۱۳۹۴ شهریور ۱۱, چهارشنبه

قصه ی شهر

تازگی ها بی خوابم و این لرزش های ملعون هنوز با من هستند. دیگر یادم میرود که آدمیزاد نباید مدام دستهایش بلرزد موقع یادداشت کردن و موقع سیگار کشیدن و موقع نوشیدن. حتا تایپ هم که میکنم دستهایم می دوند جلوتر؛ نمونه اش همین الان. فکر میکردم شاید بی غذایی کشیده ام و بی میلیم به خوردن به این روز انداخته مرا اما چند روز است که هم مایعات کافی مینوشم هم غذای کافی میخورم اما نه آنقدر که این لباسهایی که آرام آرام به تنم برمیگردند و اندازه ام میشوند باز کوچک شوند.
کتاب موزه ی معصومیت اورهان پاموک را که میخوانم یادم می افتد که کتاب گاهی نجات بخش بوده است. این طور که در دنیای کوچه های استامبول و خاطرات راوی گم می شوم و از خودم میپرسم مگر استامبول چه کم داشت که قاره ها را زیر پا میگذاریم برای نفس کشیدن؟ دلم میخواست اول ماه مه سالهای قبل بود و می رفتیم استامبول و تظاهرات روز کارگر و کباب های استامبول با باد و باران مست کننده اش را به نیش میکشیدیم. مگر ما چه کم داشتیم از کودکی خیال بافمان؟ هربار که نیت میکنم با آدمهای مطلوبم جایی بروم حتما به استامبول و نیویورک فکر میکنم. میدانم که روح هردو شهر از هم متفاوتند اما خاطرات این  دو شهر هم از زبان نویسندگان و هم از میان حافظه ی کوچک من جوری دلم را میبرند که میخواهم با آدمهایم آنجا فرود بیایم و به آنها لذت را بچشانم.

هیچ نظری موجود نیست: