۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

ساحلی/زنان خسته

یک بار زن بزرگتر که حالا بنام تمی میشناسیدش و به فتح ت میباشد، زد به سیم آخر. صبح رفت آفیس و ظهر برگشت منزل و من عصر به او رسیدم. دیدم نشسته روی صندلی شکسته مان روی پشت بام در آن سرما....من؟ از بیمارستان رسیده و بعد باید میرفتم آفیس و خیره میشدم به انالیزهای غلطم رفتم دیدم ایشان کف زمین نشسته و زوزه کنان گریه ست. من خودم روضه بودم.
چه شده بود؟ گفت که بزودی اخراج در راهست و بنشینیم بنوشیم و بکشیم. من بودم و هزارکار گفتم رو کن. رفت و آبجو ها را آورد و چید و کیک را گذاشت در فر محتوی علف مرغوب. من چه؟ من کتاب به دست داشتم گندکاری های تز را میساختم. کیک حاضر آبجو حاضر، ماریا سررسید. کشیدند کشیدند کیک را خوردند و تمی چِت کرد.
من نشسته بودم لپ تاپ ببغل چراغم روشن و منتظر تهرانم بودم تا کسی بیاید برایم شعری بخواند نقلی بگوید. ماریا خورد و نوشید و کشید و رفت تا برود کلاب. تمی اما داغون بود درست نمیشد چون چِت کرده بود نشسته بود تمام درس اپیدمیولوژی و سرطان را فلش کارت درست کرد و آماده شده بود بخواند. دیدم چاره نیست. آستین بالا زدم. کشیدمش کنارم روی مبل/تخت/جای اتویی و سرش را به دامن گرفتم و مشغول لالایی ترکی شدم انقدر به مو پیشانی ش دست کشیدم تا خوابید....بلند شدم رفتم قطار گرفتم برگشتم تِرَسَه...سرد بود سردرد بود و میدانستم وقتی تمی چِت کرده یعنی خودش خواسته و یعنی خیلی خیلی غمگین است.
سرم با قرص ها و سیگارها گرم ست. حوصله ی قصه گویی ندارم.

هیچ نظری موجود نیست: