۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

تو هستی؟ خوب است

با بچه به بهانه ی بچه، پیانو زدیم. بچه میخندید غش غش...تمام آدمایی که دو سال گم کرده بودم واااای...تمام زن ها، وای...زن! زن آمد سر شب با یک پاکت پر از بهترین ها...زن آمد با یک بوس برای ذخیره ی روز دیگر. تمام آدمهایی که گم کرده بودم پیدا شدند. خوشحالم که تلفن خاموش نبود و بیادم آمد که وقتی هم بود و ما همه ما بودیم، با ادبیات مشترک خودمان، وسواس خودمان، ترسهای خودمان (سلام رامک)...
تولد لبریز کننده  ی آرام برای غم گن ترین زن سی و یک ساله ی بیست و پنج مهر...با نازلی
حضور زن آبی پوشم، آمدن زن دلم...من ملکه ی گوشواره ها شدم....کتاب ها...آدمهایم را واقعی در آغوش کشیدم...باورت میشود؟ خودشان بودند خودشان آمدند و تن غمگینم را گرفتند و دردستهای  مسیحایی شان، همان درب خانه...یاسی بود صدای شیرازی ش بود اگر خودش نبود و به ینگه ی دنیا بود، جعد زلفش که بود...آخ شما کجا بودید...حالم خوب نیست و خوب است.
غم گین ترین و خسته ترین سی و یک ساله ای هستم که خستگی و غمش را در یک تولد به رسمیت شناختند.
خوشحالم تلفن روشن بود...همه بودند...خانه بود، محله بود، رستوران نزدیک محله بود. همه چیز بود و با بچه به بهانه ی بچه پیانو زدیم و آواز خواندیم....
ترسهایم را در چمدان هستند، غم هم هست...اما آنها هستند، اینها هستند، خوب است.
 کنارم را تنها نگذارید من میترسم!

هیچ نظری موجود نیست: