۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

ریم عزیز/ چگونه در دل این هاویه قرار میابد آدمی*

ریم عزیز
امشب پاییز شد در دامن پر بنفشه ام بادش میرقصید و میرفتم در کفشهای اناری،هنوز  انارهای کفشم تر اند. شاید هم خشکیده که کنار گوش ت تکان بدهی صدا کنند.  باد در دامن بنفشه ام با صدای زن کولی دست افشانی میکرد....
تو را به آن گیسو گشاده در باد بین مان قسمت میدهم من را مژده ی پوچی بدهی، که تا به مژده ی پوچت تا بهار دوام بیاورم. اما عفریت یأس بی مروت با چنگالهایش میانم را میشکافد و بوی خون است یا بوی بنفشه ی دامنم که بی تابم میکند به محو شدن. تو را قسم میدهم که من را مژده ی پوچ خاکستری رنگی بدهی باور میکنم! این بار باور میکنم، تو بگو روز میشود و من همه چیز را همه ی شان را....بگو! قول بده من نسیان بگیرم. من انتظار میکشم نسیان در بهار را.
ریم عزیز
امسال پاییز ناگهان نشست بر دل و جانم. جانم! بمن بگو که این بار که آفتاب بزند من و دخترک صبح میشویم و شعر میخوانیم و من نسیان دارم و موهایش را میبافم میبافم موهایش را. بوی خون می آید از موهایم از صورتم که نفرینی باستانی خراشیده است، زشت...
ریم عزیز
چشم براهم که این بار تصادفی من را محو کند. گاس م، تصادف...بعمد....

* محمد مختاری

هیچ نظری موجود نیست: