۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

Queen of rain

به چشمهای آبی سبز آفتابی ت که نمیخوانی م. به دسته ی گندم موهایت که پیشانی زیبایت از ما می ربود.
به روزهای خاکستری من که فرارش دست های چهل ساله ات بود
به زنانگی های خونین مان، به خودت که چشم به راهم نشسته ای و من که رفتنم را روی پله های خانه ات جا گذاشته ام.
به لالایی ها، به دوری، به دوچرخه ی کهنه ات، به تن چند پاره ام که تولدت مبارک.

* To Tamra Lee Gilbertson

از راه رسیدگان مایوس

عزیز من
غافلگیر شدم. باورم نمیشد که مستقبلین من این ارابه های آهنین زرد رنگ با آرم فرودگاه بودند
انسان ها را در ماشین آدم سازی در یک قالب در آورده اند. همه عین هم


۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

از جایی می آیم که هیچ رفتنم نشد. به جایی می روم که سحرگاهش رسیدنم هیچ کس منتظرم نیست

۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

شانه هایت را

جای رد پای من را خاک پر خواهد کرد.

طرفهای ظهر با موبایلم ایمیل چک کردم:
How is my ell
دلم داشت میترکید. مستاصل و بی هدف در خیابان ها پرسه می زدم با خودم صحبت میکردم. حتا رفتم در میدان زیر آفتاب دراز کشیدم مجله خواندم بعد میلم را چک کردم.
دلم پر شد. حتمن وقتی داشته الگو می بریده و با صابون خیاطی خط میکشیده و بچه ها را سایز میزده، دور کمر، قد اندازه میگرفته یاد من افتاده. دلش گفته با هم سفر میکنیم. تمام صورتم خندید. سرظهر سراغم را گرفته بودند درست سرظهری که استیصال یقه ام را چسبیده بود و ول نمیکرد. هیچ کس نبود توی صورتش داد بزنم: نفهم! تو مگر می فهمی من چه صلیبی را بدوش میکشم و دستهایم میخ کرده اند به کدام؟ اما سرظهر یادم افتاده بود و سراغم را گرفته بود.

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
دیگر دلم نمیخواهد خوانده شوم:
زنی دستش را فرو برد در چهار چوب استخوانی سینه اش و خونین صنوبرش را کشید بیرون.
دردم می آید. دادم نمی آید. خنده ام چرا.

مینویسم زیرا که از کودکی جز خواندن و نوشتن چیزی نمیدانسته ام.
نینوچکا مرغ رو به پایان سفر
خوکچه ی کوچک سفید کثیف
وقتی غلبه میکنم بر تو که این بار ماشین آتش بگیرد.

۱۳۹۲ اسفند ۳, شنبه

همین که باران ایستاد

همین که باران ایستاد
سرگذاشتم به بیراهه ها
که سیلاب ردی بجای نهاده بود از آبکند قدیم
قلوه سنگ ها به وعده ی صیقل ماه بر آمده بودند
*****
خاطره ای از گریز من باقی ماند
در پس من
جایی بر شیار
گفتگویی می رفت از اینهمه
با من نه
اگر نه برای من

قاسم هاشمی‌نژاد 
 کتاب را وبلاگ میم دانلود کنید

ریم عزیز

ریم عزیزم
خسته و جان به لب شده ام و این چهارروز و شش ساعت در فرودگاه مثل جهنم خواهد گذشت برای من.
دلم میخواهد حتا برایت یک شعر هم بنویسم. اما نمیدانم چرا ترجیح میدهم جلوی تو همان دلقک خندان یا زن جدی که تزش تمام شده باشم تا این لگوری بی تاب.
اینها را گفتم تا این را به شقیقه ات شلیک کنم و بروم:
دیگر
طاقت ندارم

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه


عزیزِ دلم
نامه‌یی که در کلاسِ زبان برایت نوشته بودم، نمره‌ی کامل گرفته است. حیف که خودت آن را نمی‌خوانی. 
توی کلاس‌مان دخترها موهای قشنگی دارند. موهای نرم و بلند خرمایی و طلایی و زیتونی. آدم دوست دارد بهشان دست بکشد. اما موهای سیاه فرفریِ تو را - حتا وقتی رنگشان می‌کنی - از همه بیش‌تر دوست دارم. ای‌کاش کمی مهربان‌تر بودی. قلبِ من به این مهربانیِ تو نیاز دارد. می‌دانم که خیلی دقیق هستی، اما لازم می‌دانم تاکید کنم که مهربانیِ تو را می‌خواهم و نه هر مهربانی‌یی را. ای‌کاش یک نامه‌ی بلند، یک‌ نامه‌ی طولانی سرشار از جزئیات برایم بنویسی. جزئیاتِ تو را دوست دارم. ای‌کاش به نامه هم نیاز نبود و ای‌کاش می‌شد روبه‌رویم بنشینی و آن داستان را هزارباره برایم بازگو کنی و من چون‌آن به دقت گوش کنم که هر معلمی آرزو دارد شاگردانش آن‌چنان به درس متوجه باشند. ای‌کاش با من می‌ماندی. روزی هزاربار من را به نام می‌خواندی.

۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

مرثیه ای برای شنبه شب ها

سینمای ایکاریا و کباب ترکی
از پی آر بی بی تا مترو. از مترو تا میدان کاتالونیا از میدان کاتولونیا تا قطار. در قرار تا ترسسه شرق. از ایستگاه پیاده تا خانه. کلید از جیب. صندوق پست را نگاه کردن. آسانسور. شام پُتاخه ی گرم روبروی ویدیو پروژکتور. تو خواب من بیدار.
کاکتوس خریدن در گراسیا.
غذا آت و آشغال خوردن و کیف کردن از بی خریدی در آیکیا.
شام فرانکفورتر مرکز شهر
کرپ عسل میخوری
لباسها با هم آویزان می شوند روی چوب لباسی ها. با هم جمع میشوند
نوشابه ی نصفه
پیتزای نصفه
پیاده تا ارک د تریومف
شب تمام شد برایت دوست عزیزم.
روزگارت شاد

چمدان

چند  روز دیگر در هواپیما روی زنی پتوی نازکی میکشند که از زمانی که سوار شد میگریست تا خوابش برد

آی! منی اَزدیرَن یوخ

آدم خودش خودش را یادش می رود چه برسد به دیگران آدم را.
عزیزان من به شما گوشزد میکنم پایتان را از دانشگاه که بیرون...نه! از دبیرستان که بیرون گذاشتید، از تعداد لوس کنندگان شما شمار قابل توجهی کم می شود در آستانه ی  سی و چند سالگی که دیگر برسید میبینید خودتان هستید و خودتان. مدارکش هم موجود است. تمام زندگی آدمیزاد لوس پدر و مادرش است. یک لوس میگویم یک لوس می شنوید. هیچ کس دل درد شما را به تخمش نمیگیرد جز پدر، هیچ کس هم دلش برای یواشکی گریه ها ریش ریش نمی شود جز مادر جانمان. این از همه ی زندگی. هیچ کس هم مثل دوست پسر/دوست دختر، یا پارتنرهای جوانی تان شما را لوس نمیکند و عزیز گرامی نمیشمارد. حالا اگر از آنهایش بوده باشید که از اول فکر مقدس ازدواج داشته اید و برنامه های بلند مدت، از حوزه ی بحث نویسنده خارج هستید چون هدفتان متوجه همان یک نفر بوده و لابد هم داستانتان هپی اندینگ شده. هرچه بزرگتر/مسن تر/ مجرب تر میشوید از تعداد لوس کنندگان شما کاسته می شود پارتنرهای شما بیشتر متوجه خودشان هستند تا لوسِ ننر شما. وای به حال شما اگر مثل نویسنده مدام مرکز لوس شدن و توجه بوده باشید و در سی و یک سالگی یکی نباشد یک پتو روی سرمای شما بکشد یک نیمرو بپزد بگذارد جلوی شما و هرچه بدهانتان برسد بگوید و از سر لوسی و پریود کسی دم نزند. فوق فوقش با مرام ترین هم که باشند کیسه ی آب گرم و تحمل گنده گویی های شما. متوسط المرام ها هم گاهی احوالی میپرسند. به ولاهه دلم برای خودمان لوس های کره ی زمین میسوزد. نویسنده از لوس ترین های جهان است از کوچکترین خاله زاده ی خانواده گرفته تا پیرترین خاله ی خانه، نویسنده را مینوازند نحوی که شما خواننده ی عزیز حتمی اگر حضور داشته باشید بسیار دلزده می شوید از لوسی نویسنده. وسط گذاشته و دورش میگردند. حالا چه؟
همین نویسنده ی لوس سی و یک سال و چند ماه دارد و دیروز همین دیروز در میدان با دوستانش مشغول کفتر پرانی بوده اند که نوئل ناگهان میگوید از سی سالگی ببعد هیچ چیز مثل قدیم نمی شود. نویسنده سر به شانه ی میم عزیز میگذارد حالا عر نزن و کِی بزن و میم عزیز اصرار که نه نه اینطوری ها هم نیست...ولی هست خانوم جان! هست آقا جان! ایکاش لوس کنندگان آدمی مثل بنفشه ها همه جا و هرسال به سال با آدمیزاد می آمدند و بسیار لوسش میکردند. پتویش رویش میکشیدند، نیمرو میپختند، کیسه ی آب گرمش را روی دلش میگذاشتند و به دلش راه می آمدند. کاش دنیا شبیه همان دنیا قشنگ زیر دریا در کارتون پری دریایی بود.
حالا یک نویسنده ای آمده اعتراف میکند خیلی لوس است و از نواخته شدن لوسش انقدر سرخورده شده و تسلیم که میخواهد به ربات ها کم کم پناه ببرد.

به سیلی باد به گوش درختان کوچه

کاش حال من و تو حال آن آکاردیون زن ساحل و زن رقصنده ی کنارش بود. کاش حال ما کدام بود؟ حال حفره های دل چاه کوه بود. کاش حال من شبانه های تنها خراب نبود و تو برای من سازی میزدی یا قصه ات را میخواندی اقلن.

به : هزار بادۀ ناخورده در رگ تاک است

یک پیغام داد گفتم که سالگرد عزاداری مان است. نوشت باشد اما خودت را نخراش. نوشت اما صدایش را می شنیدم و خواندم.
سه سال پیش روی زمین سرد اتاق خانه ی زرگنده نشسته بودم تلفن بدست. گفتم خراشیده ام. صدایش صدایم کرد...دیر شده بود خراشیده بودم. ای کاش همان سه سال پیش همه ام را میخراشیدم اما امروزم، امروز نبود.
پرسیدی زمان باز کردن چمدانهایمان کی میرسد؟
عزیز من!
کسی که با چمدان آمده باشد هیچ وقت زمان چمدان باز کردنش نمیرسد. زن، اگر زن باشد یک تنه، یک جان می آید تمام قد و بی چمدان. حال که با چمدان آمده ایم رفتنمان، رفتن است. این دست است که به چمدان است نه چمدان به دست.
برای تو آرزویم روزیست که دستت همان گلهایی باشد که دست شخصیتهای نقاشی های مورد علاقه مان است، یکی تو باشی و یکی تن تو بی چمدان با دامنت پر از پروانه های یاسی رنگ
علی دفتر، سأجمعُ کلَّ تاریخي (30)

۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

هجدهم فوریه ی دوهزاروچهارده میلادی

رفیق نبود.  دستم را که دراز کردم نفهمیدم. از همان فرودگاه شروع شد رفیق نبودنش. استقبالش رفته بودم تنش از بی رفاقتی داغ بود. دستم را گرفت دست مُرده بود. گفتم بخودم که به شرط رفاقت می روم جز رفاقت هم در سرم نبود اما نبود. حرف میزد میگزید نهیبم زدم که که نمیگَزَد این. زن اما از من نبود، نمی شناخت اما شمشیر آخته بسته بود. گفتم بخودم که رفتن به شرط رفاقت گویا که شرطش رفاقت نبود. میترسید؟ گمان کردم میترسد به کوشش آرام کردنش نشستم اما در آتش بود و گفتند این حسادتست گفتم که نه من رامش میکنم. گفتم که من زن ها را بلدم. من می نوازم دلش را...اما...نوازشم را تملق گرفت و آتش میزد. گفتند تساهل و تسامح. من که نبودم زن تساهل. گفتم یا رفاقت یا هیچ. دیگر دلم نمیخندید به رویش. هجرت کردم دلم میخواست گرم باشد به یکی او. دو زن باشیم هردو خندان و گندم گون. نبود. گفتم پس یا رفاقت یا من نیستم. پندم دادند به تظاهر گفتند بسازم. سازم را شکستم. دروغ گفت. راز فاش گفت. پرخاش کرد. گفتم رفاقت نیست این سگی کردن است. همه میدانند من از حیوانات بیزارم.
هجده فوریه است. حالا که رفیق نبود، رفیق نیستم. رفیق نبود از همان فرودگاه شروع شد رفیق نبودنش. به صورتش که خندیدم در صورتم نقص می جُست. رفیق نبود...اینکاره نبود. اینکاره ی شادباش به نارفیق نیستم.

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

تو را نادیدن ما غم نباشد؟

در جوابش بی ربط گفتم مراقب خودش باشد و گریه ام درآمد. جایی در من نفرین شده است که هرکس می آید روزگار از من میگیردش. در جوابش نگفتم لطفن تو دیگر نمیر! مسخره تر بنظر می آمدم.

شب بود. فردایش مسافر بودیم. من در میانه گیر کرده بودم. هیچ کس قبول نکرد آن همه مو را بزند. گفتند خرمن است. حیف...حیف؟ روزهایی ست که باخته ام. شب بود همان شب که یک قیچی ابرو برداشتم و دست بردم نیمه ی جلویش را زدم. شدم مثل خودم معلق. معلوم نبودم موهای بلندی دارم یا کوتاه. بلندش را بافتم. بقیه اش را گذاشتم و صبحش رفتیم سفر. شبیه خواننده های سطح پایین دهه ی هشتاد و نود شده بودم. شبیه سندی لوپر شده بودم. حال موهایم حال خودم بود چیزی گیر کرده مانند پل های معلق. نه موی بلندی داشتم ونه کوتاهم کوتاه بود. رفتیم سفر و برگشتیم رفتم همه ی موهایم را زدم. بعد هم دوباره بیشتر کوتاهش کردم. حالا یک طرفه و یک تکلیف و حسابم با خودم معلوم. در بارسلون کسی که بنظرم از مبتذل ترین زنانیست که دیده ام گفت که موهایش مدتها شبیه موهای من بوده است. رفتم سرکوچه و به آرایشگر گفتم طوری کوتاهش کن که خودم را نشناسم. شبیه کسی که میشناسم نباشم. خندید. خنده ی آشنا. میگویند آرایشگرها و پزشکان محرمند. گفتم داستان نفرتم را. ماشینش را برداشت و پشت موهایم را ماشین کرد و رنگ های عجیب و غریبی در موهایم کرد. خوشحال و راضی آمدم بیرون. هم یک طرفه بودم و هم به کسی شباهت نداشتم. خودم شدم و رفتم دوش گرفتم.

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

کلیشه های تخمی جنسیتی

در سریال های مبتذل و نازل دبیرستانی شوخی لوسی وجود دارد که من را تا سرحد جنون می برد و کلافه میکند آن هم شوخی مردانه ی کثیفی است در باب لذت بردن از *گِرلز فایت بر سر یک**ماچوی عضلانی نفرت انگیز. تصویری ساخته شده از مبارزه های حیوانات ماده بر سر نر و شوخی های بی مزه از این دست که این گونه منازعه ها جنبه ی سکسی دارد.
در واقع حتا تصور اینکه مردی بنشیند و اینطور تصویری در ذهن مریضش بسازد با آن برانگیخته شود یا اینکه بخودش ببالد که بر سر آلت تناسلی غول آسایش و تن خواستنی اش دو زن نزاع میکنند. نه فقط بالیدن ندارد بلکه باید بر حال آن باید بالا آورد که گروهی انسان آنقدر غیرمتمدن و آنقدر بدبخت شده اند که بر سر خالی کردن و متعادل کردن هورمونهایشان بصورت گروهی به دریدن همدیگر و لذت از این خونریزی روی می آورند.
دلم برای بشر واقعن می سوزد.
از این دست سریال ها متاسفانه کم هم نیست آنها که در زمره ی علاقه ی من بوده اند:
فرندز
بیگ بنگ ثیوری
گرلز
گاسیپ گرل...
از این دست شوربختانه از ماست که بر ماست.
*girls' fight
** macho
(مطابق معمول اما اکیدن؛ این یادداشت هیچ مخاطب خاصی ندارد. نویسنده صرفن در کانسپت گرلز فایت مداقه کرده و نفرتش برانگیخته شده).

یک، دو،سه...نپریدی؟ هه هه هه *

این را خانوم پ و الف ساخته بودند یا نمیدانم جایی خوانده بودند و مدام تکرار میکردند با آه و اوه:

you are good enough for me
من نشسته ام اینجا فکر میکنم نشسته ام روی قایق لعنتیم و با میخ آن را سوراخ میکنم و پایین و پایین و پایین تر میروم.
 چه شد یاد آن جمله افتادم؟ اینکه وزن آدمها را هم پالکی هایش کم و زیاد میکنند. یکهو میبینی وزنت آنقدر آمده پایین و برعکس قایق فقیرانه و رقت بارت آنچنان پر آب و نزدیک به غرق شده که خودت خبر نداری. جایی در علی کوچیکه ی فروغ میگوید
خسته شدم ازین بوی لجن
انقده این پا اون پا نکن که دوتایی
 تا خرخره بریم توی لجن
انقدر این پا آن پا کردم که تا خرخره فرو رفتم توی لجن. همیشه حالم بهم میخورده است از این *رو بند رخت پیرهن زیرا و عرق گیرا دست به تن هم کشیدن و حالی به حالی شدن. چه شد وزنم آنقدر پَر شد تا خرخره...؟
ای علی ای علی دیوونه
نکنه تو جات وول بخوری
نکنه حرفای قمر خانوم
یادت بره گول بخوری؟
خسته شدم از اینهمه گوشزد و یادآوری. بزودی می نشینم مثل موهای سرم یک به یک هم پالکی های زوری و انتخابی کوچکم را و خودم را از دنیایی که وقتی *تو کوچه هاش پا میذاری
یه دسته قداره کش از عقب سرش میاد...
جز در کف خیابان قداره کشی بود که ندیده بودم که دیدم...نشستن و نوشیدن با قداره کش، قایقت را سوراختر میکند و دنیایت را فرو میبرد در گُه.

* از به علی گفت مادرش روزی...
فروغ فرخزاد

۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

شبانه

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی

سعدی

قصه است این

ریمف سرگی ایوانویچ عزیز

برای شما ننوشته بودم از تجربه ی بی هوشی. امروز که حرف از رویا و کابوس شد فراموش کردم برای شما بگویم از تجربه ی خلسه ی شیرین بیهوشی.
از عمل جراحی پیشین برای شما گفته بودم. اما بخاطر ندارم از تجربه ی بیهوشی سخنی رفته باشد. اگر این بیهوشی اتفاق نمیفتاد هیچ گاه به مرگ خودخواسته اینگونه با استقبال فکر نمیکردم. تصور کنید که چند شماره بشمرید و بعد به درون هیچ فرو بروید و این به درون هیچ فرو رفتن بدون رویا شیرین ترین تجربه ی زندگی من است. تجربه ی سکوت هنگامی که ماشین میچرخید و من در ماشین می شماردم تا در آن رویا فرو بروم که نرفتم. باید روزی برای شما بگویم این فرو رفتن در هیچ همان چیزی است که روزی اشاره کرده بودید در آن تصاویر موسیقایی*. که لحظه ای در حال راندن باشی و لحظه ای دیگر در هیچ فرو بروی. همان پیش تر که با هم آن فیلم* را دیدیم که بمذاق شما آنقدر که بمن چسبید، خوش نیامد؛ توقف جهان در لحظه ای ناب و فرو رفتن در هیچ مطلق.
برای من بیشتر از حالتان بنویسید.

نینوچکا مرغ در سفر
*don't cry
*آسمان زرد کم عمق

۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

به بیداری هایم

  به گوشهایم بر گردنم می آویزم تو را با دو گل ناهم ـ قد.
 به روزهایم به نقره های سیاه می دوزم با دو گل نا هم ـ قد.

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

من در تهران زیسته ام و شاهد دارم.
در تهران همه چیز ناقص خواهد ماند همه چیز.
اما در این کشور نه در بارسلون بلکه  ترسه ش نفرت من لعنتش را فراگرفته
من به تهران میروم ناقص میزییم و ایمان دارم بازم ناقص خواهیم ماند

۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

مکرر* شو/ ریم عزیز

ناگهان تمام میشود هربار
ریم عزیز

هربار که ناگهان آن سکوت طولانی به طول روز شروع میشود خالی میشوم. هربار این فیلم زیبا که محوش می مانم از صدا و موسیقی و تصویرش، تمام میشود، من تماشاگر تنهای پایان بندی این اثرم که نمیخواهم تمام شود میخواهم تمام نشود من در این سینمای متروک رها نشوم در این بی تماشاگریی که تماشاگرش ما بودیم و من ماندم. چه پایان بندی تلخ شبانه ای گاه.
* شاملو

۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

خاطراتم همچو باران

*مانیا همسایه ی آپارتمان شماره ی سیزده بود. چرا شماره اش یادم است؟ چون آن زمان ها از این زنگ های دوربین دار بی همه چیز روی کار نبود و توی اتاق سرایدار سی و چهار زنگ وجود داشت با اسم فامیل صاحب خانه. خانه هایی که ساکنین و صاحبینش فقط خانوم بودند مثل مامان مانیا و خودش به لقب خانم مفتخر بودند. مانیا از من چهار سال بزرگتر بود. او الگوی همه ی ما بود بنظر من خیلی خوشگل بود ولی الان فکر میکنم خیلی خوش صدا بود و آرام و زیبا صحبت میکرد وقتی من کلاس چهارم بودم او حتمن کلاس سوم راهنمایی بود. مادرم خوشش نمیامد با او حشر و نشر کنم چون میگفت مادرش از پدرش جدا شده یا توسط او ترک شده و این آپارتمان مهریه ی عقد موقت مرد دیگری است که پدر مانیا نیست. بله ـ همین مادر روشنفکر من. مادر مانیا خیلی خوشگل بود در خانه تاپ های شیک میپوشید و همیشه ورزش میکرد و سرکار هم؟ یادم نیست میرفت یا نه ولی صبح ها مانیا تنها بود و من میرفتم پیشش گاهی و چون خودم تنها بودم در خانه، بدون اجازه ناهارها را پیش او می ماندم. برای آن سن و سال ما او هرچه دوست داشت من هم بخودم دوست می داشتاندم. پوستر های مجله ی آلمانی پاپ کورن را خاله ـ در واقع عکس های مجله ـ را به در و دیوار تنها اتاق خواب آپارتمان لوکسشان زده بود و پوستر بزرگ مجیک جانسون. این شد که من خواستم بسکتبال یاد بگیرم رفتیم به هیئت مدیره ی ساختمان گفتیم روی درخت گردو حلقه نصب کردند و ما بازی میکردیم. مانیا با پسرها بیشتر بازی میکرد. با پسر همسایه ی پایینشان رمزی حرف میزد یک بار مامان پسرهمسایه ی پایینی رفت درب خانه ی مانیا و صدای فریادهای مامان پسره و مامان مانیا هریک از دیگری بلندتر بود. القصه! مانیا میگفت در امریکا متولد شده. چند سال پیش دیدم در فیس بوک که در واشنگتن دی سی زندگی میکند. کمی قبل ترش به دلیلی که بخاطر ندارم با من دوست نبود. از شانزده هفده سالگی حتا یادم نمیاید که خودم هم حرفش شده بودم اما بسیار چیز یاد گرفته بودم. عشوه های شتری برای پسرهای محل و گروه آ.ب.ب.آ و ایس آو بیس و این ها. ادعا میکرد فرانسه صحبت میکند تا اینکه همسایه ی مان پسرش را از بلژیک آورد با هم بسکت بازی کنند یه چیزهایی بهم میگفتند ولی فرانسه نبود. اما انگلیسی خوبی صحبت میکرد. مع الاسف هیچ کدام از ما بچه های با پدرمادر های روشنفکر را خوش نداشتند با او هم بازی و هم حرف شویم. بعدها خانمی امانی * مادر مانیا هم از خانواده ی ما متنفر شد به دلیل نامعلومی.  همچنان که میگذشتند من خودم هم تشریفم زیاد در منزل نبود تا متوجه شدم مانیا، بت ما،الگوی ما، همان که بلوز و شلوار جین میپوشید اما چون چهارسال از ما بزرگتر بود روسری سرش میکرد، رفت امریکا. بخاطر دارم چیزهای در مورد کنکور که میگفت میخواهد شاگرد اول تجربی شود و پزشکی بخواند نمیدانم چطور شد مهندسی کامپیوتر خواند. یک روز هم نامه ای به آدرس ما پست شد که با یک دست خط بچگانه ای نوشته بود که خانوم امانی مادر مانیا زنی است که از راه تن ش درآمد زایی میکند و دخترش هم در یک زیر زمین در خیابان فلان متولد شده نا امریکا...دیگر چیزی بیشتر از این بخاطر ندارم.
این بود خاطره ی ما
* اسامی طبعن عوض شده اند

۱۳۹۲ بهمن ۲۱, دوشنبه

تکراری ترش این است که مدتهاست نخوابیده ام. دلم میخواد یک خواب راحت طولانی. باور کن هرچه تلاش میکنم شیمیایی و فیزیکی، از توانم خارج است. این همه زمان که خوابم خواب نیستم. دلم خواب واقعی میخواهد

La Mugre

آفتاب دل زننده ی ظهر کوهستانی بود زانوهای شبانه ای که طاقت دست های رو و خط های معنا دار کف هایم را نداشت.
 جواب چرا هایم را در زردترین فکاهی های ماهیانه اش نمی یافتم/یابم.

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

چنین که دست تطاول بخود گشاده

Yolum yok yordamım yok
Bir çıkmaz sevdadayım
Çekip vuranım yok
Günüm yok güneşim yok
Uykum yok düşlerim yok
Kın olmuş susuyorum
Bir tek sırdaşım yok

Çektiğim acıların demindeyim bu akşam
Pişman desem değilim
Bir harmanım bu akşam

Her gecenin sabahı
Her kışın bir baharı
Her şeyin bir zamanı
Benim dermanım yok
 
ترجمه ی ترانه با گوگل مقدور است تقریبن. این است که با ترجمه ی خودم خرابش نمیکنم بیش.
نه پرسشی دارم نه پرُسنده ای
راهی برای ادامه ندارم

لینک یوتیوب ترانه در ابتدای یادداشت

...بنفشه بود

بهار میرویم با هم سر گور خواهرم بنفشه افریقایی میگذاریم.
با هم میرویم. بهار
گل نرگس هم می بریم

مرحبا طایر فرخنده پیام


می دانم اگر کفتر جلد بام پدرمان باشیم همه روزی برمیگردیم به خانه، به زرگنده هایمان، زن ها گیس های هم را میبافند مردها از آشپزخانه سر میکشند به گلدان ها و کودکانمان با نام های زیبایشان در حیاط با هم می دوند و ما در خانه می میریم نه در هجرت.
یادداشت کوچکی برای شادباش قدم به خانه رفتگان

۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

کنون چه کنم با خطای دلم؟ (قصه است این)

الگا ایوانویچ عزیز

بار دارم
میگذارم زمین و می آیم.

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
امروز هفتم فوریه
همه چیز سرد است. همه کس. هوا هم. میگویند آفتاب بارسلون و اسپانیا. به تو میگویم سرد است. لباس های پشمی و زیرشلوارهای ضخیم میپوشم اما سرد است.
می گویند در سوییس چشمه های آب گرمی وجود دارد اما حتم دارم با خودت پوزخند میزنی و می گویی برای من زیادی بورژوایی ست. درست است. حتم دارم آنجا هم برای من سرد خواهد بود اما لحظه ای فکر کردم و در دایره المعارف نگاه کردم دیدم نزدیکترین بمن همین چشمه ها هستند اگر نه سفر درازی میکردم به هندوستان. اینجا هم میدانم پوزخند خواهی زد برای نازپروردگی من زیادی هندوستان کثیف است. می دانی که هیچ وقت قصد سفر به هندوستان را نداشته ام/ندارم.
صبح از درد گردن بیدار شدم و فکر کردم از درد تصادف قبلی است که گردنم سنگین شده اما نبود. این بار است. بار یک طرفه بودن من است، من یکه و یک تنه بار همه چیز را می کشم. بار سکوت را و بار سخن را. بار خواستن را هم من می کشم. این است که هرچه ضماد به گردن می مالم دردم ساکت نمی شود. باری هنوز در سفرم همه چیز مهیاست برای تمام شدن سفر. اما نمیدانم بکجا سفر کنم. فوریه بدترین ماه است گفته بودم؟ برای من مارس و آوریل بهترین است. می دانستی از دستکش بیزارم؟
دستکش دست را دور میکند، تنها میکند دست را. این است که من سردم است...
 اگر سفر کردی من را بی خبر نگذار

نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۲ بهمن ۱۷, پنجشنبه

ashes and snow*

همه اینطورند یا فقط من وقتی بوی ندیدن همیشگی به مشامم میرسد؛ چه به مرگ، چه به قهر، شروع میکنم به جمع کردن تکه تکه های مشترکمان و تکه های آن دیگری، صدا، بو، اثر...جمع میکنم و تکه ی تیز شیشه ای میسازم و با آن بر رگم میزنم نیشتر.

*نام یک ویدیو آرت است

۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

به میم های اتریش و اسپانیا

یک روز سر ظهر نرسیده با میم ها رفتیم جهت آبگوشت به کریمخان.
میم اتریش و میم اسپانیا.
از روزهای خوب بود. خورشید بود. گرم بود زود بود برای آبگوشت اما روز خوبی بود.
از آن روز فقط عکس مانده و طعم آبگوشت. دلم تنگ دخترهاست. هرکدام یک جای قاره ی متحد اروپا یکی هم سرزمین اما چه دور.
چقدر دورمان کردند. چه کسی صلیب لعنتی هجرت را بر دوش ما گذاشت؟
دخترها! دلم تنگتان است
 

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

قصه است این

ریمف سرگی عزیز
از شما کاغذی نداشته ام اما اصرار شما بر نوشتن من را ترغیب میکند تا برایتان چند خطی بنویسم.
در گذشته هر روز زندگی یک داستان بود و جذاب این روزها اتفاق جذابی ندارم برایتان بگویم. نشسته ام عکسهای ده سال پیش را مرور میکنم چقدر جوان بودم و چقدر کم حوصله.  از من جوانی رفته اما کم حوصلگی نه. دیروز در قطار سه مرتبه جا عوض کردم تا صدای جوانک های مدرسه ای شاد آزارم ندهد که در حالت عادی این صداها هستند که من را خوش میدارند.
سرگی عزیز
شما من را خوب میشناسید انسان شورمندی هستم، اما تمام دیشب را تنم میلرزید و ترس جانم را تسخیر کرده بود و لعنت میفرستادم بر هرچه شور و آبا و اجداد شورمندم بود. معتقدم آدمی را هرچقدر تجربه لبریز کند آن جوهره ی اصلی عوض نمیشود این است که وقعی نمی نهم بر شورش جانم ضد شورمندی م. میدانم آخر این راه هم خسران از آن من است اما زن راه زاده شده ام و راه را می روم. گفته بودید خسته ام. بله هستم. طاقت ندارم و زودرنج و بهانه گیرم. امیدوارم در این میانه بهانه گیری های من آزاری به شما نرساند اگر هم میرساند میدانم که شما سری دارید پر از درد و طاقتتان بسر میرسد و رها میکنید. این دلم را خوش میکند که در این میان چیزی نیست که شما را به عنف نگاه دارد.
این کاغذ هم بیشتر از چند خط شد.
امید دیدار
نینوچکا مرغ در سفر

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
من
میترسم
امشب از خواب سطحیم چنان پریدم که انگار شیشه ی شکسته ای شکافته سینه ام را. کسی قلبم را کشیده بود بیرون و پایش را...پایش را...
من
می ترسم
 نینوچکا مرغ ترسان

۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

ای علی! ای علی عابدینی

هرکس در زندگانی خویش نیاز به علی عابدینیی دارد که از شر وسواس الخناس به او پناه ببرد.  یک علی عابدینی که از آب بگیردش.
این یادداشت خطر هامون زدگی دارد برای دخترکانی که تز نوشته اند کمی اذیت دارد

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
کاغذی برای شما مینویسم از جنوب اروپا
حال من تعریف چندانی ندارد. من را که میشناسی هر آنچه دارم کف دستم دارم. این است که از من دزدیده میشود براحتی.
 من خودم را مجرم میدانستم و دیگر نمیدانم. دیگر ماندن و رفتنم برای همه علی السویه است.  اما قصد سفر دارم. یعنی قصد ماندن کرده ام. انگار کنید گم شده ام. قصد سفر نیست. قصد ماندگاری ست. از فردا دنبال شغلی هستم همینجا. اولگا ایوانویچ عزیز ترک شده ام و ترک میکنم. تنهایی من را نمیکشد با این که می دانی چه زن ددریی هستم. تمام روز را گریسته ام اگر لازم باشد تمام باقی روزهایم را میگریم تا برخیزم بروم دنبال گم شدنم.
اولگا ایوانیچ عزیز
زندگی کردن برایم سخت شده است. آن روزگاران مردم به سل و سیفیلیس می میردند. آرزو دارم به دردی بمیرم که نگویند زن بیچاره خودش را از بین برد.
زندگی کردن مانند پوشیدن یک روبدوشامبر ابریشمی از نوع ارزان قیمت قرمز رنگ است همانقدر کثافت همانقدر مبتدل. من هم همانقدر که زن ددری مبتذل دستمال خال خال هستم که در هر بازی دست به دست می شوم. عیبی هم ندارد.
خیالم درگیر یک خلیج زیباست در نیس جنوب فرانسه. فکر میکردم سقوط چه دلپذیر است.
اولگای عزیز من بیمارم. یک بیمار مهجور که سل و ذات الریه ندارد اما از فردا یک چوب خط میگذارم تا روزی که چوب خط آخر را دایه بگذارد و من تمام کرده باشم.
سخت در انتظار دیدارت

نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

من ز برت کجا روم؟

سیگار را ـ بسته اش را ـ مچاله کردم انداختم تو خاکروبه.
ایمانم را باخته ام. دیر شده است. چرا نمیروم؟ چرا از رو نمی روم از زندگی؟ ماشین لعنتی!  تو باید آتش میگرفتی. قرار ما این نبود!
Herkes beni terk etti
kimse beni seçti
  Ben mahv oldu

۱۳۹۲ بهمن ۱۲, شنبه

نامه به زن. میم. میم

زن
نمیخواهم نگرانت کنم چون اینجا جای نگرانیم نیست اما دورم. دور خیلی دور است. دستم از کار خالی است دیوانه می شوم. کار هست برای انجام دادن دستم نمیرود. اینجا دورست و من نازپرورده را چه به قطار و زندگی زیرزمینی تا بِکَنَم از این خانه و بروم میان مردم. کجا بروم؟ با که مِی بزنم؟ تو نیستی. دلم هم خوش نیست. میدانی چه چیز من را میخورد؟ اینکه باید کاری بکنم دست به کاری بزنم که سر آید این بلا و دست نمیزنم. همه چیز هست برای شروع کردن اما انگار من را در قفس کرده باشند در قفس باز اما پایم شکسته نمیتوانم حرکت کنم. شبیهم ببین به یک موجود تن لش بی عمل. نمیدانم کدام لنگر سنگین زنگ زده را به پایم بسته اند که دست به هیچ نمیزنم و پایم هیچ کجا نمی رود. فکر میکنی نمیخواهم؟ به جعد موی تو قسم که دلم میخواهد بلند شوم صبح پرده را کنار بزنم صبحانه بسازم پشت میزم درس بخوانم یا کار کنم. سیگار را بریزم در خاکروبه و صدای موسیقی پر کند مرا اما بسته پایم. هیچ کس و هیچ چیز. فکر میکنم بیمار شده ام. بیماری یعنی همین دیگر. درس خوانده ام که میگوید بیماری یعنی وضعیتی ناخوش  ذهنی، فیزیکی یا اجتماعی.*. دیگر این را که میدانم. هر درمانی بلد بوده ام کرده ام اما از کار افتاده ام.
بخودم قول داده ام وقتی بازگردم سالم و خندان خودم بازگردد. کار کند و تو را ببیند و همه چیز مثل یک سریال لوکس روشن مبتذل زیبا شود. به تو هم قول میدهم.
فدایت
زن ت.
* سازمان بهداشت جهانی