را ببیندید، و دست بکشید، و سکوت کنید.
+ 
این ایده ی استخدام کسی برای شلیک به شقیقه، مستقیم و تمیز و بی صدا، جذاب ترین ایده ی کشنده ی ذهنم است.
فیلم سفید را دیده اید؟

ضد خاطرات (این یک داستان طولانی تکراری است برای خواننده های وفادار از بلاگ قدیمی، خطر خمیازه وجود دارد)/

از آدمهای خیلی خیلی خیلی مهمی که میشناسم یکی الهه است. از نوعی که طبع انحصارطلب  نازک نارنجی من بهش چسبیده است. شوربختانه الاهه در تهران نمی زیید و وقتی هم من هجرت کبرا کرده بودم به دیار نحس بارسلونا، جز ماهی یک بار با هم صحبت نمیکردیم.
چه چیزی من را به باز و دوباره نوشتن از الاهه واداشت؟ دیروز عصر! تهران بود...قبلتر صحبت کرده بودیم و بنا بود ملاقات کنیم، مع الاسف انقدر فرسوده و مُرده هستم که کسی یا کسانی باید من را بِکِشند یا عطا را به لقا...که عطا را به لقا...و ندیدمش. عوامل مادی و معنوی و نقل مکان خواهرش به مرکز شهر....مخلص کلام: ندیدمش!
یاد بعضی نفرات...دلم میخواست باز هم برای بار صدم بنویسم چه اتفاقی افتاد...مهر سال هشتاد و سه بود، الاهه زنگ زد،خانه بودم گفت بیا دانشکده. حالا از منزل من تا دانشکده؟ سه دقیقه پیاده...رفتم، جلوی ورودی پسرها ایستاده بود، کاپشن صورتی رنگ و کفش طوسی...مگر یادم میرود نوک دماغش هم سرخ شده بود از سرما...آن وقت ها مهرماه سردترمان میشد. اواخر مهر بود...از کیفش یک بسته درآورد کادوی صورتی پیچ. پرسیدم چی؟ گفت تولدت مبارک...من تا آن روز با الاهه شاید در جمع دوستانه یک بار، یک بار هم طبق معمول عادتم نیم ساعت در مهمانی ش دالی کرده و گریخته بودم...کادویش جامدادی بود و کیف پول. هنوز هم دارم. همینجاست جلوی رویم در کشوی اتاق خانه ی زرگنده...گذشت....سه ماه...دی ماه هشتاد و سه، آرمیتا را بردند بیمارستان دِی. عمل کرد بعد هم مُرد. دو روزه مُرد. روز هفتم امتحان پاتولوژی داشتم....من بودم، صدای یاکریم های حیاط خلوت، جزوه های نصفه و لباسهایی که هنوز بوی بچه ی نمرده میداد. گفتم جهنم! امتحان را میدهم....من خداوندگار جهنم گویان هستم. رفتم خدمت استاد گفتم فلان کس من مرده است، گفت بله خانوم برای همه این اتفاق میفتد بفرمایید. فرمودم...دیدم الاهه شماره ی صندلی ش را کند و از سمت راست سالن آمد نشست کنار من...نشان به همان نشان که از صد سوال پاتولوژی تعداد پنجاه سوال را بدون دریغ و یک نفس آنقدر رساند که جایمان را عوض کردند. قرار به این است که هفتم خواهر آدمیزاد وقتی درس را کل ترم هم نخوانده باشی بیفتی، تعارف هم ندارد و نشان به همان نشانی که بالاتر رفت، که نیفتادم. پنجاه سوال آخر را بد نزده بودم پنجاه تای اول را با الاهه زده بودم و قبول شدم.
بعضی ها میگویند اگر به کسی چیزی بیاموزی یک عمر بنده ات میشود. من به بندگی و این کثافت کاری ها اعتقادی ندارم اما مطمئنم هیچ وقت دیگر و امیدوارم هیچ اتفاقی این لطف دوستانه ی الاهه را جبران نمیکرد.
امروز احساس میکردم چقدر زبان چیز بدرد نخوری است. اگر زبان الکن  من نتواند الاهه را راضی کند به اینکه در خارج و فرنگ هیچ عنی پخش نمیکنند دیگر راضی ترین بودم. بقدر دوسالی که نبوده ام این در و آن در میزند، الاهه هم مثل ما پدرش روی گنج نخوابیده بود که برود علافی و دلقکی کند در اروپا و اسمش را بگذارد ریسرچ...اما دست و پا زدنش عاجزم میکند میدانم تنها راهی که لطف الاهه را جبران کنم، زدن رایش است. رای الاهه را باید زد و نگذاشت برود. چند بار امتحان زبان و چند امتحان زبان بی ربط داده باشد خوب است؟ انتهای ماتحتم از این می سوزد که راههای رسیدن به فرنگ برای دیگران از ما بهتران از پول میگذشت و به خنگی و مفت خوری و خریدن طرح میرسید و راه رسیدن الاهه با زحمت است همیشه بوده...راههای حقیرانه ی دیگری هم هست که من خود بچشم خویشتن دیده ام که چگونه خودشان را به فرنگ و کثافت های مربوطه ش و خانه و الخ رسانیده اند.
این داستان جهتش ته دل مسافر خالی کردن نیست. تمام عقل مندان مدرسه ی طب رفته می دانند که درآمد و زحمت درآمد حرفه ی ما در ایران بی حساب ترین است، اینکه دوستانی به امریکای شمالی مهاجرت کرده اند برای تحصیل طب، دمشان خیلی گرم است و حتم دارم در چند سال آینده موفق ترین ها هستند.
من حسابم جداست. من سه سال است بنا دارم بروم یه قبرستانی دور ولی سبز و حتا سرد، درمانگاه و دفتر و دستک و دمبکم را براه کنم و کاری که باید انجام بدم و برایش قسم امضا کرده ام بکنم. اما میدانم خودخواهی من و نشتر بیرون من را می راند از خانه از مردم...من حسابم جداست من مدتهاست نیت کرده ام محو شوم. مدتهاست نیت کرده ام نباشم اما چطورش را نمیدانم...کاش الاهه نرود.
کاش الاهه نرود

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

There is someone in my white suitcase with a shotgun in her/his hand

هیچ! آخرش پرسیدند برای چه به چه سفر میکنی؟ گفتم برای مُردن! به مُردن ـ گاه میروم، با یک تا پیرهن و موی بلند.

*عنوان با متن مرتبطست

بنفش ـ خند

خنده‌ی بنفشه را سه کَس می‌شنود. عاشق، كودك و ملك....

"دیوانه است، دیوانه است." دهان‌های عشق نچشیده، وراجند.
شرق بنفشه، مندنی پور


والسلام

سین پراکنده در آخن

هم ـ مرگ یعنی هم پیمان
عهد کردیم اگر تصمیم به نبودن باشد، هیچ کس زودتر و تنهایی تمامش نکند. با هم. هردو...میپریم

لیلای کاشی های آبی

چگونه بر دریچه میفتی    صدا میکنی   و باز نمیشوی
(پرویز اسلامپور)

لیلا جان بر خاک میفتی  خون زفافت بوی خاک  میدهد...لیلا جان خونت بر کاشی های آبی، خونت بر دستان حقیر مجنون نا مجنون! لیلا مجنون ست نه قیس، لیلی در چاه است بیژن بر سر چاه منیژه دست بر دست نهاده. لیلی جنون بود و نام قیس مجنون نهادند...کتاب سوزان کنید

این بازو برمیخیزد
حرکت دارد و خون مرا در شیشه میکند
(پرویز اسلامپور)

۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

گفتم که فروکش کنم این شهر ببویش؟

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم

همینجا پیش من بمان زن. بگذار کنار هم چهل ساله بشویم. کنار هم توی یک شهر به پنجاه سالگی برسیم و موج های زندگی سینوسی را بالا و پایین کنیم. وقتی یکی‌مان توی غم و چاه افسردگی ست آن یکی روی صندلی روبرویی اش، آن طرف میز بنشیند و بگوید: اندکی صبر سحر نزدیک است. وقتی یکی‌مان خیس اشک توی بث‌روب آبی کف خانه نشسته، آن یکی مان جای زخم قدیمی کنار ابرویش را نشان بدهد و بگوید که از زخم ها فقط جایشان می ماند، نه دردشان. من برایت لباسهای خوشگل می دوزم و آخر وقت که مطب ات خلوت تر شده، با برگه ی جواب آزمایش‌هام می آیم تو و منشی ات من را راه می دهد به اتاقت و می نشینم و تو برام جواب آزمایش را می خوانی و می گویی که قندم بالاست و باید حواسم به کلسترولم هم باشد. بمان و کنار من پیر شو زن.


با بوس

Leide ich mehr und mehr und mehr

به سبز میگفتم وقتی میرفتم مگر چند نفر ازین رفتن حسرت خوردند.
 میدانم سحر، بود شاید، پگاه بود و فرشاد و حسین و لوییزم...بلندترین گریه ی آن وقت رفتنم که هق هق بلند بود با پگاه بود فقط...بلند دم درب خانه...گاهی بهش میخندیم اما الان بهش نمیخندم...شاید آقای الف .ت هم کمی اشک خرج کرد. شاید هم نه.
وقتی رفتم جز همین ها چه کسی یاد من بود؟ شماره ی من را پاک کردند. رفتم...اینها اینجا در خانه هستند. وقتی هم بیشتر رفتم کسی من راصدا نکرد....ولی بود روزگاری سالهایی گذشته تر که من چندین صد روز سوگواری رفتن کسی را کردم که کردم و تمام شد. از آن داستان ماند دوستی ما.
میدانم الانم بگذارم بروم باز کنار نگار و پگاه و هق هق خواهم کرد؟ نه نمیدانم...اما میدانم وقتی باز بروم پاک خواهم شد.
ببین! اینجا که خانه است پاک شده ای....
آنجا که بارسلون خانه نشد برای من که خانه جایی بود که بنابود شما باشید اگر هم، نه دوستان باشند...نه پگاه بود و نه...من و بودم و مرد....هیچ کس نبود همانطور که من در ماشین میتوانستم تنهایی بسوزم و بعدش تنهاییم را بترسم....که  تنها نماندم با ماشین لت و پار گوشه ی خیابان.
بارسلون خانه نبود...که شما  نبودید، بجای شما هم تمی و ماریای جانان جای شما نبودند و بقیه هم که آنتی شما محسوب میشدند...زنهار اگر بقیه بشوند شما...ما کجا آن بقیه ی بارسلون بجز تمی و ماریا و مرد کجا؟ ...
دلم بغض است از نمیدانم چه. از دلتنگی نه. از فراموش شدگی. من میتوانم نرفته باشم سالها همینجا و فراموش بشوم...از آنهای در بارسلون همانطور که این غیاب را با آغوش باز پذیرا شده اند که نه احوال ما از راه دور گرفته اند (داستان قهر شغال از باغ)... از اینها دلم نمیگیرد از اینها کیف میکنم. من آدم باز کردن راه خصومت نیستم ولی از کسانی که بنظرم مبتذل و حقیرند استقبال خصومت میکنم...کیف میکنم قهر میکنند.
اما اینجا؟ مرا اینجا فراموش نکنید....اگر هم رفتم تنهایم نگذارید. من در بارسلون با ریسمان تنهایی بدار آویخته شدم. مسافرت؟
کوهنوردی؟ دوستان از آن نوع؟  تفریحاتشان را درک نمیکردم. موضوع مورد بحث ها....آدمها؟؟ آدمها؟؟؟ من را تنها نذار زن
من را در خانه ی نگار وقتی دراز کشیده ام و به پگاه فکر میکنم دم رفتن من، رفتنم نمی آید پگاه جان! بیایید نگذارین من بروم.
من دارم از این تعلیق ذره ذره آب میشوم. شبها خواب میبنم روزها کابوس میبنم.

۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

doodle

غم گینم. مثل یه آدمی که بیماری مادرزادی قلبی دریچه ای داره غم گینم.
حالا شما هِی روکِش رو وردار بگو بعضی ها خوششون میاد غم گین باشن...بعضی ها عادت دارن، دهنشون گاییده بشه از هرطرف که بروند جز وحشتشان نیفزاید...یک بازی بامزه ای راه افتاده میان غم و خشم و در این میان دلم هوای شمال کرده بیخودی. 

زن

بمیرم برای وضعی که بزور میذارنت اون تو میگن حالا شل کن زن! شل کردی؟
من خودم استاد وضعیت های زورکی هستم زن! بمیرممون زن!

مهندسی

بحول و قوه ی الهی و بیخوابی، تنظیمات را جوری تنظیم کرده ام که ظاهرن قرار است امکان همخوان کردن و پلاس ۱ زدن را زیر هر یادداشت فراهم کند.
اینهم دستور دوستان بود که اجرا شد

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

جهت ثبت در تاریخ

برید در تقویم های سال نود و دوی شمسی روی بامداد نوزدهم مهرماه بنویسید تا صبح از خون و درد پاهایش در شکمش جمع شده بود و بوی خون تو تمام اتاق پیچیده بود و زار زد...کسی نپرسید وخودش نمیخواست هم کسی بپرسد.

یک عکس

شب
سایه ی مژگان
دامن سیاه
...تمام شدن که شاخ و دم ندارد.

طریقی برنمیگیرد؟

دو شب است پرپر میزنم. دنده ام علیل است گردنم تیر میکشد...من یک نفر آدم دیگر طاقت کلافگی خودم را ندارم. خروس را سر می برند، من همانطور بی سر به در و دیوار میکوبم...اگر در آن ماشین لعنتی میسوخت صورتم، از من یک بدبخت بی صورت مبتذل می ماند که پشت سرش کثافت و جلوی رویش...نه جلوی رویش نه در ماتحتش یک اره بود. لحظه ای در همان ماشین سکوت خوبی بود که میخواند آه پس که اینطور! اینطور قرارست تمام شود. آن وقت چه؟ آن وقت هیچ...وقتی آمدم بیرون منتظر نشستم و فکر کردم حالا چه؟ حالا هیچ! هنوز سر حرفم بودم، همان مردم کثافت لمپن لات فضول که یا علی گویان کشیدندم بیرون سگشان به صد لمپن حقیر پنهان در لباس قرمزی می ارزد که پشت سرم گذاشته م. پشیمانم از طهران؟ حتا ذره ای بگو پشیمان باشم. هرچند بماند بین خودمان، مدرسه در خیابان یخچال همان است، خانه ی کهنه ی بیست و چند ساله همان، گلدان ها همان...من اما همان نیستم. حوصله ی خودم را هم ندارم دستم به تعمیر دل دیگران هم نمیرود. دستم به جواب تلفن نمیرود. فوقش برود سه بار احوال بگیرم بار چهارم دیگر، خودم را هم جا میگذارم در ایستگاه اتوبوس چه برسد به شرط و قول و دلجویی. دیگر نه دلگیر میشوم نه حال دلگیری دارم. اندر ستایش سی و یک سالگی؛ انسان حال و حوصله ی اطوار ندارد، نه خودش بریزد نه همبازیش...سی و یک سالگی فوقش هورمون بماند، جواب هورمون ها را هم هرکس به شیوه ی خودش میدهد. فوقش ده شب پرپر میزند شب یازدهم به کتابهایش برسد. میگفتند فلان کس ویزایش تمام شده و در و دیوار را سوراخ کرده برای تمدید و ماندن. گفتم کجای کارید؟ من یک کمپین راه انداخته ام بازگرداندن مغزها و اپیدمیولوژیست ها و پزشکها به وطن....بالاخره جز ما کسی هم باید باشد برای ریدن به این مرزوبوم. گفتم مرز و بوم خاطرم آمد بجز انگلیسی و ترکی سه تا دیگر بلدم ولی هنوز نتوانسته ام حالی مردم بکنم، این روش تا کردن با ما نیست جانان های عزیز! بروید با همنوع خودتان بازی کنید، ما فوق فوقش بمانیم و مهربان بازی دربیاوریم انقدر تعداد  ماه. بقیه ی عمر که قرار نیست صرف جرزنی و مسخره بازی بشود...یعنی بشود ولی ما بازی نیستیم.

۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

زنم

وقت آن رسیده که منم بیام بشینم بگم
آقا جان! من زن دارم، زنمم دوست دارم.
آمپولشم خودم میزنم، دست خر کوتاه.

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

داستان تاب خوردن یک لکاته ی جان سخت میان روز و شب و خاکستری در سه زبان

فرو رفتن و غرق شدن، مادر زادی است، همه میدانند همه جا نوشته شده، روی خط های افقی پیشانی و میان عمودی شان.


*"کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات"


** Ne me quitte pas


  Do not leave me now

  Il faut oublier
 Des malentendus
Et le temps perdu
A savoir comment
Oublier ces heures
Qui tuaient parfois


   We must just forget
All that’s flown beyond
Let’s forget the time
The misunderstands
And the wasted time
To find out how
To forget these hours
Which sometimes kill


شبها فروتر میروم....روزها نفس...نفس....سخت...نفس...نفس میکشم سخت

Ne me quitte pas
Je ne vais plus pleurer
Je ne vais plus parler
Je me cacherai là
A te regarder
Danser et sourire
Et à t'écouter
Chanter et puis rire
Laisse-moi devenir
L'ombre de ton ombre
L'ombre de ta main
L'ombre de ton chien
Ne me quitte pas

 

Do not leave me now
I will cry no more
I will talk no more
Will hide somehow
Just to look at you
Dance and smile
And to hear you
Sing and then laugh
Let me be for you
The shadow of your shadow
The shadow of your hand
The shadow of your dog

Do not leave me now

*"مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن"
 بوی خانه می دهم، بوی پدر حراف و آتش مزاجم ...بوی صبر مادرم و بوی موی مجعد خواهر مُرده ام...سفر سختم است، ماندن و ساختن هم دیر...دیر شده است و فروتر می روم و کاش خاک قبولم میکرد و نفرین فرو رفتن از من میشکست...کاش...

*"صراحی دیدگان من
به لای لای گرم تو"


  * فروغ فرخزاد
** بخشهای فرانسه به انگلیسی ترجمه شده است.
 listen hereJaque Brel
بگمانم مشهورتر؛ نسخه ی ادیت پیاف این آهنگ باشد
*********
مخاطب خاص ندارد

نامه‌ها/ بی‌شماره/ به زن، زن‌ها/ پاسخ

پریشانکم زیبا

تا بحال چند نوزاد بی چشم زاییده باشم خوبست؟ چقدر درد بی آغوش و خون بی مرهم از میانم رفته باشد خوبست؟
چندسال مشق زایانیدن کرده باشم تا زایانیدن را آسان کنم تا دست بی چاره ام درد بی مذهبت را آرام کند؟ این نوزادهای بی نوای خونین هرماهه، ناچار در فاضلاب دفن میشوند و به درد دردخواهی نفرین شده ایم. زخمی که دلمه میبندد و دستی که میکَنَد دلمه ها را نه ماه به ماه، که ساعت به ساعت.

مشتاق رویت
خواهر

Envy

به آدمهای "گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس" حسادت میکنم

کمپین کودکانه

روز جهانی کودک از آن روزهایی است که در خانه ی ما فراموش نمیشود. بیست و پنج سال تمام مادر بمناسبت روز جهانی کودک، کادویی دست ما میداد. تعریف سازمان بهداشت جهانی از کودک را به زیر بیست و پنج سال تغییر دهیم.

نامه ها/ هفت / به ریم تنهای مدیترانه

ریم عزیز

دلبند دورم

همان بانجی جامپینگ هایی که هردوی ما میترسیم را دیده ای؟ همه تنهایی میپرند و به طناب وصلند. من تنهایی میپرم و در جیبم قیچی دارم...طنابم را میبُرم، یا تو بِبُر طنابم را. چه دوری و آزمون زنده بگوری؟ این آزمون ته ش از سر عجولانه اش زنده بگوری من بود...گاس دوری حکایت، سنگ لحدم را محکم کرد. دلم چای آب زیپو با بیسکوییت های کسالت بارمان را میخواهد و خوابهای کشدار بعدازظهر. بیا طناب را بِبُریم و رها شویم اما سنت چای و بیسکوییت و خوابهای کشدار بعدازظهر و موهایت را نه...موهایت را
دلتنگت تا....

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

نامه ها/ شش/ به مادر

وای از روزی که تو تنها رشته ی پوسیده ی من بریده شوی. من خواهم برید.

نخواه که هشتاد و سه شانزدهم دی ماه، برگردد و من آواره و دربدر در راهروهای بیمارستانها  اوخشما گویان و عاجز آشفته و بی سامان شوم.
همه کس!
همه دوست!
همه قدرتم! نپسند که حیران تجریش های بی تو شوم.
تو بروی، من از خودم می
روم
دخترت
همیشه شرمسارت

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

نامه ها/ پنج/ به میم ح

عزیز جانی
شفیقم
نوشته بودی زنی در بارانی زرد...هرچقدر فکر کردم بخاطر نیاوردم کدام بارانی را میگفتی تا آنکه آن روز، آن بارانی زشت چرم قهوه ای را دیدم بعد ما را...بعد تو را...بعد همه ی آن داستان که بارها تکرار کردیم و تکرارش خسته مان نکرد. چرا من فکر میکنم آن روز باران می آمد؟ امروز و دیشب به پیچیده گویی و پیچیده نویسی فکر میکردم و به تو رسیدم؛ به یادداشتت به ضربان قلبت. چند شده بود؟ صد و بیست؟ به دمای هوای چند درجه زیر صفر؟
مانیکا دوست کلمبیایی هم کارآموزی بیمارستان یک بار سرش را برگرداند، ظهر بود؛ گفت زن! تو شبیه هیچ زنی نیستی و شبیه همه ی زنهایی. کاش اگر هیچ کس نفهمد تو بفهمی چه ادویه ای قاطی این سخن بود که چشمهایم را پر آب کرد. ظهر بود. آفتاب ظهر در چشمهای هردوی ما...من جوابی بلد نبودم به او بدهم. میدانی؟ گاهی فکر میکنم شاید چیزی به زبان خودش گفته که من اشتباه فهمیده ام...کاش اشتباه فهمیده باشم.
کاش مطالعات مختلف را ببینیم بفهمیم انسان از چه سن خاطره بازی میکند. احساس میکنم زود است برای بازی با پازل های عکس های مختلف خاطرات. دلم برایت تنگ نشده است حقیقتن. علت فرارم هم همین است که دستم رو نشود. دلم برایت تنگ شده است در  روزهای پیچیده در هم و ساعتهای تندرو. تاریخ ما گذشته. کاش اصراری نباشد برای بازساختن چیزی که قابل ترمیم نیست و لازم نیست باشد. من دلم خوش است به همان خاطره ی کافه نادری و شکلات های بدمزه. من اگر چندصباحی  بحال خودم  باشم رها، باز برمیگردم. از من نخواه برگشتنم همان برگشتنی باشد که بوی قهوه و بستنی و گذشته بدهد. دلم تنگ دو سیصدوشصت و پنج روز از دست رفته است که من را برد و برنگرداند

۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

نامه ها/ چهار/ به میم های پراکنده در جهان

عزیز من

اینجا اتفاقات زیادی می افتد که ما هم آن زمان از دست دادیم هم امروز.

اتفاقن به تو بگویم اوضاع در طهران خوب است. از داستان تصادف که بگذریم و میدانی، بازار تیاتر و موسیقی گرم است. ما که نبوده ایم در خانه، وقتی هستیم شاید بچشممان می آید. تو که نه! خودم را میگویم...تصادفن ژانر موسیقی در سلیقه ی توست، بداهه نوازی ها...سنتی ها...من البته فرصتش را نیافتم در کنسرت اخیر علیزاده شرکت کنم، تو اگر بودی میرفتیم شاید. شاید هم نه. یک وقتی آن زمان ها که شروع به مهاجرت کرده بودند، هر کجا میرفتیم به سمع و نظر رفیقان غایب میرساندیم که جایشان سبز است. چقدر جایت خالی بود سالها پیش. دیگران جدید  اینجا این سنت را ندارند که جای غایبان را خالی کنند، اما ما هنوز به همین سنت پابندیم...وقتی تو نباشی، و جایت خالی باشد بعد یا در حینش یادت میکنیم و شاید هم ناپرهیزی کنیم عکسی بگیریم و جای خالی ات را تگ کنیم در فیس بوکی چیزی...بهمین مبتذلی میتوانیم جایت را خالی کنیم اما جایت واقعن خالی ست، در شبانه های شکسته ی من خالی است. حوصله م سر است. ماشین خراب و له شده و جایی نمیروم.  ورمیدارم به تو زنگ بزنم بگویم بیایی من را بار بزنی و  برویم تا  تو آب میوه بخوری و من نوشابه.... اما نامت هم حتا دیگر در تلفن من نیست، اگر هم بود تفاوتی نمیکرد ما دیگر نیستیم. روزها کتاب میخوانم بیشتر میخوابم، زبان میخوانم و کسل می شوم با آدمها چت/گپ میکنم کسل و دلگیرم میکنند  و کاش بودی کسالتم را میکاستی اگرچه تو خود متخصص دلگیر کردن و دل باز کردن بودی.
آدمهای جدید اینجا اینطور نیستند. فرقی ندارد تو باشی یا مجسمه ی حضرت داوود، این است که زود جایگزین میشوی و شاید هم حاشا بشوی  برای ابد. میخواستم با پ بروم سفر نشد، بروم کرج با سحر ماشین بشوییم، ماشین لِه شد، مدتیست میخواهم با لام بروم نایب وقت نشده است.  برایت از زنم گفته ام؟ لعبتی است. نه از آن لعبت های شاگرد مدرسه ی ایران که خودش و دوستان قربان صدقه اش، مفت سگ های ولگرد تهران هم گرانند...لعبتی ست زیبا رو، زیباخو...زن را هم ندیده ام مدتیست.
هی فکر میکنم شاید اگر تو بودی به همه ی اینها که نکرده ام بخاطر خانه نشینی، میپرداختم. عبث است میدانم.

 هیچ کجا این نفرین که "هیچ کس جای ما همگی و در یک جا را نمیگیرد"، رهایم نمیکند. نه در بارسلون، نه در طهران...کاش دور هم جمع بودیم و لازم نبود جایی خالی کنیم.  از وقتی من رفته ام جایم هیچ کجا دیگر خالی نیست حتا وقتی هم برگشته ام باز هم جایم مهم نیست... جای تو اما چرا...خالی است...از آن خیابان به این خیابان بدجور جای تو خالیست.

نام سرخپوستی: ادامه ی کون کلک بازی را صلاح نمیداند

بنظر میرسد که مفهوم نیستم، صرفن مجسمه ی گچی بی مصرف فروشی سواحل آستارا هستم به قیمت نازل.
آیا باید درب منزل ها یکی یکی نازل شوم که: لطفن نخواسته باشید احوال من را بپرسید! تفقد نفرمایید! (گفته بودم؟) اگر حرف دیگری بود، رب اشرح لی صدری اگر نه نیازی به احوال نیست...احوال طبیبان را یا طبیبان درست میکنند یا خاک گور پر میکند.
نویسنده به این و به آن راحتی ها با سروصدا اهل قهر نیست، بی سروصدا اهل قهر است. قهر که نه، همان رنجیدن و رفتن...کاش نویسنده را به حال قهر خود رها کنند...نویسنده ای که به قهر نشسته، اهل گلایه نیست، اهل پاچه گرفتن هم نیست..
آدمی هستم  دبه کن. (مانیفست را زودتر بنویسید)







۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

نام سرخپوستی: حوصله ی کون کلک بازی را ندارد!


هیچ حقیقتی روشن از آن نیست که در دوستی جای تفقد و رودربایستی و ترحم در سوراخ توالت است.

بخدایی که ایمان ندارم قسم میخورم اگر لحظه ای گمان کنم کسی و در جایی (هر کجای کار)، از رفاقت به ظن خودش از روی محبت و انسان دوستی و مراقبت از یک موجود شکننده(فرض کن من) ، یا در بگیر و نگیر رودربایستی، به احوالپرس آمده یا زنگ زده یا نوشته، در همان لحظه (تجربه های قبلی شاهدند) که از دوستی ساقط است. اینکه وسیله ی ارضا حس "من مهربان هستم"، قرار بگیرید خوشتان می آید؟ من که نه...هرجای کار هم که باشیم و هر حرف دوستانه ای هم بین ما بوده باشد، مثل کالسکه ی سیندرلا که در ساعت نیمه شب با آن شکوه و جلالش تبدیل به کدو تبل بشود، این رفاقت هم تبدیل به خیار گندیده ی لاغرمردنی میشود. چه کاری است عزیزم. دلتان تنگ شد یا اگر دلتان خواست بگویید دلتان تنگ است و میخواهید اگر نیست، چرا معاشرت و تلفن های مجبورانه و محترمانه. این جانب فقط به دل تنگی ها و دل خواستگی ها پاسخگوئم نه به فریضه های اخلاقی. نیازی هم به احوالپرسی های مجبور ندارم. اگر انسانها عاجزند از درک و بذل امنیت چه چیزی آسانتر از تعطیل کردن و پایین کشیدن کرکره؟  بیایید و بزدل نباشیم...!

برای کسی که تمام زندگی ش را رها کرده با یک چمدان به رفیقان خویش رسیده بازش که ، کسی که از جنگ احد برگشته و رها کردن پیشه اش است، یک تذکر پیش و یک تلنگر بعد، ختمش میشود همان آخر کار. کاری ندارد که؛ شما را به بذل محبت به دیگران و ما را بسلامت به رفیقان خویش. این چه رسمی ست، رسم دست نوازش و تفقد و دلسوزانه؟ دستی را که دلسوزانه دراز شود میشکنم...دستی که به میل یا به عشق یا به دوستی بیاید را میبوسم نرم و با عشق.



--
Elmira Amoly

نمااااز شام غریبان

دست دراز كردم طرف صورتت. زمین نلرزید. دست آوردم نزدیك‌تر. آن قدر نزدیك صورتت، نرسیده به صورتت، انگار دست كشیدم روی نسترن آتش.
....
نمی‌خواست این طور شود. دلم می‌گیرد هر بار، بار. در آن زمان اگر دل می‌دانست، یك غزل بیشتر نمی‌سرود. از فالگیر فال دیگری خواستم. كنار گور نشسته بود. دیوان را باز كرد و بست. همان فال آمده بود. وحشت‌زده مرا نگاه كرد. دست پیش آورد می‌خواست صورتم را لمس كند. عقب كشیدم. گفتم: "تو چرا مویت را رها نكردی، خرقه نپوشیدی؟ آب منتظرت است. خاك منتظرت است. هزار بار فال گرفتی و اگر فهمیدی نگفتی به آنها كه فالشان را گرفتی." عربده كشید: "با دومی دورتر شدی، با سومی‌دورتر شدی، همین طور عشق حرام كردی و دورتر شدی ..." گفتم: "می‌دانم. امید دورترم كرد. ولی چه می‌دانی؟ شاید ابد دور زده باشد، از آن سو رسیده باشد به ازل. دور كه می‌شویم از این سمت، نزدیك می‌شویم از آن سمت."

شرق بنفشه، شهریار مندنی پور

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

book mark

بدم می‌آید از این دست‌های بی معجزه‌ام...
شرق بنفشه
شهریار مندنی پور

book mark


كجا هست توی این دنیای بزرگ كه من بتوانم بدون ترس، سیری نگاهت بكنم و بروم. بروم، همین طور با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیده‌ام. و توی بیابان زیر سایه‌ی كوچك یك ابر كوچك بنشینم. دیروز كه آمدی از كنار قبر حافظ رد شدی، سایه‌ات افتاد روی پله‌های صفه‌ی قبر. وقتی دور شدی. زانو زدم دست كشیدم به جای سایه‌ات. نترس، كسی شك نمی‌كند. سر قبر حافظ زانو زیاد می‌زنند. هر كه دیده باشد خیال می‌كند تربت جمع كرده‌ام.


شرق بنفشه
شهریار مندنی پور


نامه ها/ سه/ به میم. قاف

عزیز نازکدل
چه ها که بر سر انسان میرود. نه؟
حرف زیاده ای ندارم از آن رو که نوشتنی ها را با هم یا میگوییم ضمن پیاده و سواره روی های شبانه یا با هم نگاه میکنیم.
به شما یک توصیه ی رفیقانه دارم. تجربه ی خود را در اختیار میگذارم:
اگر خدای نکرده و از جان عزیزتان دور، زمانی دچار حادثه و تصادف شدید؛  بر سر صحنه ی تصادف، جرثقیل ها را بعد از بغل های دوستانه خبر کنید بیایند. تا برسند و جاگیر شوند و آرام کنند و قرار یابند، توصیه میکنم شاید حتا قبل از امدادهای پزشکی...بسیار سودمندند.
جانم
این را یک یادداشت تشکر، ارادت تلقی کنید تا بعد حضورن روی ماهتان را زیارت کنیم.

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

فالش زدن یا چند روز است آن مه دوهفته ندیدم

****
​​
فریدون فرخزاد همیشه دست کم گرفته میشود، یعنی از آنچه باید تر هم.
این همیشه جواب میدهد از استانبول و صبرا و بیروت بگیر تا همین گوشه ی امن طهران

 که به رقص و خند برگزار شود

تو چشات خیلی قشنگه تو نگات خیلی بلاست
تو حساب خوشگلیت از همه خوشگلا جداست
لالالالالا بشکن های یواش، سرت را یواش تکان...جواب میدهد. خودش میگوید جواب میدهد از استانبول و صبرا و بیروت تا گوش های امن نزدیک ما در طهران
طفلکی مرغ دل من که همیشه رو هواست
از اینجا قر بریزید
****
قِر دانی مزبور سهوـ ن پاک شده.

ما چپ زادگان ماشین چپ کرده

امشب نامه ای در کار نیست. من نامه ای سرگشاده ام از ساعت دو بعدازظهر امروز تا یک و چهل و نه دقیقه ی بامداد.

دلم شعر است.
دستم اندوهگین. دستم دلم را نمینویسد. دلم هم حوصله ندارد مدام از پی نظر رود بی شرف!
با یک دنده ی شکسته که شکستگی مهمی محسوب نمیشود و باید مُسکِن خورد...
نامه ی بعدی به اعضای ناقص و شکسته ی تنم است.

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه