۱۳۹۵ آبان ۱۹, چهارشنبه

سیگارت را نصفه خاموش کن

سیگارت را نصفه خاموش کن.
همه چیز عوض شده است یا نشده است در واقع. من کمی از آن زن دیگرِ من جدا شده ام. اما فقط کمی. مدتهاست خشمی در سینه ام بالا می آید و فرو میرود. بنا داشتم بپردازم فقط به روزمره ی شغل و تجربیات و میان ـ کنش های ناب میان من و بیمارانم بپردازم و بنویسم...از بیمار مبتلا به الزایمر که روز تولدش گردنبندم را باز کردم به رسم هدیه و از شوق گریه کردن و فردا بخاطر نیاوردنش و اصرار روزانه ام برای یادآوری اینکه پزشک معالج مربوطه اش من هستم و صبوری باورناپذیر من در تعریف کردن و توضیح دادن شرایطش...بماند...بنا بود این گوشه ی مکتوب همان باشد و بس...و خشمم را آن گوشه کنارها بین دنده ها و مهره ها و شیارهای مغز خودم و بیمارانم در قفس کنم که کرده ام و امشب، شبی بود که اگر این من، آن منِ چند سال قبل بود با خشم و آنچه از گذشته و حالش می دانم شاید در کمتر از بیست دقیقه به آتش بکشم. همان او و" او " هایی که امروزشان برای من تجسم شکست و ضعف و عقب گرد است، اما نکشیدم و شاید روزی هم نیاید. نه آن که خشم نباشد و میل به نابودگریش نماند اما این روزها، ماهها، برای من هر لحظه نشانه ای است. همان نشانه ها جلوی راهم می نشینند و ساکتم می کنند و من به قدرت تخریب و کورکنندگی خشم خیره می شوم. چقدر کور بوده ام. از میان خطوط وبلاگ کسی که شاید پنج سال است نمی نویسد با خشم عبور میکردم که دیدم دیگر تمام شد. تمام تقلاهایی که میکند برای آنکه هیولای درونم را بیدار کند بیهوده است. بین خطوطش کلماتی را میخواندم که شش سال قبل نمیدیدم از خشم. امروز هم اگر چشمم افتاده بود به همان وبلاگخانه ای که کرکره شان را نیمه بسته گذاشته/ایم، برای جستجو و یافتن حقارت و ضعف هایش برای روز مبادا بود و ده دقیقه ی بعد دیدم حتا منتظر آن روز مبادا هم نیستم چرا که این دست و پا زدن هایش /هایشان و لگد کردن دم من همه از آن جانور ناقص الخلقه ی درونش/شان که خسته و کم زور است می آید. دیدم که نمیخواهم حتا تلاش کنم در بستن دهانش/دهانشان...اما این اتفاق و نشانه مثل هر اتفاق و نشانه ای فقط قابل تعمیم به او بود. هنوز تک انگشت شمار هستند دیگرانی که منِ امروز و دیروز شاید فکری به حالِ حال جانورناقص الخلقه ی درونشان میکردم؛ مثلا جانور بیچاره را با یک تیر در شقیقه خلاص میکردم. اما من خسته ام...دستها بالا! تنها کاری که از من برمی آید این است که با بیشترین سرعت مجاز در خلاف جهت بِدَوم. من باشم و عطای یک قلقلک خوشگذرانه ی انتقامجویانه را به لقای خستگی ذهنی بعد از درگیری با موجود فضایی از کره ای دیگر ببخشم، این یکی دیگر یک منِ جدید است. من پیر خسته که موهایم را گاهی نگاه میکنم و بی خیال و لاابالی سفیدتارهایش را هم میزنم تا نبینم. ایکاش او و او و آن دیگرانی که حتم دارم گاهی نگاهی به سفیدی موهایشان میندازند و رنگ میکنند می فهمیدند که بعد از دوسال جنگیدن و فتح تپه ای ـ نه آن چندان هم بلند ـ دیگر تن به درگیری های خیابانی نمیدهم و این عربده کشی ها را هم میگذارم به حساب شکست های پشت سرهم سال به سال آن ها اگرچه شکست هایی که بی جنگیدن و بی دست و پا زدن کسب کرده اند و بی خبر از همه جا مدال و سردوشی کرده اند.
القصه که گاهی فکر میکنم ایکاش آنقدر سیلویا پلات و آنقدر سوزان سانتاگ و آنقدر ویرجینیا وولف بودم که روزی روی کاغذ شروع میکردم/میکردند از شرح زندگیم: من ؛ ا. آ در سال هزاروسیصد و شصت و یک خورشیدی بیست و پنج مهرماه در شهرتهران در بیمارستان امام خمینی به دست یک دستیار زنان زایمان و یک ماما زیر ترس محتسب دهه ی شصت از مادرم متولد شدم....