۱۳۹۴ آذر ۲۶, پنجشنبه

شمارش معکوس. به سوی جدیت

آقا
از صدای مهربانتان حظ بردم. در پس زمینه صدای پدربزرگوارتان هم آمد بیشتر محظوظ شدم. دلم برای شما، بانو و خواهر و برادر تنگ شده است. اما شما حرف مهمتری زدید. بگمانم کمی سرخوش بودید. نوشتان باشد. گفتید این دوری است که آزاراتان میدهد. یادداشت لیمان افتادم نوشته بود از مذمت دلتنگی. دوری را راست میگفتید.
دیدم حالا هم که کمی بیکارتر هستم تا چند روز دیگر کاش میتوانستم سفر کنم. اما مسئله ی خانه و لوازم و شاید هم یک اوتول قراضه که البته بعید میدانم، اما اینها دغدغه ی من است. متاسفانه باز ناخوش احوال شده ام. اول گوش درد. امشب هم دل و روده ام بهم خورد تا گلاب به رویتان. برنامه ی زیادی برای تمام کردن چند فصل داشتم که ماند.
راستش بالقوه دو اتفاق در جریان است. ممکن است دوست عزیزی را که در برلین دیدار میکردم دیگر نبینم شاید هیچ وقت و ای کاش نظرش عوض شود. این را برای خاطر خودش نمیگویم. صلاح مملکت هرکس را خود خسرو اینها بهتر میدانند. برای خودخواهی خودم میگویم.
در بارسلون هستیم. پشت میز شام در رستوران خلوت تاریکی نشسته ایم با زن چشم آبی ام. چهل و دو ساله شده است. چشمهایش با من حرف میزند. برایم تعریف کرد و تعریف کرد و بسیار خوردیم کالامارِس و اسپاراگس و نون و گوجه و دو شراب حسابی ریوخا را تهش را در آوردیم. عکسش هم هست. خدمتتان میفرستم.چیزی گفت که میان من و او و یک نفر دیگر است. که اگر آن اتفاق بیفتند خوشبختی به من نزدیک می شود و ایشان به من به لحاظ مسافت نزدیک می شوند.
زنانه هایمان را می پرستم. روزها و عصر ها و شبهایش و دم صبح...چه کسی انقدر صبور بود و دور و نزدیک شاهد آن عذاب دورانم بود و آنقدر دلش مانند پَر نرم است که تلفن را گرفت و گفت دلش برای پ. تنگ شده و با او مفصل از دلتنگی حرف زد. حالا دیگر هم از برلین دور خواهم بود متاسفانه  ولی هم خبر خوش: اگر آن کار درست بشود و تمی برگردد اروپا من نذر کرده ام. نذر چشمهایش.
آقا
من از ازدواج شما بسیار خرسندم. شما خوشبختید و صدایتان خوشبخت است. منم از شما. که داروهای مرا بی قید و شرط و با سرعت تهیه کردید. اینطور که همیشه شرمنده تانم.
برنامه های زیادی در پیش رو دارم. سعی میکنم ترس و سختی هایش را فعلا برای بعدا تصور کنم به خانه و زندگیم فکر کنم و به شما و بانو که پذیرایتان می شوم.
حالم ناخوشم حواسم را از مطرح کردن مسائل اصلی پرت میکند. میترسم این روزها بروند سریع تر و من باز فرصت نوشتنم برود.
در ضمن در آن مورد خاص همچنان نگران نباشید. مراقب خودم هستم....مرغ زیرکم...تحمل!

۱۳۹۴ آذر ۲۲, یکشنبه

گر چنانست که روی من مسکین گدا را*

عزیزم

شنفته ام این روزها غصه تان می شود مدام. گفته بودید جایی که سختتان است تنهایی خرید کتاب بروید. حتما شعر زیبایی هم وصف حال گفته باشید. برایم بنویسید حال کدام ما خوب است.
در این میانه ی هاگیرواگیر کسب و کار کسی حرف خنده داری زد. گفتم یادداشت کنم تا یادم نرود حضورتان عرض کنم. نوشته بود اطبا آنقدر جنازه و فلاکت می بینند دلشان سخت به درد می آید. خواستم ابراز نظری کنم دیدم چه حاجت؟ چه حوصله؟ مخلص کلام اینکه اطبا دلشان به درد می آید اما آدمیزادی حیران خودش می ماند که ناگهان آنقدر وسط بلا و مصیبت دست و پا زده ترس از جنازه و ترک کردن و مهاجرت کردن و ترک شدن مثل نقل و نبات عبور میکند و او هم مثل نقل و نبات با چای بی دلیل کمرنگ کهنه فرو می دهدشان. ما را ز سر بریده می ترسانند؟
القصه! برایت اینطور بگویم که: غم نان...غم نان...دیگر حتی بخاطر ندارم از چه کسی متنفرم و به چه کسی عاشق. وارد بازی های بوروکراتیک غرب صنعتی شده ام از صبح تا شب ثبت میکنم و از شب تا صبح میخوانم. این نوشتن هم از آن ثبت کردن های مفرح شعر و رومانتی سیسم نیست، از آن نوعش است که یک واوش جا بیفتد واویلا و رسوایی است. اگر پنج سال پیش که مهاجرت کردم به شما اصرار کردم که بیایید یقین ناخودآگاه می دانسته ام که اگر مهاجرت به میانسالی نزدیک شود آدمی پاگیر می ماند به آن سبزی فروش و هندوانه چی دوره گرد و آجان های شبگرد تا همان شب نشینی های ترس محتسب خورده که این روزها حتی ذره ای نه حسرتش را دارم نه حوصله اش را. غرب صنعتی لطفش این است که باده بدست رفتن خودش به خودی خود جرم نیست.
چه میخواستم بگویم؟ حقیقتش، حرف خاصی نبود. آن ماجرا و اتفاق هم ماجرای خاصی نبود که بلای آسمانی بود دفع شد. همین که کرکره ی این حجره را هم نیم باز نگه داشته ام نشانه ی آن است که گو اینکه ابله و عاشق مسلک و باری به هرجهت می نمودم، از تمام نکردن و ناتمام بستن هر روایت و شغل و مدرسه پرهیز میکنم که در عوض مناسبات انسانیم را یک جرعه رویش، بالا میروم. ان شالله که بزودی هم نقل مکان می کنیم و تا شما برسید، خانه ی ییلاقی تان را هم روبراه کرده ایم.
سوری می گفت آدمیزاد وقتی گنجایش انتظار ندارد نامه هایش را جوری می فرستد که نام و آدرس فرستنده مخدوش باشد که تا آدمیزاد چشم براه جواب نامه گیس هایش سفید نشوند.
فدایت شوم
نینوچکا مرغ در سفر

پست اسکریپتوم: شنیده ام فرزند اشرف آقای کاف آنقدر پای بساط نشسته که زندگیش به انزوا رفته و کارش بالا میگیرد. به شما توصیه میکنم پرهیز کنید. لازم نیست کمکی بدهید. کمک کننده زیاد هست در آن بلاد.

* به در غیر ببینی  ز در خویش برانم

۱۳۹۴ آذر ۱۲, پنجشنبه

سوم دسامبر دوهزارو پانزده

نقل به مضمون از مدعی پررونقی بلاگستان.
دوران وبلاگستان بسر آمده است. اما مینویسیم چون زنده ایم.

عزیز من
میدانی چیست؟ من به جایی رسیده ام که میترسم خبر خوش را باور کنم. ترس از خراب شدن من رو از خوشحال شدن منع میکند.
اما عزیز من! سال دوهزاروسیزده برای کارآموزی به بیمارستانی در بارسلونا میرفتم. در راه  زیر زیرزمین کتابی میخوندم از سرگذشت زندگی یک پزشک روس که میان سختی های زیادی رفته بود؛ میان اعتیاد. تنهایی یک پای شکسته را اوایل قرن نوزدهم در دوترین دهکده ای در شوروی سابق را مدیریت کرده بود. وصف تجربیات مکتوب  این پزشک از دایره ی واژگانی که بلدم بسیار فراتر است. تمام روزهای سیاه بارسلون _ بله یادم نرفته است _ فکر کردن به سختی هایی که نه فقط جسمش تحت بالاترین حد فشار بلکه روح و جانش را بعنوان انسانی که به اطرافش بی تفاوت نیست در این مدت به من امید میداد. عین دختربچه های یازده سالگی که کتاب ماری کوری و می خواندند و درس عبرت میگرفتند. مانیا اسکلودوسکا از لهستان به پاریس مهاجرت کرد مدتهای مدید د یک اتاق بدون آنکه پولی برای ادامه داشته باشد حبس و تحقیق و درس برای امتحان ورود به دانشگاه در پاریس رفت.
جان من
دلم میخواست کنارم بودی. کنار فیزیکی. آنجایی که جایش را کسی نگرفته. چرا که تو تنها کسی هستی و بوده ای جانبم را در این دوران رها نکردی.
بماند.
این چند خط را نوشتم که یادم باشد تا صبح روز سوم دسامبر سیاه ترین شب و روزها را گذراندم. من خودم و گاه من و کتابهایم.

نینوچکا
مرغ در سفر


۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

به تن گندمگون دریا و دل دریای حبیب

بندرعباس بود. بار  اول در زندگیم  بندرعباس میدیدم. پشت بام حبیب و شراب خانگی و چشمهای دریا. حبیب برایم قطعه ی موسیقی میفرستد. امشب چشمهای دریا را دیدم و موسیقی حبیب را. سلام رساندم به دریا و عیال و خانواده. دلم هوای بندر کرده است.
عکسش را که دیدم امشب گفتم قرار است اشکم بند نیاید. دیگر با قوانین فضای غیرخصوصی مجازی آشنا شه ام آشناتر از آنم که بگویم یک عکس بله بران من را به کجا پرتاب میکند. حالا هرچقدر هم که زنگ بزند و خوشمزگی کند که یادم برود با آن لباس تنگ کوتاه چقدر ناراحت و معذب بودم. گفتم خودت هم که آن روز آبغوره گرفتی نکند از عاقبت کارپیشاپیش گریه میکردی؟
این یک یادداشت را اختصاص می دهم به شبنم و دریا و سحر و حبیب گوشه ی دلم که یادم بماند هنوز همان قدر مومنیم که هستیم اما دلتنگ. بندها را باز کردیم. من فرار کردم اما دل تاریکی نسپرده ایم.

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

مرثیه ای برای سه عکس

خیلی گذشته ترها که سفره ی پرشین بلاگ پهن بود، میرفتیم مدام سر میزدیم به ملاقات کنندگان صفحاتمان. این روزها نه پرشین بلاگ هست و نه حوصله و نه وقت. اما یادداشت های کهنه ی زرد شده برای خودشان گاهی تابی زیر باد می خورند و به چشم میخورند. مدتهایی بسیار پیش تر که شب ها باز هم نصیب من کاناپه ی نشیمن بود، نشسته بودم عکسی را نگاه میکردم و می نوشتم. حتا امید داشتم نوشته را روی کاغذ کنم و با یک کارت که عکس سیاه سفید پوبلونئو بود، پست کنم. نه اینکه چون تنهایی روحم را میخورد و نه اینکه بازدیدهای آخر هفتگی تهوع آور سببی، و نه اینکه رابطه ی موهوم من با آمار و ارقام و درصدها بیچاره ام کرده بود؛ همین آنکه دل تنگ بودم. روی عکس نگاه میکردم به لب های قیطانی و چشم های خسته و خنده ای که در عکس معنادار و نومید مینمود با یک کلاه مسخره ی حصیری سفید. عکس دیگری هم بود و دیگری هم. دومی بود آنکه پشت به دوربین دستم به گوشه ی دامنم بود که باد بالا نبرد و سومی آن بود که با تعجب به آنهمه پروانه ـ به زعم من زشت و ترسناک ـ نگاه میکنم بی توجه به دوربین.
حالا هم که می نویسم نه آنکه از چکش رفلکس و چراغ قوه ی جیبی و باز اعداد و ارقام و درمان و خاتمه و امتحان و امتحان و امتحان دلزده باشم....نه....اینها نیست. حتا چشمم به عکسی هم نخورده بود. دنبال یادداشت ها و راهنمای امتحان خاصی بودم که برای کسی بفرستم خودم را به عمد سرگرم کردم با پیغام ها.
از اینهمه خطوط و کلمه مقصود یک نامه بود که خوش داشتم بنویسم تا جایی داشته باشمش به یادگاری اما وقتش نیست. شاید آخرش را اینطور تمام کرده باشم و بخواهم باز بنویسمش:
....اما عزیزم
این روزها و اینجا دیگر جایش نیست بنویسم...هرچه بنویسم هرکجا، کثافت ترین و بی ارتباط ترین و لجن بارترین خیالات خواننده را برمی انگیزد، حالیکه من میدانم چه میخواستم بگویم و تو میخواستی بدانی که چه میخواستم بگویم...دیگر حتی نزد خودت جایش نیست بگویم....خلاصه بگویم و تمام کنم....آدمیزاد اگر بداند که آزار میدهد،  رها میکند...رها نمیکند....داستان را آنطور مینویسد که آدمیزاد آزارنده ـ حتا بی خودآگاهی ـدیگری را از گزند خودش حفظ میکند و می رود...او نمیداند...فرداهای سالیان می فهمد...
....آهوبره روی برمیگرداند و شکارچی تفنگش را پایین می آورد و من برای هزارمین بار روی تخت های ناراحتم در خانه هایی که چمدان هایم را باز نکرده ام غلت میزنم...

۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه

به همسایه ام.

همسایه ی عزیز

خبر مرگ را شنیدم. من با مرگ خواهرم. مرگ با من خواهر است. اینطور است زندگی، گاهی کار خوب است و بار بد است و یا بار خوب است و کار بد. امروزها که کار خوب است، روزگار خوب نیست. دو چند روزی است که مرگ تا نزدیکی ما می آید و گاهی صورتمان را میبوسد و می رود. گفتی که پیش خودت  فکر کرده ای از خواهر مرده ام جدا نمی شوم.، نمیشوم. از تمام احمق های جهان که برایش طلب آمرزش میکنند متنفرم.
کار زیاد است. این خوب است.  وقتی کار زیاد است مفید بودن حرفه ام را دوست دارم. به دنیا پوزخند میزنم اما ناگهان های زندگی بیخ گلویم را میگیرند و طبل مرگ صدایش قطع نمی شود. گفتم باید بخوابم. گفتند حرفه ات نخوابیدن است. بیدارم. آماده ام صدای ضجه های قورت داده ات را گاهی برایم بنویسی.
قربانت
نینوچکا
مرغ در سفر

۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

حرف اول. بازگشت به حرف اول و باز همان حرف اول.

دیدمش اما این را دیدم:
 
ابلیس پیروز مست،‌سور عزای ما را بر سفره نشسته است

بماندم بی سروسامان کجایی؟

عزیز من

متاسفم که بعد از سالها هنوز این وبلاگخانه را باید یک خط درمیان بنویسم و یادداشت هایش را پاک کنم. میگویند وقتی تعادل روانی ندارید وبلاگ ننویسید، دروغ است. اگرچه سعی کرده ام وقتی مزخرف گویی میکنم و پای فضول ها را باز میکنم، دست به پاک کردن بزنم، اما این وقت شب وقت این حرف ها نیست.
الغرض!
دو حرف دارم کمابیش. یکی را در نامه مینویسم همینجا و دیگری را هم همینجا در یک یادداشت دیگری.
مادرش آهو چشم و غزال نگاه بود. بار دیگر هم گفتم انگار که به دام کشیده شد و دامم را جمع کردم، دامی نبود. امشب فقط یاد بود. از آن یادها که یک پک به علف زده باشی بیاید و برود.
اما اما آن یاد دیگر را....آن یاد دیگر رفیقانه ترین یادی است که کرده ام در زندگی سی و سه ساله ام. نمیخواهم بگویم، از چشم و ابرو و یار و دلدار...از یک رفاقت بگویم که وقتی یادش صبح ها بیدارم میکند هربار به شدت هیستریک گریه میکنم.
کاش بروم این روزها بگویمش رفیق! در بدترین جایی که بودم برایم نوشتی که هیچ وقت و هیچ کجا و هیچ جور فراموش نکن که پشتت هستم. تا این لحظه و همین الان که می نویسم جز این ندیده ام از او در رفاقت. هیچ وقت اسمی نبوده. توقعی نبوده. یک نوعی از بودن بوده است که اگر نبودن هم شده، من بانی دیوانه ش بودم و نوع چهارچوب بندی آن زندگی که تمام شده که اما باز تاکید میکنم، رفاقت تمام نشده. تا به این لحظه. با همه ی دشواری هایی که از آن رفاقت گذشت بر من، هنوز تنها رفیق مانده است او که یک بار ادعا کرد رفیق است و من اگر عجله ای برای موفقیت دارم برای آن است که موفقیت را باید با او جشن گرفت. رفیقم. هر کجای قصه که خوب پیش نرفته باشد و من کوتاهی و بی تابی کرده باشم، رفیق چه کرد؟ صبوری. حتا پیش از آن...پیش تر هم. من بودم که رفیق راه نبودم.
چه شد که امشب؟ مدتهاست. دو یا سه ماه. هر بار زنگ میزنم گفتگوی معمولی میکنم میخواهم این را بگویمش رفیق! صبوریت را و رفاقتت را میبینم. و دستم از همه ی دنیایی که بتواند ذره ای لحظه ای جبرانش کند کوتاه است.
تو که من را میشناسی به سالهایمان. از تحمل و ماندن و رفاقت رفیقانه ات لحظه ای چشم پوشی نمیکنم. امیدوارم که وقتی بر پا ایستادم برایت هر رفاقتی که در دنیا هست بکنم.
زنده بمانی:
آی آبنبات آی کندروک....

۱۳۹۴ مهر ۲۶, یکشنبه

۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

شب ها جنایتکارند*

در روز هشتم هفته بیدار شدم و دیدم دیگر نمیخواهم، نیستم، دست و پا هم نمیزنم. یک ماه قبل ترش جوری دست و پا زده بودم که مفاصلم لق شده بود. از زور بیچارگی داروی ضدسرگیجه و تهوع را به خورد خودم میدادم و با الکل و آب فرو میدادمش. باقی روز را هم دستم را روی قلب سمت راستم گذاشته بودم و ضربان می شمردم. شب ها هم اگر کابوس بیدارم نمیکرد، دلهره ای حمله میکرد خِرم را میگرفت از رختخواب به پنجره ی آشپزخانه میکشید. همان هفته های بعدش بود که خیال کردم برگشته ایم به قبل و همه چیز سبز و سرخ و آبی شده و شعر شده ایم و می رقصیم. دیدم کسی که نمی رقصد و نمی خواند و از شعر متنفر است منم. اگر تمام کتاب های آسمانی را جلوی رویم آتش می زدند و قسم میخوردند، اطمینان خاطر که پیدا نمیکردم هیچ، باورم را از تنم میکَندم و با نان صبحانه برشته اش میکردم و میخوردم. همان روز هشتم که شد، دیدم چند زنه حلاج نیستم. هر اتفاق کوچکی آتش خاکسترم را بلند میکرد. آنقدر خشم و بدگمانی پیچیده ام دورم که نای تکان خوردن ندارم، چه برسد به آنکه من و ساقی بهم سازیم(تازیم؟)  و بنیانش براندازیم...آره به اتفاق جهان میتوان گرفت؟ بروید بگیرید به اتفاق...

* شاملو (به گمانم)

۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

چهار گوشه ی عالم را زنی مچاله کرد پنجره را باز کرد دور انداخت *

زنی به بندر رفت، همان شهری که از آن متنفر بود. بوی دریا و مسافران جهانگرد و ماهی را فرو داد. سرفه ی سختی کرد، تلفن، دفترچه ی تلفن، کارت و مدارک شناساییش را به آب انداخت و خانه و مادر و بازگشت را به آب سپرد و میان سیه موها و پوست زیتونی گم شد.

* براهنی
عنوان میتواند تکرار شده باشد

۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

عافیت در مزرع ما آفت دیگر بود*

مادر بزرگم سر مرغ و خروس میبرید و برای ما خوراک میساخت.
بعضی وقتها شاید یک یا  دوبار  دیده بودم که بعد از اینکه سر مرغ را میبرند بدن بدون سرش پرپر میزند. خیلی صحنه ی چندش آوری بود.
با خودم فکر کردم شاید و چرا که نه که من مانند مار زخمی بخودم بپیچم همان قدر با شکوه و مغرور، نه آنکه مثل خروس های سرکنده ی مادربزرگم؟
خشم دارم. خشم بدی دارم. براحتی می توانم دنیا را به آتش بکشم با همین خشمم. خودم را روی دور کند گذاشته ام. دستهایم موقع تایپ و نوشتن میلرزند و بنظرم میرسد باید با این احوالم زندگی را تا ته بروم که تا یادم نرود کجا و چه کسی و چطور به اینجایم آورده است. میگویند یک پزشک دستهای مصمم و محکمی دارد. نه مصمم و نه محکمم.
* بیدل

۱۳۹۴ شهریور ۱۱, چهارشنبه

به زرمان

قصه ی شهر

تازگی ها بی خوابم و این لرزش های ملعون هنوز با من هستند. دیگر یادم میرود که آدمیزاد نباید مدام دستهایش بلرزد موقع یادداشت کردن و موقع سیگار کشیدن و موقع نوشیدن. حتا تایپ هم که میکنم دستهایم می دوند جلوتر؛ نمونه اش همین الان. فکر میکردم شاید بی غذایی کشیده ام و بی میلیم به خوردن به این روز انداخته مرا اما چند روز است که هم مایعات کافی مینوشم هم غذای کافی میخورم اما نه آنقدر که این لباسهایی که آرام آرام به تنم برمیگردند و اندازه ام میشوند باز کوچک شوند.
کتاب موزه ی معصومیت اورهان پاموک را که میخوانم یادم می افتد که کتاب گاهی نجات بخش بوده است. این طور که در دنیای کوچه های استامبول و خاطرات راوی گم می شوم و از خودم میپرسم مگر استامبول چه کم داشت که قاره ها را زیر پا میگذاریم برای نفس کشیدن؟ دلم میخواست اول ماه مه سالهای قبل بود و می رفتیم استامبول و تظاهرات روز کارگر و کباب های استامبول با باد و باران مست کننده اش را به نیش میکشیدیم. مگر ما چه کم داشتیم از کودکی خیال بافمان؟ هربار که نیت میکنم با آدمهای مطلوبم جایی بروم حتما به استامبول و نیویورک فکر میکنم. میدانم که روح هردو شهر از هم متفاوتند اما خاطرات این  دو شهر هم از زبان نویسندگان و هم از میان حافظه ی کوچک من جوری دلم را میبرند که میخواهم با آدمهایم آنجا فرود بیایم و به آنها لذت را بچشانم.

۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

حیرانی

اینهمه آتش به شعرم*؟
* فروغ

I crave for the next score as a thief or as a whore; life is mean*

. پشت سکوت بزرگش." لرزش هایم بهتر نشده"، گفتمش و گفتمش که بیاید. آمد. کابوس نمیبینم. قول گرفته ام. عرق راهش خشک نشده گفتم سرم را...موهایش را...شکایتم از روزگار را گذاشتم به میان. چمدانش را باز کرده ام. عرق راهش خشک نشده...کاش غوغای سرم را...کاش سوال چشمهای سبز قهوه ای  را...چمدانت را ببند...نبست...آمد نماند. من؛ آواره ی کوی دیگر...
aqui

۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه

نزدیک دوست نامه

عزیزم
برایت

گفته بودم که از دسترس دورش میکنم. اما فکر کردم در این روزهای از دسترس دور بودن وبلاگ، چیزی هم ننوشته ام. کاری پیدا کرده ام. بسیار امید دارم این هفته قرارداد را بفرستند. شبه و تردیدهایی دارم از رؤسای آینده ولی پول لازم است دیگر. نمی توانم به آن خانه برگردم در زرگنده و دستم را دراز کنم یا چیزی را از اول شروع کنم. من زندگیم و دوستان و عاشقیم را در تهران گذاشتم تا از آن خانه که بالاخره فهمیدم به وظیفه اش یعنی خانه گری عمل نکرده است و من را بخودش عادت داده، چنان که زندانی به زندانبانش. خواستم برایت بگویم که سیگار خیلی کمتر میکشم و چشمم بهتر شده است. اما لرزش دستم و اضطراب و هراس تغییر نکرده. مثالش اینکه دیشب با مکافات و اضطراب و ماجراها خوابیدم و از صدای افتادن مایع دستشویی به زمین چنان از جا پریدم که مهمانم از صدای من بیدار شد. مثال دیگرش مثل وقتی است که نشسته ایم و ساکت  تلویزیون میبینیم ناگهان کسی شروع میکند به چیزی گفتن، همان ناگهان من را می پراند طوری که الف آن شب میگفت من را که چه شده انقدر ترسان و حساس تر شده ای. این نوع حساسیت و تحریک پذیری در تو جدید است.
برای تو از خانه بگویم. با مزه است. زیرشیروانی است ولی شب های تعطیل بیچاره ام میکند. جوانهای محله ی اشرارپرورپر از هورمون ما ساعات بامدادی شروع به عربده کشی میکنند. با آن سطح وحشتناک هراس و تحریک پذیری از هر یک خنده و یک بوق ماشین از شش طبقه پایینتر از شیروانی جوری میپرم از خواب که تا ظهرش دست هایم می لرزد.اتفاق....که بسیاری افتاده. گفتم فقط خبر کار پیدا شدن را بگویم. هرچند که تا قرارداد را نبینم واقعا گفتنش ابلهانه است.
عزیزم
میدانی که مدتیست عادت روزنوشت و آدرس جزییات دادن در وبلاگ را در خودم تعطیل کرده بودم. می توانستم برایت نامه ای بنویسم و بفرستم اما فکر کردم اینجا بخوانی تا بدانی که خاک ها را از روی وسایل وبلاگ زدوده ام و به بیماری نوشتن برگشته ام.
قربانت
برایم بنویس

۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

خود گویم و خود گریم.

به خودت میایی میبینی بازی ات می دهند به کثیف ترین شکل.
دو سال می شود که تنها هم صحبتم خودم هستم.
اگر امانم بدهد دنیا، می روم و با دست های خودم به وحشیانه ترین شکل میکشمش.
باز خواب قتل میبینم. من قاتلی خونسردم و می کشم اما  از خواب حتا نمی پرم.
سر صلح ندارم دیگر سر جنگ دارم. 

۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

Lying close to you feeling your heart beating*

اگر اشتباه نکرده باشم در فیلم" یک بوس کوچولو" بهمن فرمان آرا با اشاره به رابطه ی گلستان و فروغ با همچین مضمونی می آورد: در آغوش همسرم برای مرگ معشوقم گریه کردم.
دیشب ها بود از پنجره ی خانه ای شیروانی صدای ناله های عشق بازی زنی می آمد که ناله هایش از درد و لذت نبود، انگار با چشم بسته معاشقه در خیالش با معشوقش و با تن غریبه ای....شاید شب چراغ را تا صبح روشن گذاشته باشد و چه بسا بارها سراغش را گرفته که بی ثمر مانده. صدای گریه ی درد و غم آلودی که در آن کوچه میپیچید و سردردم را افزودن میکرد، صدای تنهاترین زن دیشب بود که با ناخن و دندان از تنهاییش، کوچه به کوچه و شیروانی به شیروانی فرار کرد و قرار نیافت.

*From a song by Aerosmith

۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

نامه

عزیز من
این را بارها بازنشر و بازخوانی کرده ایم و بارها من پاک کرده ام، گذاشتم بماند گاهی به یاد خودم بیاورد:
"می‌خوام از یادتون رفته باشم، از شهرتون رفته باشم، از اتاق‌تون رفته بودم، از تخت‌تون رفته باشم، از دل‌تون از یادتون رفته بودم. بعد؟ هیچ‌چی.. شما بمونید و یه آینه. می‌خوام از تو اون آینه هم رفته باشم.
می‌خوام از دست‌تون رفته باشم..."

حسین نوروزی/گاوخونی 


۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

نامه

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد*

تلما

بالاخره نامه ای هم در صندوق ما افتاد. کشتی ما را در شط شراب انداختی. از غصه هایت هم مثل ناله هایت برایم بنویس. برای بار چندم کتاب رنجهای ورتر جوان را میخوانم و موفق شده ام به یک سوم آخرش به آلمانی برسم ولی احساس موفقیت ندارم. چشم هایم به نامه ات روشن! اینکه میخواهی با ساطورم گل بیفشانی و بیاوری، از خودم شرمنده ام میکند. شاید سی و چند سالگی مرحله ای از شرمندگی است. روزهایی کف خانه دراز میکشم و به آدمهایی که شرمنده شان هستم، روی سقف خیره میشوم. کسی را شناخته ام، که سالها پیش وقتی من رسیدم خودش را کشته بود. به او فکر میکنم. می دانی به خودم چه جوابی میدهم؟ کسی که خودکشی بخواهد، در کرنا نمیکند. من در عوض آرزوی مرگ را در بوق و کرنا میکنم و امروز قطعا اعلام میکنم که عرضه اش را ندارم اما برنامه ی مدونی هم برای ادامه نیست. از روزهای آسودگی من خاطرات دبیرستان مانده است. دو روز پیش قدم زنان خیابان مونستر را به سمت جنوب میرفتم و فکر میکردم همانقدر که من به مدت نیم ساعت دست هایم نلرزد و ضربان قلبم را کنترل کنم یعنی آسودگی، دو دقیقه ی بعد با دست لرزان سیگاری گیراندم.
دوستت
لوییز
پیوست: سیگاری نیستم. نمی توانم سیگار بکشم، حالم را بد میکند. نگرانش نباش
* حافظ

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

جهنم، عددی نیست وقتی برزخ را تجربه کرده باشی.

دل خونْ سر را نترس...
تلمای عزیز

مدتهاست نامه ای در صندوقم نمی اندازند. من هم همانطور که آگاه شده ای، سر و دستار را با هم انداخته ام. آن ماشین لکنته عمرش را کرده است فوقش بتوانم پاهایم را کشان کشان بیاورم سروقتت که به کوه بزنیم. برزخ را دیده ام و از دوزخ ترسم نیست. مدتهاست که آسودگی را تجربه نکرده ام. طعمش چه بود؟ گس؟ تیز؟
متاسفانه بیمارم. دستهایم می لرزند به شدت. از کارافتاده شده ام وگرنه شما را به تعطیلات خوبی می بردم با هم باران به سرمان میخورد و گل یخ در موهایمان میزدیم. نه راه پس و نه راه پیشم هست، لعنت به بادی که از درخت نمیکند مرا آخر...
قادرم با ساطور تیز کشتاری راه بیندازم که جهان بسوزد، دریغ که لبه ی تیغ ساطورم متوجه صورتم است...بیا برویم...
برایم کاغذ بنویس
لوییزت

۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

من از شغل تمام وقت بدبختی استعفا میدهم و همه ی شما را بگور میسپارم و تاریخ پدرم را هم به آتش.

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

پیاده ها را همه از دست داده ام، از کشور خود مرانم *

تلاش می کنم ننویسم. برگشتن به نوشتن، ویرانی را جاودان کردن است. به یادداشت های مخفی یک سال قبل نگاه کردم. یک سال است هرروز می میرم. کاش بیاید برگردیم به سرخوشی های بی خیالمان. هیچ چیز برنمیگردد. نه گوری باز می شود، نه جهان به سرخوشی اش برمیگردد و نه من بیست و سه ساله و بی قرار از بهار می شوم. می ماند عهد میان من و دی ماه شوم و تولدهای بی صاحب آخر اسفند و فرود آمدن...پیوند ما میان هم با ریسمان نفرت است که نمی گسلد. کودکی جان میدهد و مادری نذر سفره ی ابوالفضلش می کند. فخرالنسا هستم روی صندلی کنار حوض شازده احتجاب سرفه ی خون میکنم و در اتاق شازده احتجاب پستان های فخری را در مشت فشار میدهد میگوید: بلند بخند! بلندتر میخواهم فخرالسادات بشنود....
* سیروس آتابای

I know how you feel inside I've I've been there before Somethin's changin' inside you ...

دوست جانی من
تمارا گیلبرتسون عزیزم
جاهای چشمها آبی شما در گندمزاران را کم آورده ام. برای شما تضرع و لابه نیاورده ام. من را می شناسید در بدترین حال هم می آیم گفتگو میکنم می رقصم می نوشم دلبری میکنم و وقتی شب تنها ماندیم؛ من و شما، شما سرم را در دامنت میگیری و حرف میزنم. بعضی وقت ها تحفه ی می دادی و ماساژ بر تن ما از دست بلورین شما میشد.
چرا جای چشم های آبی ات؟ دیشب به مدت یک ساعت و نیم صورتم را بالش فرو کرده ام شیهه کشیده ام تا صدا از شیروانی بیرون نشود. به حال آمده ام چشم باز با یک لیوان گل گاوزبان و نبات و زعفران. گفتم آن شب به طور اتفاقی یا غیر اتفاقی و به هر وسیله ی ارتباطی اگر به می رسید و آن هوای چشمان شما رو به من می داد ، آرام میشدم.ختصر بگویم، بقدر شما پناهگاهیم را می کرد که نبود وسیله که نیست. صبح امروز به جای غم با خشم بر نمیخواستم. تمام بدنم می لرزید. الان هم می لرزد هنوز. دویدم دنبال داروی خواب و چای آرامبخش! تو معتقد به این چای و علفیات هستی می دانی که من جز محصل صنعتی فایزر را نمیخودم. روز بدی بود. کفش پیاده روی ام را ایران جا گذاشته ام. این بار در خانه پدرم طوری چمدان بسته ام انگار که به قهر به صورت از خانه ی شوهر میروم پس کفش عزیزم جا ماند. رفتم کارهای اداری را انجام دادم و طبق معمول روزهای آشوب یک کار از یادم رفت. در راه تکه ای از موهایم را در دستم گرفتم گفتم بخودم: انار جان! بیا برویم برایت کفش بخرم تا شبها بدویم.رفتم دور از ذهن بیینده به ترین رنگی را دیده ام و خریدم ظرف پنج دقیقه. هم ارزان بود هم کار آمد. گفته باشم این چند باقی مانده ی اروپایی را به ورزش و رژیم و دیدار دوستان پروسی سر کنم.
گفتم چه شد آنهمه ناز تنعم؟ جهنم همینجا بود؟ نبودند آن دیگران. شما بودید عزیز من! باز هم شما زن آفتابخوره تابان من. آرام شدم. تمام قلمفرسایی را کرده ام تاکید کرده باشم این داروهای گیاهی تو بر من کار نمی کند. آن قدیمیهای ما هم که میگویند دوستان در بدترین اوضاع....
همان سه دقیقه صحبت توکه  نه همزبانمی و نه هم مکانی بود.
دیدم صدایش ضهر تابستان بود اما خودش مجسمه سازی که عاشق اثرش شود که آن اثر خودش بود. اینگونه که جهنم را من نیامد مستوجب عقوبتش.
می دانم بخشیدن جای بزرگتری برای حس های خوب باز میکند واقعیت این است که ندارمشان و نمی خوام داشته باشمشان.
دیشب زنی در جایی شهری از شهرهای بزرگ دنیا  زیر دست و پای همخانه ای که همسریشتش را سی و چند ساله  کرده بود  کبود و سیاه شد و داعیه ی عشق با نور ماشین های پلیس تهران از جلوی صورت من در دورتموند اثری جز نفرت باقی گذاشتند.
حتمن   زن برای اینکه همسایه نشنوند سرش میان دستهایش فرو بروده و گاهی ناخن در گوشت فرو می برد.

۱۳۹۴ تیر ۳۱, چهارشنبه

ما را به سخت جانی خود بدتر از اینها گمان بود

با خودم یک جین کمتر قرص بار کرده و آورده بودم برای روز مبادا. از آن روز که رسیده ام هر روزم روز مبادا بوده است. این داروها تمام شود باید روزهای مبادا را بار کنم و بروم ناکجا...لابد....

۱۳۹۴ تیر ۱۵, دوشنبه

نفرین

الکساندرا ایوانوای عزیز

شنیده ام که تغییر محل زندگی داده اید به خاطر نقرس همسرتان. برای ایشان آرزوی سلامتی دارم. پرسیده بودید آیا هنوز هم کولی وار خانه به دوشی می کنم، جوابتان مثبت است. به خاطرمان هست که با تمام سرکشی و آتشین مزاج بودن چقدر مومنانه زیسته ام. راستش را بخواهید از زمانی که شما تصمیم به رفتن گرفته اید ایمانم را یک به یک از دست می دهم می دانم که سرزنشم خواهید کرد. می دانم که نگران خواهید شد به زودی از بابت تنهایی ام. به شما اطمینان خاطر می دهم که من تنها نخواهم ماند اما از شما انتظار نامه ای را خواهم کشید که برایم بازگو کنید که من تا بایستی تا کجا مجازات بشوم؟ ایمان هایی که هر روز از کفم می روند چه می شوند؟ از کجا شروع شدند روزهایی که آدمها یک به یک از حرمت و ارزش سقوط کردند و از آنها حتا یاد کردن هم دلم را بهم می زند؟ خواهش می کنم برایم بنویسید هربار که دلم را امن کردم، چه شد که ترس را تزریق کردند به زندگیم؟ چرا من مقصر قلمداد می شوم؟ این همه انسان منفعل و جبون از کدام سرزمین به سرزمین کوچک من مهاجرت کرده اند؟ مگر من را بس نبود آن همه که از سر گذرانده ام؟ شما سال ها و تجربه های بیشتری را پشت سر گذاشته اید؟ برایم بنویسید این ها چه کسانی هستند؟ این خشم من از کجا می آید؟ داشتم برای کسی می نوشتم، در میانه ی نوشتن احساس کردم می خواهم میز و قلم و کاغذ و مرکب را با هم از پنجره پرتاب کنم بیرون و آرزو کردم که آن شخص هم آن بیرون باشد تا همه ی این میز و لوازم به سرش برخورد کنند. مردهای هوس ران و پست فطرت؟ زن های شیطان صفت؟ به خودم شک دارم. انسان این حجم بزرگ تجربه های دل بهم زن با خودش تا کجا بکشد؟ طاقتم تمام شده است. کاش کاغذ شما زودتر بدستم برسد.

دوستدارتان
نینوچکا
مرغ در سفر

اینجا یک روز نوشت نامه نیست

دو سه روزی در اروپا آتش باران شده بوده است گویا. هربار می آیم بنویسم، آخر شب است که یا مست از قرص یا الکل یا علف. سوالی که از انسانها دارم این است که چطور می توانند انقدر کور باشند؟ چقدر و تا کجا انسان خودش را و نقصان هایش را و آزارهایش را نمی بیند و آن دیگری ها، مجبورند به هر علت گاهی ادمیان را تطهیر کنند. دلم میخواست بیدار می ماندم و کتاب می خواندم اما کتاب را که برمی دارم دلم آشوب می شود. از خشم و تعجب. همیشه از خودم می پرسم پس آن مردمان عادی کدام گوری خوابیده اند. اوضاع چطور است؟ اوضاع چطور می تواند باشد. تلفن مادرم را جواب نمی دهم. هم نمی خواهم و هم حوصله ندارم. حوصله ام را از من گرفته اند. این برنامه ای روزانه است. صبح ها که بیدار می شوم از یک تهدید یا تحقیر یا توهین ارتزاق صبحگاهی میکنم و بدنبال آن بقیه ی روز را به بی جهت چاره جویی کردن.
انسانهایی را تجربه کرده ام که روی موقعیت و نفوذ و قولها و امکانات دیگران قصر می سازند و فرومیریزند. به آنها نمی توان گفت که پیش نمی روند و دارند فرو می روند. انسانهایی را دیده ام که تمام مصیبت و سختی های شخصی شان را منتسب میکنند و به ایشان تبریک میگویم. هرگز این مکانیزم دفاعی پروجکشن را نتوانسته ام دنبال کنم. من وقتی نقصان و طبق معمول خانواده مان مصبیبت زده می شوم، میرم کنار گوری می نشینم همانجا روضه می خوانم برمیگردم. پدرم ولی وقتی خواهرم مرد تا سالهای سال پزشک معالج را محکوم میکرد و سناریوهای زیادی را برایش طرح کرده بود ولی در نهایت آنقدر انسان عمل نبود که به جایی برساند و به وضوح آن مرگ، معلوم نشد از بخت سیاه مادر بوده یا اتفاقات نادر پزشکی. اهمیتی هم نداشت که چه کسی این میان مقصر بود. مهم آن مصیبت بود که گرفتارش بودیم/هستیم/خواهیم بود. این پروجکشن یا فرافکنی و سایر لوازم پرتاب کردن تقصیرهای شخصی به اطراف را دوست دارم از آن جهت که سرم گرم می شود. یک نادان وسط یک رینگ بوکس کتکش را خورده ولی همچنان غرش میکند و داور و حریف را به تقلب محکوم میکند. این نادان از رستگاران و نجات یافتگان است.
عصبی که می شوم بندم ریز ریز میریزد بیرون و خارش و غیره. خیلی خیلی تر که کلافه می شوم کلا می روم پی کارم.
بنظرم می رسد از سیاست های وبلاگ نویسیم که مبتنی بر اخبار شخصی نپراکندن و فضول ها را سیراب نکردن است، کمی دور میفتم.
جوانها مراقب مکانیسمهای دفاعی زندگیتان باشید. پشت سر ما مردمانی هستند که ما را با انگشت نشان می دهند و می خندند

۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه

maldito tu

آدمیزاد بدبخت در روند تکامل، یک دهان هم نصیب برد. مغزش هم کامل تر شد و کلمه و غیره. آدمیزاد دهان دارد و گاهی می خواهد آن را گه بگیرد و حرف نزند. تن لرزانش را بچسباند به دیوار. حق حرف نزدن و ناپدید شدن برای همه حفظ میشود این قانون نانوشته ای بود که گمان کردم نوشتنش بی لطف نیست.

۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

سگ ـ سکوت

پول های کاغذی را از کیفم در آوردم دیروز عصر ترافیک کلافه کننده می رفتیم مهمانی. پول های ایرانیم مثل خودم پریشان در کیفم مرتبشان کردم اشک می ریختم . عادت کردم به اشک ریختن کنار آدمها و آدمهایی که حتا نگاهت نمی کنند غریبه که سهل است عاشق هم. عینک سیاه رنگ را قرض کردم و سرم را برگرداندم رو به  پنجره و ماشین های در هم تابیده ی همت را نگاه کردم: همه پایشان روی گلویم فشار می دهند و اشکهایم جز صورتم جایی را نمی نوازد رنجیده ماندم. رنجیده هم می روم.

آه من بسیار خوش بختم

حرفی ندارم. دهانم پر از سکوت است. سه ماه پیش روی تشکچه ام نشسته بودم نشئه، فکر کردم واقعن تنها هستم. هیچ کس و مطلقن هیچ کس را نداشتم. کسی را داشتم که براحتی رفته بود. رفته بود و من هنوز بر سر قول سکوتم ایستاده ام و از آن رفتن رفیقانه یاد میکنم. اما حقیقت این است که من هنوز بعد از آن روز که کسی رفت و برگشت، تنها هستم. ترس خورده ام. با همه حرفم است و با هیچ کس حرفم نیست حرفم این بود یک روز پنج شنبه ای بود یا جمعه ای که رفت: 
** "اگر چه هزار قالی زربفت بافت آفتاب نگاهش به باغ بيگانه
ولی ترنج سينه ی مارا چه نيمه کاره رها کرد زير پای خلايق 
 چه نيمه کاره رها کرد!"

سفر خوشی نبود. حقایق کثیفی از زندگی های کثیف تر و فلاکت بار و رقت بار میان صورتم خوردند. آدم ها نزول کردند فکر کردم تنهایی تمام می شود ولی تنهایی با دروغ و خیانت و کثافت پیوند عمیقی دارد.
دلم میخواهد همه ی این تنهایی را به هورمون هایم بچسبانم و بروم بیست روز بهانه بگیرم. بعد باز ادای دلقک ها و کار و تنهایی. کاش تراژدی زندگی آدمی بشوم که یک روز در آپارتمانم را باز کرد و دید گوشه ای چمباتمه زده با چشمان باز مرده ام.
* فروغ
** براهنی

۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه

یک نیمه شب تابستانی

عجب حال عجیبی گرفتار شدم. بچه که بودم من را میفرستادند خانه ی دایی زاده ی مادرم که با دخترش بازی و خوشی کنیم. آنها در امیرآباد زندگی میکردند آنجایی که الان یک پل عابر زده اند. درست کنار خانه ی غزال اینها. نوه ی دایی مادرم که تقریبن آن دوران مدرسه نرفتن تنها دوست من بود زیرا که مادرانمان به خودشان میبالیدند که ما را با فاصله ی یک هفته زاییده اند. خلاصه لباسهایی هم شبیه هم داشتیم که وقتی پدرم می بردمان پارک لاله آنها رو میپوشیدیم و اصرار میکردیم دو قلو هستیم. اما بدترین جای آن روزها هفته ای بود که من باید خانه ی آنها می رفتند چون اینجور بود یک هفته او میامد یک هفته من می رفتم. هفته ای که خانه ی آن ها میرفتم مشخصا فرق داشت. روزها که شبیه روزهای خانه ی ما بود والدین سرکار بودند و ما به بازی و ویدیوی نوار بزرگ چشم انتظار و دربدر سیاوش با آن حریر دور میکروفونش بودیم. اما شبها. شبها جانم در می آمد. تپش قلب میگرفتم. داغ میکردم صدای اتوبان کردستان در گوشم. گریه میکردم و دلم برای مادرم بسیار جدی تنگ میشد مدام حالت های بازی هایمان و مشق و دیکته امضا نکردن هایش و از ته دل گلوله گلوله اشک میریختم. حالا هم به همین وضع گرفتار شده ام. انسانی که به مام وطن می آید مهمانی اولین بلایی که برسرش نازل میشود مهمان دوم چاق شدن و رستوران های ایرانی رفتن است.  به نوه های خاله ام سیزده ساله  و پنج ساله قول داده بودم یک شب را کنارشان بمانم. این شد که مارا اول بردند این مال بزرگ مسخره ی میدان الف به نام پالادیوم شام زیادی به خیکمان بستیم بعد آمدیم خانه. هم الان که اینجا نشسته ام قرار بوده خوابیده باشم اما گرمم است و دلم میخواهد یک گورو گوشه ای نور پیدا کنم کتاب بخوانم تا خوابم بگیرد، یک تلفن را گرفته ام و دو اخبار. خبر دوم چنان لگدی بر پهلوی چپم زد که همانجا تلفن بدست نشستم روی پله ای چیزی و در میان این اقوام به پالادیوم رفته یک نفر بود که این اخبار ناخوشایند را ازو همیشه پنهان میکنیم. بنابرین هرچه گفتند چه مرگت است حاشیه رفتیم و در گوش مادر گفتیم.
اینکه نوشته ام حال عجیب مال آنست که خیلی جدی مامانم را میخواهم و اینجا گریه ام میگیرد وقتی مامانم نیست قرصها هم اثر آب نبات نعنایی داشته اند. همچنان حالم خراب است و این خانه بسیار گرم و ناراحت است. حالا به مردم حالی کن وقتی جایت عوض می شود می میری. اگر بفهمند؟

۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه

دپرملر اولیور بینیمده، دیشاردا سیرن سسی وار

در عمرم هیچ وقت آنقدر مشروب نخورده بودم. ویسکی هجده ساله. من جانشین مادرم بودم قرار بود او بعد از بیست سال شین را ببیند در نیویورک ولی من دیدم من به دیدن دوست کودکی مادرم رفتم حتا به جایش اشک ریختم حتا به جایش یادش بخیر ها گفتم. بهترین مستی بود. قرار بود بهترین مستی های آدمی در عاشقی و شورمندی باشد. از من همه چیز گذشته. دست از سر خودم برداشته ام. آن اخمی که موقع خواندن و نوشتن و فیلم دیدن دارم با فرکانس بیشتری پیشانیم را خط میندازد. سرگردان و حیران

۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

به آرمیتا

میخواستیم با هم بیاییم دیدنت پاستیل بخریم. نشد نیومدیم. خواهر سراپا تقصیرت. دروغ بود. من نه. من می ترسیدم تنها بیام روی گور لعنتی بمیرم.نشد نیومدم میام. توعادت داری به تنهایی. تو اونجا و من اینجا
نامجو یه ترانه با کیوسک اجرا کرده
تو کجایی؟
آخرش هم می خنده ن.
خیلی جدی دوست دارم بدونم به چی میخندن.
حالا که اومدم از سحر تو کجایی

۱۳۹۴ خرداد ۸, جمعه

اون از بقیه این از تو....* ای عشق همه بهانه از توست**


بشر از آنچه در کتابهایتان می خوانید حقیرتراست. این حقارت از آن جایی سر میکشد بیرون که نمادهای زرین تجدد در تعارض با آن حقارت و تملک جویی و خودمحوری قرار بگیرد. بقول فرنگی ها آن بلیوابل (unbelievable).!!!! بنظر میرسد که دل هنوز بی محل میکند به آنچه می بیند و می شنود حتا علت می جوید توجیه میکند و توجیه می شود ولی واقعیت این است که یک موجود ژنده پوش متعصب همان موجود زیبا و به زعم خودش حتا چیره دست در شکار است. در چنین شرایطی انسان می ماند قسم حضرت عباس را یا دم خروس را بچسبد. شخصن در این یادداشت قصد دارم نماد مذهبی را کنار بگذارم و دم خروس را بچسبم.
حالا که به اینجا رسید دلم می خواست از  عم قزیم بگویم. خوشش میامد پسر همسایه ی کوچه ای که پنجره ی اتاق مهمان به آن باز می شد هر روز که از سرکار می آید به عم قزیم که سر لخت و بی آستین دم پنجره بود چشم غره برود که" یعنی برو تو". یک بار هم پسر همسایه سرکوچه ایستاد و عربده کشی و نفس کش طلبی می کرد هرکس به عم قزی من سلام کند با قمه دو نصفش کند. بارها  میشد عم قزی من نامه می نوشت و التماس میکرد و توضیح می داد پسر بقال به او نظر ندارد و پیرمرد جاکش سه کوچه آن ورتر هم قصد ندارد عم قزی را مشغول بکار کند. اینطور می شد که پسرهمسایه رو ترش میکرد و قهر میکرد از عم قزی و حتا از جلوی پنجره ی اتاق مهمان هم که رد می شد نه نگاه می کرد و نه چشم غره می رفت. بند دل عم قزی پاره می شد: کاش پسر همسایه قهر کند اما چشم غره اش را برود که عم قزی مطمئن شود دوستش دارد میگفت که مرد هرکاری میکند از عشق است.. یک باری هم پسرهمسایه از سر لج و لجبازی عم قزی رفت نجیب خانه و خودش را خالی کرد  برگشت و سیگار را پشت دستش خاموش کرد و قول داد دیگر نرود نجیب خانه. یعنی اگر هم شد عم قزی ندانست یا اگر هم دانست خودش را زد به کوچه ی علی چپ و نشست پای پنجره که پسرهمسایه بیاید چشم غره برود. تا که یک روز عم قزی پا گذاشت فراتر رو رفت سرکوچه شان ایستاد و دست زد کمرش و گفت اگر خیلی مردی (عم قزی مردی را به وفا داری و داشتن آلت جنسی مردانه می شناخت) بیا خواستگاریم. پسرهمسایه هم گفت دلش گرفتار عم قزی است و می آید. از آن روز عم قزی دیگر پای پنجره نرفت. می رفت سرکوچه وامیستاد تا پسرهمسایه بیاید.
قصه خلاصه: حرف حرف چل و پنجاه سال پیش نیست، فرض کن حرف دیروز و امروز است. ما که رابطه نداشتیم از خانواده شان مدتها و  خبر نشدم عم قزی به پسرهمسایه نامزد شد ولی یادم است که عم قزی را پرسیدم احساس حقارتی که می کند را یا لااقل باید داشته باشد را چه می کند. لب گزید و گفت خب دوستش دارم. نمی دانم جواب آبروریزی نفس کشی طلبی و عربده ی سرکوچه را که داد که عم قزی سربلند نمی کند در محل. می گفت دیگر دوستی ندارد، پسرهمسایه همه جا قال کرده بود و عم قزی تنها می نشست شب تا صبح قلاب بافی می کرد و میداد مادرش بفروشد در عوض پسرهمسایه همه جا فخر می فروخت که عم قزی که الان برایش انگشتر نشان برده بودند، زن شاغل است و او اجازه داده کار کند....
* از کیوسک
** ابتهاج

۱۳۹۴ خرداد ۶, چهارشنبه

سگ ـ سکوت

در را باز می کنم عین پدرم آن روز که همه را از خانه مان بیرون کرد.
همه را بیرون میندازم. همه تان بروید بیرون، راه نفس کشیدنم را بسته اند

۱۳۹۴ خرداد ۲, شنبه

حتا لازم نیست آدمی وطنش را مثل گل زبان مادرشوهر به گوری که نامش غربت است ببرد

یک بار کسی از تهران و زیباییها و وسعت و چراغهای شهر و خوشبختی اش در تهران نوشته بود و من لذت برده بودم و تایید کرده بودم.
حالا که شهر شده نگارخانه ی بزرگی که سرمیردامادش گل های لاله ی ونگوگ را میبینی برای من اما همه چیز عوض شده. از زمانی که رسیدم به فرودگاه و یکه و تنها بارم را کشیدم و رفتم خانه دیدم خوشحالی در تهران تمام شده است. حالم از خنده های بلند مستانه ام خرابتر است. از ایران بیزارم. تمی دارد برمیگردد امریکا. پایم را که به بارسلون بگذارم بوی خوش مدیترانه که به حالم می سازد و بوی گند مردمی که بیزارم و زارم کردند میزند. میخواهم پنج شبانه روز در ساحل روبروی دانشکده ام بخوابم. پریشب ها میان مستی گفتم دلم تنگ نمی شود برای فلانی، صبح در هوشیاری هم دیدم از هنگامی که پا به شهر گذاشته ام حتا از اتوبانشان گذشته ام یا آن دیگری از سرکوچه شان، هیچ کدام در خاطرم نبودند و خبری از دلتنگی نبود. امشب نشسته بودم به شمارش آدمها برای یک عصرانه ی خوب در خانه مان، دفتر شمارش سال قبل را آوردم یادم افتاد که شاید اگر هنوز با آنها دوست بودم و آن دفتر دم دست نبود حتا یادم نمیفتاد دعوتشان کنم. غمگین است؟ غمگین نیست. من با یک کتاب از دست دوست معمولی خوشحال می شوم و با هیچ چیز از هیچ دوست جور دیگری ناراحت نمی شوم هرچند که درک شوخی و کنایه و استعاره که از مشاغل بی مزد و منت ما مردم این آبادی است هم دیگر در نمیارم. کسی برای خودش قصه ای نوشته بود که من بعد از چند روز فهمیدم تیر متلکش به من می خورد. خواستم بروم تلفن کنم بگویم از اساس خودِ او برایم اهمیتی ندارد همانقدر که موهبت ندیدنشان نصیبم است، راضیم. از آن بهتر حتا دوستی داشتم از دوران دبیرستان که کنکور پشت کنکوریمان را با هم دادیم و بعد هم از جایی ببعد به هم سلام هم نمی کردیم. در فیس بوک پیغام و درخواست دوستی داد. هرچقدر فکر کردم دیدم یک دکمه را زدن و چهار کلمه معاشرت کردن با او نه فقط ناراحتم نمیکند بلکه یاد مدرسه میفتم و به دبیرستان فکر میکنم.
در آلمان همکار روس سفیدم من را گرفت در اتاق پزشکان به حرف که: خیال نکن من بداخلاقم یا عصبی ام و فلان کار را از روی بدجنسی کرده ام و غیره....بدون تردید و تامل گفتمش راستش را بخواهی من پایم را که از بیمارستان بیرون می گذارم ممکنست اسمت را هم بخاطر نیاورم این است که اگر سوالت این است که درباره ات چه فکر میکنم جواب این است که درباره ات فکر نمیکنم آن چه که بعنوان سنیورم باید یاد بگیرم را می شنوم بقیه اش را هیچ. داستان این است که آن شوری که به شهر و آدمها داشته ام از دست داده ام. همین کسانی که اسمشان دوست من است و همین پیاله ها که با هم می زنیم و مادرم که از زانو درد می لنگد را اگر مثل بنفشه ها با خودم به جایی می بردم حتا جیبوتی همین حس را به تهران و بقیه اش داشتم.
آن تعلق خاطری که به مدیترانه دارم مثل گردنبندیست که میم داده یعنی آن من است این علاقه. اینکه یک لگوری تا زیر گلویش عقده شهر را حرامم کرده است، کرده است. بازگشته ام به دوست داشتن بارسلونا.
مردمان آلمانم هم جای خودشان را دارند اما تا اینجا که من یافته ام آلمان مملکت دوست داشتنیی نیست. اسپانیا مرد دون ژوانی ست که تو را بیزار و عاشق میکند. آلمان جای زندگی و کارم است. نه بیشتر

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

هزار باده ی ناخورده در رگ تاک....

به رامک
امروز چندین بار قصد کردم برایت بنویسم نشد. نمی توانم بنویسم دیگر. از کلمه ها هم عاجزم. آمدم بنویسم آخرین سنگر هم فروریخت کاش کسی این بار سیمانی که بردوش می کشم ببیند، دیدم نباید بنویسم. انسان مگر چقدر می تواند به کلمات تمسک بجوید؟  این شد که ننوشتم و صبر کردم تا شایدم دیدار ها دلمان را تازه کند. می کند؟ اصلا دلمان تازه می شود؟ اگر بنویسم ما را به سخت جانی خود....کلیشه است؟ به درک باشد. دیگر نه از غصه ها و از خنده های نداشته ام نمی نویسم. هیچ کجا.
تا دیدار
همه ی یادداشتهایم را پاک میکنم یکی یکی. اشتباه مرگ بار این است که همیشه این بار مثل گذشته نیست درجایی که آدم ها و مکان مدام تکرار می شوند و از بشر تنها تر، همان تنهاییش است.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

به پرنده ای که قلبش را....

بغضم با بغض رامک ترکید. بغضش را زدم به سینه و ناخن به صورت کشیدم که آفتاب برآید نیامد*
طوری پراکنده ایم در جهان که جز کلمات هیچ چیز نداریم. بار دیگر که زاده شوم شاید صندوقچه ی کهنه ی خانه ی پدربزرگم شدم. بلا استفاده و آرام و پر راز.

*براهنی

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

یک کاسه ی چینی بند زده ای بود این صبر و تحمل که آن هم تمام شد لبریز شد رفت.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

هیچ کاری نمی‌کردی فقط مشغول مردنت بودی.

بشر تنهاست. یک بار در جلسه ای با عنوان سارتر مدعی اگزیستانسیالیم ایرانی مشهور روی تخته ی سفید این را نوشت. آن وقت ها قلب نازکی داشتم که به درد آمد.
خوابهایم
خوابهایم وحشتناک هستند نه آنکه ترسناک باشند و یا بختک داشته باشند؛ پر از ناخودآگاههای ملعون من اند. در خوابها طوری به ناخودآگاهم دست می یابم که خودم به وحشت میفتم. صبح های در راهم را با این ناخودآگاه های بیرون زده بسر میبرم. بنا ندارم به سیاق قدیم خواب هایم را تعریف کنم یا مثال بزنم اما اینطور است که هرروز صبح در مستراح که خوابم را بخاطر میاورم با یک غافلگیری جدید مواجه میشم بطوریکه مچ خودم را میگیرم و انکار غیرممکن است. قدیم ترها خوابهایم سطی و بی ربط بودند اما این روزها مغزم عزمش را جزم کرده هر شب یک عقده ام را در خواب بیرون بریزد. موهبتش آن است که نیاز هیپتنوتیزم و روانکاوی مرتفع شد. مضرتش؟ سراسر مضرت است. انسان اگر دلش نخواهد بداند که ریشه ی فلان نقص روانی اش چیست باید چه کسی را ببیند؟ مغز که خودش کار میکند. زبان هم که از ذهن جداست و مقدم بر آن هریک سازی میزند بیچاره من که بازیچه ی غرایب عملکرد خارج از اراده ی این سازوکار هستم.
تنها یک انسان است در دنیا به جز خودم که قابل می دانم با او به تفصیل از هرکجا صحبت کند. هم مستمع خوبی ست هم گوینده ی فصیحی و هم انسانی صبور.
آن همه ادعای اخلاق و انسان دوستی ام را کنار پیاده رو به حراج گذاشته ام و با خیال راحت نفرتم را می ورزم. به گمانم کمک می کند.

۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

روزنوشت های کمیاب یک لکاته ی بازنشسته

بعد از ماهها بی خوابم. مدتهاست که تمایلی ندارم به روزنوشته و جزییات زندگی را ریز به ریز نوشتن. درست است که گودر لِنگ و پاچه های همه ی ما را وسط فضای مجازی کشاند بعد یار کشی کردیم و پراکنده شدیم، و درست است که بقول خیلی ها  من از مردمان اکسپرسیو (انتظار نداشته باشید فارسی اش را بدانم من فقط فوقش آلمانی و اسپانیایی و به سختی فرانسه ش یادم است و این یک فخر نیست.) هستم اما به نحو قریبی مدتی است درب های اندرونی خودم را بسته ام. مایل نیستم از مسخره بازی ها و دعوت به کتاب و شعر نوشتن ها و غرهای روزمره فراتر بروم و تمام خصوصی ام را بنویسم. امروز یک ایرانی واقعی هستم که تمام زندگیش را در استعارات و گوشه ها پیچیده و گاهی از میان استعارات چیزی هم نشت میکند که مردم فضول را سیراب کند. امشب که باید سه ساعت دیگر بیمارستان باشم و بی خوابم، عشقم کشیده است یک تکه از زندگی این روزهایم را بنویسم.
شب سال نوی فارسی. ساعت چند بودنش را بخاطر ندارم اما دوستان شهرمان که دانشجو هستند ـ خیر من دانشجو نیستم ـ در دانشگاهشان یک سالن گرفته بودند، دانشجوهای ایرانی و بعضی رفقا از شهرهای دیگر استانمان آمده بودند و غذا و نفری دو آبجو سرو می کردند. دمشان گرم. این میان دختری هم بود به دل، لاغر و کم سن دستهای زیبا و انگشتان کشیده. سالن ما از دو بخش تشکیل میشد، یک بخش نوشیدنی و گپ و خوراکی و یک سالن رقص و پیانو و موزیک یک مشتی هم سخنرانی خزعبلات.
القصه. حالم ناخوش بود. خیلی هم ناخوش. تمام شب را با الکل تا آن لحظه رفته بودم و با الکل هم ادامه می دادم. الف گفت بیا برویم به سالن موسیقی و رقص. کسی علاقه ای به شنیدن پیانو ندارد خلوت بود. رفتم جلوترین صندلی را انتخاب کردم. نوازنده یک موسیقی پاپ ایرانی می نواخت از مطلوب های من از سیاوش قمیشی و چقدر هم موافق حالم....هیچ کس نبود من بودم، نوازنده، مادرش الف و دو سه نفر که بخاطر مستی حتا قیافه هایشان را هم بخاطر ندارم. شما که صدای مرا شنیده اید می دانید انکرالاصواتم در آواز. خودم را یافتم با این صدای ناجالب زده ام زیر آواز و کلمه ها و اشک ها با هم. قصدم اما از نوشتن این یادداشت قصه ی گریه و زاری من نیست چون ریاکارانه ست و قسمتی از شب را بی خبر و مست می رقصیدم بعدش هم بیرون نشستم با رفیق شصت ساله ی سمیرا. الف گپ و سیگار. کمی تعارف بار هم کردیم. دلم باز نشد. گفت چرا انقدر می خندی وقتی غمگینی؟ دلم میخواست بگویم به تو ربطی ندارد آنچه تو تحویل میگیری لبخند است و نه بیشتر. هیچ کس حق ندارد وارد حریم من بشود مگر آنکه اجازه داشته باشد و انتخاب شده باشد. اما نگفتم باز هم خندیدم. آرایش نداشته ام پاک شده بود. از جیب دامن یک رژلب قرمز درآوردم بدون آینه از حفظ زدم و رفتم. الف با چشمهای نگرانش دنبال من بود همین که من را با رفیق نسبتا مسن مان دید لبخند دوستانه/برادرانه/ پدرانه ای زد و سرش را به سرو غذاها گرم کرد. بخاطر ندارم علف هم کشیده بودیم یا نه. اما این را یادم است که کسی از فرانسه کوبیده بود آمده بود که حال کس دیگری را بگیرد و فکر میکرد رقصیدن با من حالش را جا می آورد، شوربختانه برایش متاسف شدم و رهایش کردم. فردا صبحش الف زنگ زده بود بگوید همه صبحانه را آنجا میخورند و بیایم اولین سوالی که پرسیدم این بود که همه کی ان؟ اسم ها را گفت و فقط دوست مّسِن مان را شناختم و گفتم که من علاقه ای ندارم و در حال حاضر آب پرتقالم را می نوشم و اگر حالم بهتر شود باید درسم را بخوانم. می دانید؟ سخت است درس هایمان را مخصوصا داخلی را به آلمانی خواندن اما باید خوانده شود. یعنی این تصمیم است. دوست ندارم به جزییاتش بپردازم. دوست داشتم از این همه نوشتن از آن دختر ظریف با موهای کوتاه بنویسم که پشت سازش پاپ می زد و منِ فراری از پاپ را پاگیر کرده بود. از بعدترها، هرگاه رفقا می خواستند من عزلت گزین را جایی دعوت کنند می گفتند فلانی (دختر نوازنده) هم میایید. الان که می نویسم دارم تلخ خندی می زنم. بهانه های من را روزگار از من یک به یک گرفته. دلم به چه نوازنده ـ دختر زیبایی یا مرد خوش رقصی نمی رود. نه اینکه راهبه باشم که اصلا با مرام من کنار نمی آید اتفاقا بلکه....ولش کنید. الغرض یک روز و شب نوشت از سال نوی فارسی بود و این برداشت را نکنید که بد گذشت اگر روزگار شیرین تر بود خوش تر هم میشد.....تمام این خط ها را بگذارید کناری و به دختر موکوتاه ظریف بیست و پنج ساله ای که نگاهم میکند و میخوانیم فکر کنید. کاش دفعه ی سوم که ببینمش بگویم اگر نبود شب خوب نمی بود هرگز.

۱۳۹۴ فروردین ۲۶, چهارشنبه

به بافته گیسوان زرمان.

عزیز من
نامه ات را خط به خط چند بار خوانده ام. از شب های روشن گفتی و رفتم به دختری با ابروهای مشکی و کوچک با آرزوهایی که آن روزگار، امید بودند. نفس عمیق....این فیلم هم از فیلم های بالینی من است. گفتی ساعت ها؟ ساعت ها را دوست دارم آنجایش را که مرد خودش را بیرون می افکند به سادگی. غبطه میخورم انسان چقدر رها می تواند برود که اینسان، خونسرد به دیدار مرگش بشتابد. جانم! حقیقت آن است که دست به دامان شعر شدن از سرحد تن و جان خسته ام رفته. گاهی بیدل، گاهی صائب، گاهی براهنی....
از موهایت گفتی. نچین. ندیده ام اما میدانم که باید ببافمشان. بنشینیم کنار حوض مروارید مروارید اشک هایت را بریز اما گیسوهایت را نه. در زبان ما به زنی که چتری دارد میگویند: تِلی. تِلی جان را به تو می گویم که ندیدمت اما میدانم گیسوانی زیبا داری و حیفم از ظلم قیچی می آید در حقشان. بماند.....
اوقاتم را تلخ از خواندنت؟ می دانی که سیر نمی شوم از خواندن و شنیدنت.
مشتاق دیدارت

۱۳۹۴ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

به زرمان

حکایت پیشانی و بوسه برای المیرا 
عرق پیشانی پاک می‌کنم. بافتهٔ مو را که آمده افتاده روی شانه، پس می‌زنم. زنبیل خرید را می‌گذارم زمین. لب حوض می‌نشینم. یک دستم پایین پیراهنم را گرفته، با دیگردست صورتم را آب می‌زنم. همینطور که به ساعت آمدنت فکر می‌کنم، بی‌وقت می‌رسی و گوشهٔ پیراهنم غرق می‌شود. پیشانیم غرق می‌شود.

مرحبا طایر فرخنده پیام. مهمانت شوم. سر به شانه ام بگذاری برایم ساز بزنی. دستم به گل های دامنت به بافته های گیسو.
قصه ات را برایم بگو.

۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

La Strada

هیچ چیز غمگین تر از جلسومینا بودن نیست.
جلسومینا با صورت معصوم و عواطف بکر.
من جلسومینا نیستم اما شاید دلقکی باشم که مادرم به زامپانا فروخته.
غمگینم از جلسومینا غمگین تر

۱۳۹۴ فروردین ۲۳, یکشنبه

بن-بست

عزیز من

حافظ و بی ربط ترین غزل هایش. من و متناقض ترین احوالم. مرز باریکی ست میان دلِ سوخته و ذهن خالی. خالی ام....پوچ اما هنوز فلج

۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

لب بسته سینه ی غرق به خون

۱) بار هزارم دی ماه هشتاد و سه شمسی. عزاداری و سوگواری تمام نشد. یازده سال از سوگ بیرون ننشسته ام. نخواهم نشست.
قول داده بود برویم سرخاک بچه.
۲) نمی دانم چه ماه فارسی است. اما اوریل ستمگر است سال دوهزاروپانزده میلادی. باز هم بی جامه ی سیاه سوگ دارم و بیرون نخواهم نشست.
قول داده بود همیشه مهتاب بمانم
اینجا.

خط سوم

آن کمک خلبان منم

Abschied

مهیا هستم
کتاب ها را جمع آوری.
کمد بیمارستان خالی.
نامه هایی که باید می نوشتم، در چرک نویس منتظر ارسال. پناه به گوشه ها و کنج ها.
خواب. خواب نجات بخش

۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

بهاریه ۹۴

در آستانه
بهار از سیم های خار دار گذشت. این را تو میگویی و من تو را پیروی میکنم.
اینجا بهار نیامده. هر روز مه آلود و بارانی است. من هم قدم هایم مورچه ای و آرام است اما راه برگشت ندارم. باید ادامه بدهم.
سبزه ها را امروز انداختم دور. برای همکاران بیمارستان شکلات خریدم تا سال نویی که برایم نمیرسد را به آنها تبریک بگویم.
من؟ من فردا دامن قرمز میپوشم و میروم سرکار. لبخند میزنم و به بیمارانم تولدشان را تبریک میگویم.
اما من اینجا بس دلم تنگ است. فردا سال فارسی عوض می شود و سال من نه. سال من با تقویم سرزمین ها عوض می شود.در ساختمان را که باز میکنم بوی گند غذای رستوران طبقه ی پایین دلم را بهم میزند. اما میگویم با خودم که اردی بهشت با خود بهشت بهمراه دارد. دیگر دستم به بهاریه نمیرود چون هر روز دستکش های پوستی دستم میکنم و کلاه می پوشم. از هفت سین هم سایه را انتخاب میکنم که بر حیات من گسترده.

۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

چراییِ نوشتن

یک بازی راه افتاده است در باب چرا وبلاگ نویسی؟ چرا وبلاگ مینویسیم؟

وبلاگی از طلبه ای خواندم که عاشق شده بود و با مرارت های تکنولوژی آشنا تا بنویسد تا اینکه خوانده شود. معشوق بخواند و باز بنویسد.
از بخش وبلاگ های پراکنده ی ناقص سالهای قبل تر از آن شبیه یاهو سیصد و شصت عبور میکنم و میرسم به روزی که عاشق بودم.
عاشقش شدم و رفت. می نوشتم انگار که با او حرف بزنم. از راه رفتن هایم در شهر. از روزهای بیمارستان مینوشتم و از فیلم و تئاتر و موسیقی و کافه هایی بدون او رفته بودم...به عبث. خوانده میشدم گاهی با یک نظر روی یادداشت دلم می لرزید و چشمم تر میشد....به عبث. کسی که قصد رفتن کرده بود و من هر لحظه منتظر بودم پشت درب بیمارستان با یک شیشه آب معدنی و شکلات منتظر من باشد...به عبث.
با سال ها عبور کردم. دیگر شعری نمیخواندم و نمی نوشتم تا خوانده شوم. هویتم نوشتن شده بود تا بنویسم و از تشویش و آشوب سرم بگریزم. نوشتن عادت من شد. تمام روزهای سخت و سیاه اسپانیا می نوشتم دیگر حتا یادم نبود که خوانده می شوم یا نه. باید می نوشتم. از کثافتی که تا خرخره در آن فرو رفته بودم از ابتذالی که تحمیل شده بود و سختی راهی که میرفتم. می دانستم روزی به سر می آییم. می دانستم تمام می شویم. از زنهایم مینوشتم. زن آبی چشمم و زن مجعد مویم. از نفرت هایم از زن دیگری می نوشتم که تمام تنش تا ریشه های مو، عقده های فروخورده ی کودکی بود و با تمام وجود بیماریش را پخش میکرد. باید می رفتم و این رفتن را می نوشتم.
دیگر عاشق شدن هایم را نمی نوشتم جز در نامه ها. می دانستم جایم امن است و بدون نوشتن هم خوانده می شوم هرچند خوشبختی دوامی نداشت و باز هجرت را انتخاب کردم و غربت را. غربت من را فرو میدهد. بهار را به آتش می کشد و آفتاب را پنهان میکند از چشمهایم. من چه میکنم؟ حسرت میخورم. خاطره بازی میکنم. تنهاییم را پشتم گرفته ام از این کوه بالا می روم.
چشمهایش .... صدایش نرم. حسرت میخورم...
زرمان، بنویس
رامک بنویس 

۱۳۹۳ اسفند ۴, دوشنبه

به ز

خواب دیده ام. هر دوی ما آبستن بودیم. صورتت را ندیدم اما شنیدم گفتی دستهایت باد کرده اند. من می ترسیدم بگویم آبستن خون ام فقط. میترسیدم هول برت دارد. گفتم دلت خوش است به آن نطفه ی درونت که ناگهان خواندی :جز یأس چه زاید شب عشاق عقیم است *

* بیدل

۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه



صدای پایم از انکار راه بر میخاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود 

قصه ام را که میدانی و میگویی امید. سی و چند سال دیگر را بگذرانم تا امید به قولش عمل کند

داغ عشقم‌، نیست الفت با تن‌آسانی مرا

یک تن عریان من
ز وحشت شعلهٔ ما مژدهٔ خاکستری دارد
پرافشانی به طوف بال عنقا می‌برد ما را

گفته بودی رفتی آسمان گردی. اینجا روز به روز بی رنگ تر می شوم و آسمان به سیاهی نزدیکتر. عاجزم و جز اشک سلاحی ندارم.

۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه

ریم

ریم عزیزم

خاکستری هوای اینجاست یا غولی که پایش را از روی چهاردیواری سینه ام برنمیدارد؟ از کجا شروع می شود خیابانی که بن بست نباشد و آخر آن تو با چترت منتظر ایستاده باشی؟ بدون چاره ام.

۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

سرا پا رنگم اما سخت بیرنگ است پروازم*

آدمیزاد در زندگانی چندبار دلش آنچنانی می‌شکند؟ دیدی چه در یاد می‌ماند. این‌بار یادم نمی‌ماند، نه از سر صبوری و نه گذشت؛ در فرایند جنونم، به‌یادسپردن از یادم رفته. اما خود همان لحظه‌های سنگ‌به‌دست شیشه‌نشانه‌رو برای به‌خاک‌وخون‌کشیدن و شکست قبیله‌ای کافیست چه برسد به این مجنون بی‌جان.
ناله نباید؟ خفه باید؟ چاردیواری اختیاری شاید.
http://zarmaan.persianblog.ir/post/388
*بی دل

۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

آسمان بار امانت


چه میکنم؟ زندگی. نه آنی که میخواستم باشد. بارش را به دوش میکشم صرفن. اما پدرم میگوید زنده ایم به امید. به خودم دلداری میدهم سخت است اما سخت تر از آن دیدن جان دادن آن بچه بود؟ چه کشیدم؟ اینها مضحکند. صلیبم را میکشم

۱۳۹۳ دی ۱۵, دوشنبه

cheers darling

عزیز من

هوا سرد شده است. من گم شده ام. هر طرف چشم میگردانم نمی یابمم و نمیابمش. رد بویش را ادامه می دهم به هیچ میرسم.
دلم میخواهد در آغوشش گم شوم یا تمام شوم اما آغوشش را هم نمی یابم. کور شده ام کوی به کوی دست به دیوار کشان جستجویش میکنم. تنم درد میکند شب ها از درد بخود می پیچیم و روزها سکوت میکنم. کاش همیشه شب باشد و قهرمان داستان من زیر پنجره ساز بزند

۱۳۹۳ دی ۱۴, یکشنبه