۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

* شوق بسمل و دل ناتپیده می‌ماند در سی و یک سالگی

کاش بیست و یک ساله بودم، رسوا و بی قرار پا برهنه ی شب مهر ماهی کوچه به کوچه در بدر محله به محله میشدم خیس و خواهان...دنبال صدای ساز...کاش ده سال پیش بود کن فیکون میکردم همه جایش را خودم یک تنه. شوربختانه سی و یک و خسته ام...یک تنه هم نه جان بدر میبرم و نه ره به جایی.
 این است که عطا را به همه ی لقاهای شیرین میبخشم...

امشب حافظ میگوید
"صوفی ار باده باندازه خورد نوشش باد"
یا بوالعجب
"...شرمی از مظلمه خون سیاوشش باد "
سعدی میگوید
"هیچ مصلح به کوی عشق نرفت
...آفرین بر زبان شیرینت "
و
بیدل

"مست خیال میکدهٔ نرگس توایم/ شور جنون کند قدح ما
شراب را
تا چند رشتهٔ نفس از وهم تافتن/ دیگر بپای خویش مپییییچ این طنااااب را"
والسلام

سی و یک سالگی از راه رسید. لنگان تر خسته تر منفعل تر...
 * بیدل


هیچ نظری موجود نیست: