۱۳۹۵ بهمن ۱۳, چهارشنبه

این سرخی بعد از سحرگه نیست

میروم بالا می آیم پایین میخندم میچرخم برای خودم ادای هیچ خبری نیست را درمیاورم. نشستم ایستاده ام می روم می آیم همه جا بوی نبودن می دهد و من هیچ گاه انقدر بر عمق غم خود بصیرت نداشته ام. انقدر بر من آشکار نبوده آنچه که غم است اسمش