۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

ضد خاطرات (این یک داستان طولانی تکراری است برای خواننده های وفادار از بلاگ قدیمی، خطر خمیازه وجود دارد)/

از آدمهای خیلی خیلی خیلی مهمی که میشناسم یکی الهه است. از نوعی که طبع انحصارطلب  نازک نارنجی من بهش چسبیده است. شوربختانه الاهه در تهران نمی زیید و وقتی هم من هجرت کبرا کرده بودم به دیار نحس بارسلونا، جز ماهی یک بار با هم صحبت نمیکردیم.
چه چیزی من را به باز و دوباره نوشتن از الاهه واداشت؟ دیروز عصر! تهران بود...قبلتر صحبت کرده بودیم و بنا بود ملاقات کنیم، مع الاسف انقدر فرسوده و مُرده هستم که کسی یا کسانی باید من را بِکِشند یا عطا را به لقا...که عطا را به لقا...و ندیدمش. عوامل مادی و معنوی و نقل مکان خواهرش به مرکز شهر....مخلص کلام: ندیدمش!
یاد بعضی نفرات...دلم میخواست باز هم برای بار صدم بنویسم چه اتفاقی افتاد...مهر سال هشتاد و سه بود، الاهه زنگ زد،خانه بودم گفت بیا دانشکده. حالا از منزل من تا دانشکده؟ سه دقیقه پیاده...رفتم، جلوی ورودی پسرها ایستاده بود، کاپشن صورتی رنگ و کفش طوسی...مگر یادم میرود نوک دماغش هم سرخ شده بود از سرما...آن وقت ها مهرماه سردترمان میشد. اواخر مهر بود...از کیفش یک بسته درآورد کادوی صورتی پیچ. پرسیدم چی؟ گفت تولدت مبارک...من تا آن روز با الاهه شاید در جمع دوستانه یک بار، یک بار هم طبق معمول عادتم نیم ساعت در مهمانی ش دالی کرده و گریخته بودم...کادویش جامدادی بود و کیف پول. هنوز هم دارم. همینجاست جلوی رویم در کشوی اتاق خانه ی زرگنده...گذشت....سه ماه...دی ماه هشتاد و سه، آرمیتا را بردند بیمارستان دِی. عمل کرد بعد هم مُرد. دو روزه مُرد. روز هفتم امتحان پاتولوژی داشتم....من بودم، صدای یاکریم های حیاط خلوت، جزوه های نصفه و لباسهایی که هنوز بوی بچه ی نمرده میداد. گفتم جهنم! امتحان را میدهم....من خداوندگار جهنم گویان هستم. رفتم خدمت استاد گفتم فلان کس من مرده است، گفت بله خانوم برای همه این اتفاق میفتد بفرمایید. فرمودم...دیدم الاهه شماره ی صندلی ش را کند و از سمت راست سالن آمد نشست کنار من...نشان به همان نشان که از صد سوال پاتولوژی تعداد پنجاه سوال را بدون دریغ و یک نفس آنقدر رساند که جایمان را عوض کردند. قرار به این است که هفتم خواهر آدمیزاد وقتی درس را کل ترم هم نخوانده باشی بیفتی، تعارف هم ندارد و نشان به همان نشانی که بالاتر رفت، که نیفتادم. پنجاه سوال آخر را بد نزده بودم پنجاه تای اول را با الاهه زده بودم و قبول شدم.
بعضی ها میگویند اگر به کسی چیزی بیاموزی یک عمر بنده ات میشود. من به بندگی و این کثافت کاری ها اعتقادی ندارم اما مطمئنم هیچ وقت دیگر و امیدوارم هیچ اتفاقی این لطف دوستانه ی الاهه را جبران نمیکرد.
امروز احساس میکردم چقدر زبان چیز بدرد نخوری است. اگر زبان الکن  من نتواند الاهه را راضی کند به اینکه در خارج و فرنگ هیچ عنی پخش نمیکنند دیگر راضی ترین بودم. بقدر دوسالی که نبوده ام این در و آن در میزند، الاهه هم مثل ما پدرش روی گنج نخوابیده بود که برود علافی و دلقکی کند در اروپا و اسمش را بگذارد ریسرچ...اما دست و پا زدنش عاجزم میکند میدانم تنها راهی که لطف الاهه را جبران کنم، زدن رایش است. رای الاهه را باید زد و نگذاشت برود. چند بار امتحان زبان و چند امتحان زبان بی ربط داده باشد خوب است؟ انتهای ماتحتم از این می سوزد که راههای رسیدن به فرنگ برای دیگران از ما بهتران از پول میگذشت و به خنگی و مفت خوری و خریدن طرح میرسید و راه رسیدن الاهه با زحمت است همیشه بوده...راههای حقیرانه ی دیگری هم هست که من خود بچشم خویشتن دیده ام که چگونه خودشان را به فرنگ و کثافت های مربوطه ش و خانه و الخ رسانیده اند.
این داستان جهتش ته دل مسافر خالی کردن نیست. تمام عقل مندان مدرسه ی طب رفته می دانند که درآمد و زحمت درآمد حرفه ی ما در ایران بی حساب ترین است، اینکه دوستانی به امریکای شمالی مهاجرت کرده اند برای تحصیل طب، دمشان خیلی گرم است و حتم دارم در چند سال آینده موفق ترین ها هستند.
من حسابم جداست. من سه سال است بنا دارم بروم یه قبرستانی دور ولی سبز و حتا سرد، درمانگاه و دفتر و دستک و دمبکم را براه کنم و کاری که باید انجام بدم و برایش قسم امضا کرده ام بکنم. اما میدانم خودخواهی من و نشتر بیرون من را می راند از خانه از مردم...من حسابم جداست من مدتهاست نیت کرده ام محو شوم. مدتهاست نیت کرده ام نباشم اما چطورش را نمیدانم...کاش الاهه نرود.
کاش الاهه نرود

هیچ نظری موجود نیست: